آخرین سنگر
من: «عماد! یه خشاب دیگه بده،خشابم خالی شد!»
عماد: «بگیرش! دیگه داره تموم میشه. حواست باشه خطا نزنی!»
از زمین و آسمان گلوله و موشک میبارید. زوزهی وحشیانهی جنگ، گوشخراش بود و اگر لحظهای غفلت میکردیم، سر و مغز تراش هم میشد. آلمانها خیلی بیرحم و سنگین حمله میکردند. انگار هرچه مهمات داشتند میخواستند بر سر ما خالی کنند و منطقه را با خاک یکسان کنند؛ بدون هیچ ترحمی. کل شهر را تسخیر کرده بودند، به جز همین خانهی متروکهی تقریباً ۱۰۰ یاردی که کاملاً تبدیل به یک سنگر نظامیِ سوراخ سوراخ شده بود . باید مقاومت میکردیم تا نیروهای پشتیبانی برسند وگرنه مثل بقیه، جنازههایمان را هم میسوزاندند. ما آخرین سنگر امید شهر بودیم.
از یک گردان ۱۱۳ نفری، فقط پنج نفرمان باقی مانده بود: «اِریک و ایدِک، من و عماد و فلیکس:
همان پنج نفری که در دوره آموزشی با خونِ کفِ دست هایمان با هم عهد بسته بودیم فقط بعد از پیروزی به خانههایمان برگردیم.
اِریک و ایدِک با همان خصلتهای عجیب و غریبی که از زادگاهشان «کراکوف» نشأت میگرفت، به طرز جسورانهای از پنجره جلوی خانه به سمت نازیها تیراندازی میکردند؛ کراکوفی ها در وطن پرستی و جنگاوری یک سر و گردن بالا تر از باقی شهرهای کشور هستند و اگر در بدو تولد توانایی سخن گفتن میداشتند، یقیناً اولین کلامشان " زنده باد لهستان" بود و قبل از بابا و مامان، اسم لهستان را بر زبان جاری میساختند. زمین زیر پایشان از عرقی که میریختند خیس شده بود. انگار نه انگار که ما فقط پنج نفریم و دشمن یک گردان. اریک و ایدک دوقلو هستن و جفتشان کله شق. بدن ورزیده و موهای قهوهای داشتند که همین دیروز با تیغ از ته زدنشان که سر و صورتِ دایرهایشان را بیشتر به چشم میآورد. چندبار با هم پادگان را به هم ریخته بودند و حسابی ژنرال والسکی را عصبانی کرده بودند.
فلیکس که کمرش تیر خورده بود و خونریزی شدیدی هم داشت، با همان هیکلِ لاغر مردنیاش یک گوشه کِز کرده بود و لبخندی غمزده کنج لبش نشسته بود؛ طبق معمول البته. فلیکس یکی از اثبات کنندگان نظریهی اثر پذیری کودکان از اسمهایشان است. خوشحالیِ او ذاتیست و در بد ترین شرایط هم نمیتوان صورت استخوانیاش را تهی از لبخند دید. به گردن بندش نگاه میکرد؛ با همان چشمانِ درشتِ سیاهش. گردن بندی که لحظه آخر از مادر پیرش گرفته بود. فلیکس و مادرش خیلی به هم وابسته هستند، به حدی که مادرش اجازه رفتن او به سربازی را نمیداد. نمیتوانست صحبت کند، ولی اشک بر گونهاش، گویای همه چیز بود. اشک چیزی نیست که بتوان با لبخند قایمش کرد. انگار انتظار کسی را میکشید...
من و عماد هم از حفرهای که وسط دیوار بوجود آمده بود برای تیر اندازی استفاده میکردیم. ولی عماد هر از چندی که خسته میشد، یک گلِ سرِ زیبا که شکل یک شاپرک بود را از جیبش بیرون میآورد و میبویید. انگار که نیروی دوبارهای میگرفت از بوییدن این گل سر. او تازه مسلمان شده و اسمش را تغییر داده است. او مورفینِ گروهمان است. موهای بورِ فر فریاش و محاسنِ مرتبِ صورتش که به هیچ وجه از شلختگی موهایش تبعیت نمیکنند و نگاه متین و لب های کشیده و گونههای حساس به هیجانش که فوراً سرخ میشوند، مجموعهای را تشکیل داده اند که کافیست به او نگاه کنی تا آرام شوی. البته من معتقدم با زل زدن به او حتی میتوان خوابید! و چقدر خوابم میآید.
