Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

گویا عده‌ای از دوستان در فهم مقوله‌ی "یار" دچار سوءبرداشت شدن. چون جوری که از شواهد و قرائن برمیاد یه‌سری کلمه‌ی یار که با مفهومِ عاشقانه و همراه با تعهد و مسئولیت معنا میشه رو با یارکِشی فوتبال اشتباه گرفتن! به شکلی که طرف ۲۰ سالشه، پنج‌تا یار اختیار کرده و کمرِ همت رو بسته و افقِ نگاهِ ۵ ساله‌ش رو ده‌تاست که ایشالاه یه تیم کامل رو تشکیل بده. البته هستن عزیزانی که با فوتبالِ معمولی حال نمی‌کنن و به تشکیلِ تیمِ فوتبالِ آمریکایی با ۱۵ یار می‌اندیشند که به شخصه اراده و توانِ فیزیکی‌شان رو شایسته‌ی تقدیر و تشکر می‌دانم و در راستای همین مسئله‌، طرحِ اهدا و چسباندنِ ستاره به ازای هر ده یار به روی اون عضو از بدن که در طی این یارکشی‌ها بیشتر ازش کار کشیدن رو تقدیم مجلس می‌کنم؛ حالا یکی بیشتر از مغزش استفاده می‌کنه، یکی قلبش،(جدی؟!) یکی... بگذریم! جاهای دیگه. خلاصه که این  ستاره باید جایی چسبانده بشه که لیاقتش رو داره. 

طرح بعدی که بنده رو واسه فهم این یارکشی گسترده توجیه میکنه، جمع‌آوری رزومه و سابقه‌ی کاریه. یعنی هیچ‌جوره نمی‌تونم قطور و سنگین‌شدن پرونده‌ی تعداد یارهای بعضی‌ها رو هضم کنم، مگر اینکه بخوان با این پرونده برن جایی مشغول بشن و درآمدزایی کنن. شایدم مزایده‌س! قراره یه روزی، یه‌ جایی همه‌ی این یارکِش‌ها جمع بشن و دور یک تریبون که یک چکش هم روشه، تعداد یارهایی که داشتن و دارن رو با داد و فریادهای حماسی و پر از افتخار به گوش هم برسونن و سرآخر اون پرونده و رزومه رو بکوبن روی میز و چکش با اقتدار روی میز کوفته بشه و... که چی بگیرن؟! نمی‌دانم! تنها چیزی که نمی‌دانم اینه که قراره تو این مزایده‌ی پر از فخر و حماسه، چه چیزی عایدشون بشه و این تنها نقطه‌کور این مسیره! 

  • Neo Ted

هوا سرد بود؛ طبقِ معمولِ این شب‌ها. با دوچرخه از سرکار برگشتم خانه. دست‌هام منجمد شده بودن. (از دروغ) نفس‌ها در هوا طی فرایند چگالش تبدیل به یخ میشدن. (خیلی دروغ) رسیدم خانه. گرسنه و خسته، منجمد و غمگین. تی‌وی رو روشن کردم و زدم فوتبال. رفتم چایی بریزم برای خودم که چشمم به ظرف شیرِ روی گاز افتاد. زیرش روشن بود. داغ شده بود. نون رو از یخچال کشیدم بیرون و سفره هم از کشو درآوردم. داشتم آماده میشدم که برم با قدحی شیر، گرمایی جان‌فزا به جسمِ سرد و بی‌روحم تزریق کنم که خواهرمان از اتاقش کشید بیرون. مستقیم فرمان رو کج کرد طرف ما و همزمان سرِ شلنگ رو هم رو ما باز کرد که اون شیر حقِ منه، سهمِ منه، طلاقش... خلاصه که بکش کنار شیری نشی. اینجور شد که منم سرِ لج و ناسازگاری و استبدادِ نوین رو کج کردم طرفش و سرشاخ شدیم و طی یک اقدامِ قاطعانه ظرفِ شیر رو به نکاح خودم درآوردم و خواهرمان هم چندتا فحش و ناسزا داد و پیچید تو اتاقش. پوزخندی پیروزمندانه زدم، گویی هیتلر بودم که اتریش رو فتح و اشغال کرده. رفتم چارزانو نشستم جلو سفره و نون ریز کردم تو شیر و شکر هم ریختم و هم هم زدم و هچی! دنیا و زمانه رو به کام خود میدیدم. ۶۷ درصدش رو خوردم که متوجه دانه‌های ریزِ سیاه در شیر شدم. اول جدی نگرفتم. گفتم از نونه. باز شروع به خوردن کردم و درصد خورده‌شده‌ی شیر رو به ۷۴ درصد رساندم که دیدم نه وجداناً. این دانه‌های سیاه مشکوکن. واسه نون انقدر درشت نیست وجداناً. یکم زوم کردم دیدم که هچی! شد آنچه نباید میشد. چوبِ خدا صدا نداشت، ریز ریز شده بود تبدیل به مورچه شده بود و در استخر شیر کرال سینه میرفت. نون رو چک کردم دیدم توی نون پُر از چوبِ خداست. قاشق رو گذاشتم پایین. تیکه نون رو کنار گذاشتم. به فکر فرو رفتم. (دوربین روی صورتم زوم کرد و محو شد و فلش‌بک زد به چند دقیقه پیش، زیرصدا هم یه آهنگِ کلید اسرار طورِ خاک بر سرت دیدی چی شد؟! پخش میشد که یک ظرفِ شیر رو با زور و ظلم و ستم از خواهرِ مظلومِ گرسنه‌ام دریغ کردم و حقش رو کردم تو حلقم) خواهرم از اتاقش کشید بیرون و پدرم قضیه رو براش تعریف کرد و خواهرم درحالی که با چشمانی خیس (از الکی) به نگاهِ نادم و من پفک‌ خوردمِ (الکی) من زل زده بود گفت: وقتی اون ظرف شیر رو از من گرفتی، به اتاقم رفتم و آه کشیدم! آهِ من شلوارت رو گرفت. منم زل زدم به دوربین و زار زار گریستم و مورچه‌ها رو از کان و زبان و حلق و مِریم تف میکردم بیرون.

