Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

۳۷ مطلب با موضوع «داستانِ کوتاه» ثبت شده است

اختاپوس از ماهی چک داشت و پس از چند ماه دوندگی برای زنده کردنِ پولش، کارد به استخوانِ نداشته‌اش رسید و خرچنگ را به عنوان شَرخر اجیر کرد؛ خرچنگ هم در فرصتی مناسب، در کوچه پس کوچه های تاریک و تنگِ نداشته‌ی ساحل، در نیمه‌شبی سرد و غریب، ماهی را خِفت کرد و پس از گوش‌مالی درست حسابی، پشتِ گردنِ نداشته‌اش را گرفته بود و هی سرش را در آب فرو میکرد و پس از چند ثانیه که میگذشت، بیرون می‌آورد و سرش فریاد میکشید که: این چکِ بی‌صاحاب ر پاس میکنی یا همینجا خَفَت کنم پولکی؟! 

  • Neo Ted

چند فرد کت و شلوار پوشِ اتو کشیده، در آخرین طبقه‌ی ساختمانی مشغول بازی پوکر هستند و عیش و نوش‌شان به راه است و صدای قهقهه زدن های‌شان به گوش میرسد.

در طبقه پایین ساختمان، سرمایه دارانی بر روی نتیجه بازی با هم شرط‌بندی می‌کنند و سخت مشغول حساب و کتابند.

طبقه‌ای پایین‌تر، گروهی دیگر سرگرم تحلیل و تفسیر بازی هستند و با هم جر و بحث می‌کنند.

در طبقه‌ای پایین‌تر، گروهی برای طرفداری از طبقات بالاتر، مشغول یارگیری هستند و به یکدیگر دندان تیز نشان می‌دهند و تحسین و تشویق می‌کنند.

همین‌طور که به پایین می‌آیی، به پیچ پله‌های پایین‌تر که می‌رسی، صداهایی پر از تشویش و حاکی از تنش و اضطراب به گوش میرسد.

یک موضوع همیشه مرا به ترس و وحشت می‌اندازد و آن رسیدن به حیاط است. جایی که گروه عظیمی مشغول زد و خورد و درگیری و عده‌ای هم مشغول جان کندن و حمالی هستند.

آنقدر از فضای حاکم بر حیاط و تیرگیِ بخت و زندگیِ تباهِ آن آدم ها می‌هراسم که ترجیحم این است، هیچ وقت سمتِ زیر زمینِ این ساختمان نروم!

  • ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۵۴
  • Neo Ted
دقیقاً نمیدانم کِی، ولی تا چندی پیش همه جا و همه‌ چیز سیاه بود، انگار که تاریکی مرا به آغوش گرفته باشد؛ ولی مدتی نگذشت که خود را از آغوشِ سردِ تاریکی خارج شده دیدم. تنها چیزی که حس میکردم رهایی بود و آزادی. سبک تر از همیشه. بدو تولدم را یادم نیست، ولی حتم دارم از آن زمان هم سبک تر شده بودم. اطرفم‌ را که نگاه کردم، خود را در آسمان دیدم. بال نداشتم، ولی از زمین کَنده شده بودم و در دلِ آسمان ایستاده بودم. آنجا بود که دلیلِ رهایی و آزادی‌ام‌ را فهمیدم. ذاتِ زمینِ لعنتی با رهایی و آزادی در تضاد است. آنقدر غل و زنجیر دارد که تمام‌ عمر اسیرت کند. در روبرویم کوهی را دیدم. بغض کرده بود و هر چند لحظه‌ای صدای ناله‌اش بلند میشد. کاملاً متفاوت با تصور عامه‌ی مردم در زمین که کوه را نماد استحکام و سنگ دلی و مقاوم در برابر سختی ها میدانند. باید میرفتم پیشش. قدم برداشتم؛ بر روی هوا و درون آسمان. باورش سخت بود، ولی تا وقتی که قدم هایم‌ یکی پس از دیگری برداشته شدند. کمی که گذشت با تعجبی همراه با ذوق، مثل کودکی که تازه راه رفتن یاد گرفته باشد شروع به راه رفتن کردم. کمی که گذشت، با قهقهه و شادی دویدم. آن وسط های راه یک "یوهوووو" هم از سرِ خوشحالی مستانه سر دادم. به قله‌ی کوه رسیدم. کوه با چشمان بسته فقط ناله میکرد،  هر چند لحظه، هم‌ زمان با لرزش های شدید. دلیلش را نمیدانستم. کنجکاو شدم. صدایش زدم. در اطراف کوه پیچید. اتفاقی نیفتاد. بلند تر صدایش زدم. دو نقطه از کوه شروع به تکان خوردن کردند. شبیه شش ضلعی نا متوازن بودند که قطعه سنگی کروی در میانشان و یک لایه از سنگ روی‌شان بالا و پایین میرفت. چشمانش بودند. نگاهم‌ کرد. نگاهش کردم. نگاهش سرد بود؛ پر از وزش های سردِ غم و اندوه. از او اجازه خواستم تا بر روی قله‌اش بنشینم. با بی تفاوتی با چشمش اشاره‌ای به نشانه‌ی موافقت داد. رفتم و نشستم بر سر قله‌اش. پاهایم را آویزان کردم و شروع به تکان دادن‌شان کردم. باد میوزید و خورشید میتابید. خطاب به کوه گفتم:
چی شده کوه؟! چرا دمقی؟! اون پایین اگه بفهمن تو هم آه و ناله میکنی و افسرده‌ای کل معادلاتشون بهم میخوره. 
کوه پس از لرزش دیگری آهی کشید و با صدایی بم و پژواک دار گفت:
این تصورات وهم آلود آدما که خروجی های مزخرفِ مغزشون رو تبدیل به عرف میکنن، این بالا تبدیل به یه جُک خنده دار شده! همونقدری که اون‌ پایین یه مرد حق داره گریه کنه، این بالا هم یه کوه حق داره ناله کنه! تو هم سعی کن جدا از باقی آدمیزاد‌ها فکر کنی، وگرنه این بالا سوژه خنده‌ای، واسه خودتم خوب نیست.
خندیدم و گفتم:
قبول! ولی بی دلیل که نمیشه. حداقل بگو واسه چی میلرزی ک بعد هر لرزش ناله میکنی؟!
با نگاهش پایین خودش را نشان داد. خوب که نگاه کردم تابلوهایی را دیدم که بر رویشان نوشته بود: 
خطر مرگ! انفجار! خطر ریزش کوه! محل احداث معدن!
از حرفی که به او گفته بودم پشیمان و شرمنده شدم. به او حق دادم. خواستم بحث را عوض کنم. برای خودم‌ هم سوال بود واقعاً. از او پرسیدم:
من نمیدونم چی شد که اینجوری شد و چجوری اومدم اینجا تو آسمون! چجوری بدون بال پرواز کردم و اومدم اینجا! قبلش همه چی سیاه و تاریک بود. یهو اینجوری شد. تو چیزی میدونی رفیق؟!
کوه در میان ناله‌هایش پوزخندی زد و با نگاهش پاهایم را نشانه گرفت و گفت:
جواب سوالت زیر پاهاته! البته اگه‌ با دقت نگاه کنی.
با کنجکاوی و سرعت زیر پاهایم‌ را‌ نگاه کردم. با دقت. در نگاه اول چیزی معلوم نبود. ریز که شدم متوجه قضیه شدم. زیر پاهایم را خوب نگاه کردم. دو تکه ابر زیر پاهایم‌ بود.
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۳۰
  • Neo Ted

قسمت اول


چشمم به فلیکس افتاد. کشان کشان خودم را بر روی سرش رساندم. گوشم را به قفسه‌ی سینه‌اش چسباندم. خبری از تپش های قلبش نبود. لعنتی هنوز لبخند بر روی لبش داشت. چشمانش به روی گردنبندی که در مشت بسته‌اش بود خیره مانده بود. هر چه تلاش کردم برگردد، سودی نداشت. او هم رفته بود. اشک از چشمانم جاری بود که با دست خون‌آلودم چشمانش را بستم. صورت او هم خونی شد.

