Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

گذشت


همیشه یه چیزی تو دنیا هست که آدم ها رو به حرکت وادار کنه و مجبورشون کنه از زمین کنده شن و راه برن. واسه یکی پول، یکی ماشین، یکی شکم، یکی زیرِ شکم، یکی واسه نگاهش، یکی واسه عشق، یکی دیگه واسه آینده؛ و من رو امروز و خیلی از روزهای زندگیم دیدار با رایا از زمین کنده و میکَنه و خواهد کَند! اینا همه ش انگیزه ان، انگیزه ای واسه حرکت، واسه جریان، واسه زندگی. همه شون هم میتونن واسمون اتفاق بیفتن. بطورِ مقطعی و یا حتی ممتد و بدونِ وقفه! بستگی به خودمون داره کدومش رو انتخاب کنیم واسه جدا شدن از زمین و شروع جریان و زندگی. حالا اینکه "سالِت"، همسایه ی دیوار به دیوارم، دوست داره انگیزه ی حرکت و جریانش در کل یا بیش از نیمی از زندگیش شکم و زیر شکمش باشه به خودش مربوطه و خیلی چیزا رو در مورد خودش، خودش داره ثابت میکنه. ولی من واسه انگیزه ی جدا شدن از زمینم ارزش و احترام قائلم و دلیل و منطق خودم رو دارم؛ البته سالِت هم واسه هدف و انگیزه ی جداییش منطق و دلیل خودش رو داره. "دلم میخواد." خب دلش میخواد! "سوزان"، دختر عموم، دلش ویالون میخواد. "جاناتان"، هم کلاسیِ دوران دانشگاهم، دلش مرسدس بنز میخواست. میوز، گربه م، دلش شیر میخواد! منم دلم رایا رو میخواد. میبینید؟! همه دلشون یه سری چیزا رو میخواد که لزومأ شبیه به هم نیستن و بعضی هاشون زمین تا خودِ خروجیِ کهکشان راه شیری فرق دارن. حتی میوز هم دلش یه چیزی میخواد و حقشه که بخواد. فقط مسئله اینجاست که دل خواسته هامون رو جوری رقم بزنیم که باعثِ کنده شدنمون از زمین بشن. بطورِ واقعی! جوری که واسه رسیدن به دل خواسته مون، بر جاذبه غلبه کنیم و از زمین جدا بشیم و پرواز کنیم! از سر شوق و ذوق واسه رسیدن هستش که دلمون می خواد کنده شیم. ولی خب اون چیز باید اونقدر ارزشمند باشه که ما رو از زمین و از بقیه جدا کنه. وگرنه تو این دنیای مدرن روزانه میلیارد ها نفر دارن نشست و برخاست میکنن و هیچ نشیمنگاهی سرد نمیشه. ولی من خیلی ها رو دیدم که از زمین کنده شدن و میشن، ولی در اصل دارن درجا میزنن. 

سوارِ تاکسی که شدم، طبق معمول خبر ها رو چک کردم. 

- حمله ی سایبریِ کره ی شمالی به نیروگاهِ اتمیِ "گرند گلف" آمریکا؛

- اطلاعات شخصیِ کاربران شبکه اجتماعی "ایکس کانکت" توسطِ گروهی هک شد؛

- افشاگریِ جدیدِ سناتور "دایحمد ناژِد" علیه دستگاه قضایی از طریقِ شبکه ی شخصی‌اش؛

