Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

۳۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

دو سه ترمی می شود که با دکتر قاف کلاس داریم. حقا که جزو بزرگ ترین افتخارات زندگیم میدانم شاگرد این مرد بودن را. و هر روز به این فکر میکنم که در زندگی ام چه کار مثبتی انجام داده ام که خدا مرا شایسته این دانسته که از یکجا بکند و بنشاندجای دیگر تا امروز شاگرد استاد باشم و پای حرف هایشان بنشینم و در سکوت فقط عمیق گوش بدهم. آنقدر که حتی چشم ها و دست هایم هم سر کلاس گوش شوند. دیروز که با استاد قاف کلاس داشتیم حرف قشنگی زدند. از آن حرف ها که قابلیت این را دارند آب طلا بگیریشان و بزنی سر درِ اتاقت. استاد میگفتند ما هنوز آدم های دشمن شناسی نشده ایم و هر چه ضربه میخوریم از همین دشمن نشناسی هایمان است. استاد راست میگفتند. چقدر راست میگفتند.
صفحه ی اینستا را که باز میکنم مواجه میشوم با کرور کرور پست که مضمون همه شان خلاصه در این دو کلمه است :«1. اسکار 2. اصغرِ فرهادی» هیچ وقتِ خدا آدمِ خشکی نبوده ام و نیستم.  همیشه حرف همه کس را گوش کرده ام چه موافق و چه مخالف. خوب هم گوش کرده ام. بعد با سنگِ محکِ عقل و دین سبک سنگینشان کرده ام و به یک نتیجه رسیده ام و با این وجود حقیقتا نمیدانم این همه شادی امروزِ مردم از کجا دارد نشات میگیرد. بنظرم خوشحالی مان درست مثل این می ماند که کسی بیاید گردنبدِ طلای دختر بچه ای را میان کوچه با یک بستنی قیفی معاوضه کند و دختر بچه از این تبادل تا سر حد مرگ ذوق زده شود. دختر بچه گناهی ندارد. به دختر بچه نمی شود خرده ای گرفت. او خوشحال است. حق هم دارد که خوشحال باشد. به هر حال او چیزی گرفته که برایش دوست داشتنی بوده اما مشکل اینجاست که متوجه نبوده که چه داده و چه گرفته.
داخل کانالِ تلگرامی اش استاتوس زده:«اسکار چرند ترین حرفا، میرسه به اون آدمایی که باز تا دیدن فرهادی اسکار گرفته روشنفکریشون شرو شده...» باشد عزیزِ ایرانی. باشد هم وطنِ دوست داشتنی. ما چرند گو. حرف های ما یک مشت مزخرف. هالیوود و دست اندر کارانش اندِ با مرام ها. داوران همگی دوستدارِ ایران و ایرانی جماعت. دو اسکار این چند سال اخیر نوش جان همه مان ولی بیایید کمی فکر کنیم. فکر کردن که بد نیست. هست؟
تویی که متن می نویسی برای اصغر آقا و یکی مردِ جنگیِ بهتر از صد هزار می نامیش بد نیست این را هم بدانی که وقتی یک پرفسورِ فرانسوی در داخل مرز های کشورت دخترِ چادری ای را می بیند که فرانسه صحبت کردن بلد است با چشم های از تعجب گرد شده می پرسد:«مگه توی کشور شما دختر هایی با این نوع پوشش هم اجازه ی یاد گرفتن فرانسه دارند؟» این را هم بشنو که وقتی پسری از مردم سرزمینت می رود آن سر دنیا میان مکالماتش با یک شهروند آمریکایی می شنود که با اکراه و طعنه قاطیش می پرسد :«راستی مرد های ایرانی همه شون اینقدر هوس بازن و خوب نقشِ آدم حسابی رو بازی میکنند؟» بله این یک حقیقتِ تلخِ محض است که ما نتنها هیچ دشمن شناس های خوبی نیستیم بلکه به دشمن چشمِ دوستی هم داریم. که اگر  واقع نگر بودیم جای دست و سوت زدن امروز به حالِ خودمان ضجه میزدیم. به حال مردمی که خودشان برای به لجن کشیده شدن تصویرشان در دید مردم جهان دست و جیغ و هورا می کشند.
جنابِ آقایِ اصغرِ فرهادی، کارگردانِ محبوبِ این روز هایِ مردمِ کشورم! مبارکتان باشد دو اسکارِ شدن. ولی راستش را بخواهید من بعنوان کوچک ترین عضوِ این خانه ی بزرگ به شخصه هرگز حاضر نیستم روزی با بُلد کردن مشکلات مملکتم و معرفی مردم کشورم به سیاه ترین شکل ممکنشان آن هم در اذهان جامعه جهانی، اسکار بگیرم. من حاضر نیستم بخاطر قهقهه مستانه یِ مخفی شده پشتِ لبخندِ دشمنم که از سرِ موفقیتش در نابود کردنِ ایران و ایرانی در نگاه مردم جهان است شاد باشم و اشکِ شوق بریزم. من امروز زار زار گریه میکنم به حالِ زارِ مردمی که دشمنشان را نشناختند و برای افتادن در دامِ رنگ و لعاب داده شده اش با یک مشت تزویر از شادی در پوست خود نگنجیدند. من در سکوتِ اتاقم از این درد به خودم میپیچم که زنِ چادری بعنوانِ یک انسانِ بی سوادِ واقع در پایین ترین سطوح جامعه اش به مردم دنیا معرفی شد. من در میانِ پچ پچ های مردمم وقتی با ذوق از این میگویند که دی کاپریو یک اسکار دارد و اصغر ما دوتا و اصلا هم متوجه نیستند چه شد که در این فاصله ی کوتاه اصغر آقاشان دو اسکاره شد و به چه قیمتی دو اسکاره شد، میمیرم.
کاش حواسمان بود به این که شناختِ دشمن از اساسی‌ترین شرایط موفقیت در تمامی‌عرصه‌هاست. کاش یادمان نمی رفت که انسان در تمام طول حیات بشری اش ضربه‌های فراوانی از دشمن ناشناخته خودش خورده است. چقدر در این زمینه زیبا گفته اند حضرتِ امیرِ جان:«شر الاعداء ابعدهم غورا و اخفاهم مکیده؛بدترین دشمنان کسی است که دشمنی اش عمیق‌تر بوده و بیشتر کیدش را مخفی می‌دارد.» و :«اکبر الاعداء اخفاهم مکیده؛ بزرگ‌ترین دشمنان کسانی‌اند که حیله خود را بیشتر پنهان می‌دارند.»
حواسمان به این دشمنی، که خطرناک‌ترین دشمنی‌هاست باشد. یادمان نرود آدمی همیشه بدترین ضربه را وقتی میخورد که از دشمن توقع دشمنی نداشته...