  • Neo Ted

یک نگاه به زندگی و شخصیتم انداختم دیدم یه جای خالی تو این بیست و خورده‌ای سال سن که از خدا عمر گرفتم، تو وجودم ذوق‌ذوق میکنه؛ یه خلاء که رنگ و بوی شرارت میده. آره من تو این بیست و خورده‌ای سال به اون شکل که باید و شاید شرارت به خرج ندادم (البته نزاع‌های دسته‌جمعی با سلاح سرد (کمربند) در ابتدایی و پرت‌ کردن دونفر داخل جدول در حین دعوا در همان دوره و تشکیل لیست سیاه و پاکسازیش در دوره‌ی مذکور فاکتور گرفته شد که خب اصلاً مهم و حائز اهمیت نیستن) و الان جای خالیش داره حس میشه. به نظرم وقتشه عقده‌ی این همه سال بچه‌مثبت‌بودن رو خالی کنم! خا با چی شروع کنیم؟! سرقت مسلحانه از کتاب‌فروشی با تفنگ آب‌پاش؟! فحاشی در فرهنگستان زبان و ادب پارسی خطاب به حداد عادل به وسیله‌ی اسامی پارسیِ زیست؟! لخت‌شدن در ملاء عام؟! [ در استخر و با مایو ( یه چیزایی رو باید رعایت کرد به هرحال. خودِ جوکر هم تو استخر مایو رو میپوشید حداقل) ] مراجعه به سازمان ملل و مطالبه‌ی میراثِ جمال خاشقجی به عنوان فرزندِ گم‌شده‌ش در کودکی که با سبد در تنگه‌ی هرمز رها شده بود و فی‌الحال خیلی عصبی و مدعی در راهروهای سازمان ملل درحالی که به نشانه‌ی اعتراض با تفنگ ترقه‌ای به سمتِ پرچمِ سیرالئون شلیک میکند و پس از هر شلیک تُفی غلیظ به کفِ راهروهای سازمان ملل می‌اندازد، عربده میکشد و شعر "اتل متل توتوله گاو حسن چجوره، گاوش رو بردن هندوستان... " را میخواند نسبت به سیاست‌های ضد استعماری گاندی احترام قائل است، خواهان حق و حقوقش از بن سلمان است؟! شما پیشنهادی ندارید؟!