- برگزاری تظاهراتِ ضدِ نژادپرستی در شبکه های اجتماعی و مجازی؛

- افزایشِ آلودگی های شبکه های اجتماعی به ویروسِ "وِتهَم"؛

- کاهشِ آلاینده های مضر و افزایش نرخ سلامتیِ هوا و جوِ کره ی زمین؛

اینا همه اخباری بودن که بولد شده بودن و دست به دست میچرخیدن و بازدید هاشون چند برابر میشد. خب همه چیز مجازی شده. حتی جنگ و نبرد. دیگه گذشت زمانی که انسان حاضر میشد برای اعتقاد و آرمانش جون بده! آخرین جنگ همون جنگِ "پنفیلواسیا" بود که پدرم رو ازم گرفت. پدرم برای آرمانش رفت؛ برای باورش، برای آزادی. اون و رفقاش رفتن که ما بمونیم. بمونیم و آزاد زندگی کنیم. بدون واهمه از شنیدن صدایِ چکمه های سیاست و استعمار تو گوشِ زندگی هامون. الآن دیگه واسه این چیزا سر هم نمیخارونن! چه برسه به فدا کردن جون و دل کندن از دل خواستگی ها! تهِ نبرد های پر سر و صدای این روز های جهان شده حمله ی سایبری به نیروگاه های اتمی و هک و فحاشی و شعار های نمادین علیه ظلم و بی عدالتی و تبعیض! دیگه خبری از سخنرانی های آزادی خواهانه در میونِ مردمِ معترض، اونم روبروی کاخِ ریاست جمهوری نیست! جوری که با فریاد های دکتر "تری شیع" شیشه های ترک خورده ی نظام سرمایه داری بلرزه و همه همصدا برابری و آزادی رو داد بکشن و حقشون از منابع ملی رو طلب کنن و تا رسیدن بهش جا نزنن. الآن میرن توی لونه موششون جلو دوربین و علیه دستگاه قضایی جنجال به پا میکنن، تأیید جمع میکنن و پیرو جذب میکنن. آلودگی فضای مجازی چند برابرآلودگی هوا شده؛ چون دیگه کمتر کسی به خودش زحمتِ بیرون رفتن از خونه رو میده. همه کار ها رو ربات ها و ابَر کامپیوتر ها انجام میدن. کافیه پول داشته باشی فقط! که با توجه به خاک گرفتگیِ کفِ خیابون ها، جیب و حسابِ بانکی مردم پره! اونایی هم که دارن کف خیابون رو خاک روبی میکنن، واسه رسیدن به همون ربات و ابر کامپیوتره! چون همه راحت طلب شدن. شکم ها رو به جلو و مغزها رو به عقب در حالِ حرکتن. سنت های متحجرِ قدیمی منسوخ و جاهلیتِ مدرن جایگزینش شده. همین هفته پیش بود که یکی تو ایکس کانکت، واسه خاطر جمع کردنِ تأیید و و رسیدن به حد نصاب و بعد شکستنِ رکوردِ تعدادِ تأییدیه، خودش رو با یه رباتِ مبارز در انداخت؛ تا با شکست دادنش و انتشار ویدئوش، بیشتر دیده شه. ولی کیه که ندونه ربات های مبارزِ نسلِ هفتم، از روی ساختار های ذهنی و عصب های مغزِ "محمد علی کلی" شبیه سازی و ساخته شدن. من درمورد محمد علی کلی تحقیق کردم. اون شخصی نبوده که به اون نخاله مغز ببازه! اونم با این شرایط و فیزیک و هوشِ ربات های نسلِ هفتم! دنیا دنیای عجیب و پیچیده ای شده. ولی تو همین پیچش ها و عجایبِ تلخ، یکی هست که خیلی ساده و شیرین، دلش رایا رو میخواد؛ و اون منم! مسیر با تمام کسل کنندگی و بوی گند و تاریکیش به پایان رسید و به مقصد رسیدم. و مقصد هم چیزی نیست جز رایا! واردِ شرکت که شدم. وقتی که از شرِّ ربات های شناساییِ هویت واسه ورود به سالن اصلی رها شدم، به طرفِ محل کارم رفتم. بعد از انجامِ کارم و تحویلِ کد های جدیدِ طراحیِ بازیم به رئیس و تحملِ گیر های الکی و مرخرف و عیب های بی اساسش روی کدها، وقت قرار با رایا رسید. رفتم و نشستم سر میزِ همیشگی. پنج دقیقه زودتر از موعد مقرر. سیصد ثانیه کافی بود تا رسیدنش. مثل همیشه خوش قول و آنتایم. اومد و نشست رو به روم. موهای ژولیده ی بلندِ خُرمایی، چشم های بزرگِ قهوه ای، صورتِ بی آرایشِ همیشگی، پیرهنِ حاصل خیزِ کِرِم که انگار گل های گلبهیش بیشتر از قبل شدن و دامنِ بلندِ یخ زده و همیشه برفیش که انگار از قبل سفید تر شده بود. این مجموعه آیتم ها مثلِ معجونی آغشته به آلزایمر عمل کردن و باعث شدن سالِت و سوزان و دل خواستگی و مرسدس بنز و ایکس کانکت و حمله ی سایبری به نیروگاه های اتمی و افشاگری علیه دستگاه قضایی و آلاینده ها و تظاهرات مجازی و جنگِ پنفیلواسیا و زندگیِ رباتی و محمد علی کلی و رئیس مزخرفم و دنیای آرام و راکدِ مزخرفِ بیرون و همه و همه رو فراموش کنم و فقط به یک چیز فکر کنم! چجوری حرف زدن باهاش رو شروع کنم که زبونم نگیره؟ 

  • Neo Ted

پیروِ پیرامونِ پستِ قبل، تصمیم بر این گرفتیم که اعتراض و نقدِ خالی نباشه؛ در عمل هم یه کارهایی در راستایِ بهتر و فاخر تر شدنِ فضای بیان و وبلاگ نویسی کنیم. بنده یه ایده ای دارم؛ خیلی دوستش میدارم! تصمیم گرفتم با شما در میون بذارمش و با کمکِ هم کمی ها و کاستی ها و نقاط ضعفش رو رفع کنیم و مسائل مورد نیاز و لازم رو بهش اضافه کنیم. با کمکِ هم. این پست واسه بحث و تبادل نظر پیرامونِ همین اتفاقه. پس خجالت و تعارف رو کنار بذارید و ایده و نظراتتون رو واسه بهتر اجرا شدنِ طرح مطرح کنید. 

