منِ بدونِ تو؟! چند تیکه گوشت و ماهیچه و رگ و خون و استخون
خنده ام میگیره سارا! میدونم خودم! میدونم دارم گریه میکنم. میدونم خیلی مسخره س! ولی الآن واقعأ نمیدونم این واکنشِ من نسبت به این اتفاق خنده س یا گریه! چون لب هام داره میخنده و چشم هام خیسِ خیسه! لب هام از مغزم پیروی میکنن و چشم هام زنجیرِ به قلبم هستن. قلبی که قبلِ تو فقط یه ماهیچه ی عاشق تکرار بود که فقط میتپید! میتپید بدون اینکه بدونه واسه چی؟! چرا باید 24 ساعته بتپم بدون اینکه حتی بدونم چرا؟! همیشه واسم سؤال بود از این تکرارِ ثانیه ای خسته نمیشه؟! لعنتی من نیم ساعت پیاده روی میکنم خسته میشم! ولی این سؤالات واسه قبلِ اومدنِ تو بود! تو رو که دیدم تازه فهمیدم این ماهیچه ی تکرار کننده ی تپنده، منتظرِ چیه که اینقدر مصممه! تو رو که دیدم فهمیدم این ماهیچه، این یه تیکه گوشت و خون و رگ هم یه چیزایی میفهمه! با اینکه مغز نداره! چرا سخت و طولانیش کنیم؟! تو رو که دیدم، فهمیدم این دنیا و زندگیش، هنوز قشنگی هاش رو داره! تو دختر! تو سارا! تو جهانم! تو به تپش های قلبم معنا بخشیدی و اون تکرارِ کسل کننده شون رو به جذاب ترین صدای عمرم بدل کردی! جوری که وقتی تو رو میدیدم، اول به صدای تپش های قلبم توجه میکردم! که باورم شه هنوز میتپه و جریان داره که دارم نگاهت میکنم؛ که نفست میکشم! که زندگیت میکنم! بعد هم آروم گوشم رو می آوردم میچسبوندم به قفسه ی سینه ت و تپش های قلبِ تو رو گوش میکردم؛ که دلیل شده بودن واسه بودنم! راستش الآن که اینجام و میدونم قراره چی بشه، دیگه منی در کار نیست و نخواهد بود. منِ بدون تو همون چند تیکه گوشت و ماهیچه و رگ و خون و استخونه! با یه چیزِ کسل کننده به اسمِ زندگی! زندگی ای که بعدِ تو خیسه! مثلِ چشم هام.
لب هام از مغزم پیروی میکنن و میخندن! مغزی که پره از خاطراتِ خوش و روز و شب های عاشقیمونه و انگار من قوی ترین حافظه ی جهان رو داشتم و خبر نداشتم! میدونی چرا سارا؟! چون الآن، تو این لحظه و تو این انباریِ نمورِ تاریکِ لعنتی، ثانیه ثانیه ی چرخشِ خورشید به سمتِ غروب، وقتایی که با تو بودم رو یادمه! یادمه که الآن دارن روی عصب به عصبِ مغزم قدم میزنن و پا میکوبن! لب هام از مغزم پیروی میکنن و میخندن! نه بخاطر وضعیتی که توش اسیریم! نه بخاطر این نفرینی که دنیا بهش دچار شده نه! اینا خنده دار نیست سارا! خودت خوب میدونی و خوب دیدی که بخاطرِ مرگِ مامان بزرگ کتی، چند شب نتونستم بخوابم و چقدر ناراحت بودم! چون دیدم چجوری آلوده شد و چطوری مغزش رو پوکوندن! آره سارا! من دیدم! این خنده ی مزخرفِ من واسه خاطر این نفرین نیست! واسه خاطرِ اینه که مغزِ لعنتیم نمیتونه اتفاقاتِ این زندگیِ بی ثبات رو تجزیه و تحلیل کنه و با نتیجه ش کنار بیاد! اون کِرمِ پیچ و تاب خورده ی پیچیده، اون مدفنِ خاطراتِ عاشقیمون نمیتونه بفهمه چی شد که این اتفاقات افتاد! چه چیزی باعث شد کره ی زمین اونقدر بچرخه و بچرخه تا خوشبختیمون رو ازمون بگیره! تا خنده هات رو ازم بگیره! تا خنده هام رو ازم بگیره! تا تو رو ازم بگیره و خودم رو از خودم بگیره! چرا انقدر سختش میکنم سارا؟! تا تو رو اینجوری روبروم قرار بده! کاری کنه که خودم با دست های خودم به این صندلیِ چوبیِ زهوار در رفته ببندمت! جوری ببندمت که نتونی تکون بخوری! جوری که دست و پاهات درد بگیرن! ولی فکر نکنم الان حتی بتونی درد رو هم حس کنی! سارا! عزیزم! این تفنگِ پرِ لعنتی، این آهنِ بی رحم، این مزدورِ فرشته ی مرگ، این لعنتی ای که الآن به سمتِ مغزت هدف گرفتم، قلبِ خودم رو هدف گرفته! روحِ زندگیم مقابلشه! اصلأ نمیدونم چرا این همه باهات حرف زدم سارا! تو که اصلأ نمیفهمی من چی میگم! تو الآن تنها خواسته ت اینه که دست و پات رو باز کنم تا خرخره ی من رو بِجَوی! پوزخند رو لبم میاد! ببین این لعنتی چی سرت آورده که به خونِ من تشنه ای سارا! فاصله ی مرگِ من با مرگِ تو یه اندازه بود؛ نه تو الآن دیگه زنده ای، نه من دیگه زندگی میکنم! جفتمون همون سه ساعت پیش، بعدِ اون حمله مُردیم! ولی من میخوام تمومش کنم! چون اینی که الآن جِلوم داره له له میزنه واسه خوردنم تو نیستی سارا! اینی هم که الآن واستاده جلوت و داره مزخرف میبافه به هم تا آروم شه هم من نیستم! پس بذار تیرِ خلاص رو بزنم. خرجش یه خورده فشار بیشتر به مفصل های انگشتِ روی ماشَمه! من همون سه ساعت پیش یه بار مُردم، اینجوری دیدنت، هر لحظه من رو میکُشه سارا! بذار فقط یکبار بمیرم! حالا وقتشه که یه چیزی رو تموم کنم و یه چیزی رو هم شروع؛ تکون خوردن های بی حسِ تو، تکون خوردن های بی حسِ خودم!
[ چشم هایش را بسته و ماشه رو میکشد ]
* متأثر از سریالِ Walking Dead و قوه ی متوهمِ متخیلِ خودم، وقتی تو جهانِ آلوده به مردگانِ متحرک [ زامبی ها ] کسی که عاشقشم، آلوده و تبدیل به یک مرده ی متحرک میشه!
- ۹۶/۱۱/۲۴