Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

نبردِ کمربندها

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۴۵ ق.ظ

دوره ی ابتداییِ مدرسه واسه من یکی از بهترین و خاطره انگیز ترین بخش های زندگیم بوده؛ مثلِ اکثر آدما! وقتی به خاطرات و شخصیتم تو اون روزا فکر میکنم ناخودآگاه یه خنده میاد رو لبم که شاید از روی حسرت باشه که چقدر حال میداد اون موقع و چقدر حال نمیده الان! چقدر باحال بودیم اون موقع و چقدر باحال نیستیم الان! خلاصه که خیلی تغییر کردم و این پوست اندازی و تکاملِ جسمی و فکری منجر به باز شدنِ دیدم نسبت به جهان و یه سری حقایقِ کثیفِ دنیا شد که مستقیمأ روی حال و وضعِ زندگیم تأثیر داشت!

بگذریم! میخوام یه خاطره بگم از کلاس اول ابتداییم که خودتون به درجه ی باحالیِ نسلِ ما پی ببرید!

یادمه دو تا کلاسِ اول بودیم که کلاس هامون بصورتِ نبش طور کنار هم بودن! یعنی در هاشون یه متر از هم فاصله داشتن و به راحتی میشد از تو کلاسِ ما درِ اون کلاس دیگه رو بست مثلأ! 

یکی از تفریحاتِ ما تا اومدنِ معلم این بود که بصورتِ گروهی به نبرد با گروهِ کلاسِ بغلی میپرداختیم و حالا حدس بزنید سلاحمون چی بود؟! 

چیزی نبود جز کمربند و کیف و کفش! درجه بندی هم داشت! یعنی هرکس کمربندِ خفن تر و بزرگتری داشت در حدِ تیمسار اعتبار داشت و میذاشتیمش به عنوانِ شاخ و هِدِ کلاس تو خطِ مقدمِ نبرد! کفش دار ها پشتیبانیِ از کمربند دار ها رو ب  عهده داشتن و از پشتِ اونا کفش پرتاب میکردن! البته در مواقع ضروری و بغرنج که گره استراتژیکی تو جنگ به وجود میومد و کفش دارها به عنوان خمپاره انداز وارد عمل میشدند و راه باز کن میشدند! کیف دار ها حکمِ عقبه ی سپاه رو داشتن و همیشه ازشون به عنوان تهدید و گزینه های روی میز استفاده میشد! مثلا میگفتیم هووووی! فلانی! بهتره این جنگِ کثیفو همینجا تموم کنیم؛ وگرنه مجبور میشیم کیف دار هامونو وارد عمل کنیم و شک نکنید بعد از ورودشون، آینده ی جذابی در انتظارتون نیست! بعد اونا هم گزینه های روی میز خودشون رو مطرح میکردند و به نتیجه نمیرسیدیم و بسانِ هاپوهایِ تشنج گرفته به جان هم میفتادیم با کمربند و کفش و کیف تا معلم بیاد و سریعأ تغییر موضع داده و بسانِ نخبگانِ همایشِ سالانه ی فیزیک اتمیِ ژاپن درحالِ بحث و تعامل های علمی و درسی بشیم!

هیچ وقت یادم نمیره اون شور و حالِ وصف نشدنی و داغان اون دوره مونو :)))

ادامه دارد...


+ شما هم اگه خاطره ای از کلاسِ اول ابتداییتون دارید تو یه پست تو وب خودتون بنویسید تا حس و حالِ اون دوره دوباره واسمون زنده شه و حال کنیم ; )

لینکش رو هم بدین تا اینجا بذارم،بقیه هم بخونن و حالشون خوب شه : )


شرکت کرده ها:

1. Dreamer

2. شازده

3. Bahar alone

4. گندم 

5. یا فاطمه زهرا(س)

6. مهربانو

  • ۹۵/۱۱/۰۵
  • Neo Ted

نظرات (۵۱)

  • دخترِ انار :)
  • یعنی وقتی سال پیش حضور در مدارس پسرونه رو تجربه کردم تازه فهمیدم چقدر مسئول مدارس پسرونه بودن کار دشواریه و باید بهشون سختی کار تعلق بگیره :))
    ولی تجربه جالب و دوست داشتنی بود مثل خاطره شما :)
    زندگی هوز خوشگلیاشو داره مستر تدشون اینا
    ما باید دنیارو جای قشنگی کنیم برای خودمون و آدم های دایره مون هان؟ :)
    پاسخ:
    پسرا اساسأ خیلی باحالن :))