ایده ی بنده ایجاد و شروعِ یک جنبش و یا پویش یا همون کمپین هستش. چجور  پویش و جنبشی؟! توضیح میدم. به این شکل که ما یک جنبش و پویش تشکیل میدیم. یه اسمِ مناسب و مرتبط واسش انتخاب میکنیم. عضوش میشیم و به قانونش متعهد میشیم و اجراش میکنیم. حالا افرادی که عضو میشن باید چکار کنن دقیقأ؟! کارِ ساده و بی درد سری خواهیم داشت. ابتدا دسته بندی موضوعی انجام میدیم. بعد از انجام دسته بندیِ موضوعی، بلاگر های محترم میان و اعلام آمادگی برای عضویت در جنبش و پویش، موضوعِ مورد علاقه ای که بهش علاقه داره رو انتخاب میکنه و متعهد میشه که یک روز در هفته رو اختصاص بده به این جنبش و پویش و یک روز و یک پست در هفته رو در وبلاگش سعی کنه هدفمند و اصولی و مرتبط با موضوعِ انتخابی بنویسه. یعنی بطورِ مثال بنده که موضوع طنزِ اجتماعی رو انتخاب کردم، یک روز در هفته رو سعی کنم بطور اصولی و حرفه ای متنی رو بنویسم که حرفی واسه گفتن داشته باشه و پیام و محتوای مناسبی رو هم مرتبط با موضوع برسونه. حالا یه وقت از کلمه ی حرفه ای نترسید! قرار نیست خلق معجزه و اثر ادبیِ جهانی کنیم. قراره سعی کنیم خوب بنویسیم. یه جور تلاش و سعی در خوب نوشتن. 

الآن شما چکار کنید؟!

1. در مرحله ی اول اعلام آمادگی برای عضویت در جنبش و پویش

2. ایده و طرح و نقد و پیشنهاد هاتون در رابطه با جنبش و پویش رو با بقیه و در زیر همین پست به اشتراک بذارید. 

3. بقیه ی دوستاتون رو از شروعِ این جریان مطلع کنید. هرچی تعدادمون بیشتر باشه، فضای بیان و وبلاگ نویسی بهتر و زنده تر خواهد شد و ان شاءالله شاهدِ پیشرفت محتواییِ این فضا خواهیم بود. فقط یادتون باشه! اگه این قضیه محدود به اعضای کمی باشه، فایده نداره و پیشرفتِ خاصی به چشم نمیاد. 

4. هر کدومتون لطف کنید یه موضوع واسه دسته بندی موضوعی جنبش و پویش پیشنهاد بدید. سعی کنید موضوعاتِ متنوع و جدیدی نسبت به هم بگید. خیلی مؤثره در آینده ی این حرکت و جریان.

5. یه اسمِ مناسب با این جنبش پیشنهاد بدید تا بهترینش رو انتخاب کنیم. 

6. همه چیزِ این جریان به استقبال شما دوستان بستگی داره. اگه استقبالی نشه طبیعیه که اتفاقی رقم نخوره. 

7. به امیدِ بهتر و بهتر شدنِ فضای وبلاگ نویسی. ما اگه خودمون واسه بهتر شدنِ اینجا کاری نکنیم، خدا پا نمیشه بیاد واسمون وبلاگ نویسی رو متحول کنه! «انّ الله لا یُغیِّرُ ما بقوم حتّی یغیّرو ما بانفسهم» : خداوند سرنوشت هیچ قومی و «ملّتی» را تغییر نمی دهد مگر آنکه آنها خود تغییر دهند. 

8. این جریان واسه من و یا پدرم نیست! مشکلات شخصی رو کنار بذاریم و یه تکونی به این فضا بدیم لطفاً! فارغ از تمامیِ حواشی و اختلافات! 

9. باقیِ مسائل باشه واسه پستِ بعد که با توجه به بازخورد های همین پست نوشته خواهد شد.


