Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

تو گروه کتاب‌خوانی با رفقای بلاگر سر این بحث می‌کردیم که چطوری میشه یه کتاب فوق‌العاده رو کشید بالا و معروفش کرد تا به حقش برسه! حقی که داره توسط کتاب‌های سطح‌پایین و آبکی مثلاً روان‌شناسی و بازاریابی و موفقیت و رمان‌های درِپیت ضایع میشه! قرار بر این شد که بهترین کار معرفی شاهکارهاییه که مطالعه می‌کنیم و در سکوت و تنهایی، ازشون لذت می‌بریم که این بدترین ظلم در حق یک کتابِ فوق‌العاده‌س! 

حدود چهار ماه پیش بود که شهر دزدها رو خواندم و تو همون ۱۰ صفحه‌ی ابتدایی فهمیدم با چه اثر متفاوت و جذابی طرفم و میدانستم قراره ازش لذت ببرم و باهاش ارتباط برقرار کنم. کتابی که یک هفته‌ای تمامش کردم و فهمیدم میشه با مطالعه‌ی کتاب گذر زمان رو بی‌معنی کرد. فهمیدم میشه یه کتاب خِرِت رو بگیره و با خط داستان و شخصیت‌هاش تو رو به سمت پایانش بکشونه. داستانی که بهم نشون داد میشه به دردناک‌ترین و تلخ‌ترین رخ‌دادهای دست بشر، یعنی جنگ و متعلقاتش خندید، ولی در عین حال عصبی و غمگین شد و بهم ریخت. درمورد خود داستان و نقد و بررسیش چیزی نمی‌نویسم، چون احمدرضا بطور تقریباً کاملش بررسیش کرده و می‌تونید بخوانید

کتاب که تمام شد، به هرکی که می‌رسیدم کتاب رو معرفی می‌کردم و توصیه می‌کردم بخوانه. حتی موفق شدم چند نفر رو مجاب کنم که واقعاً کتاب رو بخوانن و نظر بدن که خواندن و نظر دادن و کُرک و پر و برگ‌های‌شان ریخت! الان هم می‌خوام به تمام شما توصیه‌ی اکید کنم این کتاب و لذت خواندنش رو از دست ندید! همینکه بعد چند ماه مجاب شدم پست بنویسم و اون پست در رابطه با این کتابه، خودش گویای همه چیز هست! فلذا از دستش ندید که اگه بدید ظلم به خودتانه!


  • Neo Ted

حتی اگه چیزی ننویسم، خوشحالم؛ نه بابت ننوشتن، بلکه بخاطر میراثی که از خودم در وبلاگ به جا گذاشتم. آره درسته‌. همه‌ی ما اینجا میراث داریم و میراثِ من بخشِ آرشیو داستان‌هامه که بهش افتخار می‌کنم‌.

+ فعلاً ایده‌ای واسه نوشتن تو وبلاگ ندارم. تنها چیزی که می‌دانم قراره ادامه‌ش بدم پسر تاریکیه که دو سه‌تا مخاطب بیشتر نداره و قرارم نیست بیشتر بشن. دچار یه‌جور وسواس عجیب و غریب شدم که به واسطه‌ی خواندن پست‌های مزخرف یه عده به‌وجود آمده. فعلاً نوشته‌هام لیاقت وبلاگ رو نداره. دوست داشتید کانال رو دنبال کنید. 


  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ فروردين ۹۸ ، ۰۴:۰۴
  • Neo Ted

زمین جای خوبی برای زندگی نیست؛ 

خاکش بوی خون میده؛

هوای آسمونش آلوده به دودِ بمب‌های هسته‌ای و شیمیائیه؛

دریاهاش بین فریادِ خفگیِ وال‌ها تو سیاهیِ نفت غرق شده؛

جنگل‌هاش تبدیل به جعبه‌ی موسیقیِ ناله‌های درخت‌های علامت‌خورده و نفیرِ شلیک‌های فصل شکار شده؛

شهرهاش... شهرهاش؟! 

