Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه
۱. پروفسور کید.ال.مور


۲. تی. وی. ان پرساود T.V.N Persaud



۳. پروفسور موریس بوکای



۴. مارشال جانسون



۵. جرالد. سی جررینگر Gerald C.Goerinyer



۶. سی مپسون Simpson



۷. تِجاتَتَ تِیاسِن Tegatat Teyasen



اشخاصی که دیدین، پروفسورهایی هستند که تو زمان خودشون با مراجعه به قرآن و خوندنش، مسلمان شدن!

من چیزی درمورد تخصص و بزرگیشون نمیگم که فکر نکنین دارم از خودم میگم؛ اسمشونو سرچ کنین، همه چیز شفافه!

فقط یه چیزی بگم خطاب به بعضیا!

شما دوست عزیزی که هنوز دیپلم نداری یا مدرک داری و بدردِ شوهر عمه ت میخوره و از دردِ بیکاری یا بیماری تو تلگرام و مجازی، از قرآن و اسلام و احکامش عیب میگیری و پروفسور طور، تِز میدی واسه خودت! این پروفسورها برن تو چش و چال و دریچهٔ میترالت D:

لطف کن تز نده جانم! برو یکم سوادتُ درست کن!

مچکرم!

  • Neo Ted

جهنم هفت طبقه دارد و شیطان، ساکنِ طبقهٔ چهارمِ آن!! و چقدر جذاب که افرادی بر روی همین کرهٔ نسبتأ خاکی و شاید در اطرافمان و شاید «!» خودمان جایگاهی پست تر و حقیر تر از شیطان داشته باشیم! 

سه طبقه از جهنم، آنقدر بزرگ و جا دار هست که خیلی از ماها در آن جا شویم و هیچ بنی بشری از فردای خود که چه عرض کنم، از چند دقیقه بعدِ خودش هم مطلع نیست!

به شخصه از این که پست تر از شیطان باشم و شاهدِ پوزخند هایِ رخوت انگیزش از بالایِ سرم، میترسم! خیلی!

  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۰۹
  • Neo Ted

درست آن لحظه ای که دیدم دختری همچون پنجهٔ آفتاب و کتی پری طور، دست در دستِ مردی با شمایلِ آچار شلاقی گون، میخندند و احساس خوشبختی میکند، به معجزهٔ عشق ایمان آوردم! چون هیچ چیزی جز عشق، جذبهٔ کششِ یک آچارشلاقی به سمتِ یک کتی پری را ندارد! به همین برکتِ گران!

البته از حمارشانسیِ آن آچارشلاقی گون هم نمیشود به سادگی گذشت و نمیتوان در دل فحشش نداد!!!

حسود هم شوهر عمه تان است :||

+ والا به خدااا! خدا شانس بده!

+ باحال باشید :)

  • Neo Ted

سه روزی هست که تنها هستم. خانواده به شهرستان رفته اند و منِ بی نوا به خواست خود، در خانه ماندم تا خیرِ سرم، درس بخوانم! 

تنهایی همیشه برای من لذت بخش بوده و هست و شایدم خواهد بود! این که میگویم شاید، یعنی شاید روزی برسد که دیگر تنهایی مسکِّنِ درگیری های ذهنی و دردهای همیشگی ام نباشد. باید خیلی احمق باشم‌ که مسکِّن را دَوا بدانم!  شاید روزی برسد که بجایِ مسکن، مرهمِ دردها و‌ زخم هایم، چیزی جز تنهایی باشد که گفتم! درمان نیست؛ فقط سِرم میکند؛ چیزی مثلِ یک عاشقانهٔ دونفره که کاری کند حالم از هرچه تنهایی هست بهم بخورد؛ درست بر خلافِ الآن که از هرچیزی جز تنهایی، حالم بهم میخورد!

تنهایی همیشه مزیت های خاص خودش را برایم داشته و دارد؛ که در ادامه برایتان شرح میدهم.