  • Neo Ted


چند وقتی هست که بلافاصله بعد از اینکه اسمِ وبلاگ و اتفاقاتش میاد، این تصویر ناخود آگاه تو ذهنم نقش میبنده! یعنی قشنگ تعدادی خاله زنک جمع شدن دورِ هم گل فشانی میکنن. طیفِ موضوعیِ بحث ها هم گسترده س خدا ر شکر! از آموزشِ جدید ترین مِتُد مخ زنیِ سوژه ی موردِ نظر، یعنی دخترِ طفلِ معصوم، توسطِ دخترِ بابا، به پدر برای ازدواج مجدد بگیر تا حمله های متعدد به سمتِ رکورد خواستگاری های متعدد تر، برای ازدواج مجدد و حصولِ هَوو برای زنِ اول و یا اتفاقاتِ مَد [ خیلی فشار بهم میاد بنویسم مدرسه مثلأ ] و کانون زبان و حرف زدن پشتِ سرِ رفقا و معلم ها و به سخره گرفتنشان و یا هم دانشگاه و دوست های اجتماعیِ متعدد که فقط اجتماعی هستند و هیچ خاصیت خاصِ دگه ای هم ندارن مثلأ و شرحِ بی اخلاقی ها و بی ادبی های اتفاق افتاده در فضای دانشگاه با افتخار و تشویق و کف و سوت و هورای حضار. دسته ای از دوستان هم با دقت و خلاقیتِ خاصی، در پیِ فلسفه بافی های سقراط طورانه برای کوتاه کردن مو هاشان یا فرفری بودن مو هاشان  یا غم و بغضِ فراغ و دوری از فرفری موی دلبرشان هستند. تهِ خلاقیت مان هم شده فعال کردنِ تیکِ ناشناس و جابجایی مرزهای مزخرفیت با اکانتِ ناشناس در جواب به اینجور پست ها و مطرح کردن سوالاتِ پوچ و بی خاصیت و برگزاری چالش های ارسال عکس چشم و گوش و توی حلق و غدد فوق کلیوی و روده های بزرگ و کوچکِ بلاگر ها. یه سریا هم هستن به غلط نوشتن کلمات افتخار میکنن و اون رو یه سبک میدونن! میشه بهش گفت سبکِ داغانیسم! اونایی هم که ادعای نویسندگی دارند و واسه خودشون دم و دستگاهِ مکتب و مرید راه انداختن و پند ها و نصیحت ها و پیام های آموزشی شان تو فضای بلاگ ویز ویز میکنه، یه عده شان که کلأ نمینویسند، یه عده شان هر ماه شاید اگه حال کنن یه پست بنویسند، یه عده هم که همون بهتر که ننویسند. بعضیاشونم که یه نگاه به آرشیو مطالبشون میندازی، یه پستِ درست درمان که حرفی واسه گفتن داشته باشه پیدا نمیکنی! فقط و فقط ادعا! 

آدم خوبه با هر چیزی که از خودش بیرون میندازه و محصول ذهنشه، یه چیزی رو ثابت کنه! الآن اوضاع خیلی جالبه! یکی خیلی تلاش میکنه ثابت کنه خیلی خبیث و بی اخلاق و خلافِ انسانیت عمل میکنه که داره به پدرش آموزش مخ زنیِ دختر مردم رو میده که از هیچی خبر نداره! یا یکی میخواد با پست هایی که از روابطِ نامحدودش با جنس مخالف و به عنوان دوست داره، هرزگی و یا بی بند و باریش رو ثابت کنه؟! یا که مثل یکی دیگه با خاطراتِ تمسخر و غیبت و توهین و سرکار گذاشتن بقیه، سطحِ ادب و فرهنگ و شخصیتِ خودش و خانواده ش رو به رخ بکشه؟! یا هم که میخواد با راه اندازی مکتب خانه و نظامِ استاد و مرید و پاره نمودنِ لایه ی اوزون با ادعا ها و نقد های نویسندگی، و عدم وجود یک مطلبِ خلاقانه و خارج از بحث های نقد و نصیحت های پیرمردانه به بچه های خردسال، تهی بودنِ قلمش از جوهرِ خلاقیت و نوآوری رو نشون بده؟! یا هم که میخواد پویشِ #آری_به_هووی_زنِ_اول ر لابلای پست های خواستگاریتش جا بندازه؟! یکی هم نیست بگه تو که کلاس آموزش لالایی برای خواب های طلایی ر بلدی، خودت چرا از بی خوابی رنج میبری استاد؟! آرشیو مطالبت رو یه نگاه بنداز! تار عنکبوت بسته حاجی! 