دنبال یه جای بهتر واسه زندگی‌ام؛ جایی که قرار نیست این حوالی پیدا شه؛ شاید چند سیاره دورتر؛ جایی که نه خبری از جنگ باشه و بمب؛ نه بیماری و فقر، نه ظلم و دروغ و خیانت؛ جایی که خبری از آدم‌ها نباشه.

  • Neo Ted

افسرِ بازنشسته‌ی ss، روی ویلچر نشسته بود و درحالی که صدایش مثل دستانش می‌لرزید، نفس‌بریده از زندگی می‌نالید که:

احساس می‌کنم سنگین‌تر از همیشه‌م؛ انگار که کل وجودم رو چرک و کثافت گرفته باشه. خسته‌ام هاوارد.

هاوارد که مشغولِ مطالعه‌ی "شبح سرگردان" بود، کتاب را بست و گفت:

یه دوشِ آبِ داغ می‌تونه خستگیت رو رفع کنه. واسه چرک و کثافت وجودت هم برنامه دارم پیرمرد.

و او را تا حمام هل داد. لباس‌هایش را از تنش درآورد و او را در وانِ آبِ گرم نشاند.  افسرِ پیر سرگرم خیس کردن سر و گردنش بود که هاوارد با یک صابونِ کِرم‌رنگ به حمام برگشت. 


- میدونی چیه افسر؟! گذشته، تطهیردهنده‌ی حاله‌؛ اگه حافظه‌ت یاری کنه، اگه خوب بشناسیش.


افسر که با چشمانِ خط‌شده به اسمِ حک شده روی صابون زل‌زده بود، لرزش دستانش زیرِ آبِ داغ متوقف شد و خاطره‌ش گره خورد به ۴۰ سال پیش؛ اسم برایش آشنا بود، در مقابلش، در فاصله‌ی نه‌چندان‌ دور از خودش ایستاده بود که فرمان داده بود: 

آتش.


+ اگه متوجه موضوع نشدید، نپرسید. چون جواب نمیدم :))

++ و اینکه از لحاظ تاریخی این مسئله همچنان در هاله‌ای از ابهامه و این نوشته صرفاً یک داستانه.

  • Neo Ted

۱. پدربزرگ ما چند وقتیه حالش ناخوشه، کسالت داره؛ ولی کسالتش در حدی نیست که هر دو-سه روز یه بار کل خاندان رو جهت استماع وصیت‌نامه و نصیحت‌نامه و نکاتی چند فرابخوانه. درحال حاضر بیشتر از جهت روحی-روانی ضعیف و امیدش به زندگی کم‌رنگ‌ شده؛ باورش سخته پیرمردی که سیاست و جذبه‌ی خاص خودش رو داشت و با کمرِ صاف و محکم قدم برمی‌داشت، در این حد ضعیف و ناتوان شده باشه که گاه و بی‌گاه ناله‌ی ناامیدی و مرگ سر بده؛ دور از جانش. ولی اون پیرمردِ بلند قد و ایستا، الان خودش رو باخته، بیماریش در این حدی که ناامید شده، جدی نبوده و نیست! انگار خودش هم باورش نمی‌شه که سنش رفته بالا و دیگه مثل سابق نمی‌تونه تو کوه و جنگل‌های روستا مانور بده و هیزم جمع کنه. انگار تو این مدت، یه چیزی رو فهمیده یا لمس کرده که قبلاً براش قابل حس نبوده! باید با شرایط جدید کنار بیاد و به زندگیِ عادیش، به خنده و شوخی‌های خاص خودش، به امید برگرده.

۲. حالا وسط این هیاهو، در بستر یکی از جلساتِ استماعِ وصیت‌نامه که پدربزرگ خیلی بی‌تابی می‌کرد، مادربزرگِ ما بالای سر پدربزرگ ما نشسته بود، دهنش رو برده بود نزدیک گوشِ همسرش، حالا فکر می‌کنید چی میگفت؟! از امید دَم می‌زد؟! یا از اینکه بابا بزرگش نکن مَرد! چیزیت نیست عزیزِ من!؟ نه! دمِ گوشش زمزمه می‌کرد که:

استغفار کن حاجی! استغفار کن! :|| ||: 

