Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

اختاپوس از ماهی چک داشت و پس از چند ماه دوندگی برای زنده کردنِ پولش، کارد به استخوانِ نداشته‌اش رسید و خرچنگ را به عنوان شَرخر اجیر کرد؛ خرچنگ هم در فرصتی مناسب، در کوچه پس کوچه های تاریک و تنگِ نداشته‌ی ساحل، در نیمه‌شبی سرد و غریب، ماهی را خِفت کرد و پس از گوش‌مالی درست حسابی، پشتِ گردنِ نداشته‌اش را گرفته بود و هی سرش را در آب فرو میکرد و پس از چند ثانیه که میگذشت، بیرون می‌آورد و سرش فریاد میکشید که: این چکِ بی‌صاحاب ر پاس میکنی یا همینجا خَفَت کنم پولکی؟! 

  • Neo Ted

ما انسان‌ها همواره در حال امتحان دادن و گذراندن آزمون های مختلفِ زندگی هستیم که نتایج این آزمون ها و امتحانات، ارتباط مستقیم با دهان ما دارد! دسته‌ای از این امتحانات، به آزمون های الهی معروف هستند که خداوندِ متعال، متناسب با حجم و ابعادِ دهانِ کروکدیل مانندمان، در حینِ ادعا کردن در درگاهش، زارج زارج و چپ و راست ما را مورد نوازش و آزمون قرار میدهد تا سیاه و کبود شویم و بیاموزیم وقتی توان عمل نداریم، پفک پلاسیده میخوریم که ادعا میکنیم! دسته‌ای دیگر از آزمون ها و امتحاناتِ زندگی که با دهان‌مان در ارتباطند، و ربطی هم به خداوند ندارند، در شرایطِ مختلف و فضاهای متنوع، توسط خودمان، خانواده، فامیل، دوست و آشنا، مدرسه و دانشگاه، پلیس راهنمایی و رانندگی، بانک، بیمارستان و داروخانه، گرانی، حباب های نترک، اداره‌ی برق، گرما، دیجی‌کالا، رسانه‌ی ملی و راه های نرفته‌اش، کفن و کافور و سنگ قبر فروشی و خدمات پس از فروشش و نهادها و ارگان های دولتی و خصوصی و سایر عوامل انجام میشود! ولی این عوامل واسطه و به نوعی سرمایه‌گذار هستند و پیمانکار اصلی شهرداری و وزارت راه و شهر سازی است! که بطور کنتورات مسئولیت آسفالت سازی دهان‌مان را به عهده گرفته‌اند. این روزها هم که همه دهان ها خاکی! وقتِ این دو نهاد پر و سرشان به غایت شلوغ است. خدمت میکنند و زحمت میکشند بندگان خدا! آن هم جهت رفاه و آسایش حال ما ملت! بگذریم! در آخر ولی یکی از آزمون های ممتد و پیگیری که امانم‌ را بریده تقدیم میکنم. پدر بنده عاشقِ برگزاری آزمون است؛ در حدی که چند باری ابراهیم خدایی، رئیس سازمان سنجش شخصاً به دیدار پدرمان آمد و پس از انجام مراتبِ کف بریدگی و هنگاوری، بطور رسمی از پدرمان خواست که حاجی! از آزمون برگزار کردن برای این بدبختِ بلند بکش بیرون! قول میدهم در کنکور سال آینده، مراقب آزمونت کنم! که پدر پس از تقدیم‌ یک پوزخندِ کج، مراتبِ ناک اوت کردن و کبود سازی اِبی را انجام داد که بیشین بیریم باباع حال نعاریم! ولی آزمون پدر چیست که همه عالم که نه، صرفاً تد داغانِ اوست؟! یکی از محل های برگزاری آزمون سفره‌ی غذا است و مراحل برگزاری آزمون به این شکل که پدر هنوز به غذای خود لب نزده، تکه‌ای از گوشتِ غذای من را به دندان میکشد و میخورد! و اگر هم‌ اعتراضی کنم،‌ برای دوازه هزارمین بار با این‌ جمله روبرو میشوم که: یک بار خواستم امتحانت کنم! ببین چی کولی بازی‌ای در آوردی! من این همه زحمت کشیدم و این همه عمر کار کردم و تو ر به اینجا رساندم، میتانی چنار هرس کنی الان، اونوقت بخاطر یه تیکه گوشت اینجوری میکنی؟! خاک بر سرت! بدبخت! شکم پرستِ دنیا زده! ملعون و ... ( اغراق )

خوب دوستان! من از همین تریبون که میدانم پدر به آن دسترسی ندارد از او میخواهم که پدر جان! فدای دندان و دهان مبارکت شوم،‌ محض تنوع هم که شده یک بار مرا با پیاز امتحان کن و مورد آزمون قرار ده! نا امیدت نمیکنم به والله! والااااااع!