به نظرم هرکسی از تنهایی اش یک جور استفاده میکند. طبقِ معمولِ زندگی ام، با بقیه کاری ندارم که چه میکنند؛ چون هر شخصی تفکر و عقایدِ خاصِ خودش را دارد؛ مثلا به من چه که طرف وقتی تنها میشود، هنوز خانواده اش از شعاعِ پانصد متریِ خانه دور نشدند، مقدماتِ برگزاریِ پارتیِ شبانه را فراهم میکند؟ یا به من چه که هنوز عرقِ تنهایی اش خشک نشده به دوستِ غیر همجنسش تماس میگیرد که:« فلانی! خانه تنها هستم، پاشو بیا عشق و حال کنیم.»

طبیعی است که عشق و حالِ هرشخصی با شخصِ دیگر متفاوت است؛ بطور مثال اوجِ عشق و حالِ بنده در تنهایی قدم زدن و لم دادن با شلوارک است؛ چون درحالت عادی از پوشیدن شلوارک معذورم! و یا بصورتِ بچه ابتدایی طور، بر ر‌وی شکم دراز کشیدن و تلویزیون دیدن به انضمامِ حرکاتِ ناموزونِ پا که بطور ناهماهنگ عقب و جلو میشوند است؛ درست مثل زمانِ کودکی و وقتی که مشق مینوشتم!

و یا وصل کردنِ لپ تاپ به تلوزیون و چند دست PES17 بازی کردن و لذت بردن از پیروزی های فیک! با صدای بلند موسیقی گوش دادن و همراهش خواندن و یا اجرایِ کنسرتِ تک نفرهٔ اوپرا در حمام هم خیلی جذاب است. همهٔ این ها در کنارِ هم خانه را برایم به یک مدینهٔ فاضله مبدل میکند! تگزاس هم میتواند باشد؛ بس که آزاد و خودمختارم!

البته نمیتوان از غذا درست کردن و سفره پهن کردن و جمع کردن و شستشویِ ظرف ها که سوهانِ روح و روانم هستن گذشت و نگفت که این ویژگی های منفی را هم دارد؛ ولی قابل تحمل هستن!

ولی تنهایی آنجایی فوق العاده میشود که به جنگ علیهِ هیولایِ درون میپردازم. جایی که این نبرد را با گوشت و پوست و استخوانم حس میکنم. از دور که به قضیه نگاه میکنی، فقط خودت هستی و خودت؛ ولی وقتی به بطنِ ماجرا رسوخ میکنی میفهمی خودت هستی و خودت هستی و خودت هستی و خودت های دیگر! این خودها همه منتظرِ لحظه ای هستند که تنها گیرت بیاورند تا نشانت بدهند در مدتی که تنها نبودی، چقدر بر عطشِ جنگ طلبی شان افزوده شده؛ مانندِ انبارِ باروتی هستند که منتظرِ جرقه ای به اسم تنهایی هستند تا قدرتِ آتش بازی کردنت را بسنجند! امان از وقتی که این خودهای آنقدر قوی و تشنهٔ آتش شوند که با هیولایِ درونت تبانی کنند و آنقدر قوی و شکست ناپذیر شوند که به معنای واقعیِ کلمه، به زمینِ گرم بزنندت! زمینی که آتش گرفته و دیگر توانی هم برایت نمانده که خاموشش کنی!

تنهایی مثل یک دارو عمل میکند؛ در این مورد پزشک میشوم و هر چند وقت یکبار یک تنهایی برای خودم تجویز میکنم و خودم و خودم و خودم های دیگرم را به چالش میکشم تا به هیولایِ درونم بفهمانم، خودم‌ هایم، تحتِ فرمانِ من هستند؛ بیخودی رویِ تبانی با آن ها حساب باز نکند!

+ کلمات را نشکستیم میرزا جان :)

  • Neo Ted

یادم‌ نمیرود زمانی که تنها دلخوشیِ زندگی ام دیدنِ تو در کافه کتاب بود. زمانی که هر روز به بهانه ی دیدنِ تو به آنجا میرفتم و منتظرت میماندم! اکثر اوقات نمی آمدی؛ ولی دلخوش بودم دیگر! 