حالا من تو دلم خطاب به ننه. به قول این خارجکیا: آر یو کیدینگ می؟! :| استغفار کن حاجی؟! حالا تو همه‌ی زندگی‌ها مشکلاتی بوده، تفاوت سلیقه و بحث و جدل‌های دوطرفه، حالا یکم اون اذیت کرده، تو هم اذیت کردی یکم، طبیعیه، ولی استغفار کن حاجی؟! :|

  • Neo Ted

تفنگ مثل ناموس آدم نیست! اون خوابه که مثل ناموس آدمه! و هرگونه هتک حرمت مثل کم‌خوابی، بدخوابی، کج‌خوابی و وقفه و خلل در اون رسماً و حکماً محکوم و حرام است! این فلسفه‌ایه که من باهاش زیسته‌ام، می‌زی‌ام و خواهم زی! 

آقا/خانم! شما حق نداری کم بخوابی! پفک می‌خوری که کم بخوابی اصن. دیر خوابیدی و باید صبح زود بری به کار مهمی برسی؟! به کلیه‌ی چپِ رویا و صادقِ خواب! اهمیتی نداره. دیر خوابیدی، دیر هم بیدار میشی! ۲ خوابیدی؟! زودتر از ۱۰.۳۰ بیدار شی مرتدی! کج می‌خوابی؟ گردنت رو در زاویه‌ی نامناسبی قرار می‌دی؟! تو یک منحطی! وسط خواب پا میشی میری دستشویی؟! چرا قبل خواب نرفتی؟! ایزی‌لایف رو واسه چی ساختن؟! دریغ می‌کنی؟! خونت مُباحه! من آدم شعار نیستم. شعار تا وقتی قشنگه که بوی عمل بده؛ بو بده ها! بو! البته این بویی که میخوام بگم به ایزی‌لایف ربطی نداره! کلاً به بو ربط نداره؛ همینجوری الکی گفتم. می‌خوام به گوشه‌ای از فضایلم اشاره کنم که میرسه به اون شب کذایی برسم که صبحش امتحان ترم داشتم و باید تا دیروقت درس می‌خواندم و خواندم؛ مثل کروکدیل خواندم. امتحان ساعت ۸ صبح بود و زمستان زوزه می‌کشید. صبح که گوشیم زِر زر کرد از خواب پریدم؛ خواب خش برداشت. یه چشمم باز، یه چشمم بسته، گوشه‌ی لبم آبِ غلیظِ دهن جمع‌شده، چشمم به ساعت افتاد؛ ساعت نیشخند زد. دعا کردم مادرم خواب باشه؛ مادر غر زد؛ که بیا برو. بلند شدم لباس بپوشم؛ لباس‌هام پوزخند زدند. کردمشون تنم و افتادم تو راه خروج از خانه؛ دستگیره‌ی درِ خروجی شلوارم رو چسبید؛ ناله کرد. از خودم کَندمش. افتادم تو راه‌رو. پله‌ها گریه می‌کردند و دیوار شرمگین بود؛ هر پله که به پایین می‌رفتم از خروجی دورتر می‌شدم‌. رفتم و رفتم تا به طبقه‌ی پایین رسیدیم. درِ اتاق رو باز کردم و پیچیدم تو. دستگیره‌ی در اینبار شلوارم رو کشید  پایین؛ ولی سفت چسبیدمش گفتم چکار می‌کنی کودن؟! خندید و گفت: اَی شیطون!  هوای اتاق سگ‌سرد بود. کو نداشت از هوای بیرون؟! یه نگاه به بخاری انداختم؛ اونم به من چشمک زد. دادمش بالا. پتوها رو آوردم و بساط خواب رو فراهم کردم. اونم چه پتویی! لازمه توضیح بدم. ما یه پتو داریم که حالت عجیبی داره. سنگین و گرم و نرم! هیچی آقا/خانم! با همون لباس‌های بیرونی رفتیم زیر پتو، چسبیده به بخاری. خاصیت این پتو هم اینه که انگار یه فیلِ پنبه‌ای روت خوابه که تو وانِ پر از ماده‌ی بیهوشی دوش کرده! بری زیرش، حتی اگه قصد خواب هم نداشته باشی، از یه حدی که بگذره، حتی اگه نخوای بخوابی، باید بخوابی! و من خوابیدم! یکی از بهترین خواب‌های عمرم.

