Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

عشقِ منجمد

چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ق.ظ

درحالی که زیپِ کاپشنِ چرمی اش را که از جنسِ پوستِ کروکدیل بود، تا زیرِ فکش بالا کشیده و صدای برهم کوبیده شدنِ دندان هایش را به وضوح میشنید، در برابرِ بنزِ s300 خودش ایستاده و با چراغ قوه ی iphon 7 خودش سعی در خودنمایی در برف و بورانِ عصبانی داشت تا شاید فردی در آن کوهستانِ بی رحم پیدا شود و نجاتش دهد. از شدتِ سرما و بوران، مدام از این پا به آن پا میپرید و دست هایش را هرچند ثانیه در جیب میبرد و گوشی را جابجا میکرد تا یخ نزنند! هم گوشی و هم انگشتانش!  

چند ساعتی گذشت و علاوه بر کم سو شدن چراغ قوه ی گوشی به واسطه ی اتمام باطری، نورِ امید هم در دلِ جوان به خاموشی میگروید! با یک چشم نگاهی حسرت بار به درصد باطریِ گوشی انداخت و با چشم دیگر، محوِ چشمانِ پر ذوق و شوقِ عشقش که در بک گراند گوشی در آغوشش گرفته بود، شد و قطره اشکی یخ زده از چشمش متولد شده؛ البته مثلِ جنینِ مرده! دیگر تقریبأ نا امید شده بود که ناگهان در میانِ بورانِ یخ و برف، نوری از دور دیده شد. نزدیک و پر سو تر شدنِ این نور همانا و شعله ور تر شدنِ روشناییِ آتش ِ امید در دلِ جوان هم همانا! یک فولکسِ قرمزِ عتیقه که سپرِ جلویش تقریبأ از جا در آمده و به طنابی ضخیم بند بود. البته رنگ پریدگی و زنگ خوردگی های نقاط مختلفِ ماشین هم به شدت توی ذوق میزد؛ در حدی که در آن برف و بوران هم قابل مشاهده بود. با کمترین سرعتِ ممکن و قار قار کنان به سمتِ پسرِ جوان آمد و در برابرش ترمز زد. پسرِ جوان با حالتی عصبی و طلبکارانه درِ ماشین را باز کرد و به سرعت نشست و با تمامِ قدرت در را بست و گفت: پنج ساعته اینجا تو این برف و بوران واستادم هیچ آدمی پیدا نمیشه نجاتم بده. لعنت به این زندگیِ لعنتی که اینقدر لعنتیه! تو کجا بودی پیرِمرد! 

پیرمرد لبخندی ملیح زد و با لحنی آرام گفت: این در سی و هشت ساله داره باز و بسته میشه پسر! توان و تحملِ این ضرب و شدت رو نداره! عینِ من پیر و فرتوته! یهو زمین گیر میشه تا خودِ شهر میبایست آلاسکا میبستیم ها! حالا چرا اینقدر عصبی هستی پسر! اون بخاری برقیِ زیرِ پاتو زیادتر کن تن و دلت گرم شه پسر! 

پسرِ جوان با همان اخم و تَخم بخاری برقی را زیاد کرد و دوباره با همان لحنِ تند پرسید: نگفتی کجا بودی؟! یعنی راه نداشت زودتر حرکت میکردی و من اینقدر اینجا یخ نمیزدم؟! آسمون که به زمین نمیرسید!

پیرمرد کلاهش را روی گوش های قرمزش کشید و دنده را جا انداخت و راه افتاد و گفت: فردا سالگردِ عروسیِ من و همسرمه! سالگردِ چهل و هفتم! چهل و هفت ساله هر سال واسش یه دسته گلِ رزِ مخصوص میخرم که فقط یه گلفروشی داره! اونم تو شهرِ پلاکاردیاس! هر سال به یه بهانه ای از خونه میزنم بیرون و با خریدنِ این دسته گل از صمیم قلب خوشحالش میکنم! یه جور سوپرایزِ سالانه که انگار قصد نداره بی مزه شه! امسال هم به بهونه ی خرید دارو رفتم و دسته گل رو خریدم! 

پسر پوزخندی زد و در حالی که دستانش را در نزدیکیِ بخاری برقی گرم میکرد گفت: شما پیرمرد پیرزن ها هم مگه میفهمید عشق چیه؟! بابا شماها دیگه ازتون گذشته! بعدشم! واقعأ با یه دسته گل خوشحال و سوپرایز میشه؟! من که کمتر از ماشین نمیتونم نخرم واسه عشقم! اونم با کمتر از ماشین سوپرایز نمیشه! 

پیرمرد لحظه ای آن لبخندِ گره خورده بر لبش بسته شد و گفت: برای من و همسرم، عشق توی پول و تجملات معنی نمیشه! عشق یه چیزی وسطِ قفسه ی سینه مونه که هر چند وقت یه بار به بهونه ای یکم ازشو منگنه میکنیم به یه چیزی و بهم میدیم! حالا فرق نداره اون چیز چی باشه. میتونه یه لبخندِ سر

 صبح باشه وقتی که همسرم برام چای میریزه و یا میتونه همین دسته گلِ رز باشه که تک تکِ 47 تا گلش، علاوه بر اون بوی نابِ خودش، معطر و باردار از همون حسِ وسطِ قفسه ی سینه مه! این چیزیه که جفتمون به خوبی قیمت و ارزششو میدونم و با هیچ چیزی که بوی پول و اسکناس بده عوضش نمیکنیم! این حسی که وسط قفسه ی سینه هامون میتپه و جریان داره، قدرت و جذبه ای داره که هر چیزِ به ظاهر بی ارزشی رو ارزشمند و خواستنی میکنه! البته فقط واسه ما دوتا!

پسرِ جوان خودش را جمع کرد و طولی نکشید که بر اثر خستگی و گرمای مهربانِ بخاری برقی خوابش برد. وقتی که بیدار شد به شهر رسیده بودند و صبح شده بود! 

با همان حالتِ طلبکارانه و متکبرانه از ماشین خارج شد بی توجه به حرفِ پیرمرد در ابتدای راه، در را باز هم محکم بست و دسته چکش را در آورد و خودکار بدست امضایی بر چک زد و به سمت پیرمرد پرت کرد و گفت: هرچی دوست داشتی بنویس توش و برو با زنت حال کن و این حرفای عاشقانه ی قدیمی و تار عنکبوت بسته ت رو هم واسه خودت نگه دار و همون زنت.

پیرمرد نفسی عمیق کشید و لبخندی زد و گفت: واسه پول کمکت نکردم پسر! پولت باشه واسه خودت و عشقت! اون عشقی که واسه پول به آدم رو بیاره، روزی میرسه که از سر و دوشِ عشق هایی بالا میره که خیلی از تو بیشتر پول دارن! و این یه حقیقتِ محضه و سعی کن کاری کنی که بخاطر خودت عاشقت باشن، نه این چکِ سفید امضا و چرمِ کروکدیلِ تنت! 

پسر عصبی شد و درحالی که سرخ شده بود لگدی بر درِ ماشین زد و فریاد زد: خفه شو پیری! صدتا مثل تو در طول روز صدبار جلو من گردنشون آسانسوری میره بالا پایین و مطیعِ منن، اونوقت توعه عتیقه داری به من درسِ عشق و زندگی میدی؟! نکنه دلت به عشقِ همون پیرزنِ چروکیده ی پیرت خوشه که مثلأ خیلی خوشبختین و عاشق؟! فکر کردی کی هستی تو آخه؟! هیچی نیستی!

پیرمرد زیر لب اسمی را چند بار زمزمه کرد و وقتی عصبانیتش کم شد، کلاهش را بالا کشید و پس از بوسیدنِ کفِ دستش گفت: من همونم که اگه نبودم، تا الأن باید تابوتِ چند میلیاردیِ فلزیِ یخ زدت رو واسه عشقت میفرستادن تا هنوز یخِ جنازه ت باز نشده بره و روی شونه ی یه عابربانکِ دیگه با شوق و ذوق بخنده! 

دنده را جا انداخت و گاز داد و رفت به سمتِ صاحبِ تصویرِ حک شده بر کفِ دست و اسم زمزمه شده بر زیر لبش.


