روستا در مه
طبقِ معمولِ هر سال، اولین روزِ سالِ نو رو به روستامون رفتیم؛ البته قبلش به شهرستانِ خودمون رفتیم و به مادربزرگم [مادرِ مادرم] سرِ کوتاهی زدیم و فاتحه ای هم در خانه ی عزیز از دست داده های سالِ نود و پنج خواندن [ بنده آجیل لمباندن در خانه ی مادر بزرگ رو ترجیح دادم و نرفتم طبقِ معمول ]. بعد از یکی دو ساعت به سمتِ روستامون، که سکونتگاهِ پدر بزرگ و مادربزرگمه [ پدری ]، حرکت کردیم. در بینِ راه یک مرغِ نسبتأ زنده هم گیریفتیم. نسبتأ زنده یعنی کلأ تکلیف این مرغ های بدبخت روشن نیست که! زنده هستن که بمیرن [ کشته بشن ] و اسبابِ شکم سیریِ ما آدمای همه چیز خوار رو فراهم کنن.
یک ساعتی طول کشید تا به ابتدای راهِ اصلیِ روستا که توسطِ یه پل به راهِ روستا متصل شده رسیدیم و کیه که ندونه یکی از باحال ترین حس های دنیا گوش دادن به موزیک های مورد علاقه تو ماشینه؛ مخصوصأ اگه یه پوشه ی مخصوص باشه و عید هم باشه و توی راهِ روستا هم باشی و همه ش آهنگ ها رو با برادر و خواهرِ کوچیکتر از خودت همخونی کنی!
مِه گرفتگی توی روستای ما خیلی طبیعیه، به سببِ ارتفاعی که داره؛ ولی این موقع از سال کمی تا قسمتی ما رو متعجب کرد. اینکه میگن تو آخرالزمان وضعیت جوری میشه که نمیتونی راهِ درست رو به راحتی تشخیص بدی رو به عینة درک کردم و اون فضای مه زده رو تعمیم دادم به شرایط حاکم بر جامعه و جهان که یه وقتایی جوری فضا مه زده میشه که راهی که با اطمینان انتخابش کردی رو بعدِ یه مدت مشکوک میشی و دوباره مسیری که اومدی رو میسنجی تا مطمئن شی از انتخاب هات.
بالاخره بعد از یک ساعت و نیم به روستا رسیدیم و به خانهٔ پدربزرگ رفتیم و از تنهایی درشان آوردیم و این هم حسِ خوبی بود. شما فرض کن دونفری با سنِ بالا تو روستا، اونم روی کوه باشی و یهو پسرت و عروست و نوه هات بیان پیشت. قطعاً حال میده.
بعد از چای هیزمی خوردن و شام و حرف های مربوط به سال نو، همه آمادهٔ خواب شدن، ولی من که کمتر از ساعت دو خواب ندارم، برادرِ نُه سالم رو اغفال کردم و بردمش آتیش درست کردیم و باهاش حال نمودیم. آتیش درست کردن با هیزم و دیدن زبانه کشیدن های آتیش و صدای ذغال شدگیِ شاخه ها و تپش های روشناییِ ذغال ها که پشت سر هم کمرنگ و پر رنگ میشن و حتی بوی دود خیلی حال میده. مخصوصاً اگه هوا یه خورده سرد و مه زده هم باشه.
نیم ساعتی سرگرم بودیم و بعدش هم رفتیم به زور خوابوندیم خودمونو. البته قبلش باید میرفتم دست به آب! دستشوییِ خانه های روستامون بیرون و توی حیاطه. شما فرض کن زمین و دیوار خشتی و گِلی، بعد سی چهل متر فاصله با دستشویی. دستشویی چجوریه مسیرش؟! بعد از پیمودنِ سی چهل متر مسیرِ گِلی و تاریک که چراغ نداره، میرسی به مسیر اصلیِ دستشویی که خوفناک ترین بخشِ داستانه! یه مسیرِ هفت هشت متری، مابینِ تلی از هیزم؛ یه نوع تونل که از وسط دو طرف هیزم میگذره و میرسه به دستشویی! دستشویی که خب چراغ نداره! یعنی داشت، ولی خیلی وقته خرابه. بعد خودِ دستشویی خشتی و سقفش چوب و شاخه و گِل و خشت داره! یعنی یه حالتِ کلبه ی وحشت طور داره که خیلی شیک میشه ازش یه سکانس فیلمِ ترسناکِ 30+ سال طور در آورد! حالا همه ی اینا یه طرف! طرفِ دیگه هم اینو بذارید که شبِ قبل در گروهِ دانشگاه بحثِ داغِ جمع، اجنه و توانایی های ماوراءالطبیعه شون بود! من ترسو نیستم؛ ولی ناقوسأ فکر و خیالاتِ هالیوودی میومد تو کله م منهدمم میکرد!! چند وقت پیش هم یه کلیپ دیدم، طرف بطور تصادفی دوربینش روشن بوده، بعدأ که کلیپو میبینه میفهمه یه جِن تو تصویر بوده!! بعد منم واسه ایجادِ روشنائی از گوشی استفاده نموده بودم؛ بعد همه ش اون کلیپه تو ذهنم یورتمه میرفت! که بعدأ ببینم بطورِ اتفاقی دوربین روشن شده و متوجه نشدم و یه جِن تو تصویر باشه و بپوکم! بگذریم آقا بگذریم!
صبح بیدار شدم و بعد از خوردنِ صبحانه ی محلی با نانِ محلی و اینا، بیرون زدم و دیدم فضا باز هم مه زده شده. قشنگ بود، خیلی هم، ولی یه حالتِ دلگیر کننده ای داشت. بعد اینکه بهار هنوز بطور کامل وارد روستا نشده بود و درخت ها تازه نیت کردن شکوفه و جوانه و اینا بزنن. فقط چند تا درخت بطورِ محدود شکوفه زده بودن که چشمگیر نبود.
خلاصه اینکه روستا همیشه واسه من نمادِ آرامش و عشق و صفا بوده و هست؛ و اینکه امکان نداره من برم روستا و با آتیش و هیزم و چایی حال نکنم. صدای گنجشک و بلبل و کلاغ و الاغ و گاو و خروس هم جای خودش! دسترسی نداشتن به اینترنت هم دنیایی داره که آرامشش رو به همه توصیه میکنم. و اینکه هنوز هم میگم، یه روزی دستِ زن و بچه [!] رو میگیرم و میبرم روستا، یه کلبه چوبی و آتیش هیزمی و نان محلی و کره و پنیر و شیرِ تازه و اوووووف! قسمتِ همه بشه امیدوارم ; )
- ۹۶/۰۱/۰۲