  • Neo Ted


به نام نور

سلام بر پسر تاریکی؛

همین حالا که دست به قلم شده ام، سویِ لامپ های اتاقم به هیچ سویی نمی تابد، ساعت ۳ بامداد است و به نقطه ی آخرِ بیست و چهارمین یادداشتت رسیده ام اما از تاریخ و روزهایی که از آن ها در یادداشت های قبلی ات نوشته بودی سر درنمی آورم که به زبان خودت بگویم الآن در چه روزی از چه ماه و سالی برایت می نویسم. البته راجع به حقیقتِ معنایشان حدس هایی می زنم ولی خب... راستی! چرا یادداشت هایت دیگر روز و تاریخ ندارند؟! این یکی از همان لگدهای کاری و حساب شده است که گذشته را خونین و مالین به دیوار میخ می کند؟!

یادم هست اولین یادداشتت را در انباریِ نمورِ خانه نوشته بودی که فاصله ی قد تو و ارتفاع آن تا سقف چند سانتی متری بیشتر نبود و چقدر دلت می خواست در اتاق گرم و بزرگ خودت بنشینی و از سقفِ نامتناهیِ آمال و آرمان هایت بنویسی و با آن ها قد بکشی. دلم می خواهد زمانی را تصور کنی که حیات در بحبوحه ی غرق شدن در تاریکی بود اما بوی کهنه ی نور هنوز هم تازگی داشت و تو حق انتخاب داشتی؛ برخلافِ ترجیحِ اجباریِ انباری به شکستنِ ترس از پدر و توصیفاتش از آینده ای وحشتناک؛ برخلافِ خوابِ اجباری ترِ خورشید! حق داشتی انتخاب کنی پا به جهانِ بیرون از خودت بگذاری و انتظار بی صبرانه ی مردم برای ظهور یک منجی را به دلگرمی سبکبالانه ای بدل کنی یا بی تفاوت تر از روزهای اخیر در خودت کِز کنی و شاهد این باشی که آن ها چطور عادت کرده اند در گذشته ای دور و یا آینده ای نامعلوم زندگی کنند و زمانِ حال، عاریتی و مرده باشد!

زمانی را تصور کن که بارانِ نور می بارید؛ از اول تا آخرِ زمستان! سقفِ آسمان مثل آبکش بزرگی سوراخ سوراخ بود و خورشید در آن نورِ بکر و تازه می ریخت که بی رودربایستی به هر جا که می توانست راه می جُست، آنقدر که تمامِ سر و روی شهر زیرِ دوشِ این نور، صفا داده می شد ولی زمانی رسید که حصار کرکس ها دور آسمان پیچیده شد و زمین به جای شنیدنِ رشدِ گل ها و درخت ها، پر شد از صدای هیسسسس! زمانی که به خورشید، شربت غروب خورانده شد و به خوابی عمیق فرو رفت و تو حق داشتی... نه، تو حق داری که انتخاب کنی با گرمای بوسه ای از اعماق قلبت، چشم های یخ زده اش را باز کنی یا کورکورانه چشم بدوزی به بافته شدنِ تارهای عنکبوتِ بیشتر و بیشترِ دورش! خاطرت هست یک بار سعی کردی از اندیشه های خاموشِ حاصل از تاریکی عبور کنی؟! یک بار به عبورِ پیشینت نگاه کن؛ همچون رودخانه ای که به خودش قبل از سرازیر شدن به سوی اقیانوس می نگرد. رخنه ی این یادآوری در رویای تو، دری جدید را به رویت می گشاید؛ دری که تو را برای عبورِ پایانی آماده می کند. لالاییِ مادرانه ی مرگِ تاریکی را به خاطر بیاور، رهایی از تعلقات و وابستگی هایت را، چنگ انداختنِ اسید به صورتت را، چشم های امیدوارِ مونلایت به خودت را، فلایتِ سرسخت را و لحظه ای که حس کردی بر تاریکی چیره شدی اما... کسی نمی تواند بر تاریکی مسلط گردد مگر این که از حقیقتِ آن آگاه باشد. تاریکی ماهیتی دارد که موجب وحشت و ترس برای اکثریت می گردد، آنقدر که کسی نباید زیاد از آن آگاه باشد اما تو به آن نفوذ کن! تاریکی رازهایی را در بر دارد که ترس از پی بردن به آن، محدودیت را به همراه می آورد و دانستن آن موجب هوشیاری می شود! اگر دیگران محدود به تسلیم شده اند، تو این دور باطل را بشکن وگرنه هرگز تو، تو نخواهی بود!

