Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

+ یه توضیح ابتدای پست بدم! تصمیم گرفتم حالا که فصل اولِ پسرتاریکی تموم شده هرچند وقت یه بار از یکی از دنبال کننده های پسرِ تاریکی درخواست کنم در قالبِ پستِ مهمان حس و حال یا برداشت های شخصیش رو با هم تلفیق کنه و واسم بفرسته تا اینجا منتشر شه تا با تفکرات و برداشت های مختلف آشنا بشیم.

قسمتِ اول به روایتِ گیس گلاب خاتون:

همه جا در تاریکی گم شده بود. به هر سمت چشم می چرخاندم باز هم فقط تاریکی بود و تاریکی. ترسیده بودم. دستانم یخ کرده بود. بی قرار مدام دنبال نور میگشتم. صدای اطراف لحظه به لحظه دور می شد. من فریاد می زدم تو را به خدا نروید. آن ها نمی ترسیدند. من اما با آن دستان یخ کرده سرجایم میخکوب شده بودم. فریاد زدم. خواهش کردم. هیچ کدامشان گوش ندادند. به من می خندیدند. فقط می خندیدند و صدای خنده شان دور و دورتر می شد. پاهایم می لرزید. دستانم می لرزید و داشتم بلند بلند گریه می کردم و فریاد می زدم. همه تنهابم گذاشتند. تک تکشان. صدای تک تکشان کم کم محو شد. من تنها شدم. نشستم روی نمناکی زمین. به رو به رویم نگاه کردم. و از حس تنهایی بین آن همه تاریکی بغض کردم. زندگی آمد نشست روی قفسه ی سینه ام و نفس کشیدن برایم سخت شد. دستانش را حلقه کرد دور گردنم. به تدریج فشار را بیشتر کرد تا کم کم خفگی تمام وجودم را بگیرد. کم کم خفگی داشت تمام وجودم را می گرفت. به همین راحتی. می توانی بفهمی چقدر ترسیدم نه ؟ نفس هایم به تدریج کند و کند تر میشد. زندگی داد میزد. جانم را میخواست.

از خیلی سال پیش تر به تاریکی فکر میکردم. هر چقدر بیشتر قد کشیدم این فکر هم بیشتر در ذهنم شاخه دوانی می کرد. چند خطی که بالا خواندید کابوس تکراری خیلی از شب هایم بودِ و هست. شاید برای همین وقتی پسرِ تاریکی را خواندم حس کردم با سلول به سلولِ وجودم حسش میکنم. من سالها بود هر شب قبل خواب و هر صبح قبل برخواستن اول از هر کاری به تاریکی فکر میکردم. سالهای سال تاریکی را زندگی کرده بودم. داستان دست و پنجه نرم کردنم با تاریکی از شش سالگیم شروع شد از آن روزِ تابستانی که وسط استوپ هوایی بازی کردنمان چشمم را بستم و وقتی باز کردم دیدم هوا تاریک شده و درحالی که دست هایم را گرفته ام به لبه یک چاه در هوا معلقم. نه توان بالاکشیدن خودم را داشتم و نه آنقدر ناتوان بودم که قید همه چیز را بزنم و خودم را رها کنم. یک چیز میان امید و نا امیدی. حضور نور را درست در شش سالگی تجربه کردم. وقتی خواهرم را دیدم که میان آن همه تاریکی من را پیدا کرده و دست های نحیفم را گرفت و بالا کشید. وقتی دیدم با وجود اینکه ساعتهای طولانی معلق بودم اما در کمال نا باوری دستم را از لبه چاه رها نکردم، حتی تمام مدتی که بی هوش بودم. سالها گذشت و من بار ها و بارها این حس را تجربه کردم. این که تا چشم کار میکند تاریکی ببینی اما در دلت حسِ نا شناخته ای نوید روشنایی بدهد. که گیر بیوفتی بین امید و نا امیدی. که نه توان تحمل داشته باشی و نه به خودت اجازه ی تسلیم شدن بدهی.

روزی که عزیز ترین آدم زندگیم برای همیشه پر کشید و رفت. روزی در کمال ناباوری شنیدم خواهر تازه بیست و یک ساله شده ام سرطان دارد. روزی که سر جلسه ی کنکور حالم بد شد و خلاف تمامِ تخمین هایِ سنجش رتبه ام سه رقمی شد. روزی که بخشی از قلبم کوله بست و رفت جهاد و خیلی روز ها و ساعت های دیگر...

