Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

۳۷ مطلب با موضوع «داستانِ کوتاه» ثبت شده است

خنده ام میگیره سارا! میدونم خودم! میدونم دارم گریه میکنم. میدونم خیلی مسخره س! ولی الآن واقعأ نمیدونم این واکنشِ من نسبت به این اتفاق خنده س یا گریه! چون لب هام داره میخنده و چشم هام خیسِ خیسه! لب هام از مغزم پیروی میکنن و چشم هام زنجیرِ به قلبم هستن. قلبی که قبلِ تو فقط یه ماهیچه ی عاشق تکرار بود که فقط میتپید! میتپید بدون اینکه بدونه واسه چی؟! چرا باید 24 ساعته بتپم بدون اینکه حتی بدونم چرا؟! همیشه واسم سؤال بود از این تکرارِ ثانیه ای خسته نمیشه؟! لعنتی من نیم ساعت پیاده روی میکنم خسته میشم! ولی این سؤالات واسه قبلِ اومدنِ تو بود! تو رو که دیدم تازه فهمیدم این ماهیچه ی تکرار کننده ی تپنده، منتظرِ چیه که اینقدر مصممه! تو رو که دیدم فهمیدم این ماهیچه، این یه تیکه گوشت و خون و رگ هم یه چیزایی میفهمه! با اینکه مغز نداره! چرا سخت و طولانیش کنیم؟! تو رو که دیدم، فهمیدم این دنیا و زندگیش، هنوز قشنگی هاش رو داره! تو دختر! تو سارا! تو جهانم! تو به تپش های قلبم معنا بخشیدی و اون تکرارِ کسل کننده شون رو به جذاب ترین صدای عمرم بدل کردی! جوری که وقتی تو رو میدیدم، اول به صدای تپش های قلبم توجه میکردم! که باورم شه هنوز میتپه و جریان داره که دارم نگاهت میکنم؛ که نفست میکشم! که زندگیت میکنم! بعد هم آروم گوشم رو می آوردم میچسبوندم به قفسه ی سینه ت و تپش های قلبِ تو رو گوش میکردم؛ که دلیل شده بودن واسه بودنم! راستش الآن که اینجام و میدونم قراره چی بشه، دیگه منی در کار نیست و نخواهد بود. منِ بدون تو همون چند تیکه گوشت و ماهیچه و رگ و خون و استخونه! با یه چیزِ کسل کننده به اسمِ زندگی! زندگی ای که بعدِ تو خیسه! مثلِ چشم هام.


لب هام از مغزم پیروی میکنن و میخندن! مغزی که پره از خاطراتِ خوش و روز و شب های عاشقیمونه و انگار من قوی ترین حافظه ی جهان رو داشتم و خبر نداشتم! میدونی چرا سارا؟! چون الآن، تو این لحظه و تو این انباریِ نمورِ تاریکِ لعنتی، ثانیه ثانیه ی چرخشِ خورشید به سمتِ غروب، وقتایی که با تو بودم رو یادمه! یادمه که الآن دارن روی عصب به عصبِ مغزم قدم میزنن و پا میکوبن! لب هام از مغزم پیروی میکنن و میخندن! نه بخاطر وضعیتی که توش اسیریم! نه بخاطر این نفرینی که دنیا بهش دچار شده نه! اینا خنده دار نیست سارا! خودت خوب میدونی و خوب دیدی که بخاطرِ مرگِ مامان بزرگ کتی، چند شب نتونستم بخوابم و چقدر ناراحت بودم! چون دیدم چجوری آلوده شد و چطوری مغزش رو پوکوندن! آره سارا! من دیدم! این خنده ی مزخرفِ من واسه خاطر این نفرین نیست! واسه خاطرِ اینه که مغزِ لعنتیم نمیتونه اتفاقاتِ این زندگیِ بی ثبات رو تجزیه و تحلیل کنه و با نتیجه ش کنار بیاد! اون کِرمِ پیچ و تاب خورده ی پیچیده، اون مدفنِ خاطراتِ عاشقیمون نمیتونه بفهمه چی شد که این اتفاقات افتاد! چه چیزی باعث شد کره ی زمین اونقدر بچرخه و بچرخه تا خوشبختیمون رو ازمون بگیره! تا خنده هات رو ازم بگیره! تا خنده هام رو ازم بگیره! تا تو رو ازم بگیره و خودم رو از خودم بگیره! چرا انقدر سختش میکنم سارا؟! تا تو رو اینجوری روبروم قرار بده! کاری کنه که خودم با دست های خودم به این صندلیِ چوبیِ زهوار در رفته ببندمت! جوری ببندمت که نتونی تکون بخوری! جوری که دست و پاهات درد بگیرن! ولی فکر نکنم الان حتی بتونی درد رو هم حس کنی! سارا! عزیزم! این تفنگِ پرِ لعنتی، این آهنِ بی رحم، این مزدورِ فرشته ی مرگ، این لعنتی ای که الآن به سمتِ مغزت هدف گرفتم، قلبِ خودم رو هدف گرفته! روحِ زندگیم مقابلشه! اصلأ نمیدونم چرا این همه باهات حرف زدم سارا! تو که اصلأ نمیفهمی من چی میگم! تو الآن تنها خواسته ت اینه که دست و پات رو باز کنم تا خرخره ی من رو بِجَوی! پوزخند رو لبم میاد! ببین این لعنتی چی سرت آورده که به خونِ من تشنه ای سارا! فاصله ی مرگِ من با مرگِ تو یه اندازه بود؛ نه تو الآن دیگه زنده ای، نه من دیگه زندگی میکنم! جفتمون همون سه ساعت پیش، بعدِ اون حمله مُردیم! ولی من میخوام تمومش کنم! چون اینی که الآن جِلوم داره له له میزنه واسه خوردنم تو نیستی سارا! اینی هم که الآن واستاده جلوت و داره مزخرف میبافه به هم تا آروم شه هم من نیستم! پس بذار تیرِ خلاص رو بزنم. خرجش یه خورده فشار بیشتر به مفصل های انگشتِ روی ماشَمه! من همون سه ساعت پیش یه بار مُردم، اینجوری دیدنت، هر لحظه من رو میکُشه سارا! بذار فقط یکبار بمیرم! حالا وقتشه که یه چیزی رو  تموم کنم و یه چیزی رو هم شروع؛ تکون خوردن های بی حسِ تو، تکون خوردن های بی حسِ خودم!


[ چشم هایش را بسته و ماشه رو میکشد ]


* متأثر از سریالِ Walking Dead و قوه ی متوهمِ متخیلِ خودم، وقتی تو جهانِ آلوده به مردگانِ متحرک [ زامبی ها ] کسی که عاشقشم، آلوده و تبدیل به یک مرده ی متحرک میشه!

