آمفی تئاترِ رویایِ بقا
یک دایره ی شِنی، آرنا؛ یک انسانِ محکوم به نبرد و کشتار برای بقا، در روبرویت؛ مجوزِ زنده ی ادامه ی حیات تو، که توقفِ حیاتش، مهرِ امتدادِ حیاتِ توست. اطرافت را نظاره میکنی؛ سکوهایِ لرزان، همهمه و هیجان، شادی و نشاط، جنون و انتظار؛ دهان های باز و دست های ملتهب و چشمانی که میخواهند از قفسِ حدقه رها شوند. مردم را میبینی، که بی صبرانه منتظرند. یک چشمشان به دست های امپراطور و دیگری به سمتِ تو و مردِ روبرویت. سرت را باید بالاتر ببری تا او را ببینی. او همیشه بالاتر بوده و تو مجبوری سرت را به سمتِ جایگاهش بالا ببری، که بتوانی بعدش گردنت را به نشانه ی احترام خم کنی. حقا که تضادِ جالبی است این چرخشِ جایگاه انسانیت به واسطه ی جایگاهِ اجتماعی. او امپراطور است و کنارش زنی زیبا و در خورِ جایگاهِ همسرِ امپراطور نشسته و حبه های انگور را یکی در میان برای خودش و امپراطور آماده میکند. پرچم ها را میبینی؛ که در فرازِ دیواره ها خوش رقصی میکنند؛ این سمفونیِ مرگ به رهبریِ باد، خوش رقصی هم دارد حقیقتأ. در ها را میبینی، که یکی یکی بسته شدند و راهی برای بازگشت نیست. سرت را بالا میگیری. جایی بالاتر از جایگاه پادشاه را نگاه میکنی. آسمان را میگویم. از لابلای کرکس های گرسنه، خورشید را میبینی که میدرخشد. از میانِ بارقه های نور، خدا را میبینی که لبخند میزند. یک آن همه چیز ساکت میشود. چشمانت را میبندی. نفس میکشی؛ عمیق. سرت را پایین می آوری و چشمانت را باز میکنی. دوباره روبرویت را نگاه میکنی؛ انگار هر اتفاقی هم که بیفتد، پایانش همین روبرو ست. این چرخه ادامه دارد و پایانش همین روبرو ست. دست به شمشیرت میبری. محکم آن را گرفته و به بیرون از غلاف میکشی. به روبرویِ نگاهت می آوریش و در تیزی و بُرَّندگیِ درخشانش زل میزنی. کسی را میبینی که میخواهد زنده بماند. او فقط میخواهد زنده بماند. به تصویرِ منعکس شده بر روی شمشیر ایمان داری و بوسه ای بر آن میزنی. به سمتِ امپراطور میروی و با اکراهِ از روی اجبار میگویی: آنان که قرار است بمیرند، به تو سلام میکنند. ولی تو خوب میدانی که قرار نیست بمیری. پوزخندی میزنی و جای پایت را در میانِ دانه هایِ لرزانِ شِن محکم میکنی. منتظرِ سقوطِ دستمالِ مرگ از دستِ پادشاه میمانی. سقوطی که سقوط و صعود های زیادی را رقم زده است. صعود به سمتِ زندگی، سقوطِ در گورِ سردِ مرگ. در میانِ هیاهویِ جمعیت، شمارش معکوس را میشنوی.
" ده
نه
هشت
هفت
شش
پنج
چهار
قلبت طوری که گویی با تو کار دارد، بر قفسه ی سینه ات میکوبد. شاید خبرِ ناگواری به همراه دارد.
سه
دو
بر تپشِ قلبت غلبه میکنی. او حق ندارد قاصد اخبار ناگوار باشد. یعنی تو این اجازه را به او نخواهی داد. تو به خودت ایمان داری.
یک "
دستمال بر ریتمِ خوش آوازِ وزشِ باد میرقصد و بر روی دستانِ لرزانِ دانه های شن آرام میگیرد.
پایِ چپت را جلو میگذاری و سپرت را عقب میگیری و در چشمِ راستت، مردِ مبارزِ وحشی و تنومند را در افقِ نوکِ شمشیرت قرار میدهی. مردی که مثل تو نمیخواهد بمیرد. او هم میخواهد زنده بماند و برای اینکار از هیچ کاری کوتاهی نخواهد کرد. پای چپ را تکیه گاه میکنی و پای راست را جلو میگذاری و این چرخه را تند تر ادامه میدهی و با قدرت و باور به سمتِ او میدَوی و در هر قدم به افرادی که تا الآن کشتی فکر میکنی و میدانی که این چرخه ادامه خواهد داشت. چون تو محکومی. محکوم به مبارزه و قتل و حیات. چون مبارزه، شرطِ بقا است؛ و بقای ما گره خورده به نیستی و حذفِ دیگری؛ و این تلخ ترین تراژدیِ آمیخته با حقیقتِ زندگیِ ما است. این کلمات را در ذهنت مرور میکنی و قدم به قدم به دو گانه های شکست و پیروزی، مرگ و زندگی، حذف و بقا نزدیک میشوی. همه ی این ها آمفی تئاتر را تشکیل میدهند و من بخشِ کوچکی از این بازیِ مرگ هستم. درست حدس زدید. من یک گلادیاتور هستم.
- ۹۶/۱۰/۰۵