- ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۰
یه زمانی هروقت، رفقا یا فامیل و آشنا و مردم، اگه یه دختری رو باهات میدیدن، اولین چیزی که به ذهنشون میرسید و میپرسیدن این بود که: نامزدته؟! مبارک باشه!
ولی
الآن تو هر شرایطی اگه با یه دختر ببیننت، اولین چیزی که به ذهنشون میاد و یه سری میپرسن و یه سری هم ترجیح میدن نپرسن و برن پشت سرت غیبت کنن اینه که: دوست دخترته؟!
این پوست اندازیِ فکری طی این سال ها خیلی جالبه!
+ الآن این پست هیچ پیامی مبنی بر نامزد یا دوست دختر داشتن شخصِ خاصی نداشت! کاملأ کلی و برداشتی بود از جامعه!
یه مدتی میشد که دیگه از آب شهری استفاده نمیکردیم؛ دلیلش هم خب واضحه نسبتأ! آب شهری کمی تا قسمتی آلوده و مصنوعی و پاستوریزه س؛ بخاطرِ همین مسئله آبِ خوردنمون و چای رو از یه جای دیگه میاوردیم. از یه جای نسبتأ دور که تقریبأ نزدیکِ روستامونه ولی خب روستامون رویِ کوهه و جایی که ما ازش آب میگرفتیم روی کوه نیست؛ ولی آبش از روی کوه میاد و لوله کشی کردنش نزدیکِ جاده که ملت استفاده کنن. ما چند ماهی از این آبِ زلال و تمیز و به معنای واقعیِ کلمه طبیعی استفاده کردیم. این مسئله واسمون کاملأ عادی شده بود؛ درست مثلِ زمانی که از آبِ شهریِ مصنوعی و کُلُر زده و املاح دار استفاده میکردیم و لذت هم میبردیم. گذشت و گذشت تا وقتی که پدر واسه مأموریت رفت یه استانِ دور و جنوبِ شرقی و ما آبِ طبیعی مون تموم شد و عملأ دیگه به آبِ زلال و طبیعی دسترسی نداشتیم. اوایل واقعأ واسمون غیره قابلِ تحمل و سخت بود که مجددأ از آبِ شهری استفاده کنیم؛ ما داشتیم کاری خلافِ عادتِ چند ماهمون رو انجام میدادیم و این یعنی بر خلافِ جریان حرکت کردن و واقعأ سخت بود؛ ولی فقط یک هفته طول کشید تا دوباره به خوردنِ آب شهری عادت کردیم و دیگه سختیِ گذشته رو نداشت خوردنِش؛ و خیلی راحت آبِ شهری میخوردیم. همون آبِ مصنوعی و املاح دارِ آلوده.
این قصه ی خیلی از ما آدماس. نمیدونیم به چی عادت کردیم. نمیدونیم به چی عادت میکنیم. یادمون میره تو گذشته مون چی بهمون گذشته و چه چیزی شده بوده عادت و روزمره ی زندگیمون. ما آدما دیر میفهمیم و زود یادمون میره و آسون عادت میکنیم؛ جوری که حتی خودمون متوجه نمیشیم مدام در حالِ عادت کردنیم؛ ما آدما مدام در حالِ عادت کردنیم! فقط نوع و مدلِ عادتمون متفاوته!
* عنوان اسمِ فیلمه فکر کنم! البته تقریبأ!
بعد از تموم شدنِ فصلِ اولِ « پسر تاریکی » خیلی فکر کردم که ادامه بدمش یا که کافیه و دیگه نیاز نیست ادامه بدمش. ولی این مدت که ننوشتمش به این نتیجه رسیدم که جای خالیش داره تو تخیلاتِ ذهنم حس میشه و اگه ننویسمش به خودم و تخیلم خیانت کردم! پس امشب تصمیم گرفتم به امیدِ خدا دوباره شروع به نوشتنش کنم و فصلِ دومش رو شروع کنم.
خیلیاتون میدونید پسرِ تاریکی چیه و یه سری هم لطف داشتن و با دقت دنبالش کردن و خوشحال بودم و هستم که پسرِ تاریکی رو اشخاصِ باهوشی دنبال میکنن و برداشت های جالب و قابل تأملی هم ازش داشتن؛ ولی یه سری هم تازه به جمعمون پیوستن و نمیدونن پسرِ تاریکی چی هست و داستان از چه قراره! یه توضیحِ کوچیک میدم در موردش پس.
