تبِ گذرا
درحالی که روبروی هم،زیر یک آلاچیق،در یک پارک جنگلیه زیبا نشسته بودند،«نگار»،تک فرزندِ هجده ساله ی یک خانواده ی مرفه،باچشمانِ فیروزه ای،زل زد به چهره ی دوست پسرش«آرمان» و گفت:«آرمان!.یه چیزی رو میخوام بهت بگم،ولی نمیدونم درسته یا نه گفتنش!»
آرمان یک پوک از سیگارش کشید و رو به نگار کرد و گفت:«نذار چیزی ته دلت بمونه.اینجوری،ته دلت رسوب میکنه.بگو راحت باش.»
تبسمی بر روی لب نگار نشست و دست هایش را روی میز روبرویش گذاشت و گفت:«ببین آرمان!چند وقتیه یه حس و حاله خاصی نسبت بهت دارم.فکر کنم عاشقت شدم دیوونه.»
آرمان پوزخندی زد و سیگارش را زیر پایش له کرد و ناگهان پشت دستش را گذاشت بر روی پیشانیه نگار و گفت:«چیزِ خاصی نیست!تب کردی!یه هفته سعی کن سوپ و مایعجات زیاد بخوری و کمتر بیرون بری!میگذره و دوباره عادی میشه همه چی.»
و بعد خیلی آرام از سر جایش بلند شد و مسیر برگشت را پیش گرفت؛نگار هم با بغضی سنگین،که گلویش را میفشرد،به دنبال آرمانش راه افتاد...
- ۹۵/۰۶/۰۵