* عنوان یه بخشی از آهنگ آتش از سورنا

  • Neo Ted
نیمه‌های شب، تنها در تاریکی، به دیوار اتاق زُل زده بود؛ نورِ گوشی را بر روی صورتش انداختم. یک قدم به عقب برداشتم؛ ناخودآگاه‌. منظره هولناک بود. مردمک چشمانش سفید شده بودند و گویی قصدِ کَنده‌شدن از حدقه‌ را داشتند. از دهانِ بسته‌اش صدای خِر‌خِر می‌آمد و خون از گوش‌ها و چرک و عفونتِ سیاه از دماغش سرازیر شده بود. صورت و گردنم داغ شده بودند. صدایش زدم، واکنشی ندیدیم، هم‌چنان خِرخِر میکرد؛ انگار که سگِ هارِ زخم‌خورده‌‌ای در گلویش مهمان بود. نفسی کشیدم. نزدیکش شدم؛ آرام و بدون صدا. حرکتی نکرد. قلبم میتپید؛ تندتر از همیشه. دست بر روی شانه‌اش گذاشتم. خیس از عرقِ سرد بود؛ عرقی که از سر و گردنش جاری بود. پوست صورت و بدنش تیره و کبود شده بود؛ آنقدر دقیق و غلیظ که انگار یک نقاش زبردست رنگ‌آمیزی‌اش کرده باشد. به دستانش نگاه کردم که انگشتانش باز بودند. پسِ سرم میخارید؛ طبق معمول وقت‌هایی که میترسم‌. باید به او کمک میکردم. دست در دستِ بازشده‌اش گذاشتم که به بیرون هدایتش کنم، که هوشیارش کنم. سرد و بی‌حس بود. میخواستم دستانش را بفشارم تا شاید اتفاقی بیفتد. اثری نداشت. ناامید شده بودم که دستم را در دستش قفل کرد. خیلی سفت و سخت. گردنش با صدای خوردشدن استخوان‌هایی به سمتم چرخید، مردمک‌های سفید چشمانش در برابر نگاهم پلک میخوردند. صدای خِرخِر گلویش شدیدتر شد و همزمان دندان‌هایش را با قدرت روی هم میفشرد‌. صدای ساییدگی‌شان می‌آمد. انگشتان درازش را به نشانه‌ی تهدید به سمتم گرفت که با یک ضربه‌ی محکم از پشت سر بیهوشش کردند. چند ماه تحت درمان نگهداری قرار گرفت. به خانه که برگشت، هیچ‌وقت حرف نزد؛ هیچ‌وقت نتوانست حرف بزند. 
  • Neo Ted

بیاید ۵تا از دغدغه‌های زندگی‌تان رو بنویسید. 


* تا اطلاع ثانوی کامنت‌ها تایید نمیشن که از رو دغدغه‌های هم تقلب نکنید! :)) یعنی بطور ناخودآگاه تاثیر نگیرید. تعداد کامنت‌ها به یه حدی رسید منتشرشان میکنم. 

لطفاً شرکت کنید. جالب و مفیده. بهش فکر کنید متوجه میشید.

** دغدغه‌ها تایید شدن. اگه نظر یا نکته‌ای حول محور فضای حاکم بر دغدغه‌ها داشتین بنویسید. 

*** سطح دغدغه‌های همه محترمه؟! نمیدانم. قابل قضاوت نیست؛ اگرم باشه آمادگی پذیرش نقد و بررسی رو خیلی‌هامون نداریم. کلاً حقیقت‌گریزیم. ولی به هرحال یه نمای تقریباً کلی به همه میده که چندچندیم با زندگی‌هامون.

**** ممنون که شرکت کردید. 

  • Neo Ted

ولی به تخمه‌ژاپنی هم توجه کنید. بهش محبت کنید، باهاش مهربان باشید، نوازشش کنید، بغلش کنید، نذارید احساس کمبود عاطفه و بدردنخوربودن بهش دست بده؛ نذارید برنجه! بر خلاف ظاهر سختش، دل لطیف و ظریفی داره؛ زود خورد میشه. تخمه‌ژاپنی همون نخبه‌ی باعزت و شریفیه که در اثر سختی زندگی و فشار درس و دانشگاه و هرزگیِ دلار پوست کلفت شده و الان به کسی باج نمیده و همیشه پای اصولش واستاده و به کسی رو نمیده! که بخاطر جفای روزگار، بی‌‌تفاوتی ما آدم‌ها، هرسال منزوی‌تر از سال پیش میشه و الان هم از درد بی‌کاری و بی‌پولی تو اسنپ کار میکنه. ولی من تخمه‌ژاپنی رو دوست دارم؛ بخاطر مغزش، بخاطر سفت و محکم‌بودنش. من تخمه‌ژاپنی رو دوست دارم و تا جایی که بشه از انزوا میکشونمش کنار و باهاش عشق و حال میکنم.

