پیچیده
ما آدم ها خیلی بی تفاوت و سطحی نگر شدیم. به سادگی از کنار مسائل و اتفاقاتِ پیرامونِ خودمون میگذریم. واقعأ نمیفهمم چرا! ولی دروغ چرا؛ میفهمم چرا. خوب هم میفهمم. ولی به خودم دروغ میگم که بتونم بگذرم و به زندگیم ادامه بدم. خیلی وقته که راست و حسینی با تمامِ اتفاقات و مسائل پیرامونم برخورد نمیکنم. چون چند وقت پیش با خودم رو راست بودم و دیدم چقدر سخته! چون داشتم روانی میشدم. واقعأ هم دیوانگی داره. این روز ها اگه با خودت رو راست باشی باید خیلی چیزها رو ببینی و بفهمی. دیگه نمیشه از کنارشون با بی تفاوتی و چشم نازک کردن بگذری. باید بری تو شیکمشون. ولی ما خیلی وقته که میگذریم. بهمون یاد ندادن که بگذریم، زندگی بهمون فهموند که بگذریم. شبیه اون اردکی که زندگی بهش فهموند باید از جاده رد شه که به غذا برسه. و اصلأ واسش مهم نیست رفقاش یکی یکی رفتن و له شدن. اون میدونه اون طرف جاده غذاست و اگه رد نشه، خورده میشه، و این قانونِ جنگله! بی توجه به له شدن بقیه میره و له میشه. ما هم داریم رد میشیم و میگذریم که به آرامش برسیم. که درگیر نشیم؛ ولی یکی یکی داریم له شدن همدیگرو نگاه میکنیم و رد میشیم و له میشیم! ما به خودمون دروغ میگیم که بگذریم؛ بگذریم که به آرامش برسیم. مثل یک مرداب! راستی مرداب هم به خودش دروغ گفته که شده مرداب؟! نمیدونم! ولی اصلأ شبیه عمو زاده ش رودخونه نیست! ما خیلی ساده از کنار خیلی مسائل رد میشیم، چون احتمالا یه جایی خیلی سخت ازشون کتک خوردیم؛ شایدم کتک خوردنِ کسی رو دیدیم! البته یه احتمال دیگه هم هست و اون اینه که دنبال درد سر نیستیم؛ و بخاطر فرار از شور و تکون خوردن، بازم بی تفاوت یه گوشه لم میدیم و زندگی میگذرونیم. ماها با همین سیستم از کنار خیلی چیزا گذشتیم و رفتیم یه گوشه لم دادیم. گذشتیم! از کنارِ عشق. چون خیلی پر جنب و جوش و درد سر سازه واقعأ! این لعنتی رو نمیشه کنترلش کرد. یادمه یه بار دستش رو گرفتم بردمش توی یه دشتِ پر از هیچی! بعد سفت و سخت چسبیدمش که نره شیطنت کنه، که نره گم شه، که نره باز تنها شم. محوِ نگه داشتنش بودم که دیدم خیلی سفت چسبیدمش! که دیدم نیست! که دیدم گم شده، که گم شدم، گم شدیم. از اون روز به بعد دیگه طرفِ عشق نرفتم؛ چون دیدم خیلی سخته، چون دیدم خیلی سختم! چون من نتونستم گمش نکنم؛ من گمش کردم، جوری که خودمم گم شدم! چند سال طول کشید تا خودم رو پیدا کردم. تو اون چند سال تک و تنها تو اون دشتِ پر از هیچی ول چرخیدم! که پیداش کنم، ولی تهش فهمیدم کسی جز خودم تو اون دشتِ کوفتی نیست! تهش فهمیدم من خودم رو سفت چسبیده بودم؛ سفت چسبیده بودم که یه وقت فرار نکنم، که یه وقت تکون نخورم، که تو درد سر نیفتم، تو درد دل نیفتم، که عاشق نشم! منِ ترسو عاشقِ خودم شده بودم! آخرشم دستِ خودم رو گرفتم بردمش به همون گذرگاهِ معروف که خیلی شلوغه! که همه دارن ازش میگذرن که خیلی چیزا رو ندید بگیرن؛ بردمش اونجا و بهش گفتم حالا میتونی یه عمر از خودت رد شی و بگذری؛ اونقدر بگذری تا له شی! من له شدم که گذشتم. ولی درس گرفتم. دیگه ساده نگذشتم! ما آدما خیلی عجیبیم. یه عمر داریم گذشت و گذشتن رو به گند میکشیم، از بس از کنار همه چی ساده میگذریم، ولی به گذشتن از کینه و نفرت و دروغ که میرسه، انگار دیگه اون آدم سابق نیستیم که فرت و فرت از همه چیز و همه کس میگذشت و رد میشد! ما آدما خیلی خودخواهیم! ولی من دیگه آدم نبودم، تبدیل شده بودم به موجودی که دیگه نمیتونه ساده بگذره! من دیگه آدم نبودم! چون نمیتونستم از کنارِ اون گربه سیاهِ چاقال به سادگی عبور کنم. هر روز که میدیدمش میرفتم باهاش درد و دل میکردم. اون از کیفیت کمِ روغن های آدما میگفت، من از کیفیت کمِ قلب هاشون. اون از لگد خوردنِ از پسر بچه ی سرتقِ مو فرفری مینالید، من از لگد خوردنِ مغزم، از دخترِ لجباز و یه دنده ی مو فرفریِ تو دانشگاه. اون میخواست بره تو باندِ مخوفِ black cats تا دیگه تنها نباشه و بتونه جفتگیری کنه، من میخواستم از انجمنِ علمی_فرهنگیِ دانشگاه انصراف بدم که کمتر تنها باشم و جفتگیری های دختر پسر ها رو نبینم! بعدِ کلی درد و دل خداحافظی میکنم و میرم. میرم و وقتی دارم از جلو دیوارِ مدرسه ی دببرستان رد میشم، دیوار از دور بهم سلام میده و میرم سمتش و باهاش حال و احوال میکنم. اون همیشه میخنده و حرف میزنه. میخنده و از درد هاش میگه. از اینکه بچه های دبیرستان خط خطیش میکنن که چرت و پرت بنویسن؛ که حرف اول اسم هاشون رو بنویسن و تاریخ بزنن. که شماره های مسخره شونو بنویسن. منم یه دستی روی خط خطی هاش میکشم و از خط خطی شدن های مغز و قلبم توسط آدما میگم. میگم که تنها نیست. میگم که نمیتونم قلب و مغزم رو نشونش بدم. بعدش هار هار میخنده و میگه برو که به زندگیت برسی. منم میرم و میرسم به درختِ کاجِ اول کوچه و طبق معمول، مثل رفقای دیگه، با اونم حرف میزنم. با یکی از شاخه هاش میزنه رو شونه م و از مشکلاتش حرف میزنه؛ مثلِ همه. میگه که چقدر هوای این شهر آلوده و سرده! میگه که چرا باید جورِ بی فکریِ آدم ها و مسئولین شهر رو من باید بدم؟! از ریه های دودی شده و سیاهش میگه و برگ های زرد شده و شاخه های کم جونش. از فوتبال بازی کردنِ بچه ها با میوه ش میگه که اصلأ آدما میوه حسابش نمیکنن! حرف میزنه و میرسه به تهش و من فقط حرفاش رو شنیدم و تأیید کردم و سکوت. دیگه از آلودگی و سرمای هوای حالِ خودِ آدمای این شهر چیزی نگفتم. از سیاه و دودی شدنِ قلب های مردمِ این شهر چیزی نگفتم. از خیلی چیزا چیزی نگفتم و فقط سکوت کردم. راستش گاهی اوقات خسته میشم از بازگو کردنِ بدبختی ها و دلخوری ها و فقط نگاه و سکوت تحویل رفقام میدم. و به این فکر میکنم چقدر اون گربه و دیوار و این درخت و همه ی رفقام تنهان و بهشون کم لطفی و بی توجهی شده که انقدر دل و سرشون پره و حرف نا گفته دارن واسه زدن و با دیدن من چقدر خوشحال میشن! با درخت کاج خداحافظی میکنم و اونم بهم میگه که چقدر شکسته و داغون شده صورتم و زیرِ چشم هام گود افتاده و فلان. منم میگم چیزی نیست و خوب میشم. و میرم که به زندگیم برسم. راستش چند وقتی هست که دیگه ساده نمیگذرم و به همه مسائل اطرافم دقت میکنم. ولی وقتی این چیزا رو واسه بقیه تعریف میکنم، بهم میگن اینا توهمه! تو یه متوهمِ دیوانه ای که به مصرفِ شیشه اعتیاد داری! نمیدونم! ولی چرا دروغ؟ میدونم! من شیشه مصرف نمیکنم! فقط از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم بیشتر از آدما به همه چی توجه کنم. درست از وقتی که فهمیدم خیلی مزخرف و حیوون شدم. از وقتی که این تصمیم رو گرفتم دیگه به همه چی دقت میکنم. از هیچی ساده نمیگذرم. دیگه بی تفاوت نمیگذرم از همه چی. حواسم به همه چی هست. به گل ها، درختا، حیوونا، آدما و همه چی. اونا چون بی تفاوت از کنار همه چی رد میشن و این واسشون بدل به یه عادتِ غیر قابل تغییر شده، نمیتونن یکی مثل من رو بفهمن! منم دیگه چیزی بهشون نگفتم و گذاشتم فکر کنن من معتادم. به نظرم اگه شیشه میتونه آدم ها رو مجبور به توجه به همدیگه و باقیِ چیزا کنه، و دلیل این توجه و دقت به همه چی توهمه، پیشنهاد میدم کلِ بشریت مصرف شیشه رو شروع کنن و توهم، عادتِ روزانه شون بشه! به نظرم عادت به توهم و توجه، بهتر از عادتِ به دروغ و کینه و نفرت و کشتار و تجاوزه!
( خاطراتِ یک معتادِ به شیشه، پس از نا امیدی از هم نوعانِ خودش )
- ۹۶/۱۱/۱۵