اینجا همه چیز بر خواسته از دلِ ، ممنون میشم اگر دلم رو کپی نکنید :)  

+ کپی کردم مثلِ خررررس :))) 

ممنون از خاتون که زحمتِ ما رو کاهاند و نوشت این پست رو :)) 

منبعِ سرقتِ هنری :)))

  • Neo Ted

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

[نتیجه ی همکاریِ محسن خانِ چاوُشی و مولانا یه چیزی میشه مثلِ همین ;) ]

دریافت
حجم: 8.96 مگابایت

+ پستِ قبل در همین امروز و شب!


  • Neo Ted


اینجا

در اعماقِ لایه های زیرینِ پونزِ استثمار

ناله هایی به گوش میرسد

ناله هایی که فریادِ بردگی در بندِ دیکتاتوریِ دوست داشتنی را سر میدهند

زنجیرِ ابریشمی حلقه خورده بر گردنمان بدجوری نوازشمان میکند

هر سمت را که مینگری نوایی سوزناک داغانت میکند

یسار را مینگری پنجره داد میزند که کثیف و لکه ای شده ام

بیا و مرا برهان از این حجمِ سیاهی و چرک

یمین را زُل میزنی دیوار ناله سر میدهد که ای شِفت! بیا و این گرد و غبارِ لامصب را از من بِروب و این عنکبوتِ بی صاحاب را خانه خراب کنای

دقت که مینمایی صدایی خفه گون میشنوی!