  • Neo Ted

ما آدم ها خیلی بی تفاوت و سطحی نگر شدیم. به سادگی از کنار مسائل و اتفاقاتِ پیرامونِ خودمون میگذریم. واقعأ نمیفهمم چرا! ولی دروغ چرا؛ میفهمم چرا. خوب هم میفهمم. ولی به خودم دروغ میگم که بتونم بگذرم و به زندگیم ادامه بدم. خیلی وقته که  راست و حسینی با تمامِ اتفاقات و مسائل پیرامونم برخورد نمیکنم. چون چند وقت پیش با خودم رو راست بودم و دیدم چقدر سخته! چون داشتم روانی میشدم. واقعأ هم دیوانگی داره. این روز ها اگه با خودت رو راست باشی باید خیلی چیزها رو ببینی و بفهمی. دیگه نمیشه از کنارشون با بی تفاوتی و چشم نازک کردن بگذری. باید بری تو شیکمشون. ولی ما خیلی وقته که میگذریم. بهمون یاد ندادن که بگذریم، زندگی بهمون فهموند که بگذریم. شبیه اون اردکی که زندگی بهش فهموند باید از جاده رد شه که به غذا برسه. و اصلأ واسش مهم نیست رفقاش یکی یکی رفتن و له شدن. اون میدونه اون طرف جاده غذاست و اگه رد نشه، خورده میشه، و این قانونِ جنگله! بی توجه به له شدن بقیه میره و له میشه. ما هم داریم رد میشیم و میگذریم که به آرامش برسیم. که درگیر نشیم؛ ولی یکی یکی داریم له شدن همدیگرو نگاه میکنیم و رد میشیم و له میشیم! ما به خودمون دروغ میگیم که بگذریم؛ بگذریم که به آرامش برسیم. مثل یک مرداب! راستی مرداب هم به خودش دروغ گفته که شده مرداب؟! نمیدونم! ولی اصلأ شبیه عمو زاده ش رودخونه نیست! ما خیلی ساده از کنار خیلی مسائل رد میشیم، چون احتمالا یه جایی خیلی سخت ازشون کتک خوردیم؛ شایدم کتک خوردنِ کسی رو دیدیم! البته یه احتمال دیگه هم هست و اون اینه که دنبال درد سر نیستیم؛ و بخاطر فرار از شور و تکون خوردن، بازم بی تفاوت یه گوشه لم میدیم و زندگی میگذرونیم. ماها با همین سیستم از کنار خیلی چیزا گذشتیم و رفتیم یه گوشه لم دادیم. گذشتیم! از کنارِ عشق. چون خیلی پر جنب و جوش و درد سر سازه واقعأ! این لعنتی رو نمیشه کنترلش کرد. یادمه یه بار دستش رو گرفتم بردمش توی یه دشتِ پر از هیچی! بعد سفت و سخت چسبیدمش که نره شیطنت کنه، که نره گم شه، که نره باز تنها شم. محوِ نگه داشتنش بودم که دیدم خیلی سفت چسبیدمش! که دیدم نیست! که دیدم گم شده، که گم شدم، گم شدیم. از اون روز به بعد دیگه طرفِ عشق نرفتم؛ چون دیدم خیلی سخته، چون دیدم خیلی سختم! چون من نتونستم گمش نکنم؛ من گمش کردم، جوری که خودمم گم شدم! چند سال طول کشید تا خودم رو پیدا کردم. تو اون چند سال تک و تنها تو اون دشتِ پر از هیچی ول چرخیدم! که پیداش کنم، ولی تهش فهمیدم کسی جز خودم تو اون دشتِ کوفتی نیست! تهش فهمیدم من خودم رو سفت چسبیده بودم؛ سفت چسبیده بودم که یه وقت فرار نکنم، که یه وقت تکون نخورم، که تو درد سر نیفتم، تو درد دل نیفتم، که عاشق نشم! منِ ترسو عاشقِ خودم شده بودم! آخرشم دستِ خودم رو گرفتم بردمش به همون گذرگاهِ معروف که خیلی شلوغه! که همه دارن ازش میگذرن که خیلی چیزا رو ندید بگیرن؛ بردمش اونجا و بهش گفتم حالا میتونی یه عمر از خودت رد شی و بگذری؛ اونقدر بگذری تا له شی! من له شدم که گذشتم. ولی درس گرفتم. دیگه ساده نگذشتم! ما آدما خیلی عجیبیم. یه عمر داریم گذشت و گذشتن رو به گند میکشیم، از بس از کنار همه چی ساده میگذریم، ولی به گذشتن از کینه و نفرت و دروغ که میرسه، انگار دیگه اون آدم سابق نیستیم که فرت و فرت از همه چیز و همه کس میگذشت و رد میشد! ما آدما خیلی خودخواهیم! ولی من دیگه آدم نبودم، تبدیل شده بودم به موجودی که دیگه نمیتونه ساده بگذره! من دیگه آدم نبودم! چون نمیتونستم از کنارِ اون گربه سیاهِ چاقال به سادگی عبور کنم. هر روز که میدیدمش میرفتم باهاش درد و دل میکردم. اون از کیفیت کمِ روغن های آدما میگفت، من از کیفیت کمِ قلب هاشون. اون از لگد خوردنِ از پسر بچه ی سرتقِ مو فرفری مینالید، من از لگد خوردنِ مغزم، از دخترِ لجباز و یه دنده ی مو فرفریِ تو دانشگاه. اون میخواست بره تو باندِ مخوفِ black cats تا دیگه تنها نباشه و بتونه جفتگیری کنه، من میخواستم از انجمنِ علمی_فرهنگیِ دانشگاه انصراف بدم که کمتر تنها باشم و جفتگیری های دختر پسر ها رو نبینم! بعدِ کلی درد و دل خداحافظی میکنم و میرم. میرم و وقتی دارم از جلو دیوارِ مدرسه ی دببرستان رد میشم، دیوار از دور بهم سلام میده و میرم سمتش و باهاش حال و احوال میکنم. اون همیشه میخنده و حرف میزنه. میخنده و از درد هاش میگه. از اینکه بچه های دبیرستان خط خطیش میکنن که چرت و پرت بنویسن؛ که حرف اول اسم هاشون رو بنویسن و تاریخ بزنن. که شماره های مسخره شونو بنویسن. منم یه دستی روی خط خطی هاش میکشم و از خط خطی شدن های مغز و قلبم توسط آدما میگم. میگم که تنها نیست. میگم که نمیتونم قلب و مغزم رو نشونش بدم. بعدش هار هار میخنده و میگه برو که به زندگیت برسی. منم میرم و میرسم به درختِ کاجِ اول کوچه و طبق معمول، مثل رفقای دیگه، با اونم حرف میزنم. با یکی از شاخه هاش میزنه رو شونه م و از مشکلاتش حرف میزنه؛ مثلِ همه. میگه که چقدر هوای این شهر آلوده و سرده! میگه که چرا باید جورِ بی فکریِ آدم ها و مسئولین شهر رو من باید بدم؟! از ریه های دودی شده و سیاهش میگه و برگ های زرد شده و شاخه های کم جونش. از فوتبال بازی کردنِ بچه ها با میوه ش میگه که اصلأ آدما میوه حسابش نمیکنن! حرف میزنه و میرسه به تهش و من فقط حرفاش رو شنیدم و تأیید کردم و سکوت. دیگه از آلودگی و سرمای هوای حالِ خودِ آدمای این شهر چیزی نگفتم. از سیاه و دودی شدنِ قلب های مردمِ این شهر چیزی نگفتم. از خیلی چیزا چیزی نگفتم و فقط سکوت کردم. راستش گاهی اوقات خسته میشم از بازگو کردنِ بدبختی ها و دلخوری ها و فقط نگاه و سکوت تحویل رفقام میدم. و به این فکر میکنم چقدر اون گربه و دیوار و این درخت و همه ی رفقام تنهان و بهشون کم لطفی و بی توجهی شده که انقدر دل و سرشون پره و حرف نا گفته دارن واسه زدن و با دیدن من چقدر خوشحال میشن! با درخت کاج خداحافظی میکنم و اونم بهم میگه که چقدر شکسته و داغون شده صورتم و زیرِ چشم هام گود افتاده و فلان. منم میگم چیزی نیست و خوب میشم. و میرم که به زندگیم برسم. راستش چند وقتی هست که دیگه ساده نمیگذرم و به همه مسائل اطرافم دقت میکنم. ولی وقتی این چیزا رو واسه بقیه تعریف میکنم، بهم میگن اینا توهمه! تو یه متوهمِ دیوانه ای که به مصرفِ شیشه اعتیاد داری! نمیدونم! ولی چرا دروغ؟ میدونم! من شیشه مصرف نمیکنم! فقط از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم بیشتر از آدما به همه چی توجه کنم. درست از وقتی که فهمیدم خیلی مزخرف و حیوون شدم. از وقتی که این تصمیم رو گرفتم دیگه به همه چی دقت میکنم. از هیچی ساده نمیگذرم. دیگه بی تفاوت نمیگذرم از همه چی. حواسم به همه چی هست. به گل ها، درختا، حیوونا، آدما و همه چی. اونا چون بی تفاوت از کنار همه چی رد میشن و این واسشون بدل به یه عادتِ غیر قابل تغییر شده، نمیتونن یکی مثل من رو بفهمن! منم دیگه چیزی بهشون نگفتم و گذاشتم فکر کنن من معتادم. به نظرم اگه شیشه میتونه آدم ها رو مجبور به توجه به همدیگه و باقیِ چیزا کنه، و دلیل این توجه و دقت به همه چی توهمه، پیشنهاد میدم کلِ بشریت مصرف شیشه رو شروع کنن و توهم، عادتِ روزانه شون بشه! به نظرم عادت به توهم و توجه، بهتر از عادتِ به دروغ و کینه و نفرت و کشتار و تجاوزه!

