Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

آمفی تئاترِ رویایِ بقا

سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۶، ۰۲:۳۷ ق.ظ

یک دایره ی شِنی، آرنا؛ یک انسانِ محکوم به نبرد و کشتار برای بقا، در روبرویت؛ مجوزِ زنده ی ادامه ی حیات تو، که توقفِ حیاتش، مهرِ امتدادِ حیاتِ توست. اطرافت را نظاره میکنی؛ سکوهایِ لرزان، همهمه و هیجان، شادی و نشاط، جنون و انتظار؛ دهان های باز و دست های ملتهب و چشمانی که میخواهند از قفسِ حدقه رها شوند. مردم را میبینی، که بی صبرانه منتظرند. یک چشمشان به دست های امپراطور و دیگری به سمتِ تو و مردِ روبرویت. سرت را باید بالاتر ببری تا او را ببینی. او همیشه بالاتر بوده و تو مجبوری سرت را به سمتِ جایگاهش بالا ببری، که بتوانی بعدش گردنت را به نشانه ی احترام خم کنی. حقا که تضادِ جالبی است این چرخشِ جایگاه انسانیت به واسطه ی جایگاهِ اجتماعی. او امپراطور است و کنارش زنی زیبا و در خورِ جایگاهِ همسرِ امپراطور نشسته و حبه های انگور را یکی در میان برای خودش و امپراطور آماده میکند. پرچم ها را میبینی؛ که در فرازِ دیواره ها خوش رقصی میکنند؛ این سمفونیِ مرگ به رهبریِ باد، خوش رقصی هم دارد حقیقتأ. در ها را میبینی، که یکی یکی بسته شدند و راهی برای بازگشت نیست. سرت را بالا میگیری. جایی بالاتر از جایگاه پادشاه را نگاه میکنی. آسمان را میگویم. از لابلای کرکس های گرسنه، خورشید را میبینی که می‌درخشد. از میانِ بارقه های نور، خدا را میبینی که لبخند میزند. یک آن همه چیز ساکت میشود. چشمانت را میبندی. نفس میکشی؛ عمیق. سرت را پایین می آوری و چشمانت را باز میکنی. دوباره روبرویت را نگاه میکنی؛ انگار هر اتفاقی هم که بیفتد، پایانش همین روبرو ست. این چرخه ادامه دارد و پایانش همین روبرو ست. دست به شمشیرت میبری. محکم آن را گرفته و به بیرون از غلاف میکشی. به روبرویِ نگاهت می آوریش و در تیزی و بُرَّندگیِ درخشانش زل میزنی. کسی را میبینی که میخواهد زنده بماند. او فقط میخواهد زنده بماند. به تصویرِ منعکس شده بر روی شمشیر ایمان داری و بوسه ای بر آن میزنی. به سمتِ امپراطور میروی و با اکراهِ از روی اجبار میگویی: آنان که قرار است بمیرند، به تو سلام میکنند. ولی تو خوب میدانی که قرار نیست بمیری. پوزخندی میزنی و جای پایت را در میانِ دانه هایِ لرزانِ شِن محکم میکنی. منتظرِ سقوطِ دستمالِ مرگ از دستِ پادشاه میمانی. سقوطی که سقوط و صعود های زیادی را رقم زده است. صعود به سمتِ زندگی، سقوطِ در گورِ سردِ مرگ. در میانِ هیاهویِ جمعیت، شمارش معکوس را میشنوی.


" ده

نه

هشت

هفت

شش

پنج

چهار

قلبت طوری که گویی با تو کار دارد، بر قفسه ی سینه ات میکوبد. شاید خبرِ ناگواری به همراه دارد.

سه

دو

بر تپشِ قلبت غلبه میکنی. او حق ندارد قاصد اخبار ناگوار باشد. یعنی تو این اجازه را به او نخواهی داد. تو به خودت ایمان داری.

یک "

دستمال بر ریتمِ خوش آوازِ وزشِ باد میرقصد و بر روی دستانِ لرزانِ دانه های شن آرام میگیرد.

پایِ چپت را جلو میگذاری و سپرت را عقب میگیری و در چشمِ راستت، مردِ مبارزِ وحشی و تنومند را در افقِ نوکِ شمشیرت قرار میدهی. مردی که مثل تو نمیخواهد بمیرد. او هم میخواهد زنده بماند و برای اینکار از هیچ کاری کوتاهی نخواهد کرد. پای چپ را تکیه گاه میکنی و پای راست را جلو میگذاری و این چرخه را تند تر ادامه میدهی و با قدرت و باور به سمتِ او میدَوی و در هر قدم به افرادی که تا الآن کشتی فکر میکنی و میدانی که این چرخه ادامه خواهد داشت. چون تو محکومی. محکوم به مبارزه و قتل و حیات. چون مبارزه، شرطِ بقا است؛ و بقای ما گره خورده به نیستی و حذفِ دیگری؛ و این تلخ ترین تراژدیِ آمیخته با حقیقتِ زندگیِ ما است. این کلمات را در ذهنت مرور میکنی و قدم به قدم به دو گانه های شکست و پیروزی، مرگ و زندگی، حذف و بقا نزدیک میشوی. همه ی این ها آمفی تئاتر را تشکیل میدهند و من بخشِ کوچکی از این بازیِ مرگ هستم. درست حدس زدید. من یک گلادیاتور هستم.