  • Neo Ted

وقتی یه داستان مینویسم، یه داستانی که فضاش از واقعیت موجود و قابل لمس دوره، وقتی که یه جهانِ شخصی‌سازی‌شده رو توی ذهنم ترسیم میکنم، دوست دارم (همونطور که اشاره کردم) تو واقعیت قابل دسترسی نباشه، جوری باشه که فقط با خیال و وهم بشه بهش وارد شد، چون شخصاً خودم رو به عنوان کسی که مینویسه موظف میدونم چیزی رو به مخاطب ارائه بدم که تو زندگی روزمره‌ش ندیده و نمیبینه، نمیتونه لمسش کنه و به شکل مادی تجربه‌ش کنه. شخصاً این کار رو هنر میدونم؛ نه که بخوام بگم الان بطور کامل هنرمندم، ولی این رو یک اصل میدونم که یه نویسنده باید یه جهانی داشته باشه که واسه مخاطب ترسیم کنه که خارج از محدوده‌ی داستان/جهانِ نویسنده، واسه مخاطب قابل درک نباشه و نتونه جای دیگه وارد اون جهان بشه و درکش کنه. اینکه من بیام از واقعیت‌های موجود بنویسم، واقعیت‌ها و اتفاقاتی که یا از روی یک واقعیت تاریخی نوشته میشه یا بطور دقیق مستند نیست، ولی یه جایی از این جهان اتفاق افتاده و امکان واقع‌شدنش هست، من رو نویسنده نمیکنه، تبدیلم میکنه‌ به یه راوی که داره چیزایی که میبینه، خونده یا مسائلی که در چارچوب و ظرف این جهان قابل اتفاق‌افتادن هست رو میاره روی خط روایت. به نظر من نویسنده یک خالقه؛ و خالقی که نتونه یه جهانِ مستقل و خاص برای خودش ترسیم و خلق کنه که خارج از ظرف و چارچوب این جهانه، یه راویه. من راوی بودن رو نفی نمیکنم و بد نمیدونم؛ اصلاً! راوی بودن هم هنر خودش رو میطلبه. ولی به نظرم روایت‌گری هنره، نویسندگی هنرتر! راوی‌ها بنده‌ی واقعیت و محدود به مرزهای محدودکننده‌ی جهان واقعی هستن و نویسنده‌ها خالق وقایع و آزاد و رها و تشنه‌ی تخیل! 

از این که در حد توانم، توی داستان‌هام جهان خودم رو ترسیم میکنم که حدالامکان در واقعیت قابل دسترسی نیست، خوشحالم! و از اینکه بعضی از شماها با پاسپورتِ تخیل‌تون، که کلید ورود به این جهان‌های خیالیه، بطور توریستی از جهان‌های من دیدن میکنید، خوشحال‌ترم! 

+ چیزی که تا الان باعث شده بمونم، داستان‌هایی هست که وبلاگ باعث شد خلق بشن. یه‌جور حس دِین که نمیذاره از اینجا دل بِکنم. ازدواج نکردم، ولی همه‌ی داستان‌هام حکم بچه‌هام رو دارند. حاصل بکرزایی مغزم هستند :))) 

  • Neo Ted

صبح از خواب بیدار شدم، پلک‌هام هنوز خسته بود و گوشه‌ی لبم آب‌دهنِ غلیظ جمع شده بود؛ با زیر آستین پاکش کردم و یه خمیازه کشیدم؛ گوشه‌ی پرده‌ی پنجره‌ی اتاق کنار کشیده شده بود؛ یحتمل با خورشید تبانی کرده بودن؛ وگرنه اون پرتوِ غرض‌ورزانه‌ی نور خورشید تو تخمِ چشم من طبیعی نبود! یکی این وسط خیانت کرده بود! بوی توطئه فضای اتاق رو آکنده کرده بود. خواستم به مسئله‌ی خیانت و نفوذ رسیدگی کنم که چشمم به رخت‌خوابِ آبروم افتاد؛ جا تَر بود و آبرو هم نبود.(آبه دگه! دست خودش نیست.) یه نگاه به چپ، یه نگاه به راست، فایده نداشت! نبود! نگرانی و اضطراب در رگ‌هام جریان یافت و به چشم‌هام رسید و رسماً خوابم پرید! تُف! وقتی از پرش خوابم مطمئن شدم، شدتِ استرسِ غیبت آبروم بیشتر شد. پا شدم رفتم اتاق‌ها رو گشتم و در همون حین هی صداش میزدم که: آبرو! آاااابرو! کجایی داداش؟! آبرو! داری نگرانم میکنی! هرجا رفتی بکش بیرون جان مادرت! اصلاً حوصله ندارم.