نه یسار است و نه یمین

صدا از زیرِ پاهایت است که نایِ دل سر داده

کفِ زمین شاکی از دستت که ای دراز! آن دستمالِ خیس را به دست گیر و حالی به ما آده!

این ها را خفه مینمایی و میروی در گوشه ای میکِزی که جان بگیری، هنوز ریه ی چپت از اکسیژن پر نشده، یخچال و زیر تلویزیونی عربده میکشند که ای خرسِ بی فکر! حدودِ 365 روز است در این مکان سکنا گزیده و در مرزِ کپک زدگی به سر میبریم! 

وقتش رسیده تغییری بدهی سکنا گاهمان را!

آخر لامصب های داغان مسلک! شماها بد دسسسسستتتتیینن! بد دست!! 

بد دست بودنتان در فرقِ سرِ شکارچیِ خرس های گریزلی! وزنِ سنگینتان را کجای پانکراسم جای نهم؟!

تمامِ این فلاکت ها را که به اتمام میرسانی و میروی چایِ دیشلمه ای برای خودت میریزی که از شدتِ استثمار و بردگی نپوکی و تصعید نشوی، هنوز آخخخخخخییییششششِ تهِ کارت از مِری ات نگذشته، نوایی جان گداز از حیاط به گوشت میرسد و لایه لایه ات را به پوچی میگرایاند:

تِدددددددد! پسسسسرررررِ قششششننگگگگم! بیا و این فرش ها را کمک کن بشوریم و بندازیم رو دیوار خشک شه!


 در پایان فقط یک چیز

اینجا حرف، حرفِ یکیست

هرچه او بگوید

یک رئیسِ به تمام معنا

یک دیکتاتورِ دوست داشتنی که عاشقِ دستوراتش میشویم

خانه تکانی که هیچ

جان هم بخواهد فدایِ خنده هایش میکنم

و او مادر است...

دوست داشتنی ترین دیکاتورِ عالم که کسی از زیرِ سلطه اش بودن، ناراضی نیست...



  • Neo Ted

  • Neo Ted

در راستای افقیِ این پست میرسیم به یکی دیگه از شاهکار های دوره تحصیلیِ بنده! مربوط میشه به کلاسِ سومِ ابتدایی!

خب همه ی کسایی که من رو از ابتدا میشناسن میدونن از سومِ ابتدایی به بعد دوره ی جاهلیتِ مرکبِ من شروع شد! نه که قبلش جاهل نبوده باشما! جاهل بودم، ولی نه در این حجم و ابعاد! به واسطه ی قدِ بلندی که داشتم [عینک رِیبن اصن] جز سه تا خفنِ کلاس محسوب میشدم! بعد همین موضوع باعث بوجود اومدنِ تنش و فعالیت های تحریک آمیز از سوی دوتا از خفن های کلاس میشد که یکیش مجددأ من بودم! یکی از خفن های کلاس از آپشن های خفنیت فقط قدش رو داشت شِفت [تو مایه های داغانِ خودمون، فقط نسخه ی عیدِ نوروزشه]. بخاطر همین فقط من و اون یکی دیگه فعالیت های تنش آمیز انجام میدادیم. واسه راحتیِ کار یه اسم واسه اون خفنِ میذاریم! قاسم داغان! قاسم داغان از لحاظ قد از من کوتاه تر بود یه خورده ولی چاق تر! یه مدت از تنش های درون کلاسی گذشت و چند باری درگیری لفظی داشتیم که مسالمت آمیز به اتمام رسید! این تنش های درون کلاسی ادامه داشت تا به خارج از چارچوبِ کلاس کشیده شد و ما تنش ها رو در خارج از کلاس و در حیاط مدرسه ادامه دادیم! اکثرأ هم در زنگِ ورزش و وسطِ فوتبال [زنگِ ورزش خودش یه پستِ مستقل میطلبه که یه روزی در راستای همین پست ها مینویسمش]. تنش های لفظی و فعالیت های تحریک آمیزِ ما دوتا ادامه داشت تا به این نتیجه رسیدیم نح! مدرسه و چارچوب و قوانینش بسانِ قوانین و قطعنامه های سازمان حقوق بشر دست و بالمون رو بسته و باید تنش و درگیری رو به خارج از مرزهای مدرسه و به دور از چشم های دیدبانِ حقوق بشر که همون ناظمِ مدرسه باشه بکشیم! البته آنتن و دیش و ست آپ باکس هم زیاد داشتیم تو کلاس که خب حضورِ این موجوداتِ پاچه دوست هم بی تأثیر نبود در تغییر میدانِ نبرد! 