گوش کن؛ بادها مرثیه می خوانند، پنجره ها ضرب می گیرند و هم نوا با باد آه می کشند و آسمانِ غم زده، بیقرارِ آوازِ آفتاب است. من از لابه لای پرده ی چشم هایت طلوعی پرحرارت را می نگرم که از شوقِ مبارزه با تاریکی سوزان است، هرچند خاطره ها سوگوارِ بصیرتِ بی هنگامِ اندیشه ی تاریکی اند اما از دل سوخته ی تو، آفتاب گردان هایی قد علم می کنند که حواسشان به خورشید جمع شده است و من ایمان دارم از جاده ی خواب رفته ی نگاهت، غبارِ دلتنگیِ نور زدوده می شود...

ستاره های امید هنوز بیدارند...


کسی که سر به بالین ماه دارد!


+ به قلمِ خانم مستور

++ دنبال کننده‌های پسر تاریکی میتونن در قالب یه یادداشت، یه نامه به پسر تاریکی یا هرکدام از شخصیت های این داستان بنویسند و بفرستن تا به همین‌ شکل منتشر شه. مچکرم.

+++ پست قبلی ر برداشتم؛ چون سو برداشت ها ازش،‌ باعث دلخوری یه عده شد! این دنیا هم ارزش این حرفا ر نداره وجداناً :))

  • Neo Ted


و حتی وطنم پاره‌ی تنم رسماً!


+ قالب و هدر جدید چی میگه؟ 

+ دست کی درد نکنه؟! همون همیشگی! داستان ها و قضایا داشتیم سر این تغییرات با چارلی :))) دو داغان به هم افتاده بودیم و هِچی! نزدیک یه هفته درگیری داشتیم تا نتیجه حاصل شد! خلاصه که دمت گرم داغان جان!

  • Neo Ted

وضعیتِ استقرار و جای‌گیریِ پلیس راهنمایی رانندگی در جاده‌های بیرون شهری، من رو یادِ گروه‌های تکاوری میندازه که پشتِ بلندی‌های بادگیر و در لابلای انبوهِ بوته‌ها و خس و خاشاک، استتار و همزمان کمین کردن و منتظرن یه گُردانِ داعشی از راه سر برسه و تا با اون دوربینِ مرموز و دفترچه‌ی جریمه‌ی دردآور بپرن وسط جاده و در حالی که دست‌هاشان ر از جلوی چشم‌هاشان برمیدارن با یه حالتِ لوسی جیغ بزنن:

داااااالی موشه! خا کافیه شوخی و خنده! آماده باش که میخوام سلاخیت کنم! سرباز! ببریدش اون پارکینگ تَهی عه!