دم دمای ظهر بود که وسط باران گلولههای آلمانیها و سر و صدای وحشتناک خمپارههایشان، عماد اسلحه را کنار گذاشت و شروع کرد به خاک مالیدن به صورت و بعدش هم دستانش. نمیدانستم به چه دلیلی دارد در این وضعیت چنین کار بیمعنیای انجام میدهد. من مشغول تیر اندازی بودم که دیدم یک تیکه سنگ گذاشته جلوی خودش و دارد یک سری جملات را زیر لب زمزمه میکند؛ خم و راست میشود، سرش را میگذارد روی سنگ و... بعد هم کتابی را میخواند که به زبان لهستانی نیست؛ ولی ترجمهی لهستانی دارد. انگار کل این شلوغی و سر و صداها را احساس نمیکرد. در آن شرایط پر از ترس و اضطراب یک لحظه خندهام گرفت، ولی بعدش در فکر فرو رفتم که این چه کارهایی است که اینقدر اهمیت دارد برای یک انسان!
جیغ و داد گلولهها، امانمان را بریده بود. میخواستم یک آلمانیای که قصد داشت به سمت ما آر پی جی بزند را بزنم که صدای زوزه یک خمپاره بدجوری پردهی گوشم را لرزاند...
یک لحظه بدنم داغ شد. اطرافم را خون فرا گرفت. کنارم یک دست قطع شده را دیدم. نگاهی به دستهایم انداختم. دست چپم از ساعد قطع شده بود. خون از دستم با شدت زیادی خارج میشد؛ انگار که از چیزی مثل سگ ترسیده باشد و فقط بخواهد فرار کند. مثل اینکه بعد از چند ثانیه تازه دردش شروع شده بود. پیراهنم را به زور دندان هایم پاره کردم و به هر شکلی که شده، دستم را تقریباً بستم تا جلوی خونریزی را بگیرم ولی تأثیر زیادی نداشت. همچنان خون از بیخِ دستم جاری بود. باورش برایم سخت بود. من یکی از دستانم را از دست داده بودم. حالا اگر زنده بمانم، تا آخر عمر باید با یک دست و نصفی زندگی کنم.
درگیر افکار خودم بودم که یاد عماد افتادم. صورتم را که برگرداندم، عماد را دیدم که در خون دست و پا میزد. رفتم بالای سرش: «عماد منو نگاه کن، عماد! عماد! صدامو میشنوی؟!»
سرم گیج میرفت. او در حالی که خون از دهانش سر ریز کرده بود گفت: «به... به همسرم بگو... خخ... خخیلی... دوس.... دوست...»
چشمان خیسش را بست و رفت؛ خیلی تلاش کرد تا حرفش را کامل کند، ولی نتوانست. دیگر دست و پا نمیزد، آرام شده بود؛ طبق معمول. حالت عجیبی در چهرهاش بوجود آمده بود. او رفت ولی لبخندی از جنس آرامش بر لبش ماند. گویا بال پرواز درآورد دراین قفس بی مرز، و به روشنایی ابدی کوچ کرد.
گل سری که همیشه از آن نیرو میگرفت به همراه عکس آغشته به خون خانومی محجبه از جیبش بیرون افتاده بود، پشت عکس با خط ریز نوشته شده بود: «عماد جان! من و دخترت ریحانه منتظرت هستیم. شیطون خیلی بیتابی تو رو میکنه. بیش تر از این منتظرش نذار. تازه یاد گرفته میتونه اسمت رو صدا بزنه. باید ببینیش. خیلی دوستت داریم. راستی!خیلی دلم واست تنگ شده. به نظرت دیگه کافی نیست؟!»
ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. باید آرام میشدم و به خودم میآمدم. به چهرهی آرامِ عماد زل زدم.
هر لحظه بیحال تر از قبل میشدم و احساس تشنگی و عطش با شدت بیشتری پا بر روی وجودم میگذاشت. هنوز از شوک دستم و عماد خارج نشده بودم که...
ادامه دارد...
- ۹۷/۰۲/۱۹