واقعأ ما تو بیان و بلاگ چیا رو داریم ثابت میکنیم؟! خاله زنک بازی و قربون صدقه رفتن های فضایی زیر پست ها؟! آموزش مخ زنی؟! فلسفه بافی با بافتِ مو و کوتاه و فرفری بودنِ موهامون اونم با افتخار؟!  یا به بی سوادیمون با غلط نوشتن کلمات؟ یا به عدم تهعدِ اخلاقی و بی بند و باری، زیر پوششِ دوست های اجتماعیِ قبل از ازدواج؟! تمسخر و غیبت و توهین و تحقیر و بی ادبی؟! وقاحتِ تمام داره از تک تکِ پست های برخی بلاگ ها میزنه بیرون و کسی عینِ خیالش نیست. کسی عینِ خیالش نیست که بیان و وبلاگ نویسی داره به فنا میره. اونم زیرِ فشارِ چرخ دنده های فلسفه ی "وبلاگِ خودمه، هرچی دوست داشته باشم توش مینویسم و به هیچکسی هیچ ربطی نداره!" بله دوستان! بنده نگرانم! نگرانِ فضای حاکم بر بیان و وبلاگ نویسی. نگرانِ  وبلاگ نویسی ای که داره نابود میشه. وبلاگ نویسی ای که دیگه محتوا و پیامِ خاصی نداره. شده چاه توالتِ یه عده از بلاگر ها، که هر وقت از زندگی سیر شدن و از بدبختی ها و غم و اندوده های جهان حالت تهوع گرفتن، بیان و پنل مدیریت وبشون رو باز کنن و بالا بیارن توی وبلاگ و جلو روی مخاطب! که چی؟! که تخلیه شم! بله دوستان. خیلی از ما وبلاگ رو با چاه توالت اشتباه گرفتیم. تبدیلش کردیم به مکانی برای تخلیه کردن بدترین حس های ممکن. تهوع آور ترین مسائل زندگی. حس و حال خوب و باحال باشه واسه اینستاگرام! تخلیه افکار و احساسات بد نیست دوستان. این بده تقدس فضای وبلاگ نویسی رو بذاری زیر پات و اون رو فقط واسه تخلیه ی حس های منفی بدونی و حس و حال مثبت و خوبت رو جای دیگه تخلیه کنی. نگرانم دوستان! نگرانِ وبلاگ هایی که تار عنکبوت بستن و خبری از بروز رسانی نیست، ولی کانال تلگرامی و پیج اینستای بلاگرشون هر روز داره بروز میشه! نگرانم دوستان! نگرانِ بلاگرهایی که با سفید کردن صفحه ی وبلاگ و یه خط شعر و متن فلسفی خداحافظی میکنن و بعد چند روز برمیگردن اندازه پفک هم ارزش و احترام قائل نیستن واسه نگرانی و اضطراب و احساسِ مخاطب هاشون! به سخره گرفتنِ مخاطب ها و نگران کردنشون و توهین به شعورشون، شده تفریح یه عده! نگرانم رفقا! نگرانِ حل شدن وبلاگ نویسی توی بی محتوایی و حس و حالِ منفی و تهوع آور. نگرانم دوستان بلاگرم! نگرانِ رفقام! نگرانِ روزی که وبلاگ نویسی رو به سقوط و انحطاط بره و ما سرگرمِ مخ زنی و هوو بازی و فرفری موی غزل سازی و خاله زنک بازی و شاخ بازی باشیم! 

* اگه حس کردید بخشی از متن منظورش شما بودید، باید بگم درست حدس زدید! منظورم  دقیقأ خودِ شما بودی :))) 

* تکرار و چرخشِ معضلاتِ بیان تو این پست، ارتباط مستقیم داره با تکرار و چرخه ی معضلاتِ وبلاگ نویسی تو همین فضا!  گیر افتادیم توی یه چرخه ی مخرب و مزخرف!

  • Neo Ted

سلام. بدون حرف اضافی و مقدمه چینی! حتی ژاپنی. و یا کره ای و پنیری! عرض کنم خدمتتان که دو شب پیش شروع به نوشتن پستی کردم که موضوعش بیان و حواشی و اتفاقات ناخوشایند داخلشه! یه جور نقد به فضای حال حاضر بیان و بلاگ. به یه جاهاییش که رسیدیم، خودم خوندم، دیدم تا همینجاش به حدود 87 درصد دنبال کننده های خودم و باقیِ بلاگر های بیان یقینأ بر خواهد خورد و دلخور خواهند شد. نه که فکر کنید بی ادبی و یا توهینی کرده باشم، نه! فقط نقد و نظر شخصی بنده درمورد یه سری اتفاقات در حال جریان در فضای بیانه! یه دو دو تا چهارتایی با خودم کردم و تصمیم به پیش نویس کردنش گرفتم. چون با توجه به جنبه و ظرفیت نقدی که از دوستان به خاطر دارم، حس کردم دلخوری پیش بیاد. الآن ولی دو دل شدم که آیا این پست ر کامل کنم و گزینه ی انتشار ر بزنم یا نح؟! شوما نظرتان چیه؟! حس کنید یکی میخواد نقدتان کنه و تعارف هم نداره ابدا! فکر کنید اصن مخاطب اون پست خودتان هستید! تاب و توانش ر دارید؟ به نظرتان منتشرش کنم یا به همین روندِ بیخیالی و بی تفاوت از کنار مسائل تلخِ فضای بیان رد شدن، ادامه بدیم؟! کلا نظرتان چیه در این رابطه؟!