( خاطراتِ یک معتادِ به شیشه، پس از نا امیدی از هم نوعانِ خودش )

  • Neo Ted

برف می آمد. خیلی زیاد. در نگاهِ اول همه شاد و خوشحال بودند. یک سری شال و کلاهِ قیمتی تن کرده و به پیست میرفتند. عده ای در کوچه هایشان خنده سر میدادند و یکدیگر را میهمان میکردند؛ به صرفِ چند گلوله برف! بعضی ها با لب های غنچه شده و دست های باز و دهانی گشوده شده، پیج های مجازی شان را یخ زده میکردند. پیج هایی که نبودِ تابلوی " تردد بدونِ زنجیر چرخ ممنوع " در آن ها به شدت حس میشد! آنقدر که سرد بودند و یخ! در این شهرِ شلوغ و شاد، در این بارشِ زمستانیِ خوشحال، دختر بچه ای چند ساله، " تق تق تق " شیشه ی ماشینِ مرد را کوبید. مرد توجهی نکرد. مثل دیروز، وقتی پسر بچه ی گل فروش شیشه ی ماشینش را کوبید؛ مثلِ دو شب پیش، وقتی در پیاده رو، سه دختر بچه دورش کردند و از او خواستند فقط یک چسب زخم از آنها بخرد، تا شاید مرهمی باشد بر زخمِ نداری شان، توجه نکرد و صدای ضبطِ ماشینش را زیاد کرد. ماشین میلرزید، ولی دلِ مرد نه! وزشِ بادِ گرمِ بخاریِ ماشین به صورتِ او، زوزه های تیزِ برف و بوران، به صورتِ دخترک. چراغ سبز شد و مرد رفت. دخترک سرش را پایین انداخت و گردنش را در لباسش مچاله کرد و دست هایش را به هم مالید و " ها ها ها " کنان، سعی در گرم تر شدن خودش داشت. به کناره ی خیابان پناه برد و پول های پاره پوره ی خودش را شمرد. هنوز خیلی کم بود! خیلی! امشب هم دستِ خالی به خانه برمیگردد، دارو فروش خیلی وقت پیش جوابش کرد که بدون پول، خبری از دارو نیست!


مرد به خانه رسید. رفت و رختِ خوابِ گرم و نرمش را به آغوش کشید و به خواب رفت. صبح که خورشید، با اکراه شروع به تابیدن کرد، خیلی چیزها تغییر کرده بود. مرد سنگین شده بود. احساس میکرد وزنه به پاهایش وصل کرده باشند. خودش را به سختی از تخت کَند و به دستشویی رفت. قصدِ شستنِ صورتش را داشت که متحیر شد. چیزی که در آیینه میدید با خودِ دیشبش فرق داشت. شده بود مثلِ اکثرِ آدم های این شهرِ مدرن. چهره ای آشنا که مثلش را زیاد در خیابان دیده بود. ولی هرگز دلیلش را نمیدانست! دست کشید روی صورتش! خیلی سفت و سخت شده بود. دستش کشید به همه جای بدنش، انگار که حمامِ مواد مذاب گرفته باشد و به زیر برف رفته باشد. دست کشید به قفسه ی سینه اش؛ سخت تر از همه جای بدنش، آهنین شده بود. دوست داشت زار بزند و اشک بریزد، ولی نمیتوانست! دیگر قلب و احساسی برایش نمانده بود. به دیشب و دخترک فکر کرد، به آن پسرکِ گل فروش، سه دخترِ چسب زخم فروش؛ صورتش را نشسته، لباس هایش را پوشید و راهیِ شهر شد. شهری که بیش از نیمی از شهروندانش را آدم آهنی ها فرا گرفته اند و روز به روز بر تعدادشان افزوده میشد!


به دیشب برگردیم؟! آن دختر مچاله شده به خانه برگشت؛ خانه ای که نه برق داشت و نه گاز؛ تکه ای جواهرِ یخ زده گوشه ی خانه در بستر افتاده بود؛ مادرش بود. چند روزی میشد داروهایش تمام شده بودند. مشکلِ ریوی داشت. سرما، عفونتِ ریوی اش را دو چندان کرده بود. آن شب آخرین فرصت بود. برای مادر، برای دخترک، برای آن مرد، برای انسانیت!


  • Neo Ted

سال هاست که در این مسیر، مشغول به کاریم؛ از همان روزی که انسان فهمید ابدیتی در کار نیست و محدود است؛ به زمان، به مرگ. درست همانجا بود که نیاکانِ ما متوجهِ یک شکافِ بزرگ در زندگیِ بشریت شدند. شکافی که میشد از آن به عنوان کسبِ درآمد و پول استفاده کرد. نسل به نسل، مغز به مغز این پیشه منتقل شد و آن شکاف بزرگتر و ثروتِ ما بیشتر.


اولین شکاف وقتی رقم خورد که پادشاهانِ حکومت های قدرتمند، اسیرِ طمع و حرص شدند و عطشِ جاه طلبی های شان را فقط و فقط، هول دادنِ مرزهای کشور های شان به سمتِ دیگر سرزمین ها سیراب میکرد. ولی دلیلِ این عطشِ بی مرز چه بود؟! اولین راهزن. فاران، مشاورِ یهودیِ سایتون، شاهزاده ی جوانِ حکومتِ سایواترون. فاران، مؤسس و بنیانگذارِ سازمانِ نیمه سِریِ راهزنان بود. او بود که شکافِ قدرت و عطشِ جاه طلبی را در سایتون حس کرد و به خوبی پُرش کرد. کارِ سختی نبود، فقط کمی فکر میخواست. در نیمه شبی که سایتون غرقِ در رویا بود، گَردی که از نوعی گیاهِ توهمزا ساخته بود را از راه دم و باز دم هایش، وارد بدن و سپس مغزش کرد. سپس خودش هم همان گَردِ گیاهی را تنفس کرد و متصل شد به رویاهای او. در یادداشت هایش رویاهای ابتداییِ سایتون را اینگونه بیان کرده است:


سفر به سرزمینِ حکومتِ هخامنشی و کسبِ علم و دانشِ ستاره شناسی و ازدواج با دخترِ مورد علاقه اش و ساختِ اولین کتابخانه ی علمی در سرزمینِ خودش که همه ی کتاب هایش را خودش از دوره گردی های طولانی اش در کشورهای خاورِ دور بدست آوده.


ولی فاران خوب میدانست چه کند! او میدانست سایتون چه انگیزه و عطشی برای رسیدن به رویاهایش دارد؛ پس تک تکِ رویاهایش را از ریشه کَند و بذرِ رویاهای جدید را در ذهنش کاشت. حالا دیگر ثانیه به ثانیه ی عمرِ سایتون، به فاران منتقل میشد و او میتوانست با خیالی راحت زندگی کند. در حقیقت او عمرِ واقعیِ سایتون را با کاشتِ رویاهای جایگزین، از اختیارش خارج و عمری بیهوده و تقلبی را برایش به یادگار گذاشت. صبحگاهی که سایتون بیدار شد، دیگر آن شاهزاده ی عاشق و عالِم نبود. رویا و مسیری که فاران از او گرفت و برایش جایگزین کرد، از یک خوابِ ساده شروع شد و پایانش بریده شدنِ سرش توسطِ فرماندهانش برای بدست آوردن تختِ پادشاهی اش در بیست سالِ بعد بود. جایی که سایتون آنقدر غرقِ در قدرت و جنگ و خونریزی شده بود، که علاوه بر زندگی، مرگ را هم فراموش کرده بود. و فقط سرِ بریده اش میتواست یاد آورِ تباهیِ عمرش باشد؛ و البته که دیگر خیلی دیر بود.


فاران بیکار ننشست. پس از سایتون، مادرِ زمین، هزاران سایتون را پس انداخت که منبعِ خوبی برای کسب و کارِ فاران شدند. فاران پس از مدتی شروع به ساختِ شبکه ای سِری از افرادِ دست آموز خود کرد که زیرِ نظر خودش فعالیت میکردند و بار ها و بار ها امتحانشان را پس داده بودند. او تبدیل به فردی شده بود که زمان میفروخت، ابدیت میفروخت! به قیمتی وحشتناک! ولی خودش هیچوقت از ابدیتِ در دستش استفاده نکرد. او گفته بود این جهان، ارزشِ ابدیت ندارد! پس از مرگش تمام رازهایش را برای پسرِ بزرگش یونا به جا گذاشت و رفت. این مسیر ادامه داشت تا به همین الآن و سازمانِ نیمه سِریِ راهزنان! نیمه سِری از این رو که همه ما را میشناسند، ولی نمیدانند چه بلایی سرشان آورده ایم. ما ادامه دهنده ی همان مسیریم. ابدیت را از ثروتمندان و رهبرانِ جهان میدزدیم، به خودشان میفروشیم! افرادِ ما در سراسر جهان پراکنده شدند و عده ای مشغول شناساییِ شکاف های موجود در مغز و قلبِ افراد، عده ای مسئولِ نزدیک شدن به این افراد، و عده ای هم مسئولِ برداشت و کاشتِ رویا و انتقالِ عمر و زمان های واقعی، به مراکزِ نگهداریِ ابدیت مان هستند. هزاران سال پیش، شکاف ها چیزی جزء قدرت، ثروت، شهوت، خشم، نفرت و عشق و جنون نبودند، امروز هم همان شکاف ها هستند، فقط کمی رنگ و لعابشان زیبا تر و شکیل تر شده است. و ما هم به تکامل بیشتری رسیدیم. دیگر فقط برداشت و کاشت نداریم. ما شکاف ها را تقویت میکنیم؛ شکافِ عطشِ شهوت را، ثروت و خشم و نفرت را. ما به مغزِ سوژه های مان نفوذ میکنیم. در این مرحله دو نقشه و برنامه وجود دارد. یا انگیزه و عشقِ رسیدن به رویاهای زیبای شان را سرقت، و رویاهای زیبای شان را با رویاهایِ بیهوده ای مثلِ عشق های مقطعی و طولانی و توهم انگیز، شهوت های بی مرز، قدرت های هرز، اهدافِ بلند مدتِ پوچ و شکیل تعویض میکنیم؛ که این کار همان کاری بود که فاران بنیانگذارش بود. و یا جوانه های عطش و انگیزه های کثیف را تقویت و به رشدشان کمک میکنیم.