  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ تیر ۹۷ ، ۱۳:۰۸
  • Neo Ted

همیشه شَق و رَق بود! انگار که سیخ کرده باشی تو ک... آهان! کلِ بدنش! آره همین بود. پیراهن اتو کشیده داخل شلوار پارچه‌ای که قابلیت قاچ کردن دو سه تا هندوانه رو داشت. موهای همیشه کوتاهِ مشکیش رو یه ور میداد و همیشه میدرخشیدند! انگار که واکس کفش زده باشه بهشون. نمادِ جدیت و قاطعیت تو مدرسه بود. هرجا پا میذاشت انگار که پادگان باشه و اون هم تیمسار، همه سیخ میشدن! مثل موهای کله که بهشون تافت زده باشی. یه شلنگ هم دستش داشت که به عنوان اهرم تهدید و ارعابِ بچه ها ازش استفاده میکرد و یه جاهایی هم از تهدید و ارعاب به عمل میرسید و زهر چشم‌ میگرفت. توی مدرسه امکان نداشت بخنده؛ حداقل جلو بچه ها! همیشه چهره‌ش جدی و قاطع بود. دست‌هاش رو پشت کمرش قلاب میکرد و قدم میزد؛ انگار که بخواد از یه لشکر سرباز سان ببینه. الان که ویژگی هاش رو چیدم کنار هم به این رسیدم که چقدر شبیه رضاخان بوده سیاست و ویژگی هاش. حتی بد دهن بودنش! البته بد دهن نه در حد زیاد و عجیب و غریب! نه! ولی به یه تیکه کلام شهره شده بود و همه با همین تیکه کلام میشناختنش. وقتایی که جایی شلوغ میشد،‌ به سرعت سر میرسید و به در یا میزی میزد و اعلام حضور میکرد و یه اَبروش رو میداد بالا و اون یکی پایین و رو به شخص مورد نظر فریاد میزد که: هِی الاغ! مگه گاوی؟! 

چند باری هم از پشت میکروفن این پیوند ژنتیکی حساس رو انجام داد! نامبرده عاشق علم ژنتیکِ حیوانات بود!

  • Neo Ted

زندگی سخت شده؛ آدم از جهات مالی، جانی و جسمی، روحی و روانی تحت فشار و هجوم قرار میگیره و زخمی میشه، البته اگه نمیره و زنده بمونه! البته که تهش مرگه به هر حال! ولی شما حساب کن خودت! آدم اگه تحت فشار تورم و رکود اقتصادی، کمر خم نکنه و زیر خط فقر خفه نشه، تو جاده و بر اثر تصادف میمیره! اگه پیاده هم نباشه، سرنشین پراید هم باشه کافیه که عزرائیل جان باهاش رفیق فاب بشه! کلاً عزرائیل رو پراید کراش داره! اگه تصادف هم نکنیم، باید شانس بیاریم که مورد تجاوز دسته جمعی قرار نگیریم! این روزها مد شده یکم! تجاوز رو هم رد کنیم، میرسیم به قتل های زنجیره‌ای! یارو هشت‌گانه‌ی اَره ر میبینه میاد ایده‌هاش ر بدون رعایت حق کپی رایت، رو ملت پیاده میکنه! بابا خوش انصاف اون هشت‌گانه ر با تفکرات تخیلی و هالیوودی غلظت دادن! نکن اینکارِ ر با ما! اونم تو واقعیت! از این بزرگواران هم بگذریم میرسیم به نزاع های خیابانی! شانس نداریم که! داریم از خیابان رد میشیم، یه تبر میاد میره وسط پیشانی‌مان جا خوش میکنه! چی شد چی نشد؟! میبینی اونور خیابان دو نفر بخاطر راه ندادن یکی به دیگری در خیابان درگیری خونینی راه انداختن! البته که با اقتباسی از دو گانه‌ی نگهبان فیل! بدون جلوه‌های ویژه و کاملاً واقعی! فشار مالی و جانی رو هم رد کنیم و ضمناً از قحطی و خشکسالی و زلزله و سیل هم جان سالم به در ببریم، یقیناً عوارض گذراندن این مراحل دامن و شلوارمان ر میگیره و دچار انواع امراض روحی روانی میشیم! به اینا فکر میکردم که به یه راه نجات رسیدم. رو کردم به خدا و گفتم: خدا جان! نوکرتم! چی میشه ما هم چند صد سال بیفتیم مثل خرس بخوابیم و وقتی که بیدار شدیم همه چی خوب شده باشه؟! این دوره از زمان اصلاً جذاب و دوست‌داشتنی نیست! این طاعون جهانیه!

یعنی یه روزی تاریخ‌نویسان بنویسند: گروهی از مردمِ قرن ۲۱، پس از خوابِ چند صدساله، از خواب جهیدند و پس از مشاهده‌ی تغییر و تحولات مثبت جهان، تاب نیاورده، اُوِردوز کرده و پس از تشنجی کوتاه و بالا آوردن کفِ زیاد، در اقدامی عجیب، دار فانی را وداع گفتند! به این گروه از آدمیان، اصحاب کف گویند! ( دیدید گفتم تهش مرگه؟ ) 

هضم اون حجم از تغییر، ظرفیت میخواد به هر حال!