  • ۹۶/۱۰/۰۵
  • Neo Ted

نظرات (۲۲)

  • شادوَرد __
  • فضاسازی تون بی نظیره:) خیلی خوب میشه تصور کرد.
    یاد توتی افتادم:) گلادیاتوره یه جورایی.

    پاسخ:
    لطف دارید :))
    اسطوره س یه جورایی :) 
    این که من بتونم با خوندنِ جملاتِ شما خودم رو جای شخصیتِ متن تصور کنم و لحظه به لحظه باهاش جلو برم، نشون میده چقدر شما توانمند هستید.
    جمله اول به شدت فوق‌العاده‌ست و آدم رو وادار می‌کنه چند بار بخوندش. :)
    نبرد واسه زنده موندن. می‌دونین توی همچین شرایطی قرار گرفتن خیلی سخته. سخت‌تر از اون اینه که توی این شرایط بتونی درست عمل کنی.
    یه جورایی تصویرِ دنیای امروزه. یه عده هم مجبورن گلادیاتور باشن فقط اسمشون گلادیاتور نیست.

    خلاصه که ارزشِ این همه انتظار رو داشت. :)
    لذت بردیم. :)
    پاسخ:
    آره. خیلی خوبم من :)))
    لطف دارید.
    دقیقأ

    خوشحال شدم
    یه لحظه فک کردم منم که اونجام
    پاسخ:
    زخمی نشی حالا :)))
  • هویجوری:)
  • امپراتور:|جومونگ:| تماشا:|
    عححح،عق
    پاسخ:
    :/
    نه مواظبم
    پاسخ:
    #)
  • جناب دچار
  • باید یه قابلیت بذارن برای وبلاگا که خودش از روی پست های طولانی بخونه / نظرته؟
    پاسخ:
    نظرم اینه فرقِ توییتر و وبلاگ ر بدانی :/ توییتر که نیومدی داغان :/ اینجا وبلاگه و متن طولانی طبیعتشه :/
    هر کسی لایقِ خوندنِ این مدل پست‌های ارزشمند نیست. متوجهِ منظورم میشید که؟!
    پاسخ:
    خیلی وقته :)))
    خوندم و خوندم تا رسیدم به گلادیاتور*_*
    فیلمش خیلیییی خوب بود!!
    فضای متن عالی:))
    پاسخ:
    حالا فیلمش مد نظر نبود اینجا :/ :))) متن چطور بود؟! :))
    ممنون
    میدونم:/ 
    انقدر متنا خوبن که من خودمو در حدی نمیبینم بگم چطور بود! :/ :)))))
    ولی چون گفتین بگم که این متن خیلی خوب بود چرا؟ چون مخاطب رو جذب میکرد که ادامه رو بخونه! :))))
    پاسخ:
    چوبکاری نکنید باباع :))) لطف دارید.

    اصن پوکیده ی دلیلِ دقیق و جامع شدم :)))
  • خونه مادری
  • قلبش یه دقیقه دست از دق الباب بر داره چی میشه؟
    پاسخ:
    بله؟!
    متن اونقدر خوبه که حیفم میاد فقط برای تذکر دادن املای «غلاف» بیام کامنت بذارم!

    +
    من اصلا تو رو نمیشناختم مردک :# اوه چه صیغه ایه؟ :#
    پاسخ:
    ممنون. تصحیح میشه :))

    +
    خودت چه صیغه ای هستی گلک؟ منم نمیشناسمت :)))
    نه تو منو نمی شناسی (الکی مثلاً!!) ولی من تو رو خوب میشناسم داغان! [لبخند شیطانی]
    ضمناً گلی صیغه ای نیست دائمه :| :)))
    پاسخ:
    یادم آمد لهنتی :)))))) گلبول سفیدِ چلغوز :)))) جمع کن بساطتو بیا دگه داغان.چه وضعشه.
    جووووونز :)))))))
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • توصیف فضا خیلی خوب بود! کم کم داشتم صدای تماشاچی ها رو هم می شنیدم D:
    پاسخ:
    ممنون
  • حامد سپهر
  • بقای ما گره خورده به نیستی و حذفِ دیگری؛ و این تلخ ترین تراژدیِ آمیخته با حقیقتِ زندگیِ ما است.