هزاران سال است کارِ ما شروع شده و روز به روز بر حساب های ابدیت مان افزوده و از عمرِ واقعیِ انسان ها کاهش و به عمرِ تقلبی شان اضافه میشود و همه درگیریم! انسان ها درگیرِ برداشتِ محصولاتِ زندگی ای که ما بذرش را میکاریم، و ما هم درگیرِ فروشِ ابدیت، به انسان هایی که درگیرِ تکرار هستند. تکراری به عمقِ چند هزار سال و چند صد نسل و خاندان.


ما راهزن هستیم؛ مقصدِ نهاییِ مسیرِ زندگیِ انسان ها را، از همان راهی میزنیم که خودشان به ما نشان میدهند. چه قربانی هایِ ساده ای! و چه جهانِ تکراری ای! و روز به روز که میگذرد، بیشتر به حرفِ فامان میرسم که:


این جهان، ارزشِ ابدیت ندارد! 


  • Neo Ted

یک دایره ی شِنی، آرنا؛ یک انسانِ محکوم به نبرد و کشتار برای بقا، در روبرویت؛ مجوزِ زنده ی ادامه ی حیات تو، که توقفِ حیاتش، مهرِ امتدادِ حیاتِ توست. اطرافت را نظاره میکنی؛ سکوهایِ لرزان، همهمه و هیجان، شادی و نشاط، جنون و انتظار؛ دهان های باز و دست های ملتهب و چشمانی که میخواهند از قفسِ حدقه رها شوند. مردم را میبینی، که بی صبرانه منتظرند. یک چشمشان به دست های امپراطور و دیگری به سمتِ تو و مردِ روبرویت. سرت را باید بالاتر ببری تا او را ببینی. او همیشه بالاتر بوده و تو مجبوری سرت را به سمتِ جایگاهش بالا ببری، که بتوانی بعدش گردنت را به نشانه ی احترام خم کنی. حقا که تضادِ جالبی است این چرخشِ جایگاه انسانیت به واسطه ی جایگاهِ اجتماعی. او امپراطور است و کنارش زنی زیبا و در خورِ جایگاهِ همسرِ امپراطور نشسته و حبه های انگور را یکی در میان برای خودش و امپراطور آماده میکند. پرچم ها را میبینی؛ که در فرازِ دیواره ها خوش رقصی میکنند؛ این سمفونیِ مرگ به رهبریِ باد، خوش رقصی هم دارد حقیقتأ. در ها را میبینی، که یکی یکی بسته شدند و راهی برای بازگشت نیست. سرت را بالا میگیری. جایی بالاتر از جایگاه پادشاه را نگاه میکنی. آسمان را میگویم. از لابلای کرکس های گرسنه، خورشید را میبینی که می‌درخشد. از میانِ بارقه های نور، خدا را میبینی که لبخند میزند. یک آن همه چیز ساکت میشود. چشمانت را میبندی. نفس میکشی؛ عمیق. سرت را پایین می آوری و چشمانت را باز میکنی. دوباره روبرویت را نگاه میکنی؛ انگار هر اتفاقی هم که بیفتد، پایانش همین روبرو ست. این چرخه ادامه دارد و پایانش همین روبرو ست. دست به شمشیرت میبری. محکم آن را گرفته و به بیرون از غلاف میکشی. به روبرویِ نگاهت می آوریش و در تیزی و بُرَّندگیِ درخشانش زل میزنی. کسی را میبینی که میخواهد زنده بماند. او فقط میخواهد زنده بماند. به تصویرِ منعکس شده بر روی شمشیر ایمان داری و بوسه ای بر آن میزنی. به سمتِ امپراطور میروی و با اکراهِ از روی اجبار میگویی: آنان که قرار است بمیرند، به تو سلام میکنند. ولی تو خوب میدانی که قرار نیست بمیری. پوزخندی میزنی و جای پایت را در میانِ دانه هایِ لرزانِ شِن محکم میکنی. منتظرِ سقوطِ دستمالِ مرگ از دستِ پادشاه میمانی. سقوطی که سقوط و صعود های زیادی را رقم زده است. صعود به سمتِ زندگی، سقوطِ در گورِ سردِ مرگ. در میانِ هیاهویِ جمعیت، شمارش معکوس را میشنوی.


" ده

نه

هشت

هفت

شش

پنج

چهار

قلبت طوری که گویی با تو کار دارد، بر قفسه ی سینه ات میکوبد. شاید خبرِ ناگواری به همراه دارد.

سه

دو

بر تپشِ قلبت غلبه میکنی. او حق ندارد قاصد اخبار ناگوار باشد. یعنی تو این اجازه را به او نخواهی داد. تو به خودت ایمان داری.

یک "

دستمال بر ریتمِ خوش آوازِ وزشِ باد میرقصد و بر روی دستانِ لرزانِ دانه های شن آرام میگیرد.

پایِ چپت را جلو میگذاری و سپرت را عقب میگیری و در چشمِ راستت، مردِ مبارزِ وحشی و تنومند را در افقِ نوکِ شمشیرت قرار میدهی. مردی که مثل تو نمیخواهد بمیرد. او هم میخواهد زنده بماند و برای اینکار از هیچ کاری کوتاهی نخواهد کرد. پای چپ را تکیه گاه میکنی و پای راست را جلو میگذاری و این چرخه را تند تر ادامه میدهی و با قدرت و باور به سمتِ او میدَوی و در هر قدم به افرادی که تا الآن کشتی فکر میکنی و میدانی که این چرخه ادامه خواهد داشت. چون تو محکومی. محکوم به مبارزه و قتل و حیات. چون مبارزه، شرطِ بقا است؛ و بقای ما گره خورده به نیستی و حذفِ دیگری؛ و این تلخ ترین تراژدیِ آمیخته با حقیقتِ زندگیِ ما است. این کلمات را در ذهنت مرور میکنی و قدم به قدم به دو گانه های شکست و پیروزی، مرگ و زندگی، حذف و بقا نزدیک میشوی. همه ی این ها آمفی تئاتر را تشکیل میدهند و من بخشِ کوچکی از این بازیِ مرگ هستم. درست حدس زدید. من یک گلادیاتور هستم.



  • Neo Ted

شیخ الشیوخ، عالمِ ربانی حاج آقا عطار در کتابِ تذکرة الاولیاء میفرماد:

گفتند: ای شیخ، دلهای ما خفته است که سخن تو در وی اثر نمی کند.

گفت: کاش خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار شود!

دلهای شما مرده است.

در همین راستا و طول و عرض، مریدِ شیخ، آن مردِ فرزانه، [ ارتباطی با دختر همسایه مان نداره به حضرتِ نوح ] با خِرد و smart و صاحبِ کراماتِ لاینتهی، دستِ جنابشان را بالا آورده و با انگشت وسط خود رخصتِ سخن گفتن خواست که سریعأ متوجه پفکی که خورد شد و انگشتش را Change نمود و سخنی کاملأ مرتبط با بحثِ جاری و ساری را Open کرد:

یا شیخ! هوا بسی Cold گشته و در تنهاییِ داغان کننده ی خود، دلبری Find نمیشود که ما با Hugش گرم و به زندگی امیدوار شویم! چاره را در چه See میکنید یا شیخ؟! 

شیخ Handی بر محاسنِ بلندِ ناف نوازش کشید و در بحرِ عمیقِ تجارب و علمِ خویش مکاشفتی نمود و Searchی در Ipadش نمود و گفت:

مردکِ موز قامت! House داری؟!

مریدِ اعظم اُوِه: خیر یا شیخ! House که نیکوست! لانه ی مرغ هم ندارم! 

شیخ: مایه چی؟! داری؟!

مرید کبیر اُوِه پوزخندی بزد و همی بگفت: مایه دستشویی گلرنگ، حاوی گلیسیرین و با عطرِ سیب زمینی های بهاری دارم! 