+ و بعداً که رفتم بالا لباس‌هام رو انداختم زیر پام، ساعت رو چپه کردم و هشدار گوشیم رو هم بردم‌ به دوره‌ی نئاندرتال.

  • Neo Ted

کافیه یه نگاه سطحی به سریال‌های طنز آمریکایی بندازید تا متوجه محدودیت‌های وسیع سریال‌های طنز داخلی بشید. واقعاً کارِ طنز و خنده‌سازی در صداسیمای ما سخته! خیلی عجیب سخته! سانسور و ممیزی واسه کارگردان‌های کمدی ما یه امر طبیعی و عادیه؛ با این مسائل زندگی می‌کنن اصلاً. دلهره‌ط اینکه نکنه به فلان نهاد سیاسی مملکت بر بخوره، مردم فلان قوم و شهر مملکت نریزن بیرون، مراجع اعتراض نکنن، ارشاد گیر نده و ... ولی محدودیت و سانسور واسه اونا یه شوخی خنده‌داره. (در مقایسه با ما البته. وگرنه یقیناً اونا هم خطوط قرمز خاص خودشون رو دارند؛ هرچند خیلی کمرنگ‌تر از ما) به شکل افسارگسیخته‌ای می‌تونن با هرچیزی که بخوان شوخی کنن. شوخی‌های جنسی، قومیتی، مذهبی، سیاسی، نژادپرستانه و هرچیزی که در قاب صداسیمای ما نمی‌گنجه. واقعاً شوخی‌های سریال‌های کمدی آمریکایی یه جاهایی حتی توهین‌آمیزه! یعنی علناً مذهب مسیحیت و یهودیت، قومیت‌های مختلف امریکایی، چارچوب‌های اخلاقی رو به سخره می‌گیرن؛ ولی کسی اعتراضی نمی‌کنه! اگه هم کنه به جایی نمی‌رسه! نمی‌دانم. حس می‌کنم یه جور کمدیِ سیاه و تلخ خاصی بر این سریال‌ها حاکمه که با این شوخی‌ها واقعیت‌های موجود امریکا‌ رو مورد نقد قرار میده. چیزی که مشخصه ظرفیت‌سازی و جنبه‌ی بالای ملت آمریکاست که این قبیل سریال‌ها رو به عنوان سریال‌های پرطرفدار و محبوب پذیرفتن؛ شایدم نپذیرفتن؛ بی‌حس و بی‌تفاوت شدن.

  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۳۰
  • Neo Ted

آدم‌ها هم مثل ربات‌ها نیاز به یه فرایندِ خودتخریبی دارن؛ که وقتی پیر میشن، وقتی به یه سنی میرسن که توان نگهداری از خودشان رو ندارن، وقتی که محتاج بقیه میشن، وقتی که نگاهِ ترحم‌آلود فرزندان‌شان رو دوش‌شان سنگینی میکنه و منت‌وار کمکشان میکنن، (اگه نفرستنت خانه سالمندان) یه دکمه‌ای رو بزنن و یه ندایی از درون اعلام کنه: فرایند خودتخریبی آغاز شد؛ خوش‌بگذره و خدانگهدار.

و بعدش آدم طی یک شمارش معکوس ده ثانیه‌ای که در طول اون شمارش به تمام وقت‌هایی که تو اون زندگی حالش خوب بوده و از ته دل خندیده، آدم‌هایی که دوستشون داشته و دوستش داشتن فکر کنه و بعد  چشم‌هاش رو ببنده و بووووومب! منفجر بشه و تبدیل به میلیون‌ها حبابِ رنگین‌کمانی بشه و همه‌ی بچه‌هایی که اون اطراف زندگی می‌کنن رو ذوق‌زده کنه؛ درست وقتی که هرکدامشان دنبال حباب‌هات می‌گردن و با هیجان و خوشحالی فوتت میکنن و می‌ترکوننت!

  • Neo Ted