    وقتی چشمم به یه سری حقایقِ دنیا باز شد، دنیا دیگه مثل قبل قشنگیاشو نداشت :))
  • دخترِ انار :)
  • به به کامنت اولم هستم که :دی
    پاسخ:
    شات بگیرید بذارید جز رزومه ی کاری و افتخاریتون :)))
  • پرستو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
  • یعنی واقعا در این حد شیطون بودین شماها، حالا که دقت می کنم می بینم من اصلا ابتدایی هم بودم حال اینجور کارا رو نداشتم.
    پاسخ:
    داغان تر حتی :))

    شما آروم بودین حتما :))
  • دخترِ انار :)
  • این جور حرف زدن کار آدمایی هست که میخوان از زیر کار در برن از شما بعیده این مدل تفکر و حرف زدن :))
    شما در جایگاه خودتون مایه قشنگیش باشید :)
    پاسخ:
    نه واقعأ! زیر کار در رفتن نیست! از من باحال تر و راضی تر و شادتر نداریم اصلا :)))
    ولی نمیشه تغییر دیدگاهم نسبت به جهان رو از کودکی به جوانی کتمان کنم ک! 
    از همون موقع ها داخان بودی:))
    پاسخ:
    خیلیا :)) خیلی! حالا میفهمی کم کم :)))
    :)))
    دنیای پسرا کلا با دنیای دخترا فرق داره... پر از شور و هیجانه...
    یادمه از همون دورانِ طفولیت دوست داشتم پسر باشم!
    پست تون خیلی حسِ خوبی داشت... خیلی... :))

    کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم... از دنیای آدم بزرگا خوشم نمیاد...
    پاسخ:
    خیلی اکشن و خفن :)))
    باحال و هیجانی هم بودین؟
    شما هم بنویسید خب! این حس های خوب رو باید شریک شد : ))

    جبرِ روزگاره دیگه! باید دنیای بزرگا رو خودمون تغییر بدیم!
  • آرزو ﴿ッ﴾
  • چقدر جالب بود:)
    من که هرچی خاطره از این‌دست داشتم همون اوایل وبم تعریف کردم!
    پاسخ:
    قابل نداشت :))

    حالا راه نداره یه زوری بزنید شاید بازم بود :))
  • آرزو ﴿ッ﴾
  • نه‌دیگه، الآن دارم فکر می‌کنم، چیزی یادم نمیاد، چقدر کم‌خاطره! :(
    البته راضیم از خودم، بسه همونا:دی
    پاسخ:
    ای بابا [با چهار انگشت بر پیشانی زده و شترق صدا میدهد]
    :)))
    بس نیستند :/ گلرنگن :))
  • ف.ع ‏ ‏‏ ‏
  • من خیلی شیطون بودم خیلی،تا حدی که یه بار تو مهد کودک مربی بهم گفت تو صندلیت میخ داره که نمیشینی ؟؟ برو هر وقت یادگرفتی سر کلاس بشینی بیا D: دیگه شما همینو تعمیم بدید به دبستان و بقیه مقاطع D:
    پاسخ:
    :))))
    حالا واقعا میخ داشت؟ :))
    من اول دبستان از مدرسه فرار کردم:دی
    توکل دوران تحصیلی مدرسه ام دوبار فرستادنم دفتر مدیر یکیش اول دبستان بود:دی
    پاسخ:
    خب داغان خاطره شو بنویس دیگه :/
    همیشه به پسرا غبطه می خورم( حسودم خودتونید..) اصلا آزادی عملو آقا پسرا بیشتر از دختر خانما دارن :(  
    پستتون خیلی باحال بود :)
    داداش منم یه  ماجرا مثل همین داشت، هر وقت هم از مدرسه می اومد خونه، بدنش کبود بود :/ ( فقط ساخته شده بودین واسه خونواده حرص و جوش درست کنین :دی )

    واقعا این داغان گفتن مختص خودتونه هاااااا!
    پاسخ:
    والا الان من از ترس دخترا میترسم برم بیرون :/ :)))
    والااااع!