در این لحظه سقفِ مکتب خانه از شدتِ خنده ی حضار ترک برداشت و اُوِه در وانِ آب نمک غوطه ور گردید! شیخ بر میز کوفت و فریاد همی بزد:

کوهِ نمکِ چه کسی بودی You؟! مگر از احوالاتِ دیابتِ بنده بی اطلاعی ملعون؟! کمتر نمک پراکنی کن پلشتِ کج اندیش! Money داری متری یکی دو تومن خانه اختیار کنی؟! 

مریدِ خفن اُوِه: خیر! کَک ها و شپش ها در اعماقِ جیب هایم لیگِ برترِ فوتبال برگزار نمودن!

شیخ: ماشینِ کرک و پر ریز داری؟! Job با حقوقِ ماهیانه چند میلیون داری؟! اگر این ها را نداری، پدرِ پولدار چه؟! داری؟!

مریدِ بدبختِ فلک زدهِ داغان اُوِه قطره اشکی را از گوشه ی چشمش پاک کرد و گفت:

خیر شیخ! خیر! ندارم! به حضرتِ موسی ندارم! به پیر به پیغمبر! به مادرِ طبیعت ندارم! [ شروع به خود زنی با سبکِ شهاب حسینی میکند ]

شیخ که حال و روزِ مرید را دید، رفت و از اتاق پشتی یک عدد پتو و مقدارِ زیادی فلفل قرمز آورد و به مرید داد و لیستِ خریدِ منزل و فیش پرداختِ اقساط و بدهکاری هایش را به مرید نشان داد و گفت: این پتو و فلفل قرمز ر بگیر برو گم شو! کمتر هم Puff بخور! 

  • Neo Ted

خیابان شلوغ بود و هوا ملایم و آسمان پر از رشته هایی بود که باد به اجبار پنبه شان کرده بود یک گوشه. خیابان شلوغ بود و دو دختر با ظاهریِ پلاستیکی و توهم زا، قهقه زنان و گرمِ حرف زدن با یکدیگر به لبِ خیابان رسیدند. باد می وزید و رشته موهای آن دو دختر را هم پنبه میکرد؛ در آسمان. باد بطورِ کلی علاقه ی زیادی به پنبه کردن رشته دارد! خیابان شلوغ بود و بادِ رشته پنبه کن هم می وزید، که ناگهان دو دراز گوشِ پفک صفتِ جلبک مسلک، سوارِ بر موتور سیکلت به آن دو دخترِ پلاستیک صفت رسیدند و چاکِ دهان گشوده، یکی از آن ها همی زر زد:

جووووووونز! اون گونه های برجسته ت رو تناول کنم بانویِ من! 

دو دختر در لحظه به هم زل زده و یکی از دیگری با تعجبی آمیخته با لبخند گفت:

- با من بود؟!

+ نه بابا! تو که گونه نداری. با من بود.

- گونه ندارم؟! اینایی که روی صورتمه پوسته؟! گونه س دیگه! از واسه تو هم برجسته تره!

+ طرف تو تخمِ چشمِ من برگشت گفت! چجوری میگی با تو بوده اصن؟!

و این گفتگو ادامه داشت و بی نتیجه ماند و غنیمتِ جنگی بی صاحاب!

هوا ابری شد و باد خسته از پنبه کردنِ رشته ها، خیابان شلوغ بود؛ خیلی شلوغ! در آن شلوغی خیلی چیزها گم شده بود! خیلی چیزها!


  • Neo Ted

«یک سالی می‌شد که کل صحبت‌هایش خلاصه شده بود در یک خودکار خاکستری و دفترچه سبز رنگ. تمام گفتگوهایش را با همان خودکار و دفترچه انجام می‌داد. سکوت، انتخاب امین نبود؛ تنها راهِ موجود، برای ادامه زندگی‌اش بود. شاید هم تنهایی و سکون، اهرم‌های جبری شده بودند که چرخ دهنده‌های حیاتش، دیگر بی‌صدا جابجا شوند.»

این نوشته، آخرین بند از رمانِ هزار و سیصد و هفتاد و شش صفحه‌ایِ «مسکوت» بود؛ به همراه یک جمله در صفحه آخرِ کتاب: پایانِ پنج سال نوشتن و تحملِ تنهایی.

 خودکارش را بر روی میز می‌گذارد و دستانش را به سمت سقف باز کرده و دم و بازدمی عمیق می‌کشد که بوی رهایی می‌داد؛ رهایی از بندِ یک رمان؛ یک جنگِ داخلی.

نگاهش به ظرف عسل روی میزش می‌افتد، با قاشق کوچکی که توی ظرف بود، کمی عسل برمی‌دارد و می‌کشد به سمت دهانش؛ مقداری از عسل می‌ریزد روی محاسنِ بلندش که تقریبأ تا سینه‌اش رشد کرده‌اند. دستمال کاغذی را برمی‌دارد و محاسنش را تمیز می‌کند. عسل، تنها غذایی بوده که طی این پنج سال، در هر وعده مصرف کرده و هفته‌ای دو عدد قرصِ ویتامین D، که ضمیمه‌ ی برنامه‌ ی غذایی‌اش بوده. تلفن همراهش که در قرنطینه بود را روشن می‌کند. یک پیام از بین انبوه پیام‌ها، توجهش را جلب می‌کند. پیامی با این مضمون: «سلام نیما! نمی‌دونم این قرنطینه ی لعنتی کی تموم میشه، ولی یه چیزی رو خوب میدونم؛ اگه تا ابد هم اونجا بمونی و فقط یه روز فرصت زندگی تو بیرون واست مونده باشه، من به امید همون روز نفس میکشم تا بیای. عاشق ابدی تو، نوشین.»

اشک در چشمانِ آبی رنگش حلقه می‌زند و لبخندی کشیده بر روی لب‌هایش جا خوش می‌کند. به سمت آیینه می‌رود تا بعد از پنج سال، چهره‌اش را بر انداز کند. دستی میان محاسنش می‌کشد و نگاهی به موهای سفید شده‌ی سر و صورتش می‌کند. موهایش هم خیلی بلند و غیرقابل تحمل شده اند. آهی حسرت گونه می‌کشد و به سمت اتاقش می‌رود. قیچی و موزر و تیغ را از دومین کشوی میزش بیرون می‌آورد و دوباره راهی روبروی آیینه می‌شود. عکسی که پنج سال پیش در کنار نوشین گرفته بود را از جیبش بیرون می‌کشد و نگاهی به آن می‌کند. دوباره یک لبخند؛ ولی این بار با چاشنی حسرت. حسرت پنج سال دوری از عشقش که فدای یک کودتای داخلی بود؛ «مسکوت» را می‌گویم.

شروع به اصلاح سر و صورتش می‌کند. با همان مدلی که نوشین دوست دارد. اصلاح که تمام شد، به سمت کمدِ لباس‌هایش می‌رود، همان کتِ تکِ خاکستری و پیراهنِ سفید و شلوار کتانِ مشکی‌اش را به تن می‌کند. همان لباس‌هایی که نوشین دوست داشت. دوباره خودش را در آیینه قدیِ اتاق نگاه می‌کند. لباسش را که می‌بیند، گشادی‌اش توی ذوقش می‌زند. پنج سال پیش همین لباس‌ها، دقیقأ اندازه‌اش بودند. ولی همین که لباس مورد علاقه‌ی نوشین را پوشیده، برای دلخوش بودنش کافیست. به سمت بیرون حرکت می‌کند، پایش را که بیرون می‌گذارد، آفتاب، دیدش را سیاه می‌کند. دست راستش را در برابر نور آفتاب می‌گیرد تا سیاهی نگاهش رفع شود. بعد از چند لحظه تیره و تار دیدن، بینایی‌اش را بدست می‌آورد و به سمتِ نوشین حرکت می‌کند‌.

در طول مسیر فقط در ذهنش، جمله چینی می‌کرد که چطوری بعد از پنج سال سکوت، حرف زدنش را با عشقش شروع کند. به نزدیکی خانه‌شان که می‌رسد، یک پیام با متنِ: «نمیدونم چی بگم، فقط پنج دقیقه دیگه بیا بیرون.»

به سر کوچه که می‌رسد، باورش نمی‌شود که دوباره چشمش به نوشین افتاده. از دور که نگاه می‌کند، چشمش همان شال سبز و چادر سفید با گل‌های صورتی را می‌بیند که خودش برایش خریده بود. آرام آرام به سمتش حرکت کرد. قدم‌هایش می‌لرزید؛ مثل قلبش. نوشین ولی قدرت قدم برداشتن نداشت. فقط نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت.