خارج شدن از مدرسه، نوعِ جدیدی از تنش و درگیری ها رو در بر داشت! از تنش های تک به تک خسته شده بودیم و تکراری و بی هیجان شده بود و اون حس و حالِ خفن طوری مان را ارضا نمینمود! در همین راستا و جریان، اقدام به جذبِ نوچه و یارگیری کردیم تا باند سازیِ خودمون رو داشته باشیم! دو تا باند با ریاستِ دوتا خفنِ بلند قامت! باند هامون هم کاملأ مساوی بود از نظر تعداد! هر کدوم هفت یا هشت نفر! این باند سازی فصلِ جدیدی بود در درگیری و تنش هامون! تنش ها از حالتِ لفظی به حالتِ خیلی فیزیکی تغییر کردن! هر چند روز یه بار که مشکلی بینِ من و قاسم داغان پیش میومد، اون دیالوگِ معروفی که پسرا خوب درک میکنن چی میگم یعنی: زنگِ آخر فلان جا واستا. بعد طرفِ مقابل یه پوزخندِ خفن طور میزد و میگفت میبینمت!

زنگِ آخر که میخورد دوتا باند با یه حالتِ جومونگ طور روبرو هم وامیستادیم و با یه مدلِ گانگستر طور که تو فیلما دیدید حتمأ، تو چشمِ هم زل میزدن و منتظرِ فرمانِ رئیس باند بودن که خب یکیش من بودم [مجددأ همون عینک ریبن] چند ثانیه با همون حالتِ گنگستر طور نگاه میکردیم همو تا بطور همزمان من و قاسم داغان بسانِ جومونگ یه فریادِ کانگاکارااااااا طور میزدیم و مثلِ بربرها به جان هم میفتادیم و مشکل رو حل میکردیم! گورِ بابای دیده بانِ حقوق بشر و ابراز نگرانی نمودن های بانک کی مون و دوستان ;))) ما از این سوسول بازیا و مذاکراتِ ژنو و سوئیس و لوزان و این دست قرتی بازیا نداشتیم :))) ما منشورِ خودمون رو داشتیم و اون این بود که: بجنگ و بزن و مرد باش! اگه نزنی میزنن و میخوری و بهت میخندن!


ادامه داره...


+ همچنان اون جریانِ خاطره نویسی از دوره ی ابتدایی پابرجاست! هرکسی خواست بنویسه و لینکشو بده تا دورِ هم خاطره بازی کنیم ;)

+ پستِ قبل

  • Neo Ted

ساندارک روایتی است از تضادها، نور در تاریکی، امید در ناامیدی، سفیدی در سیاهی محض، یک دنیای خاکستری! دنیای خاکستری ای که آمده تا اثبات کند مجاهدت بی انتهاست، آمده تا نوری باشد در سیاهچال های تاریکیِ امروزِ انسان هاست.