یادم نمیرود در بورانِ سرما و یخبندانِ حوادثِ زندگی، تنها دلگرمیِ من تو بودی. درست همان لحظه ای که واردِ کافه کتاب میشدی و منِ هول، دست و پایم را گم میکردم! جوری که چند بار قفسهٔ کتاب ها را بهم ریختم!

یادم نمیرود آن روزی را که با چشمانت، دلم را گره زدی به قلبت! جوری که دلبستهٔ وابستگی به تو شوم! یک دلبستگیِ ضامن دار که از قضا ضامنش به دستِ نگاهِ بی رحمِ تو افتاده بود؛ و توئه بی رحم هیتلر وار به لهستانِ دلم حمله میکردی و خبر نداشتی منِ جنگ طلب، در برابر نگاهت، خلعِ سلاحم!

یادم نمیرود زمانی که قفسهٔ سینه ام سبکی میکرد. درست همان لحظه ای که گرهِ دلبستگی ام به تو کور شد و قلبم را به غنیمت بردی! تو در این جنگِ نابرار پیروز شدی و من، شیرین ترین شکستِ قرن را خوردم. چرا که تاوانش دلدادگی به تو بود!

یادم‌ نمیرود زمانی را که تنها ترین معشوقهٔ جهان بودی و من، عاشقانه به دورت میگشتم و میگشتم و میگشتم؛ تو دلت از جای دیگر پر بود و سرِ منِ عاشق خالی میکردی و  من، دلداری ات میدادم که یادت نرود همیشه یک من، پشتت ایستاده تا در سرد ترین لحظه های زندگی ات، تنها پشتت به من گرم باشد!

گذشت و گذشت و گذشت تا رسیدم به الآن؛ جایی که منم و‌ تو و یه دنیایِ کوچکِ تسخیر شده توسط تو؛ و منی که مستعمرهٔ حکومتی شدم که آرامش را برایم به ارمغان آورده و از من عشق را به عنوان خراجِ روزانه طلب میکند.

و چه دیکتاتوریِ دوست داشتنی ای ساخته ایم برای خودمان، در جایی که دموکراسی معنایی ندارد.

+ نداشت عاقا

  • Neo Ted

مرگ دستِ خداس

چشم هات وسیله ش!


+ درویششون کن دیگه! دهع :))

+ نداشت!

  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۰
  • Neo Ted

این شما و تصورم از Pokerface در چالشمون.

قطعأ از خودش خوشگل تر کشیدمش :))) ندیدمشا :)) ولی مطمئنم  :))

به همین تیر چراغ برق :))

ببینید و راضی باشید D;


+ اگه ایده ای به سرم بزنه دوتای دیگه هم میکشم بعدأ!


  • Neo Ted

نمیدونم چرا! ولی دو روز پیش درحالی که در لای پتو، چِلانده و ساندویچ شده بودم و پشتم گرم بود «اشاره به پکیج گرمایشی و شوفاژ و آبگرمکنِ *****» و داشتم به ریزشِ دانه های برف در افق مینگریستم، یهو هوس کردم یه فانتزی به لیستِ جمع و جورِ  فانتزی هام اضافه کنم. 

من اساسأ دختر بچه دوست دارم؛ از این مدل لوس هاش مخصوصأ! اون لحظه یهو هوس کردم یه دختر داشته باشم، لوس، نُنُر، بابایی، موبلند؛ که یهو وسطِ بازی باهاش دعواش کنم و ضدحال بخوره، بره یه گوشه پیدا کنه و زار زار گریه کنه و منم یه پوزخندِ خبیثانه بزنم و برم به زور بغلش کنم و بیارم بذارمش رو پام، بعد هی واسش بگم:« ناززززی نازززی گلِ پرواززززی گل پرواززززی» بعد اونم هی ناز کنه و هی ناز کنه، منم هی واسش اینو بخونم!

لازم به ذکره که «گلِ پرواز» رو نمیدونم چیه! فقط یادم یکی به دخترش میگفت یه جایی!

همین :|

  • Neo Ted