* موقت احتمالأ

  • Neo Ted


کنکاش


+


پسا کنکاش:


+ [ وی در حالِ جستجو و کنکاش در بینِ تلی از کتاب و لباس و ابزار آلاتِ مختلف بود ]

- چرا همه چیزِ اتاق را بهم ریخته ای یا شمس الشموس! یا شیخ؟! در بحرِ مکاشفتِ این ازدحام در پِیِ چه هستی؟! بگذار خویشتن در حدسِ دلیلِ کارِ شما تلاشی بکنم. در جستجوی خوشبختی این شلوغی و همهمه را بوجود آورده ای؟!

+ :| [ به ادامه ی کنکاش میپردازد ]

- آیا طلبِ حقیقت، شما را اینگونه آشفته است؟!

+ :| [ پشتِ پشتی ها را میگردد ]

- یقینأ در پِیِ یافتنِ دنیاهای موازی هستید یا شیخ!

+ :| [ بالش ها را زیر و رو میکند ]

- رویاهای گم شده؟!

+ :| [ چشم غره ای رفته و زیرِ شلوارهای تف شده کفِ زمین را جستجو میکند ]

- شیخ! خیط مان نکن جانِ ارشمیدس! لایه های پنهانِ خودِ درون؟

+ :| [ لا اله الا الله گویان به سمتِ گاو صندوق میرود ]

- به حضرت قارون داری آزمایشم میکنی شِیخ! من ظرفیت و توانِ آزمون های سخت و پیچیده ی شما ر ندارم به مرگ پوتیفار! 

+ :| [ درِ گاو صندوق ر باز میکند ]

 [ درِ اتاق باز میشود و چند تن از مریدانِ دیگر هم وارد میشوند ]

- [ عرقِ سرد از پیشانی اش چکیدن میکند و تپش قلب میگیرد ] جلو بچه ها خیطه یا شیخ! ایستگاهمان نکن! بذار سرم جلو بقیه بالا بمانه شیخ! به دنبالِ آینده ای؟!

+ :@#&%€£$ [ یک قبضه وینچستر از گاو صندوق در آورده و مغزِ مرید ر بسانِ پفکی میترکاند و خون و کثافت کاریِ قرمزی کادر را فرا میگیرد ] [ جورابِ سوراخی را به سمتِ حضار گرفته و سخن میراند ] دنبالِ لنگ جورابم میگشتم باباع! اعصابِ من ر خورد کرد لهنتی تهی مغزِ کج اندیش! بفرما! شستش هم سوراخه! خوب شد حالا؟! به جلسه اولیا و مربیان هم نمیرسم! ولی برای اینکه دست خالی این صحنه ی خونین مالی ر ترک نکنید: [ مریدان جملگی دست به قلم و کاغذ بردن تا درسی از شیخ ذخیره ی دنیا و آخرتشان کنند ] همیشه که نباید توی حوادث و اتفاقات پیچیده و گنگ، دنبالِ فلسفه بافی های دور و پیچیده و ترسناک گشت! گاهی خودِ بی فلسفگی و بی حکمتی، خودش نوعی فلسفه و حکمته که طالبِ یک ذهنِ باز و روحی پاکه! [ در این لحظه مریدان از شدت و عمقِ وسیع و عمیقِ سخن، جملگی بر سر و سینه کوفتانده و جامه ها دریده که هیچ، بخشی هم اُوِردوز کرده و راهی دکتر خانه شدن، بخشی تشنج گریبان گیرشان شد و کف و خون بالا آوردند، بخشی هم مجنون گشته و عنان از کف داده و سر به دیوار ها کوفتاندندی و مردن ]

  • Neo Ted

عمقِ یه رابطه رو، سطحِ شعور و شناختِ افراد نسبت به هم تعیین میکنه! روابطتون عمیق!

  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ آذر ۹۶ ، ۲۲:۲۶
  • Neo Ted

والا طیِ این مدتی که بنده دانشگاه میرم، جو [ joo ] های زیادی دیدم، ولی دانش جو جزوشون نبود. جو هایی مثلِ شماره جو، آی دی جو، دختر - پسر جو، استاد جو، نمره جو، تقلب جو، جوجو و یه چیزایِ دیگه جو هم هست که به تقوای الهی نزدیکتره که نگم تو ملاء عام! خلاصه که روزِ به اصطلاح دانش جو ر تبریک میگم به همه ی جوجوها، نه معذرت میخوام! چیزه! به همه ی دانشجویان اهلِ بلاگ تبریک [ ؟ ] اگه تبریک داره، تبریک میگم! اگه هم نداره که هیچی دگه! مسواک و البته احسان و نیکی به پدر و مادر فراموش نشه! [ آبِ ولرم میخورد و بر روی منبر تکانی میخورد ] فسَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَی مَنقَلَبٍ ینقَلِبونَ [ برادر اون چراغ ها ر خاموش کن جمعیت معذب نباشه ] خواهرانِ عزیز، برادرانِ عزیزِ دلِ حاجی، روضه ی امشبِ من یه جمله س! دل بدید که میخوام ببرمتان دانشگاه! [ گریه ی حضار ] آماده ای یا نه؟ [ خنج کشیِ حضار ] بگم؟! [ دو نفر از حال میروند ] دلشو داری یا نه؟! [ هق هقِ حضار و دریدنِ جامه در بخشِ برادران ] یک ماه تا امتحانات پایان ترم وقت داریم! [ با میکروفون بر سرِ خود میکوبد و جمعیتی که کنترلِ خود را از دست داده و بطور ممتد خود زنی میکنند ]



