یه صندلی و چراغِ روی سرش و یه گپِ جدی
یه اتاق تاریک
یه صندلی
یه چراغ بالا سرش
چپ راست
چپ راست
نشستم روی صندلی
میاد و روبروم می ایسته
دستاشو میبره توی جیبش و شروع میکنه در برابرم چپ و راست قدم زدن
شروع میکنه حرف زدن:
+ چرا؟!
- چی چرا؟!
+ چرا اینقدر لج بازی؟ به چی میرسی؟
- لج بازم چون بعضی چیزا لج بر انگیزه! به چیزی نمیخوام برسم؛ جز خودم!
- خب داری با اینکار منو آزار میدی! میفهمی؟! دارم اذیت میشم با این کارهات! کافی نیست واسه این همه سال؟!
+ من اذیتت نمیکنم. فقط دارم بهت کمک میکنم. نمیخوام ضعیف بار بیای تو جهانی که قانون جنگل حاکمه. این پروثه هم تا وقتی به اون حدی که من تشخیص میدم نرسی، ادامه داره! حالا فرق نداره چند سال طول بکشه! بابت این موضوع ازت معذرت نمیخوام؛ چون میدونم و امیدوارم بدونی دارم بهت کمک میکنم.
- خب قبول! ولی چرا سکوت؟! چرا جوابِ توهین و تمسخرهای بقیه رو نمیدی که فکر کنن حق باهاشونه؟!
+ گاهی اوقات سکوت عاقلانه ترین کاریه که میشه در واکنش به یه عده احمق انجام داد؛ باید گذاشت تو گردابِ حماقت غرق بشن. حالا این وسط چه اهمیتی داره اون احمقا چی میگن؟! حقیقت رو احمق ها تعیین نمیکنن؛ حقیقت فرای مغزهای کوچیک و دهن های گشاده!
- چقدر فلسفی حرف میزنی! حداقل با من راحت باش!
+ فلسفی نیست؛ کفِ زندگیمه. همیشه باهات راحت بودم؛ ولی تو نمیفهمی منو!
- چرا اینقدر تنهایی؟! سر و صدا و شادیِ بقیه رو نمیشنوی از بیرون؟! نمیخوای بری پیششون؟!
+ این تنهایی شرف داره به هم زیستی با یه عده... ولش کن. فقط بدون این تنهایی ابدی نیست؛ یه روزی میرسه که رویایی ترین دوتاییِ جهان رو میسازم.
- چند سالته؟!
+ نمیدونم!
- نمیدونی؟! کدوم آدمِ عاقلی هست که سنش رو ندونه؟!
+ من با عقلا کاری ندارم؛ من عاقل نیستم. یه دیوونه ام که داره فلسفه بافی میکنه و با تخیلش زندگی میکنه و علاقه ای هم به پیوستن به جرگه ی عاقل ها رو نداره. ولی اگه بخوام سنم رو بگم میتونم حدس بزنم بی نهایت سال زندگی کردم؛ من با تخیل و تو خیالم زندگی میکنم و تلاقیِ دنیایِ واقعیم با تخیلاتم، یعنی بی نهایت!
- اونقدر پیچیده هستی که هنوز نشناختمت!
+ دیدی دیوونه ام؟! کدوم آدم عاقلی رو دیدی که خودشو نشناسه؟
+
- ۹۵/۱۰/۰۸
+ خراب اون "پروثه" شدم اصن
+ یه دعای ته دلی واسه یه جمله از متنتون ...