سالها پیش که مردم در جهالت و تاریکیِ دنیای خود گم شده بودند، برای آنان نوری فرستاده شد که نجات بخش حقیقیِ بشر تا به امروز بود.اما امروز پس از سال ها تاریکیِ حقیقی تحقق میابد و ما انسان ها مقابل نور مقاومت میکنیم، خودمان هم باور کرده ایم که تن دادن به نور مساوی است با قربانیِ دشلایت شدن، و نمیفهمیم که شاید برای ظهورِ نور هم باید قربانی داد، باید دفاع کرد و ایستاد. این همان چیزی است که جستجوگرانِ نور بخاطر آن جان دادند، رفتند تا اثبات کنند ماندن همیشه با عزت نیست، گاهی در رفتن لذتی هست که درماندن نیست.

ساندارک، قصه ی امروز ماانسانهاست؛ همگی معنای خفقان را درک میکنیم اما چشم میبندیم روی تاریکی. در رویایمان با نور زندگی میکنیم تا مبادا شکار محافظان دربار دشلایت شویم. و بااین نوع زندگی خو میگیریم، به آن عادت میکنیم و تاریکی را بعنوان بخشی از وجود جامعه میپذیریم و آنقدر تاریکی جامعه در وجودمان نفوذ میکند که سراپا همه تاریکی شویم؛ که خوبی برایمان کابوس شود؛ که رویای نور در وجودمان بمیرد و تسلیم خواسته های دشلایت صفتان شویم.

اما همیشه اوضاع همینطور نمی ماند گاهی در جامعه ناهمتایی یافت میشود، که حقیقت وجودی اش نفوذ ناپذیر است. و همان ناهمتا،همان ساندارکِ قصه ، تحولی ایجاد میکند که چتر تاریکی را از آسمان زمین می رباید و روشنایی را دوباره مهمان قلب ها میکند.

شاید تمایل من به این قصه برای همین باشد، وجود من را نیز تاریکی تسخیر کرده است و ساندارک برایم امیدی است در ناامیدی. شاید همه ی ما را تاریکی فراگرفته است، اگر نگرفته بود، باید ساندارکی ظهور میکرد، باید تحولی ایجاد میشد و باید ستاره ای دوباره میدرخشید. اما سیاهچال های تاریکی کماکان پابرجاست و پرتو نور روز به روز کم رنگ میشود.

به امید روزی که گفتگو به جای شمشیر، مهربانی به جای کینه ورزی، و آینده ای روشن به جای گذشته ای سیاه بنشیند.


+ با تشکر از pokerface

+ هر کسی خواست پسرِ تاریکی رو بخونه بگه تا بهش رمز هاشو بدم.

  • Neo Ted

خشم و هیاهو

ابد و یک روز

و امشب هم لانتوری

و یقینأ این لیست ادامه دار میشه در آینده و نویدِ محمدزاده، نویدِ یک بازیگرِ درجه یک تو سینمای ایران رو میده! یه بازیگر که فقط خودش میتونه یکی مثل خودش باشه ;) 

فقط موندم این بشر تا الآن کجا بود؟! 


لانتوری درد بود، ولی واقعأ بود! سیاهِ الکی نبود! یه سیاهِ واقعی بود! سیاهِ اصغر طور نبود در واقع ;))

اینم یه دیالوگ از لانتوری:

اگه دوسش ندارین شوخی شوخی باهاش نگردین..

جدی جدی عاشق میشه

زندگیش میشه جهنم ...

+ اتاق فکر بروز رسانی شد ;)

+ پستِ قبل


  • Neo Ted

یعنی نظریه ی نسبیتِ انیشتین جلو این نظریه ی لبوئگرام باس موریانه خور شه! ارتباطِ مستقیمِ حجمِ لب و لوچه با حجمِ فالوئر و لایک، جزایرِ لانگرهانسِ انیشتین رو منهدم نموده به عبارتی! چنین فضایی قابلِ تحمل نیست!