  • Neo Ted

شیخ الشیوخ، عالمِ ربانی حاج آقا عطار در کتابِ تذکرة الاولیاء میفرماد:

گفتند: ای شیخ، دلهای ما خفته است که سخن تو در وی اثر نمی کند.

گفت: کاش خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار شود!

دلهای شما مرده است.

در همین راستا و طول و عرض، مریدِ شیخ، آن مردِ فرزانه، [ ارتباطی با دختر همسایه مان نداره به حضرتِ نوح ] با خِرد و smart و صاحبِ کراماتِ لاینتهی، دستِ جنابشان را بالا آورده و با انگشت وسط خود رخصتِ سخن گفتن خواست که سریعأ متوجه پفکی که خورد شد و انگشتش را Change نمود و سخنی کاملأ مرتبط با بحثِ جاری و ساری را Open کرد:

یا شیخ! هوا بسی Cold گشته و در تنهاییِ داغان کننده ی خود، دلبری Find نمیشود که ما با Hugش گرم و به زندگی امیدوار شویم! چاره را در چه See میکنید یا شیخ؟! 

شیخ Handی بر محاسنِ بلندِ ناف نوازش کشید و در بحرِ عمیقِ تجارب و علمِ خویش مکاشفتی نمود و Searchی در Ipadش نمود و گفت:

مردکِ موز قامت! House داری؟!

مریدِ اعظم اُوِه: خیر یا شیخ! House که نیکوست! لانه ی مرغ هم ندارم! 

شیخ: مایه چی؟! داری؟!

مرید کبیر اُوِه پوزخندی بزد و همی بگفت: مایه دستشویی گلرنگ، حاوی گلیسیرین و با عطرِ سیب زمینی های بهاری دارم! 

در این لحظه سقفِ مکتب خانه از شدتِ خنده ی حضار ترک برداشت و اُوِه در وانِ آب نمک غوطه ور گردید! شیخ بر میز کوفت و فریاد همی بزد:

کوهِ نمکِ چه کسی بودی You؟! مگر از احوالاتِ دیابتِ بنده بی اطلاعی ملعون؟! کمتر نمک پراکنی کن پلشتِ کج اندیش! Money داری متری یکی دو تومن خانه اختیار کنی؟! 

مریدِ خفن اُوِه: خیر! کَک ها و شپش ها در اعماقِ جیب هایم لیگِ برترِ فوتبال برگزار نمودن!

شیخ: ماشینِ کرک و پر ریز داری؟! Job با حقوقِ ماهیانه چند میلیون داری؟! اگر این ها را نداری، پدرِ پولدار چه؟! داری؟!

مریدِ بدبختِ فلک زدهِ داغان اُوِه قطره اشکی را از گوشه ی چشمش پاک کرد و گفت:

خیر شیخ! خیر! ندارم! به حضرتِ موسی ندارم! به پیر به پیغمبر! به مادرِ طبیعت ندارم! [ شروع به خود زنی با سبکِ شهاب حسینی میکند ]

شیخ که حال و روزِ مرید را دید، رفت و از اتاق پشتی یک عدد پتو و مقدارِ زیادی فلفل قرمز آورد و به مرید داد و لیستِ خریدِ منزل و فیش پرداختِ اقساط و بدهکاری هایش را به مرید نشان داد و گفت: این پتو و فلفل قرمز ر بگیر برو گم شو! کمتر هم Puff بخور! 

  • Neo Ted

بعدِ عمری نشستیم به تماشای مستندِ علمیِ سیاره ی آبی! تو مایه های رازِ بقا. [ ولی وجدانأ این مستند مرزهای مستند های رازِ بقا ر به تنهایی جابجا کرده! ] یعنی شما ببین چی بشه هر چند صد سالِ نوری [ صخره ی مرجانی هستم ] بشینم یه مستندِ علمی ببینم! [ کتاب و سایت ر ترجیح میدم ] هیچی دگه! داشتم مستند ر مشاهده مینمودم، به تنهایی و در اتاقِ طبقه ی پایین که کنجِ عزلت و کلبه ی محقر ولی لبریز از عشق و صفا اینا محسوب میشه. تا جایی که بنده داشتم نگاه میکردم مستند به این شکل پیش میرفت که:

[ دوربینِ پرنده از فاصله ی نسبتأ زیاد از سطح خشکی و دریا فضاهای باز ر تصویربرداری میکرد ]



در زیرِ جنگل های دریاییِ شمالِ ژاپن، ساکنین این لاشه ی غرق شده منتظرن تا دمای تابستان به 16 درجه ی سانتیگراد برسد.