بالاخره رسید. مسیر پنج ساله تمام شد. خم شد و پایینِ چادر نوشین را گرفت و بوسید. اشک مهمان چشمان نیما هم شده بود. دیگر زمان شکستن تابوی سکوت رسیده است‌. مستقیم در چشمانِ خیسِ نوشین نگاه می‌کند و می‌خواهد حرفی بزند.

ولی... ولی انگار نمی‌تواند‌. هر چه سعی می‌کند حرفی بزند، نمیتواند. عرقِ شرم و ترس، بر پیشانی‌اش می‌نشیند. انتظار نوشین برای حرف زدنش را که می‌بیند، بیشتر شرمگین می‌شود. هرچه قدر تمرکز می‌کند و جمله‌های چیده شده در ذهنش را به یاد می‌آورد تا به زبان آورد، فایده‌ای ندارد‌.

همان‌طور که اشک بر چشمانش جاری بود، تکه کاغذی را از جیبش بیرون می‌آورد و با خودکار خاکستری‌اش چیزی رویش می‌نویسد و در حالی که سرش پایین است، آن را به نوشین نشان می‌دهد: «سلام. سکوتمو به حساب بی‌ادبیم نذار، پنج سال تنهایی و سکون، دوری و جنگ، پشت این سکوته. انگار تو این جنگ به خودم باختم.»


* نوشته شده در تاریخ: ٩٥/٠٤/٢٠

  • ۱۷ آبان ۹۶ ، ۱۹:۳۲
  • Neo Ted

سِیِّد؛ همه او را به همین اسم میشناختند. دلیلش؟! شاید آن کلاهِ سبزِ معروفی که نمادِ سادات است. ولی خوب، نحوه ی آشناییِ خانواده ی ما با او نسبت به بقیه کمی متفاوت بود. جمعه غروب بود که صدای غر غر و جر و بحث های یک پیرمرد بر سر چند کارگر که:

 -چرا حواست به اون شمعدونی نیست؟! اون بوی پوران دخت رو میده جوون!

چند لحظه بعد دوباره

- پسر تو یه چیزیت میشه ها! عاشقی؟! بیا بگو کیه بریم واست صحبت کنم؛ ولی جونِ هرکی ترجیح میدی اون تابلو نقاشی رو نکش به دیوار! من با اون زندگی میکنم. یه روز باهاش حرف نزنم دِق میکنم.

پیس پیس

[ صداش رو میاره پایین و آروم ] اونجوری هم زل نزن به چشم هاش. چهل و سه سال فقط من اینجوری به چشم هاش زل میزدم.

یا

- خیلی شُلین به جونِ خودم. اگه پوران بود کاری باهاتون نداشت و حتی شربت آلبالو هم میاورد واستون؛ ولی من مثل اون صبور نیستم. اون خیلی صبور بود. خیلی! فقط اون میتونست من رو چهل و سه سال تحمل کنه. 

چند لحظه مکث

- چرا دارم اینا رو به شما جوونای تنبل میگم؟!  به کارتون برسید دیگه. بجنبید که میخوام امشب زودتر بخوابم.


تقریبأ درست حدس میزدم. یک همسایه ی جدید. دیوار به دیوار. غر غرو و پیر، احتمالأ روی مخ و تنها. احتمالاتی بود که از سر و صداهای آن غروب جمعه فهمیدم. که غم و غصه ی غروب جمعه را دو چندان میکرد؛ که مِن بعد باید یک همسایه ی جدید دیوار به دیوار پیری و غر غرو را هم تحمل کنیم. اواسط شب بود که سر و صدا تمام شد. البته بعد از یک جر و بحثِ نسبتأ طولانی سرِ دستمزدِ کارگران. پیرمرد معتقد بود آن ها دل به کار نداده اند و نباید به مقدار کامل پول بگیرند. آن شب تمام شد؛ با تمام رو مخی های همسایه ی جدید. صبحِ روزِ بعد، شنبه، کله ی صبح، خروس خون، صدای زنگِ آیفون با لحنِ تند و ممتد، شروع به نطق کرد که بریم و آن دکمه ی لعنتی را بزنیم و خفه اش کنیم؛ چون گویا آن فردِ پشتِ در ول کنِ قضیه نبود. جز من هم کسی نبود تا خفه اش کند. کلافه و خمیازه کشان رفتم و بی حوصله و با صدایی که انگار ولومش را پایین آورده باشند گفتم:

- کیه؟!

پاسخ دهنده آشنا بود. صدایش هنوز توی سرم پیاده روی میکرد.

- نون نخوردی پسر؟! صداتو ببر بالا. 

قصد داشتم تند و تیز جوابش را بدهم که حرمتِ سنش را نگه داشتم. با صدای بلند تر گفتم:

- جانم پدر جان؟! صدا خوبه؟! یک دو سه

لبخندی زد و گفت:

- منم همسن تو بودم همینقدر با مزه بودم. شایدم بیشتر! البته الآن هم هستما! حالا فعلا بیا دم در کارِت دارم پسر.

علی رغم میل باطنی کشان کشان خودم را رساندم به دم در. کفشِ چرمِ قهوه ای سوخته، بخشی از جورابِ سفیدِ راه راه، شلوار پارچه ایِ طوسی، بدون کمربند، یک پیرهنِ گلبهیِ خالص با دوتا کِشی که ول کنِ شلوار نبودند، صورتیِ خوشرو که چشمانی قهوه ای و بینی ای نسبتأ بزرگ و ابرو های کشیده ی سفید را میزبانی میکرد با همان کلاه سبز؛ مجموعِ این ها چیزی بود که جلوی در ایستاده بود و پیرمرد را تشکیل میداد که گفت:

- من سِید هستم. 

در دستِ چپش یک نانِ بربری بود

- اول این نان رو بگیر که دستم سوخت پسر.

نان را گرفتم و سریع گذاشتم روی پارچه ای که داخل، روی جا کفشی بود.

پیرمرد نگاهی مشکوک و لبخند تحویلم داد و گفت:

- جاش اونجا نبودا پسر. ولی عیب نداره. بیا بیرون این نهالِ زیتون رو بکاریم واستون. بجنب پسر.

متعجب شدم و پرسیدم:

- چی؟! زیتون؟! واسه چی؟! ما مگه چنین چیزی خواسته بودیم؟!

پیرمرد پوزخندی زد و با لحنِ آرام گفت:

- چی داره پسر؟! زیتون ندیدی تو عمرت؟! این نهالشه! واسه چی؟! این جز اصولِ من و پوران دخت بود. که هرجا که رفتیم به همسایه های دیوار به دیوارمون نهال زیتون هدیه بدیم.چهل و سه سال با پوران اینکارو کرد، حالا که اون نیست تنهایی! نهال زیتون یعنی زندگی! میخوام زندگی بهتون هدیه بدم. هرچند بعدِ پوران دیگه واسه خودم بوی زندگی نمیده.

پنج ثانیه تو فکر فرو رفت و یهو گفت:

- ولش کن اصن. بجنب بیا بکاریمش. خدا رو شکر جاش هست بیرون. یه خورده آب بیار فقط. بجنب پسر. باریکلا.

این آغاز آشنایی من با سِید بود. در همان برخورد اول نصفِ احتمالاتی که دیشبش به او نسبت داده بودم منحل شدند. روز به روز عمقِ ارادت و علاقه ام نسبت به او بیشتر میشد. سه روز در هفته را با هم، یک مسیر پانزده دقیقه ای که در مسیر مدرسه ام بود را با او حرف میزدم. برعکس اکثر پیرمرد پیرزن ها نصیحت نمیکرد. او فقط خاطره تعریف میکرد. اکثرأ هم مربوط به زندگی اش با پوران دخت، همسرش. زندگیِ عاشقانه و سخت. اینکه در دو مقطع کاملأ مستقل و جدا و با فاصله ی دوازده سال، هر دو مبتلا به سرطان شدند و هیچ کدام حرفی از جدایی به میان نیاوردند بماند، حتی اندازه ای عشق و محبت بینشان کم هم نشد. جفتشان تا همین اواخر دارو مصرف میکردند و سید هنوز هم دارو مصرف میکرد؛ پوران ولی بی معرفتی کرد و رفیق نیمه راه شد و رفت. سید ولی میگفت فقط جسمش رفت. او با پوران زندگی میکند؛ با یاد و خاطره اش، با جهیزیه ی جمع و جور و قدیمی اش، با عطر و گلدانِ شمعدانی اش، با ... ولی خوب، خودش در پایان حرف هایش میگفت این حرف ها و توجیهاتم را گوش کن، ولی باور نه. اینها را نگویم و کسی نشنود دق میکنم. در تنهایی به شمعدانی اش، حالا هم به تو میگویم، من بعد از پوران زندگی نمیکنم، فقط نفس میکشم. این را که گفت اشکش در آمد. خواست نبینم که اشک ریخت، سریع با آستینش گوشه ی چشمش را پاک کرد و گفت: این آلودگی هوا هم معضلی شده ها پسر جون. چشم رو میسوزونه. چقدر تلخش کردما. بیخیال بابا. بذار یه جوک تعریف کنم بخندیم اصن. بی مزه هست، ولی خب اگه نخندی میزنمت. با همین بطری آب که دستمه! 