پسرِ تاریکی یه جور رمانه که بصورتِ یادداشت طور نوشته میشه و سِیرِ داستانی داره و فصلِ اولش هم تموم شده. واسه خاطرِ حفظ شدنش از عزیزانِ کاپی کار، رمز دارش کردم؛ بخاطر همین یه عده فکر میکنن یادداشتِ شخصیه و رمز نمیگیرن؛ ولی خب اینطور نیست! پسرِ تاریکی شخصی نیست! ولی هرکسی هم نباید بهش دسترسی داشته باشه. بخاطر همین رمز دارش کردم.
حالا اونایی که میخوان پسرِ تاریکی رو از ابتدا بخونن و علاقه دارن به این کار، میتونن از اینجا دسترسی داشته باشن به مقدمه و قسمتِ اول تا پایانِ فصلِ اولش که خب زیاد هم نیست! یادداشت ها کوتاه هستن و فکر نمیکنم حوصله ی کسی سر بره! اگه دوست داشتید میتونید بگید تا رمز ها رو بفرستم واسه تون.
واسه فصلِ جدید هم هر کسی تمایل داره همینجا بگه تا به محضِ انتشارِ اولین قسمت از فصلِ دو که معلوم نیست کِی منتشر شه، واسش رمزو بفرستم. رزروِ رمز داریم مثلأ :)))
خودم که خیلی خوشحالم از این شروع دوباره، امیدوارم شما هم لذت ببرید.
+ پوسترِ فصلِ جدید چوطوره؟!
طبقِ معمولِ هر سال، اولین روزِ سالِ نو رو به روستامون رفتیم؛ البته قبلش به شهرستانِ خودمون رفتیم و به مادربزرگم [مادرِ مادرم] سرِ کوتاهی زدیم و فاتحه ای هم در خانه ی عزیز از دست داده های سالِ نود و پنج خواندن [ بنده آجیل لمباندن در خانه ی مادر بزرگ رو ترجیح دادم و نرفتم طبقِ معمول ]. بعد از یکی دو ساعت به سمتِ روستامون، که سکونتگاهِ پدر بزرگ و مادربزرگمه [ پدری ]، حرکت کردیم. در بینِ راه یک مرغِ نسبتأ زنده هم گیریفتیم. نسبتأ زنده یعنی کلأ تکلیف این مرغ های بدبخت روشن نیست که! زنده هستن که بمیرن [ کشته بشن ] و اسبابِ شکم سیریِ ما آدمای همه چیز خوار رو فراهم کنن.
یک ساعتی طول کشید تا به ابتدای راهِ اصلیِ روستا که توسطِ یه پل به راهِ روستا متصل شده رسیدیم و کیه که ندونه یکی از باحال ترین حس های دنیا گوش دادن به موزیک های مورد علاقه تو ماشینه؛ مخصوصأ اگه یه پوشه ی مخصوص باشه و عید هم باشه و توی راهِ روستا هم باشی و همه ش آهنگ ها رو با برادر و خواهرِ کوچیکتر از خودت همخونی کنی!
سلام
اول اینکه خیلی ممنونم از دوستانی که لطف کردن و شرکت نمودن.
دوم اینکه معذرت میخوام اگه یه سری حواشی پیش اومد و یه سری اذیت شدن.
سوم اینکه پیشاپیش بگم من صدام داغانه :))) فقط واسه تشویق و انگیزه بخشی به صدا داغان های دیگه شرکت کردم :))) تا بفهمن از خودشون داغان تر هم هست :))
واسه شنیدنِ پست های بقیه هم به همین پست و لینک هاش مراجعه کنید.
این هم شاهکارِ بنده:
در ضمن! ربط تصویر به پست هم داره بررسی میشه :)))) پیامش اینه که اصولأ بیخیال :)))
سلام
نظرتون چیه 30 ام اسفند، ینی شبِ عیدی یه قرارِ وبلاگی بذاریم و تو یه ساعت معین یه پستِ صوتی بذاریم و به مناسبتِ سالِ جدید با دوستامون مختصر حرفی داشته باشیم و تبریکِ عید بگیم و اینا؟! هرکسی موافقه اعلام کنه و اگه دوست داشت بقیه رو هم دعوت کنه تا یه حرکتِ باحالِ بلاگری بزنیم.
+ وجدانأ بهانه های داغان و بنی اسرائیلی نیارید :)) همکاری کنید حال میده. دو سه دقیقه حرف زدن با دوستامون کارِ سختی نیست!
ساعتشو اگه استقبال شه اعلام میکنم قطعأ!
+ دانلود نرم افزارِ ضبط صدا: کلیک