اندر حکایتِ شیخ و مردی به نامِ اُوِه
شیخ الشیوخ، عالمِ ربانی حاج آقا عطار در کتابِ تذکرة الاولیاء میفرماد:
گفتند: ای شیخ، دلهای ما خفته است که سخن تو در وی اثر نمی کند.
گفت: کاش خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار شود!
دلهای شما مرده است.
در همین راستا و طول و عرض، مریدِ شیخ، آن مردِ فرزانه، [ ارتباطی با دختر همسایه مان نداره به حضرتِ نوح ] با خِرد و smart و صاحبِ کراماتِ لاینتهی، دستِ جنابشان را بالا آورده و با انگشت وسط خود رخصتِ سخن گفتن خواست که سریعأ متوجه پفکی که خورد شد و انگشتش را Change نمود و سخنی کاملأ مرتبط با بحثِ جاری و ساری را Open کرد:
یا شیخ! هوا بسی Cold گشته و در تنهاییِ داغان کننده ی خود، دلبری Find نمیشود که ما با Hugش گرم و به زندگی امیدوار شویم! چاره را در چه See میکنید یا شیخ؟!
شیخ Handی بر محاسنِ بلندِ ناف نوازش کشید و در بحرِ عمیقِ تجارب و علمِ خویش مکاشفتی نمود و Searchی در Ipadش نمود و گفت:
مردکِ موز قامت! House داری؟!
مریدِ اعظم اُوِه: خیر یا شیخ! House که نیکوست! لانه ی مرغ هم ندارم!
شیخ: مایه چی؟! داری؟!
مرید کبیر اُوِه پوزخندی بزد و همی بگفت: مایه دستشویی گلرنگ، حاوی گلیسیرین و با عطرِ سیب زمینی های بهاری دارم!
در این لحظه سقفِ مکتب خانه از شدتِ خنده ی حضار ترک برداشت و اُوِه در وانِ آب نمک غوطه ور گردید! شیخ بر میز کوفت و فریاد همی بزد:
کوهِ نمکِ چه کسی بودی You؟! مگر از احوالاتِ دیابتِ بنده بی اطلاعی ملعون؟! کمتر نمک پراکنی کن پلشتِ کج اندیش! Money داری متری یکی دو تومن خانه اختیار کنی؟!
مریدِ خفن اُوِه: خیر! کَک ها و شپش ها در اعماقِ جیب هایم لیگِ برترِ فوتبال برگزار نمودن!
شیخ: ماشینِ کرک و پر ریز داری؟! Job با حقوقِ ماهیانه چند میلیون داری؟! اگر این ها را نداری، پدرِ پولدار چه؟! داری؟!
مریدِ بدبختِ فلک زدهِ داغان اُوِه قطره اشکی را از گوشه ی چشمش پاک کرد و گفت:
خیر شیخ! خیر! ندارم! به حضرتِ موسی ندارم! به پیر به پیغمبر! به مادرِ طبیعت ندارم! [ شروع به خود زنی با سبکِ شهاب حسینی میکند ]
شیخ که حال و روزِ مرید را دید، رفت و از اتاق پشتی یک عدد پتو و مقدارِ زیادی فلفل قرمز آورد و به مرید داد و لیستِ خریدِ منزل و فیش پرداختِ اقساط و بدهکاری هایش را به مرید نشان داد و گفت: این پتو و فلفل قرمز ر بگیر برو گم شو! کمتر هم Puff بخور!
- ۹۶/۰۹/۱۴