    : ))
  • منِ ناشناس
  • خاطره دارم ولی حوصله تایپ کردنش ندارم.
    شایدتاشب یکی ازخاطره هامو نوشتم.
    پاسخ:
    اگه تونستید بنویسید
    منم همینطور :)

    یادش بخیر
    پاسخ:
    بخیر
  • اسمارتیز :)
  • کلا مدرسه پسرا با دخترا خیلی فرق داره:)))
    شاید یکی از ماندگار ترین خاطرات اون دوره‌م موهای چتریم بود که از زیر مقنعه رو صورتم میریختم همیشه:) و البته ناظم همش میومد میکردشون تو :////  کاسه داغتر از آش:/
    جدی هیچ وقت یادم نمیاد تو کل سالای تحصیلیم کتک کاری کرده باشم یا حتی دیده باشم:)
    ولی فکر کنم پسرا هیچ روزی رو یادشون نمیاد که کتک کاری نکرده باشن یا ندیده باشن خخخ
    پاسخ:
    چتری :))))

    ارجاع میدم به کامنتِdreamer شما رو :)))
    میگم اینا که همش میگن دخترا شیطون نیستن و اینا...
     یحتمل من و دوستام رو ندیدن :/ 
    والا ما که یه سره مثه خروس جنگی به هم میپریم ://// 
    یه چند تا خاطره یادم اومد ولی از شیطونیام نیست :/ کلاس اول بیشتر گوگولی بودم تا شیطون :// ولی خب قشنگن شاید نوشتم :)

    پاسخ:
    :))))
    والا یا شما دختر نیستین
    یا
    اونا :)))
    باحال رو نمیدونم ولی هیجانی بودم... خیلی هیجانی! :|
    پاسخ:
    ک اینجور :)))
    ک اینطور صحیح تر نیست آیا ؟! :|
    پاسخ:
    من گرامرِ خودمو دارم :/
    خب حالا... دعوا نداریم که :/
    پاسخ:
    حواستون باشه کلأ :/ :))))
    تهدید؟! توی روزِ روشن؟! @_@
    پاسخ:
    با توجه ب پست دیگه باید بدونید چ شخصیت خطرناکی هستم دیگه :))
    اونوقت شما کمربند داشتید؟! :|

    بازم عکس قاموسی گذاشتین که :/
    پاسخ:
    بنده کیف دار بودم :))
    کمربند به شلوارم بود :)

    عکس دخترمه :/
    آخی :) 
    چه دخترِ گوگولی مگولی اگوری پگوری ^_^
    پاسخ:
    میدونم :)))
    واهاهاهای ^___^ چه دختری ^___^ چهقده خوشگله :))
    اصلا به شما نرفته 
    پاسخ:
    به مادرش رفته :)))) ولی خداییش به منم رفته یکم :/ از دور :/ 5 کیلومتری :/
  • پرتقالِ دیوانه
  • من در ماه های آتی شرکت میکنم =/
    پاسخ:
    ماه های آتی بدردِ تامسونت میخوره :/

    سلام

    خاطره داریم، وبلاگ نداریم :)

    یه چندتاییش رو با اجازت همینجا منتشر کنم.

    از همین سبکی که تو پست گفتی ما هم داشتیم با این تفاوت که اونجا کمربند و کفش نبود، هرکی دمپایی داشت سردسته حساب میشد(ما تا دبیرستان هم با دمپایی میرفتیم مدرسه). بعد حالا صرفا داشتن دمپایی ملاک نبود که قدرت پرتاب، دقت پرتاب، سرعت پرتاب و مهم تر از اون عامل تجربه تاثیرگذار بود. قانونش هم این بود که باید دمپایی از همون پا پرت بشه یعنی نباید بگیری با دست بزنیش :)) طبیعتا تلفات جانی مالی هم می دادیم! بعد کیف داشتیم، نحوه استفاده ش اینگونه بود که مثلا چندتا از بچه های کلاس مثلا "الف" آخر ساعت میموندن بعد میرفتن کیفاشون رو پرت میکردن به سمت پنکه در حالِ حرکتِ کلاس "ب" پره هاش کج میشد یا میشکست :)))))) بعد شهر ما هم خیلی گرم بود مثلا چند روز اون کلاس پنکه نداشتن :)) همین واسه ما کافی بود! یکی دیگه ش مثلا گذاشتن کیف یا چیز دیگه بالای در کلاس بود که وقتی بچه ها میان تو بخوره تو سرشون :)

    الان یه چیز دیگه هم یادم اومد این دمپایی ها اونقدر تو فوتبال زنگ تفریح کارایی داشت که نگو!! مخصوصا کسی که دقت پرتاب خوبی داشت :)) ریا نباشه استعداد خاصی تو این زمینه داشتم (به معیار PES حساب کنیم حدود 97-98 اینا بودم!) دمپایی مشکی داشتم که سنگین هم بود یعنی با هر پرتاب و کوچکترین تماسی با توپ موقعیت دفاع رو به ضدحمله تبدیل میکرد :) دیگه همینا

    از تریبونی که در اختیارم گذاشتی ممنونم :)

    پاسخ:
    :))))))
    عالی بود!
    اون قضیه پنکه خیلی استراتژیکی بود :)))))

    پی اس :))))
    دمت گرم خداییش!
  • شازده کوچولو
  • [سلام نظامی می دهد!]
    انجام شد سناتور!

    Lepetitprince.blog.ir/post/ادبستان

    یا

    http://lepetitprince.blog.ir/post/%D8%A7%D8%AF%D8%A8%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86
    پاسخ:
    [زیر نگاهی میکند و با تکانیدنِ سر فرمانِ آزاد باش سرباز میدهد]

    دمت گرم شازده :))
    :// یه کامنت خیلی پر نوشتم سند نشد:// ایش!

    میخوام یه خاطره بگم از کلاس اول ابتداییم که خودتون به درجه ی باحالیِ نسلِ ما پی ببرید!

    الان میخاستی بگی هفتادیا خوبن؟باشه بابا شماها خوب:دی!
    از اول دبستانم خاطره ی خاصی ندارم تو کلیه ی پایه ها هم رئیس اکیپ بودم هم زورگو هم سوگلی معلم:// خاطره جالبی نیست!
    پاسخ:
    بِیتر :)))

    همه میدونن :/ نیازی ب تأیید یه گودزیلا نبود :))))

    همین ک.خاطره نداری ینی باحال نبودین :))) 
    چابلوسِ داغان :/ :)))
    چه قشنگ:)

    چه مزخرف بوداون دوران ِ من ..
    پاسخ:
    ممنون :))

    عه؟ چرا؟؟ 
  • ✿دخترے از تبارِ غرور✿
  • وای خیلی خوب تعریف کردین کلی خندیدم  :))
    ما دخترا اوج شیطنتمون فکر میکنم خرف زدن  پچ پچ کردن سرکلاس بود...
    گاهیم نامه نگاری تازه بعضی اوقات همون سرکلاس ها رد و بدل میکریم گاهیم زنگ های تفریح میدادیم به واسطه ها :))
    پاسخ:
    خوشحالم : )

    شماها خیلی سوسول بودین :)))
    سلام
    توصیه میکنم به عنوان یک فرد با تجربه به سوریه اعزام بشید و تجربیاتتون رو در اختیار نیروهای سپاه بزارید:)
    کیف دارها:))
    خاطره ی خاصی از اون روزها ندارم برعکس دبیرستان به همه ی سختی هاش خاطرات شیرین بیشتری داره انگار:)
    موفق و مانا باشید
    یاعلی
    پاسخ:
    سلام
    :)))
    چند بار اقدام کردم راهم ندادن :/ :))
  • محمدرضا مهدیزاده
  • هعییییی ...
    یادش بخیر :))
    شما چه زود شروع کردین دعوا بین کلاس ها رو ما از دوم ٬ سوم شروع کردیم ؛ کلاس اول همدیگه رو میزدیم :))
    بگذریم از اینکه من خودم و قاطی نمیکردم تو دعوا ها :)
    پاسخ:
    واقعأ یادش بخیر : ))

    ما عجله داشتیم :))))

    ای آدم زرنگ :))
    تد!منم شرکت کردم!هم فایل صوتیش موجوده هم پستش^^
    اسم پستم اینه:«اظهار لدف»
    بیا بخوون
    خاطرات یک کلاس اولی
    پاسخ:
    باید جدید بنویسی خب! قدیمی نه!
  • دچــ ــــار
  • راستش (شکلک سربزیری) ما خاطره اینجوری داریم ولی مال دوره ابتدایی نیست مال دوره دانشگاهه :)) 
    + مدتی جایی بودیم  که خابگاهش این شکلی بود هر اتاقم 10-20 نفر توش بودن . در اتاقا کنار هم بود 
    همه جمع میشدیم دم در و بقیه مبارزه ها ... تا حد گروگانگیری و رهایی گروگان هم پیش می رفتیم :))) یادش بخیر
    پاسخ:
    :)))))
    یکم زود شروع نکردین؟
    اینم لینکش:«
    http://baharkhademi1380.blog.ir/1395/10/26/اظهار-لدف
    :)))
    پاسخ:
    بابا باید الان بنویسی! قدیمی فایده نداره ک 
    عه آخ جون چالش :)
    خب ما از این خفنی‌جات نداشتیم!!!
    یه خاطره خیلی ماست دارم از اول دبستان!! الان میرم مینویسم!! :))))
    پاسخ:
    عه عاره":))
    منتظریم : ))
    نوشتم :)
    دیگه خودت برو لینکشو بردار!!! :)))
    پاسخ:
    برداشتم
    خیلی ممنون
    خب مگه من چند تا خاطره از کلاس اول دارم؟!
    بمن چه کککه من پیش فعالم :دی

    پاسخ:
    باید تولید کنی :/ :)))
    همونو گذاشتم دیگه
    گندوم؟!!!!! :/

    پاسخ:
    ;))))))
    گندوم نیست مگه؟

    امان از بی سوادی!!!! :/

    + لینکو درست کردم! نمیدونم چرا اینجوری شده بود! :/
    پاسخ:
    :)))))
    شوخی بود باباع! حالا اگه بهت برخورده درستش میکنم :))

    + حدس زدم : )
    خیلی خوبه :) 
    بیان بدون این وبلاگ یچیزیش کمه! امیدوارم همیشه روشن باشه چراغ اینجا
    وسط درس و دانشگاه... خیلی دوست دارم شرکت کنم.ببینم وقت می شه این روزا 
    پاسخ:
    خیلی لطف داری مادر :))
    نظر لطفته : )

    والا من خودم وسط امتحانا میام پست میذارم : ))
    شما هم سعی کن بذاری دیگه. حال میده.
  • محمدرضا مهدیزاده
  • زرنگ که نه ٬ سر به زیرم خخخخخ
    پاسخ:
    اووپس
    مگه تولیدی داستان دارم؟:دی

    پاسخ:
    باز کن :)))
    بیتر:دیییییییییییی! عاقا این ناموسا خیلی خوبه!
    چاپلوس عفتتونِ اصن داغان://
    پاسخ:
    بررروو باباااع
  • یا فاطمة الزهراء
  • امان از دست شما پسراااا :))))) 
    منم نوشتم خاطره ام رو 
    اینم لینکش : http://i-am-a-muslim-girl.blog.ir/post/11
    پاسخ:
    حتما باید یه چالشی چیزی بشه ک تشریف بیاریدا :)))

    خیلی ممنون : )
  • یا فاطمة الزهراء
  • تد برادر خواب نداری؟ بگیر بخواب 
    پاسخ:
    یااااا فاطمه زهرا! شما خواب ندارید خواهر؟ خودت بخواب :)))

    من درحالِ مکاشفت در بحث های فرا بشری هستم!
  • یا فاطمة الزهراء
  • من همیشه میخونم تون ولی خاموش
    پاسخ:
    روشنی هاتون واسه بقیه س، چراغ خاموشی هاتون واسه ما :/ :))))
  • یا فاطمة الزهراء
  • من دارم به یار نداشته فکر میکنم :)) 
    اوووه بله شما به مکاشفاتت برس جناب سناتور 
    نهههه اکثر وبا خاموشم :دی
    پاسخ:
    الکی :))))
    چشم
    ب جز یه جا :))))
    اختیار دارید البته. شوخی نمودیم :))
  • یا فاطمة الزهراء
  • الکی چی؟ :دی
    نه سه یا چهار نفر هستن که دائم تو وب شون کامنت میدم :دی
    پاسخ:
    یار نداشته و اینا :))))

    بفرما :))))
  • یا فاطمة الزهراء
  • خخخ خدایی یاری نیست ولی کسی باور نداره :))))) 
    :دی 
    پاسخ:
    اون پست ها رو شوهر عمه ی من مینوشت از جناب آرامش پس :/
    من کلا بچه خسته یه کلاس بودم خخخ
    ولی یه چیزایی داشتیم حال نوشتنش نیست : D
    پاسخ:
    چه خسته
  • یا فاطمة الزهراء
  • بله 
    هی هم به شوهر عمه شما گفتم ننویسا گوش نداد 
    پاسخ:
    :))))
  • پرتقالِ دیوانه
  • کودوم شوهر عمه؟:/
    یکی منو روشن کنه
    ای خدا :/
    پاسخ:
    :)))))
    عمه نارنگی رو میگم