نبود که نبود! با خودم گفتم شاید رفته سر یخچال یه چیزی بخوره سر صبحی! اونم دل داره خلاصه. رفتم طرف آشپزخانه. نبود. درِ یخچال رو باز کردم و بعد هم بستمش؛ یه کاری کرده باشم! دیگه شدیداً نگرانی و ترس بر وجودم سایه افکند! این فکر که آبروم رفته باشه بیرون و اینکه چه بلایی سرش اومده باشه، فکر اینکه... درآنِ‌واحد میلیون‌ها فرضیه که ممکن بود آبروی نازنینم اون بیرون، توسط‌شون خراشی روش بیفته و خدشه‌دار بشه به سمت مغزم هجوم آوردن. آبروم روحیه‌ش حساسه طفلک. اون بیرون پُر از گرگه. به سمتِ هال حرکت کردم؛ پاهام سست شده و دهنم خشک شده بود. تلوتلو میخوردم، یه قدم سمت چپ، یه قدم راست؛ اوضاع سخت شد. دست به دیوار گذاشتم که زمین نخورم. کمرم داشت‌ میشکست؛ انگار یکی مدام بخواد منگنه فرو کنه توی کمرم. عرق از پیشانیم سرازیر شده بود. دیگه بریده بودم. باورم نمیشد آبروم رفته. تو همون حال که تکیه داده بودم به دیوار، دوتا دستم رو گذاشتم رو سرم و سُر خوردم کف زمین؛ هق‌هق شروع کردم به گریه و زاری. خنج میکشیدم و میخواستم دست بندازم جامه بدرم که صدای در اومد؛ نگاهم رفت پِیِ صدا. درِ دستشویی بود. آبروم از دستشویی کشید بیرون، درحالی که پشت و روی دست‌های خیسش رو به پشت شلوارش میمالید و خشک میکرد، گردنش رو کج کرد و با یه حالت عاقل اندر داغانی بهم نگاه کرد و گفت:

اووووو! خودت رو جمع کن مَرد! چیه این همه کولی‌بازی درمیاری؟! دستشویی بودم دگه! دستشویی!

  • Neo Ted

تو این روزهای سرد پاییزی، به شدت به یک پیرمردِ کُت‌شلواری که روی کُتِ خاکستریش یک پالتوی مشکی پوشیده و کلاهِ لبه‌دارِ پاییزه سرش گذاشته نیاز دارم که تو پیاده‌رو بزنه رو شونه‌ام و برگردم و بگم جانم؟! بفرمایید؟! بعد یه نگاه بهم بندازه و دوتا دستش رو بذاره رو شونه‌هام و سرش رو بیاره نزدیک صورتم و پیشونیش رو بذاره رو پیشونیم و بگه:

ببین پسرم. من ۵۰ سال تلاش کردم و زندگی و آسایشم رو گذاشتم تا به یکی از موفق‌ترین آدم‌های اقتصاد این مملکت تبدیل شدم. دوتا کارخونه‌ی کنسروسازی مواد غذایی و پنج‌تا هم فروشگاه زنجیره‌ای و کلی املاک و دارایی و کوفت و زهرمار دارم. داشتم از این خیابون رد میشدم که دیدم داری پیاده راه میری. نمیدونم چرا. ولی ازت خوشم اومد. باور کن. زدم کنار و اومدم پیشت که یه چیزی بهت بگم.


بعد پیشونیش رو از پیشونیم بِکَنه و دستش رو کنه تو جیبش و یه مشتِ بسته بکشه بیرون و بگیره طرفم و بگه:

این‌ دنیای کوفتی با تموم این مال و اموال و وابستگی‌هاش واسم هیچ ارزشی نداره! این رو تو این ۷۰ سال عمرم فهمیدم. اون ماشین رو میبینی؟! ( حدود ۵۰ متر پایین‌تر از خیابان اشاره کرد که یه مازراتی زرد چشمک میزد ) قبل این گرونی‌ها یک و خورده‌ای میلیارد خریدمش. این ماشین فقط یکی از ماشین‌هامه. الان هم‌ بهت گفتم. ازت خوشم اومده. باهات حال کردم به قول شما جوونا. دستت رو بیار جلو پسرم.

بعد من درحالی که بُهت‌زده شدم، دستم رو ببرم جلو و اون مشت بستش رو توی دستِ بازِ من باز کنه. و یه مشت نخودچی‌کشمیش بریزه کف دستم و هارهار شروع کنه به خندیدن و منم زل بزنم‌ تو تخم چشمش و بگم مرتیکه‌ی پاتالِ فرتوت‌مغزِ چروک و یه لگد بزنم بین پاهاش و هولش بدم کف زمین و تا میخوره کتکش بزنم و بعد که تقریباً خالی شدم، برم سمتِ ماشینش و یه مشت نخود‌چی‌کشمش رو بریزم روی سقف ماشین و برم روی کاپوتش و کمربند شلوارم رو باز کنم و ...

  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ آذر ۹۷ ، ۱۵:۰۰
  • Neo Ted