لطیفه ی بی مزه اش را تعریف کرد و هر دو قاه قاه به آن خندیدیم. نه بخاطر لطیفه، بخاطر فراموش کردن تلخیِ زندگیِ سِید. بلند بلند خندیدم و می دیدم سِید میانِ قهقهه هایش فکر میکند. لحظه ای مکث میکرد و دوباره یک لطیفه ی بی مزه ی دیگر و باز میخندید. سِید روز به روز خنده رو تر و شکسته تر میشد، نهالِ زیتون دیگر برای خودش مردی شده بود. من هم آنقدر با سِید صمیمی شده بودم که یک کلیدِ یدک از درِ حیاطِ خانه اش به من داده بود تا احیانأ اگر نبود به شمعدانیِ دوست داشتنی اش آب بدهم. سه سال همسایه ی دیوار به دیواری داشتیم که عاشقانه اراداتمندش شده بودم، درس عشق و زندگی از او آموختم. جای پدربزرگ ندیده ام دوستش داشتم، کسی چند وقت بعد از آشنایی با او معنای غروب جمعه برایم متفاوت شده بود و دیگر آن غم و اندوه لعنتی را نداشت؛ چون در همان روز و زمان با سِید آشنا شده بودم. همان غروب جمعه بود که دوباره سر و صدا های مردم به گوش میرسید که:

- برید کنار. 

دورشو خلوت کنید. 

بذارید کارمونو کنیم.

بذارید هوا بیاد سمتش.


ندانستم چطوری به بیرون در کوچه رسیدم. وسط راه زمین هم خوردم. ولی درد پا مهم نبود. حس نشدِ فراموشش کردم. باید میرسیدم بیرون. رسیدم و دیدم سِید را روی برانکارد گذاشتند و سوار اورژانسش کردند و رفتند. چشم های سِید بسته بود. اولین بار بود چشم های بسته اش را میدیدم. آن هم نه در وقتِ خواب، وقتِ بد، زمانی که حالش بد بود و سوار بر برانکارد و داخل ماشین اورژانس. از همان لحظه همه شروع کردند به دعا برای سلامتی اش. من بیشتر از بقیه. شب را به امید و دعای سلامتی و باز شدن مجدد چشم های سِید گذراندم و خوابیدم. صبحِ زود باید میرفتم تا طبقِ قول و قرارمان با سید شمعدانی را آب دهم. دوست داشتم وقتی درِ حیاط خانه اش را باز میکنم خودش مشغول آبدهی به شمعدانی و حرف زدن با پوران دخت باشد، ولی خب... خیلی هول و سریع بیرون آمدم و به طرف خانه ی سِید حرکت کردم. بی توجه به همه چی و همه کَس. کلید را انداختم و در را باز کردم. آب پاش را آب کردم و رفتم که شمعدانی را آب بدهم، فکرم پیش سِید بود. حواسم هم. چند لحظه از آبدهی نگذشته بود که دیدم دارم به شمعدانی ای آب میدهم که جان ندارد. شمعدانی پژمرده شده بود. شمعدانی مرده بود. عمیقأ ناراحت شدم.نشانه ی خوبی نبود. اصلأ. بغض کردم. همانجا دوباره برای سلامتیِ سِید دعا کردم. حرکت کردم که بروم سمتِ بیمارستان. سطل زباله توجهم را جلب کرد. درش باز بود. رفتم که ببندمش. داخلش را دیدم. پر بود از داروهای ضد سرطان. باز نشده و دست نخورده. بغضم شکست. باریدم. آمدم بیرون از حیاط، توی کوچه، نگاهم به نهال زیتون افتاد. آن هم خشک شده بود، مرده بود... زیتون هم... باریدم... آسمان هم... باریدیم... فکر کنم خودِ خدا هم... با هم...


* ساخته ی ذهنِ من

  • Neo Ted

پابلو یه جوونِ باحاله. به معنای واقعیش. خیلی پر هیجان و شوخ؛ صدای خوبی داره و خوش خنده هم هست. وقتی 19 سالش بود، توی یه روزِ برفی، تو پایین شهرِ شیلدر عاشق شد و فرداش از رز، همسرش خواستگاری کرد. عجیب ترین خواستگاری ای که توی عمرم متوجهش شدم. نه نه نه! اشتباه نکنید! منظورم از عجیب ترین این نیست که مثلأ توی توالت عمومیِ زنانه از رز خواستگاری کرده باشه یا وسطِ فیلمِ توی سینما یهو رو پرده ی سینما متنِ عاشقانه و خواستگاری ظاهر شده باشه، نه! منظورم از عجیب ترین روندِ عشق و رابطه و از همه مهم تر شروعِ این عشقیه که منجر به خواستگاری شده! اونم به فاصله ی یه روز! پابلو خودش واسم تعریف کرد؛ مو به مو! اینجا خیلی وقت واسه حرف زدن داریم. گفت که طبقِ عادتِ همیشگیش رفته بوده توی بستنی فروشیِ فکستنی و داغانِ آقای فرانکو بستنی شکلاتیِ خیلی یخ بخوره و طبقِ معمول ترش اصلأ واسش مهم نبود چرخش زمین به دورِ خورشید تو چه حالت و شرایطیه و اون بیرون هوا چطوره! اون فقط براش این مهم بود که قصد داره بستنی شکلاتیِ خیلی یخ بخوره؛ همین! و چون پولش به قدری نبود که باهاش کرایه تاکسی بده و بره بالا شهر تو بستنی فروشیِ خانمِ سیمِنتو، بستنی شکلاتیِ خیلی یخ بخوره، و به ازای بستنیِ خورده شده و پولِ داده نشده ش ساعت ها با آبِ خیلی یخ تر ظرف بشوره، ترجیح داد همون بستنی فروشیِ آقای فرانکو رو واسه ارضای عادتِ یخش انتخاب کنه. اون روز هم مثلِ همیشه با همون ژاکتِ آبیِ آسمونیِ کهنه و قدیمیش که یقه ش نخ کش شده بود ( و فقط همون یقه ش بیرون بود و دیده میشد ) و کاپشنِ پلاستیکیِ مشکیش که زیپش رو تا دندانه ی آخرش کشیده بود بالا و شلوار و کفشِ خاکستریِ قدیمی ولی تمیزش واردِ بستنی فروشی شد. کلاهش رو که تا روی گوش هاش کشیده بود پایین رو در آورد و یه نگاه به پاتوقِ همیشگیش، یعنی صندلی و میزِ کنارِ شومینه انداخت که روبروش، یعنی بیرون از مغازه یه درختِ سرو بود. روی صندلی هم باید طبقِ معمولِ پابلو خالی میبود، ولی نبود! یه مستطیلِ منحنی دارِ صورتیِ کمرنگ بود که بالاش موهای صافِ خرمایی ریخته شده. طبیعتأ اون یه خانمِ نسبتأ محترمی ( میتونست کاملأ محترم باشه اگه پاتوق پابلو رو اشغال نمیکرد ) بود که ژاکتِ صورتی رنگِ کمرنگ پوشیده و موهای بلندِ صافش، خرماییه. قسمت کمر به پایینش هم پشتِ صندلیِ جعبه طورِ مخصوصِ پابلو مخفی شده بود. پابلو میخواست بره یک راست پیشِ آقای فرانکو و از اون گلایه کنه بابتِ این اشغالگری، ولی ترجیح داد بره پیشِ خودِ اشغالگرِ صورتیِ کمرنگ پوشِ مو خرمایی و پاتوقِ دنجش رو پس بگیره. با قدم های ریز ولی سریعش رفت و به شونه ی راستِ اون خانم زد و گفت:

+ عذر میخوام خانم. یه اشتباهی پیش اومده.

اون خانم که اسمش رز بود در حالی که سرش توی کتاب بود و منتظرِ سرد شدنِ شیر کاکائو عه خیلی داغش بود، ( دلیلی نداره یه بستنی فروشی توی زمستون نوشیدنی های داغ هم نفروشه! هرچند تو فصل های دیگه هم میتونه بفروشه ) کمی تا قسمتی شوکه شد و شیر کاکائوش چپه نشد و نریخت روی کتابش ( رز دختری خونسرد است )، برگشت و گفت:

- سلام آقا. ببخشید. ولی چه اشتباهی؟!

خب بالاخره رز برگشت و پابلو تونست ببینه اِشغالگرِ صورتی کمرنگ پوش، چه شکلیه. اگه فکر میکنید باز هم بطورِ خیلی کلیشه ای اینجا عشق در یک نگاه رخ نداد، سخت در اشتباهید به دو دلیل. یک اینکه چیزی که پابلو در نگاهِ اول دید، به حدی زیبا و نجیب بود که اگه 500 هزار تا پسرِ شیلدر، نگاهش میکردن، اون کلیشه ی عشق در نگاه اول واسشون خاطره میشد و روزها حسرتِ بیشتر نگاه نکردنش رو میخوردن. ( واقعأ کیه که دلش نخواد یه تصویر با جزئیاتِ دوتا چشمِ خیلی آبی و ابروی کشیده و بینیِ کوچولو و گونه های سرخ شده و موهای چتریِ خرمایی رو یه عمر نبینه؟! ) دو هم اینکه اولین جرقه واسه ایجادِ یک عشق واسه یک مرد همون چیزی بود که توی یک گفتم؛ زیبایی و نجابتی که تو همون برخوردِ اول پاچید تو قلب و عروقِ پابلو. ولی خب به یک دلیل بر اون دو دلیلِ ابتدایی گل کاری کرد و بیخیالِ عشق و عاشقی شد. اونم ثروتمندیِ رز بود که از ظاهر و تیپش مشخص بود و صد البته سوییچِ ماشینِ مدل خیلی بالاش که حتی پابلو اسمش رو هم بلد نبود. ( البته فقر و بدبختیِ پابلو هم بی اثر نبود ) 15 ثانیه بعد از نگاهِ اول که اون اتفاقات واسش رخ داد، حسرتش رو قورت داد و گفت:

+ هیچی خانم. شما پاتوقِ پنج ساله ی من رو اِشغال کردید.

- جدی؟! 

+ نه پس! شوخی! ( اصلأ به قیافه و لحنش نمیخورد شوخی کنه بر خلافِ همیشه )

- من معذرت میخوام آقای ...؟!

+ پابلو هستم. خانمِ ...؟!

- رز. پس من میرم رو یه میز دیگه.

+ عذر خواهی لازم نبود خانم رز. توی این شهرِ بزرگ روزانه میلیون ها بار اشتباه رخ میده که هیچ آسیبی به کسی وارد نمیکنه، ولی ما آدما عاشقِ پیچیده تر کردن اوضاعیم. من که همنشینی با شما و خوردنِ بستنی شکلاتیِ یخِ همیشگیم در کنارتون رو ترجیح میدم به پیچشِ بیهوده ی یک اشتباه. شما رو نمیدونم.

رز لبخندی ریز زد و کتابش رو بست و گفت:

- تو پیچیده ترین لحظاتِ عمرم که قرار تا چند ساعت

 بعد پیچیده تر هم بشه، منم تمایلی به اضافه کردن یک پیچیدگیِ بیهوده ی دیگه به اون چند میلیون تای دیگه ندارم آقای پابلو.

پابلو هم خندید و درحالی که نگاهِ رز رو با نگاهش جواب میداد بلند گفت:

همون همیشگیِ یخ لطفأ! آقای فرانکو!

رز دوباره لبخند زد و با طعمِ طعنه گفت:

- یحتمل تازه از توی کوره ی آجر پزی، یه دیوونه در آوردن که خیلی عطش داره و از بستنی شکلاتیِ خیلی یخ هم خوشش میاد.

و بعد از اتمامِ جمله هم لبخندی زد که به پابلو بفهمونه اونم شوخه.

پابلو توی دلش گفت که اصلأ بهش نمیاد با این سر و وضع شوخ طبع هم باشه، ولی خودش شروع کرد و پوزخند زد و گفت:

+ شایدم از لباسشوییِ یه خشک شویی تو بالا شهر، یه دیوونه ی اتو کشیده ی خیلی خوشگل و پولدار در اومده که سرش پشتِ چراغ قرمز خورده به فرمونِ ماشین فضاییش و اومده تو یه بستنی فروشیِ داغانِ پایین شهر شیر کاکائو عه خیلی داغ بخوره.

بعد جفتشون زدن زیر خنده و آقای فرانکو هم مابینِ خنده هاشون بستنی شکلاتیِ پابلو رو آورد.

رز میخندید و گفت:

- ولی درمورد پولدار بودن و این ماشین اشتباه کردی. چون اینا فوقش تا فردا واسه من باشن. شرکای تجاری پدرم سرش کلاه گذاشتن و اونو با کلی تعهدِ مالی تنها گذاشتن و رفتن. تا چند ساعتِ دیگه تو از من ثروتمند تری. ( لبخندی که به زور زد ) الآن هم از پیچیدگی های خونه و اون بالا شهرِ شلوغ پلوغ زدم بیرون و اومدم اینجا، که بهش میگن پایین شهر تا توی خودم و آرامشِ اینجا و این کتاب و شیر کاکائو گم بشم. بستنی شکلاتیِ یخت داره آب میشه پابلو. ( بازم خندید. اون یه دخترِ قوی عه )

پابلو درحالی که داشت از ریزش بستنیِ شکلاتیِ یخش روی میز با لیس زدن جلوگیری میکرد عمیقأ بخاطر حرف های رز ناراحت شد، ولی چند لحظه نگذشت که به دلیل همون حرف های رز عمیقأ خوشحال شد. اون حالا میتونست پروژه ی عشق در یک نگاهِ کلیشه ای رو که حالا دیگه کلیشه نبود رو ادامه بده و حتی به عشق توی چندین میلیون بار نگاه در تمامِ عمر فکر کنه. رز حالا در دسترسش بود. چون تا چند ساعتِ دیگه اونم مثلِ خودش بدبخت و بیچاره میشد؛ و شاید به گفته ی رز وضعش بهتر از رز هم میشد. خیلی سعی کرد خوشحالیش رو توی ابراز تأسفش نشون نده و موفق هم شد. اونا تا پایان روز اونجا با هم حرف زدن و پابلو هر لحظه به اندازه چند سال عاشق رز میشد و رز به اندازه ی کلِ عمرش به حرف ها و شوخی های تمیزِ پابلو خندید. ( رز توی یه خانواده ی خیلی شیک و رسمی بزرگ شده بود که خنده های بلند و طولانی دور از شأنش بود ) اون روز تموم شد و قرارِ روزِ بعد رو هم گذاشتن و فرداش پابلو مصمم ترین پسرِ دنیا بود که میخواست اون رزِ لعنتی فقط واسه خودش باشه. در لحظاتی از رز خواستگاری کرد که اموالِ پدرش توسطِ بانک و طلب کار ها مصادره میشد. رز از همین مسئله به عشقِ پابلو رسید و قبول کرد. ولی دلیل نمیشد پابلو توی ملاقات با پدرِ رز یه کتک درست حسابی نخوره! زمان فاکتور مهمی واسه این اتفاق بود؛ ولی پابلو هیچ وقت زمان شناس نبود!

اونا ازدواج کردن و زندگیشون رو توی یه خونه ی کوچیکِ ساده تو پایین شهر شروع کردن و پابلو هم به معدن اومد و هفت سالی هست اینجا مشغول به کاره. و سه سالی میشه دختر کوچولوی 6 ساله ش داره با قدرتِ تموم با سرطانِ لعنتی مبارزه میکنه و تنها نیست. پابلو و رز هم پا به پاش دارن مبارزه میکنن تا هزینه های سرسام آورِ دارو و درمان رو به دست بیارن. عکسِ سارین رو دیدم. دختر کوچولوی پابلو رو میگم. خیلی خوشگله و قطعأ به رز رفته. پابلو خیلی فاجعه س چون. یادمه یه بار از پابلو دلیلِ شوخ و شنگول بودنِ همیشگیش رو پرسیدم و کوتاه و گنگ جواب داد:

یادمه بچه که بودم خیلی جدی تر بودم.

و باز خندید و یه جوکِ بی مزه هم تعریف کرد که فقط خودش بهش خندید. ولی من تازه به مفهومِ جوابش پی بردم. واکنشِ پابلو به سختی های زندگیش، آه و ناله و خودزنی و خودکشی و افسردگی های حاد نبوده، رفته به رفته با گذشتِ زمان و سخت تر شدنِ اوضاعِ زندگیش به این باور رسیده که تنها راه واسه زنده موندن در برابر سختی های زندگی خندیدن و آواز خوندن و جوک تعریف کردنه، حتی اگه بی مزه باشه! 

راستی! شک ندارم پابلو با دهنِ باز و لبخند به لب خواهد مرد. اون و رز و سارین، خیلی قوی ان! خیلی.


  • Neo Ted