  • ۹۵/۱۲/۰۴
  • Neo Ted

نظرات (۱۸)

:)))
فک کنم یکم بیشتر از پنج شیش خط شد:))
ولی خییلی داستان قشنگی بود:) حالا میفهمم چرا میگی دوری از تجملات:))
تا باشه از این عشقا:)
پاسخ:
مغزه دیگه لامصب :))))

ممنون

یاد بگیر بچه :)))
امیدوارم هیچ وقت عاشق نشم یا اگر شدم این مدلی عاشق بشم :)
پاسخ:
خیلی هم خوب
ما هم دعا میکنیم :))
  • بلاگر آرام
  • پسره زیادی عصبانی و طلب کار بود خیلی تیره شده بود.
    ولی قشنگ بود.
    پاسخ:
    تا دلت بخواد از این تیره ها داریم :))
    ممنون
    قشنگ بود
     و طولانی
    پاسخ:
    سپاس
  • منِ ناشناس
  • این دیگه چه آدم قدر نشناسی بود. ولی از پیرمرده خوشم اومد درکمال آرامش حرفشو میزد وجواباشم کوبنده بود.
    پاسخ:
    خیلی 
    پیرمرده حکیم بود :))
    اصن خیلی خوب بود:))
    پاسخ:
    اصن خیلی ممنون : )
    چه پسر بی تربیتی...اه اه اه
    پاسخ:
    بی ادب حتی 
    من جای پیرمرده بودم وقتی خواب بود میذاشتمش صندوق‌عقب، پسره‌ی بی‌ادبِ قدرنشناس!
    پاسخ:
    :)))) حالا ک نیستید
    ایول بلاخره خوندمش..ولی خوب تموم نشد:/بنظرم باید پیرمنده با ماشین سه بار از روش میشد..بعد کلید اسرارگونه زنده میموند همه داراییشو خرج شفاش میکرد اما بهبود خاصی پیدانمیکرد..بعد میدید عشقش رفته با یکی دیگه...کلید اسرارگونه یاد پیره مرده میوفتاد اشک کروکدیل میریخت..سپس سلمان خان گونه نیرو میگرفت از روویلچر پامیشد دختررو با اره برقی نصف میکرد بعدم خودشو همه جا رو هون میگرفت..
    بنظرم اینجوری که گفتم الان خوب شد:دی

    :))
    پاسخ:
    ینی از کلمه ب کلمه ی این کامنت داغانیتت میچکه ها :))))
    خون*
    پاسخ:
    خا  :))
    خیلی قشنگ بود ولی یه ایراد کوچیک
    یک مقدار مصنوعی بود
    ینی نمیتونم بگم چیجوری
    ولی کلا به نظرم عشقی کلا وجود نداره. کشک چی و دوغ چی و این حرفا
    پاسخ:
    ممنون
    از نظرِ شما وجود نداره خب
    نویسنده ی این داستان منم :)) پس به نظرم وجود داره :))
    با پیرمرد داستان موافقم.. کسی که به خاطر پول با فردی ازدواج کنه.. دو روزِ دیگه به خاطر همون پول عشق آبکیشو میذاره و به قول نویسنده داستان، از سرو کول یه پولدار دیگه بالا میره..
    در مورد زیبایی هم صدق می کنه:)
    ممنونم داستان آموزنده ای بود سناتور کبیر :)))
    پاسخ:
    پیرمردِ داستان هم با شما موافقه تازه :)))

    نوشِ جان : )
  • پرستو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
  • قشنگ بود ولی مضمون تکراری 
    پاسخ:
    اگه منظورت از مضمون عشقه که خب هیچ وقت تکراری نمیشه اگه چیزِ دیگه ای منظورته بگو لطفأ : )
    برو بابا سه نسل فیلم سازی قاطی داستانت کردم اخرشم خون و خونریزی..خودم کلی خندیدم..
    باحال بود که نبود؟؟داخان تشکرسرت نمیشه؟:/
    پاسخ:
    :)))))
    همینکه خودت خندیدی کافیه اصلأ : ))
    منم خوشحال شدم اصن

    خیلییییی ممنون اصن :))
  • 1 بنده ی خدا
  • :-/ بنظرم پسره زیاد بیشعور بود.یکم باشعور تر ب جایی نمیخورد ک
    پاسخ:
    خیلیا دارن از این درد رنج میبرن :)))
  • 1 بنده ی خدا
  • انصافا؟عاخه این واقعاااااا خیلییییییی بیشعور بود.ینی اصن مصنوعی بیشعور بود
    پاسخ:
    والاع
    من خودم زیاد دیدم
  • پسته خانوم
  • خوب بود
    مثل همیشه خودتون مراسم تشکر و قدردانی رو اجرا کنید
    پاسخ:
    چشم :)))
  • پرستو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
  • عشق هم تکراری میشه 
    باید یه جوری غیرتکراریش کرد تو داستان
    پاسخ:
    عشق داریم تا عشق!
    الان این عشق تکراری بود اونوقت؟ :/
    نظرت محترمه :)