من بیست سال پسرِ تاریکی را زندگی کرده بودم و حالا حس میکردم که کسی دارد واژه به واژه روح خسته اما از پا ننشسته ی من را به قلم می آورد. آنجایی که پسر توقع داشت نتیجه چیزی بشود اما در یک بهتِ عمیق دید چیز دیگه شد را من با گوشت و پوست میفهمیدم. آنجایی که جلوی چشمش حقیقت ناجوان مردانه از نطفه خاموش شد اما جز سکوت و نگاه کردن نتوانست کاری بکند. آنجایی که حالش از آدمیت بد شد. آنجایی که یار قدیمی دشمن سر سخت از آب در آمد. آنجایی که بین درد از دست دادن عزیز و نرسیدن به هدف سرگردان بود و نمیدانست چی کار باید بکند و برای کدام یک غصه بخورد.

من هم درست مثلِ پسرِ تاریکی حس کردم این را که گاهی روزگار آنقدر به آدم سخت می گیرد که تا دو قدمیِ شکستن، نشستن و دست کشیدن پیش می روی اما حسی از درون رهایت نمیکند تا با خیال راحت همه ی جسم خسته ات را تسلیمِ چیزی که تقدیرش می نامند کنی. من خوب میفهمیدم این را که بعضی روز ها خسته ای، دیگر هیچ نایی نداری، ولی میدانی باید ادامه بدهی. من ندیده ایمان به روشنایی داشتن را درک میکردم. تمام عمرم را تا به اینجا وسط خروار خروار تاریکی به امید روشنایی دویده بودم. با پاهای تاول زده. با جسم خسته و مثل پسرک یقین داشتم که برای رسیدن به هر چیز گرانبهایی باید تا آخرین نفس جنگید و روشنایی یکی از آن چیز ها بود.

شاید برای همین هر بار موقع خواندن داستان به مسخره ترین و بچه گانه ترین حالت ممکن دلم میخواست هر طور شده بتوانم خودم را کنار پسرک برسانم و کنار گوشش دعایِ نور را زمزمه کنم. دعایی که در تمام این سال ها، میان همه این تاریکی ها قلبِ خسته و وحشت زده یِ من از هجومِ تاریکی را التیام داده بود و نگذاشته بود سو سویِ شعله های امیدم خاموش بشود

 پ ن: «یا نور النور. یا منور النور. یا خالق النور. یا مدبر النور. یا مقدر النور. یا نورا کل نور. یا نورا قبل کل نور. یا نورا بعد کل نور. یا نورا فوق کل نور. یا نورا لیس کمثله النور. یا نور یا برهان، یا مبین یا منیر، یا رب اکفنی شر الشرور و افات الدهور...»

  • ۹۵/۱۱/۲۱
  • Neo Ted

نظرات (۱۱)

:(
متنفرم از سکوتِ سرد و تاریکی...
پاسخ:
هییع
  • ف.ع ‏ ‏‏ ‏
  • ایده جالبیه :) 
    خیلیم عالی بود
    پاسخ:
    تشکر : )
    عالی نوشتن
  • پرستو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
  • و باز هم تاریکی 
    تاریکی عمیق 
    پاسخ:
    ....
  • آرزو ﴿ッ﴾
  • سپاس زیاد از خاتون گیس گلابتون :)
    پاسخ:
    بلی بلی :))
  • خانومِ حدیث :)
  • چه کار قشنگ و جالبی  :))
    @خاتون جان:   نخسته
      :) نظراتمو قبلا گفتم خدمت خود نویسنده  D:
    پاسخ:
    لطف داری شما
    :)
    چه جالب 
    پاسخ:
    : )
    پس قضیه ازین قراره :))
    پاسخ:
    از اون قرارم هست تازه
    :) عااااالی نوشته بود!
    کار سخت شد:)))))
    (-: بااینکه مخاطب پسرتاریکی نبودم ولی خب این خوب بود...
    پاسخ:
    جای شکر داره پس :|
  • ما جــــــــღــــــدہツ
  • ایده جالبیه:)
    پاسخ:
    قابل نداره :))
    خب ما که رمز میخوایم چه کنیم؟
    پاسخ:
    سه تا صلوات بفرستید :)))
    وبلاگتون نیست ک