  • Neo Ted

این عکسو امروز تو دشت از سلطان جان و زنش گرفتم ;))) 


  • Neo Ted

درحالی که زیپِ کاپشنِ چرمی اش را که از جنسِ پوستِ کروکدیل بود، تا زیرِ فکش بالا کشیده و صدای برهم کوبیده شدنِ دندان هایش را به وضوح میشنید، در برابرِ بنزِ s300 خودش ایستاده و با چراغ قوه ی iphon 7 خودش سعی در خودنمایی در برف و بورانِ عصبانی داشت تا شاید فردی در آن کوهستانِ بی رحم پیدا شود و نجاتش دهد. از شدتِ سرما و بوران، مدام از این پا به آن پا میپرید و دست هایش را هرچند ثانیه در جیب میبرد و گوشی را جابجا میکرد تا یخ نزنند! هم گوشی و هم انگشتانش!  

چند ساعتی گذشت و علاوه بر کم سو شدن چراغ قوه ی گوشی به واسطه ی اتمام باطری، نورِ امید هم در دلِ جوان به خاموشی میگروید! با یک چشم نگاهی حسرت بار به درصد باطریِ گوشی انداخت و با چشم دیگر، محوِ چشمانِ پر ذوق و شوقِ عشقش که در بک گراند گوشی در آغوشش گرفته بود، شد و قطره اشکی یخ زده از چشمش متولد شده؛ البته مثلِ جنینِ مرده! دیگر تقریبأ نا امید شده بود که ناگهان در میانِ بورانِ یخ و برف، نوری از دور دیده شد. نزدیک و پر سو تر شدنِ این نور همانا و شعله ور تر شدنِ روشناییِ آتش ِ امید در دلِ جوان هم همانا! یک فولکسِ قرمزِ عتیقه که سپرِ جلویش تقریبأ از جا در آمده و به طنابی ضخیم بند بود. البته رنگ پریدگی و زنگ خوردگی های نقاط مختلفِ ماشین هم به شدت توی ذوق میزد؛ در حدی که در آن برف و بوران هم قابل مشاهده بود. با کمترین سرعتِ ممکن و قار قار کنان به سمتِ پسرِ جوان آمد و در برابرش ترمز زد. پسرِ جوان با حالتی عصبی و طلبکارانه درِ ماشین را باز کرد و به سرعت نشست و با تمامِ قدرت در را بست و گفت: پنج ساعته اینجا تو این برف و بوران واستادم هیچ آدمی پیدا نمیشه نجاتم بده. لعنت به این زندگیِ لعنتی که اینقدر لعنتیه! تو کجا بودی پیرِمرد! 

پیرمرد لبخندی ملیح زد و با لحنی آرام گفت: این در سی و هشت ساله داره باز و بسته میشه پسر! توان و تحملِ این ضرب و شدت رو نداره! عینِ من پیر و فرتوته! یهو زمین گیر میشه تا خودِ شهر میبایست آلاسکا میبستیم ها! حالا چرا اینقدر عصبی هستی پسر! اون بخاری برقیِ زیرِ پاتو زیادتر کن تن و دلت گرم شه پسر! 

پسرِ جوان با همان اخم و تَخم بخاری برقی را زیاد کرد و دوباره با همان لحنِ تند پرسید: نگفتی کجا بودی؟! یعنی راه نداشت زودتر حرکت میکردی و من اینقدر اینجا یخ نمیزدم؟! آسمون که به زمین نمیرسید!

پیرمرد کلاهش را روی گوش های قرمزش کشید و دنده را جا انداخت و راه افتاد و گفت: فردا سالگردِ عروسیِ من و همسرمه! سالگردِ چهل و هفتم! چهل و هفت ساله هر سال واسش یه دسته گلِ رزِ مخصوص میخرم که فقط یه گلفروشی داره! اونم تو شهرِ پلاکاردیاس! هر سال به یه بهانه ای از خونه میزنم بیرون و با خریدنِ این دسته گل از صمیم قلب خوشحالش میکنم! یه جور سوپرایزِ سالانه که انگار قصد نداره بی مزه شه! امسال هم به بهونه ی خرید دارو رفتم و دسته گل رو خریدم! 

پسر پوزخندی زد و در حالی که دستانش را در نزدیکیِ بخاری برقی گرم میکرد گفت: شما پیرمرد پیرزن ها هم مگه میفهمید عشق چیه؟! بابا شماها دیگه ازتون گذشته! بعدشم! واقعأ با یه دسته گل خوشحال و سوپرایز میشه؟! من که کمتر از ماشین نمیتونم نخرم واسه عشقم! اونم با کمتر از ماشین سوپرایز نمیشه! 

پیرمرد لحظه ای آن لبخندِ گره خورده بر لبش بسته شد و گفت: برای من و همسرم، عشق توی پول و تجملات معنی نمیشه! عشق یه چیزی وسطِ قفسه ی سینه مونه که هر چند وقت یه بار به بهونه ای یکم ازشو منگنه میکنیم به یه چیزی و بهم میدیم! حالا فرق نداره اون چیز چی باشه. میتونه یه لبخندِ سر

 صبح باشه وقتی که همسرم برام چای میریزه و یا میتونه همین دسته گلِ رز باشه که تک تکِ 47 تا گلش، علاوه بر اون بوی نابِ خودش، معطر و باردار از همون حسِ وسطِ قفسه ی سینه مه! این چیزیه که جفتمون به خوبی قیمت و ارزششو میدونم و با هیچ چیزی که بوی پول و اسکناس بده عوضش نمیکنیم! این حسی که وسط قفسه ی سینه هامون میتپه و جریان داره، قدرت و جذبه ای داره که هر چیزِ به ظاهر بی ارزشی رو ارزشمند و خواستنی میکنه! البته فقط واسه ما دوتا!

پسرِ جوان خودش را جمع کرد و طولی نکشید که بر اثر خستگی و گرمای مهربانِ بخاری برقی خوابش برد. وقتی که بیدار شد به شهر رسیده بودند و صبح شده بود! 

با همان حالتِ طلبکارانه و متکبرانه از ماشین خارج شد بی توجه به حرفِ پیرمرد در ابتدای راه، در را باز هم محکم بست و دسته چکش را در آورد و خودکار بدست امضایی بر چک زد و به سمت پیرمرد پرت کرد و گفت: هرچی دوست داشتی بنویس توش و برو با زنت حال کن و این حرفای عاشقانه ی قدیمی و تار عنکبوت بسته ت رو هم واسه خودت نگه دار و همون زنت.

پیرمرد نفسی عمیق کشید و لبخندی زد و گفت: واسه پول کمکت نکردم پسر! پولت باشه واسه خودت و عشقت! اون عشقی که واسه پول به آدم رو بیاره، روزی میرسه که از سر و دوشِ عشق هایی بالا میره که خیلی از تو بیشتر پول دارن! و این یه حقیقتِ محضه و سعی کن کاری کنی که بخاطر خودت عاشقت باشن، نه این چکِ سفید امضا و چرمِ کروکدیلِ تنت! 

پسر عصبی شد و درحالی که سرخ شده بود لگدی بر درِ ماشین زد و فریاد زد: خفه شو پیری! صدتا مثل تو در طول روز صدبار جلو من گردنشون آسانسوری میره بالا پایین و مطیعِ منن، اونوقت توعه عتیقه داری به من درسِ عشق و زندگی میدی؟! نکنه دلت به عشقِ همون پیرزنِ چروکیده ی پیرت خوشه که مثلأ خیلی خوشبختین و عاشق؟! فکر کردی کی هستی تو آخه؟! هیچی نیستی!

پیرمرد زیر لب اسمی را چند بار زمزمه کرد و وقتی عصبانیتش کم شد، کلاهش را بالا کشید و پس از بوسیدنِ کفِ دستش گفت: من همونم که اگه نبودم، تا الأن باید تابوتِ چند میلیاردیِ فلزیِ یخ زدت رو واسه عشقت میفرستادن تا هنوز یخِ جنازه ت باز نشده بره و روی شونه ی یه عابربانکِ دیگه با شوق و ذوق بخنده! 

دنده را جا انداخت و گاز داد و رفت به سمتِ صاحبِ تصویرِ حک شده بر کفِ دست و اسم زمزمه شده بر زیر لبش.


  • Neo Ted