  • Neo Ted

بچه که بودیم‌، بزرگترها از راه‌های گوناگونی استفاده میکردن تا باهامون بازی کنن. یکی اداهای به شدت جلف و مسخره در میاورد که میشد به سلامت روح و روانش شک کرد، یکی گل یا پوچ بازی میکرد و سعی میکرد کاری کنه ما برنده شیم، ( البته بودن بزرگوارانی که بدون گل مبادرت به انجام این بازی میکردن و ما را اسگل میکردن ) یکی ما رو میذاشت رو دوشش و دل و روده‌مون رو میاورد تو مجرای مِری‌مون، بعضیا یه طرف لپ‌شون رو باد میکردن میگفتن دست بزن و ما که دست میزدیم باد رو سُر میدادن اونور لپ‌شون، عده‌ای پلک چشم‌هاشون رو در حرکتی محیرالعقول و خرق عادت گونه برمیگردوندند و زل میزد تو تخم چشممون و کله‌شون رو به شکل آونگ چپ و راست میکردن و صدای گراز حامله در هنگام وضع حمل درمی‌آوردن و ما تا مرز لال شدن و سنگ‌کوب کردن پیش میرفتیم؛ و راه های دیگه که هر شخص استفاده میکرد تا ما و خودش و باقی حضار رو سرگرم کنه و ما هم واقعاً حال میکردیم. یعنی در عین داغان بودنِ سبک و مدل بازی ها، ما اکثرا مثلِ کروکدیلی که کفِ پاش رو با پرِ غاز قلقلک بدن، غار غار میخندیدیم. میترسیدیم‌ها، بدمون میومد‌ها، حالمون بهم میخورد‌ها، ولی به هر حال تحت تاثیر جمع و خنده‌های اون شخص مقابل، غار غار میخندیدیم؛ بچه بودیم دیگر! ولی این وسط یه عده بودن که نوع حرکت‌شون خاص تر بود. به این شکل که:

+ پیس پیس! بیا اینجا بچه!

- چیه عمو؟!

+ چه پسر خوشتیپی! ساعتت کو عمویی؟! حیف این تیپ نیست ساعت نداشته باشه؟! هان؟

- راست میگی. ولی من ساعت ندارم عمو!

+ عیبی نداره که! نگران نباش. ساعت میخوای؟!

- آره آره‌ داری؟!

+ پس چی فکر کردی پسر جان! خوبشم دارم! فقط مدلش با بقیه ساعت ها فرق داره. لازم نیست بری مغازه بخریش. ساعتت تو دهن منه!

- جدی؟! کو ببینم!

+ خا پس لازمه که آستینت رو بدی بالا. 

- [ آستینش را بالا میدهد ] 

+ دستت رو بیار جلو عمو جون. [ دست طفل را بالا برده و به نیش میکشد ] بفرما! اینم ساعتت عمو. فقط بذار عقربه‌هاش رو هم برات ردیف کنم! [ با خودکار شروع به کشیدن عقربه درون اون ساعت کذایی میکند ] آهان! حالا شد! نگاش کن!

- [ در حالی که درد حاکی از گاز وحشیانه‌ی شخص را تحمل میکند و دستش را سفت چسبیده ] عه آره! ساعته! چقدر باحاله! 

+ آره خیلی باحاله! حالا بوگو ببینم! ساعت چنده؟! خ‌خ‌خ‌خ‌خ‌خ‌خ‌خ‌خ


و با ذوق و شوقی وصف ناپذیر میرفتیم‌ ساعت‌مون رو به بقیه نشان میدادیم و عشق‌ میکردیم! خیلی سال از اون وقایع میگذره و من، در این دوران به نحوی نسبت به اون اتفاقات و خاطرات واکنش نشان میدم:

پیس پیس! بیا اینجا‌ پسر! ساعت میخوای عمو؟!


  • Neo Ted

+ البته که قبض برق همچون زهر عقربِ سیاه وارد جریان‌ خون آدم‌ میشه :/ من برم خاموشش کنم دوستان. آدم بی درد تو لحظات سخت زندگی کم‌ میاره به هر حال.‌ مرد باید دردمند باشه اصن!
  • Neo Ted