داشتم نگاه میکردم که ناگهان مادرِ بزرگوار تشریف فرما شد و در آنِ واحد مستند به این شکل ادامه یافت:

[ یهو دوربین رو دستِ اصغر فرهادی شیرجه زد تو آب ]



این زمان برای خیلی ها بهترین زمان برای جفتگیری محسوب میشود. [ در همین لحظه مادر چپ چپ نگاهی به من کرد، ولی گذشت و به کارش ادامه داد ]

این ماهی گونه ای از زمرد ماهی ها است که به اسمِ کوبودای شهرت دارد. این ماهی غول پیکر نر است و یک متر طول و پانزده کیلوگرم وزن دارد. کوبودای علاقه ی زیادی به جفتگیری داشته و زمان را مناسب جفتگیری دانسته و در صدد است تا با ماهی ماده ی زمردی جفتگیری کند. [ مادر به طور کلی برگشت ولی به استغفراللهی کفایت کرد و به کارش ادامه داد ]

کوبودایِ غول پیکر در نگاهِ زمرد ماهیِ ماده به شدت جذاب و زیبا است و زمرد ماهیِ ماده خواهانِ جفتگیری با اوست. [ در ادامه چشمتان به چهره ی دلربای کوبودای روشن خواهد! از من به شما نصیحت! نبینید! اسیر میشید به حضرتِ موسی ]



الهه ی جذابیت و زیباییِ سیاره ی آبی! دلبر و محبوب قلب های زمرد ماهی های ماده! ولی وجدانأ! خارج از شوخی! خطابِ حرفِ من به خانم هاست! عشقِ حقیقی ر از زمرد ماهی ماده یاد بگیرید! آخر چقدر قانع و عاشق و خفن و باحال و با مرامه این ماهی! حالا شما کمتر از ممد رضا گلزار و ارسلان قاسمی ر اصلأ جزو بشریت حساب نمیکنید. یاد بگیرین دگه! یک پونزدهمِ شما هم نیست! [ قیافه ی خودش را در آیینه میبینید و هق هق زار میزند ]

و ادامه ی مستند:

زمزد ماهیِ ماده کوچک است، ولی اگر به بلوغ برسد، میتواند تحولی دراماتیک در جفتگیری خود با کوبودای ایجاد کند. ولی هم او و هم کوبودای مُصِّر هستند که این جفت گیری انجام شود. [ مادر نگاهی به سقف انداخت و نگاهی به من و با حالتِ تأسف بار ذکری بر لب گفت ]

در ادامه مقایسه ی سایزِ این دو گلِ نو شکفته:



آخر بزرگوار! داغان! کوبودای! اون بدبخت کور و عاشق شده نمیتونه ببینه! تو که سه چهارمِ هیکلت ر چشم گرفته! چجوری میخوای با این تفاوت حجم و سایز در زندگیِ زناشویی یه تفاهم برسید؟! نه وجدانأ چجوری؟! حضرت عباسی چجوری؟!


ادامه: حالا همه ی شرایط برای آغاز جفتگیری فراهم است. و کابودای میتواند نه تنها با این زمرد ماهی ماده، بلکه با دو جین زمرد ماهی ماده ی دیگرِ جفتگیری کند.



مادر در حالی که نا امیدیِ عمیقی در چشمانش موج میزد، با بیانِ این نکته که دیگه کاری از ما ساخته نیست. ولی این حقش نبود. ما به تو اعتماد کرده بودیم. برو که به خدا سپردیمت، اتاق را ترک کرد و رفت! 

حالا اینکه چجوری بعدأ قانعش کردم که چقدر بدبخت و پفک شانسم و این مستند علمیه و فلان بیسار تشکیلات بماند، ولی کابودایِ عزیز، بزرگوار، جذاب! خفن! شاخ! داغان! پفکِ بی نمک! چیپسِ پلاسیده! ایشالاه ایدز بگیری بیفتی تو جوب های دریایی! یا حداقل عقیم بشی لهنتی! 


+ با این شرایط و اوضاع، نظرتان چیه کلأ دگه سمتِ مستند علمی نرم؟! اصن چطوره کلا علم ر بذارم کنار برم تو کارِ وارداتِ آبگوشت از چین؟

  • Neo Ted