+ یه توضیح ابتدای پست بدم! تصمیم گرفتم حالا که فصل اولِ پسرتاریکی تموم شده هرچند وقت یه بار از یکی از دنبال کننده های پسرِ تاریکی درخواست کنم در قالبِ پستِ مهمان حس و حال یا برداشت های شخصیش رو با هم تلفیق کنه و واسم بفرسته تا اینجا منتشر شه تا با تفکرات و برداشت های مختلف آشنا بشیم.
قسمتِ اول به روایتِ گیس گلاب خاتون:
همه جا در تاریکی گم شده بود. به هر سمت چشم می چرخاندم باز هم فقط تاریکی بود و تاریکی. ترسیده بودم. دستانم یخ کرده بود. بی قرار مدام دنبال نور میگشتم. صدای اطراف لحظه به لحظه دور می شد. من فریاد می زدم تو را به خدا نروید. آن ها نمی ترسیدند. من اما با آن دستان یخ کرده سرجایم میخکوب شده بودم. فریاد زدم. خواهش کردم. هیچ کدامشان گوش ندادند. به من می خندیدند. فقط می خندیدند و صدای خنده شان دور و دورتر می شد. پاهایم می لرزید. دستانم می لرزید و داشتم بلند بلند گریه می کردم و فریاد می زدم. همه تنهابم گذاشتند. تک تکشان. صدای تک تکشان کم کم محو شد. من تنها شدم. نشستم روی نمناکی زمین. به رو به رویم نگاه کردم. و از حس تنهایی بین آن همه تاریکی بغض کردم. زندگی آمد نشست روی قفسه ی سینه ام و نفس کشیدن برایم سخت شد. دستانش را حلقه کرد دور گردنم. به تدریج فشار را بیشتر کرد تا کم کم خفگی تمام وجودم را بگیرد. کم کم خفگی داشت تمام وجودم را می گرفت. به همین راحتی.
- ۱۱ نظر
- ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۰۰