    خیلی با معنی بود این قسمتش و اینکه ما فقط قسمت کوچکی از این بازی مرگ هستیم
    عااااالی نوشته بودی احسنت
    فضا سازی عالی بود
    پاسخ:
    تشکر. ممنون بابت توجهت.
    از دید یک خواننده توصیف ها عالی هستن و وجه حماسی روایت به تمامی رعایت شده.
    یه سری ایراداتی داره که نمی دونم باید بگم یا نه. یعنی یه منتقد فکر کنم از این ایرادها نگذره. و الا قطعا از نظر خواننده هیچ موردی و مشکلی وجود نداره.

    به طوریکه فکر کنم سه دفعه ای که قبلا خوندم منم متوجه نشدم. الان که دقیق خوندم فقط از این نظر که کاربرد کلمه در توصیف اون فضا مناسب نیست ایراد بهش وارده. والا مشکل دیگه ای نداره. که اونها هم بیشتر نظر شخصی و سلیقه هستن تا اصول.
    پاسخ:
    بگید ما هم در جریان باشیم :)) یه نقد هم باشه این وسط 

    دیدن خورشید از لابلای کرکس های گرسنه. درسته صنعت مبالغه به هر حال در ادبیات کاربرد داره اما آیا میشه تصور کرد کرکس ها انقدر زیاد باشن که حایل بین دید شخص و خورشید بشن؟ حالا فوقش 5 تا 10 تا.

    دیدن خورشید از پس کرکس هایی که بر فراز این صحنه ی غرق التهاب همچنان می درخشد.

     

    به نظرم بیشتر دوست دارم خدا به هنگام دیدن چنین صحنه ای غرق تفکر باشه تا لبخند زنان. حس خوبی نداره لبخند خدا بر فراز آمفی تئاتر رویای بقا.

     

    شاید دانه های لغزان شن تعبیر بهتری باشه تا دانه های لرزان شن.

     

    شاید این نکته ها چندان جدی به نظر نیان ولی اگر رعایت بشن قطعا نوشته های بعدی زیباتر می شن.

    منظور ایراد گیری نبوده به هر حال.

    پاسخ:
    اولا که خب خورشید همیشه درخششِ یکسان و اندازه ی یکسان نداره. سه وقتایی بر حسب زمان یا وجودِ ابر و آب و هوا اندازه و حجمِ درخششش کم و زیاد میشه. در حدی که گاهی اوقات یه تیکه ابر کوچیک یا یه انگشت دست هم میتونه جلو خورشید رو بگیره :)) ینی بستگی به فاصله ی اون کرکس ها از سطح زمین و شخصیت اول داره. بعد تعداد رو تعیین نکردم که. وقتی چنین توصیفی میاد داره از تعداد خیلی زیاد حرف میزنه. پس فکر نکنم موردی باشه واقعأ.
    لبخند خدا از سرِ امید و زندگی عه. اینکه تو بدترین شرایط هم دلت قرص و محکم باشه! چون من هستم و هواتو دارم! البته اینم نظر منه.


    دگه دیره! زدی تو سرِ مال حالا داری ماله میکشی؟! :)))))) ممنون از نقدت
    :)))))))
    توان نقد پذیریت واقعا جای تقدیر داره.
    اصلا توضیح دادنت کل علم نقد رو تحت الشعاع قرار داده. 

    گذشته از شوخی وقتی کل فضاسازی عالیه یه همچین چیزایی میشه  نکته. 
    حیف انیمیشن بلد نیستم تا تصویرش کنم منظورمو نشون بدم. 
    پاسخ:
    :)))
    نه وجدانأ اگه بد گفتم بفرما بکوب تو دهنِ دختر همسایه مان :))) کاملا منطقی و علمی پاسخ دادم! وگرنه نقد پذیری من شهره ی بین المللی داره!

    حیعف! حیییعف!
    مثل اینکه پستای ove ته کشیده:))
    پاسخ:
    نه. خود خواسته س!
    به به داغان خان یه متنی! بسی لذت بردم! چرا یه رمان نمینویسی؟ واقعا از نظرم عالی بود،خودمو دقیقا اونجا فرض میکردم! بازم ازین متنا بنویس و ما ر بهره مند کن استاد! :)))
    پاسخ:
    ما که مینویسم :)) کسی تحویل نمیگیره ولی :))))
    این رو هم قبلا خونده بودم و بسی لذت بردم ولی بازم یادم نمیاد چرا کامنتی نذاشتم! یحتمل یا حسش نبود یا اون زمانی خوندمش که نمیتونستم کامنت بذارم!! علی أی حال جای تأسف هم نداره چون غرض، خواندنه که ما خوانده بودیم و خوانده ایم الآن هم ((((: 
    پاسخ:
    نفرین عامن هوت پنجم بر شما باد دگه
    نفرین آمن هوتب اول هم بر هر کی که با آمن هوتب پنجم نفرین کنه 
    پاسخ:
    بروع باباع
    کجا؟ 
    پاسخ:
    آنجا :)))))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی