مسکوت
«یک سالی میشد که کل صحبتهایش خلاصه شده بود در یک خودکار خاکستری و دفترچه سبز رنگ. تمام گفتگوهایش را با همان خودکار و دفترچه انجام میداد. سکوت، انتخاب امین نبود؛ تنها راهِ موجود، برای ادامه زندگیاش بود. شاید هم تنهایی و سکون، اهرمهای جبری شده بودند که چرخ دهندههای حیاتش، دیگر بیصدا جابجا شوند.»
این نوشته، آخرین بند از رمانِ هزار و سیصد و هفتاد و شش صفحهایِ «مسکوت» بود؛ به همراه یک جمله در صفحه آخرِ کتاب: پایانِ پنج سال نوشتن و تحملِ تنهایی.
خودکارش را بر روی میز میگذارد و دستانش را به سمت سقف باز کرده و دم و بازدمی عمیق میکشد که بوی رهایی میداد؛ رهایی از بندِ یک رمان؛ یک جنگِ داخلی.
نگاهش به ظرف عسل روی میزش میافتد، با قاشق کوچکی که توی ظرف بود، کمی عسل برمیدارد و میکشد به سمت دهانش؛ مقداری از عسل میریزد روی محاسنِ بلندش که تقریبأ تا سینهاش رشد کردهاند. دستمال کاغذی را برمیدارد و محاسنش را تمیز میکند. عسل، تنها غذایی بوده که طی این پنج سال، در هر وعده مصرف کرده و هفتهای دو عدد قرصِ ویتامین D، که ضمیمه ی برنامه ی غذاییاش بوده. تلفن همراهش که در قرنطینه بود را روشن میکند. یک پیام از بین انبوه پیامها، توجهش را جلب میکند. پیامی با این مضمون: «سلام نیما! نمیدونم این قرنطینه ی لعنتی کی تموم میشه، ولی یه چیزی رو خوب میدونم؛ اگه تا ابد هم اونجا بمونی و فقط یه روز فرصت زندگی تو بیرون واست مونده باشه، من به امید همون روز نفس میکشم تا بیای. عاشق ابدی تو، نوشین.»
اشک در چشمانِ آبی رنگش حلقه میزند و لبخندی کشیده بر روی لبهایش جا خوش میکند. به سمت آیینه میرود تا بعد از پنج سال، چهرهاش را بر انداز کند. دستی میان محاسنش میکشد و نگاهی به موهای سفید شدهی سر و صورتش میکند. موهایش هم خیلی بلند و غیرقابل تحمل شده اند. آهی حسرت گونه میکشد و به سمت اتاقش میرود. قیچی و موزر و تیغ را از دومین کشوی میزش بیرون میآورد و دوباره راهی روبروی آیینه میشود. عکسی که پنج سال پیش در کنار نوشین گرفته بود را از جیبش بیرون میکشد و نگاهی به آن میکند. دوباره یک لبخند؛ ولی این بار با چاشنی حسرت. حسرت پنج سال دوری از عشقش که فدای یک کودتای داخلی بود؛ «مسکوت» را میگویم.
شروع به اصلاح سر و صورتش میکند. با همان مدلی که نوشین دوست دارد. اصلاح که تمام شد، به سمت کمدِ لباسهایش میرود، همان کتِ تکِ خاکستری و پیراهنِ سفید و شلوار کتانِ مشکیاش را به تن میکند. همان لباسهایی که نوشین دوست داشت. دوباره خودش را در آیینه قدیِ اتاق نگاه میکند. لباسش را که میبیند، گشادیاش توی ذوقش میزند. پنج سال پیش همین لباسها، دقیقأ اندازهاش بودند. ولی همین که لباس مورد علاقهی نوشین را پوشیده، برای دلخوش بودنش کافیست. به سمت بیرون حرکت میکند، پایش را که بیرون میگذارد، آفتاب، دیدش را سیاه میکند. دست راستش را در برابر نور آفتاب میگیرد تا سیاهی نگاهش رفع شود. بعد از چند لحظه تیره و تار دیدن، بیناییاش را بدست میآورد و به سمتِ نوشین حرکت میکند.
در طول مسیر فقط در ذهنش، جمله چینی میکرد که چطوری بعد از پنج سال سکوت، حرف زدنش را با عشقش شروع کند. به نزدیکی خانهشان که میرسد، یک پیام با متنِ: «نمیدونم چی بگم، فقط پنج دقیقه دیگه بیا بیرون.»
به سر کوچه که میرسد، باورش نمیشود که دوباره چشمش به نوشین افتاده. از دور که نگاه میکند، چشمش همان شال سبز و چادر سفید با گلهای صورتی را میبیند که خودش برایش خریده بود. آرام آرام به سمتش حرکت کرد. قدمهایش میلرزید؛ مثل قلبش. نوشین ولی قدرت قدم برداشتن نداشت. فقط نگاه میکرد و اشک میریخت.
بالاخره رسید. مسیر پنج ساله تمام شد. خم شد و پایینِ چادر نوشین را گرفت و بوسید. اشک مهمان چشمان نیما هم شده بود. دیگر زمان شکستن تابوی سکوت رسیده است. مستقیم در چشمانِ خیسِ نوشین نگاه میکند و میخواهد حرفی بزند.
ولی... ولی انگار نمیتواند. هر چه سعی میکند حرفی بزند، نمیتواند. عرقِ شرم و ترس، بر پیشانیاش مینشیند. انتظار نوشین برای حرف زدنش را که میبیند، بیشتر شرمگین میشود. هرچه قدر تمرکز میکند و جملههای چیده شده در ذهنش را به یاد میآورد تا به زبان آورد، فایدهای ندارد.
همانطور که اشک بر چشمانش جاری بود، تکه کاغذی را از جیبش بیرون میآورد و با خودکار خاکستریاش چیزی رویش مینویسد و در حالی که سرش پایین است، آن را به نوشین نشان میدهد: «سلام. سکوتمو به حساب بیادبیم نذار، پنج سال تنهایی و سکون، دوری و جنگ، پشت این سکوته. انگار تو این جنگ به خودم باختم.»
* نوشته شده در تاریخ: ٩٥/٠٤/٢٠
- ۹۶/۰۸/۱۷