کشتمش
تمام شد. کارش را ساختم. خیلی مقاومت کرد ولی من او را کشتم! او خیلی لعنتی بود. از کودکی مرا آزار میداد. همیشه با فکرهای مسخره اش مرا اذیت میکرد. بارها سدِ راهِ پیشرفتم شد و اجازه نمیداد موفق باشم. هنوز آن روزِ لعنتی را در دوره ی ابتدایی به یاد دارم که چگونه باعثِ سر افکندگی و اشک شرم در برابر دوستانم شد. همان روزی که در مسابقات فوتبالِ مدرسه وقتی نوبت به ضربه ی پنالتیِ من شد، جلویم را گرفت و نگذاشت ضربه را بزنم. پاهایم را چسبید و باعث شد در برابر چشمانِ سیصد دانش آموز زمین بخورم و دیگر بلند نشوم ضربه را بزنم و تیمم ببازد. کلِ مدرسه مسخره ام کردند که حتی جرئتِ زدنِ یک ضربه ی ساده را ندارد.آن روز تا خودِ خانه اشک از چشمان متولد میشد. صبحِ روزِ بعد تصمیم گرفتم دیگر ضربه ی پنالتی نزنم؛ ولی امروز ضربه ی نهایی را زدم. آن لعنتی همیشه آزارم میداد. آزاری که بیشتر به شکنجه مینمود تا آزار. مثل همان روزی که جلوی دهانم را گرفت و نگذاشت دخترِ مورد علاقه ام را که سه سال عاشقش بودم را به دست بیاورم. آن لعنتی اجازه نداد و دو روز بعد پسر عمویِ چاق و مو فرفریِ جلفش او را برای خود کرد. آخر آن تپلِ وقیح با آن دماغِ کلنگ و قدِ کوتاه کجا و رایانا با آن چشم و ابرویِ مشکی و موهای بور کجا؟؟ لعنتی تو با چه رویی در برابرش ایستادی و او را خواستگاری کردی لعنتی؟!! البته او هم زیاد مقصر نیست. لعنتی من هستم که سه سال عاشقش بودم و به امید دیدنِ روزانه اش با رتبه و معدلِ بالا در دانشگاهش قبول و ادامه تحصیل دادم و حتی یکبار به او ابراز علاقه نکردم. ولی من هم تقصیری ندارم! مقصرِ اصلی اوست. همان لعنتیِ نفرین شده که دهانم را بست. همانی که امروز تکه تکه اش کردم. هیچ وقت ظلم هایی که در حقم کرد را فراموش نمیکنم. تا ابد به یاد خواهم داشت او چطوری مانع رسیدن به رویاهایم شد. هیچ وقت هم آن لحظه ی آخر را فراموش نمیکنم. همانجا که گلویش را به اندازه ی سی و سه سال سرکوبِ خواسته هایم فشردم. دقیقأ همانجا که با نفرتِ جمع شده در دستانم، سی و سه سال شکنجه ی روزانه را به دسته ی تبر منتقل کردم و تکه تکه اش کردم. همانجا هم قصد نداشت دست از اغوا و وسوسه کردنم بردارد و میخواست خودش را نجات دهد. ولی من دیگر آن پسرِ همیشگی نبودم. او را خفه کردم و به سی و سه تکه تقسیم کردم و آتشش زدم. او شبیهِ خودم بود؛ شبیه که نه! یک نسخه ی نفرین شده از خودم بود! اسمِ لعنتی اش را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد. اسمش ترس بود...
- ۹۶/۰۱/۱۰