واقعا نمی‌دانم دارد چه اتفاقی برایمان می‌افتد. تنها چیزی که میدانم این است که دارم میمیرم. به هر زحمتی که بود خودم را از زمین کَندم و  رفتم وضع و حال اریک و ایدک را ببینم. خونریزی دستم هم شدت گرفته بود. پیراهنم تقریباً بی‌تأثیر بود، داشت باز می‌شد. هیچ دوست نداشتم تصویری را که می‌دیدم باور کنم. ولی انگار حقیقت داشت. اریک و ایدک دست در دست هم جان داده‌اند. سرنوشت‌شان به هم گره خورده بود، درست مثل دستان‌شان.

انگار این‌جا ته خط دنیاست و من آخرین مسافر که ایستگاه آخر را به چشمانش می‌بیند؛ البته تیره و تار. نگاهی به ادوات نظامی باقی مانده انداختم. یک گلوله برایم باقی مانده بود و ده تا نارنجک و یک گردان آلمانی! نارنجک‌هایی که در این شرایط هیچ خاصیتی نداشتند. در حالی که هنوز صدای گوش خراش گلوله‌ها ‌و خمپاره‌های دشمن قطع نشده بود، رفتم یک گوشه تکیه دادم به دیوار، منتظر سربازان آلمانی تا بیایند و نقطه پایان قصه‌ی زندگی‌ام را در آخرین خط دفتر عمرم بگذارند.

خون زیادی از بدنم رفته بود. کم کم بی حال و بی رمق می‌شدم؛ بیشتر از قبل. انگار متوجه شده اند که کارمان تمام شده، سر و صدای قطره‌های مرگ قطع شده است. در همین حین که گوشم را برای شنیدن صدای پوتین‌های فرشته مرگ تیز کرده ام، خاطرات تلخ و شیرین همراه خانواده‌ام مثل فیلمی در ذهنم مرور شدند: 

ماریا همسر مهربان و دوست داشتنی‌ام که همیشه به من امید و روحیه می‌داد. کسی که عشق ‌و عاشق شدن را از او آموختم. عشقی که باعث شد مرا به پسر همکار میلیاردر پدرش ترجیح بدهد. 

پدرم که در زمان ورشکستگی اش، گاهی از شرم بی پولی به خانه نمی‌آمد. چند سالی می‌شد که لباس و کفش‌های چند سال پیشش را می‌پوشید، ولی هر سال من و خواهرم را نوپوش می‌کرد. 

مادرم که در زمان بی‌پولی و فقرمان، همیشه بر روی میز غذا، اشتهایش کور می‌شد و رژیم سبزیجاتش گل می‌کرد. خواهرم و لج و لجبازی‌های همیشگی‌مان. شاید هیچ وقت از علاقه‌ام به او چیزی نگفتم ولی مگر می‌شود انسان خواهرش را دوست نداشته باشد؟

 دخترم سوزان، که یک ماه بعد به دنیا خواهد آمد و من نمی‌توانم چشمان پر از زندگی و امیدش را ببینم. همیشه آرزو داشتم یک روز دختردار شوم ولی...

میترسم مرور این همه اتفاق به تنهایی مرا از پا در آورد. هیچ خوش ندارم یک آلمانی لعنتی این همه لذت و خاطره را از من بگیرد. ترجیح می‌دهم خودم پایان دهنده این تراژدی  باشم. شاید هم پایانی تلخ ولی قهرمانانه. چشمم به نارنجک‌ها افتاد. فکری به سرم زد. دستم بدجور کلافه‌ام کرده بود. خونریزی امانم را بریده بود. رفتم و یک طناب و فندک از کوله پشتی نظامی‌ام برداشتم. صدای نحس آلمانی‌ها نزدیک می‌شد. استرس هم به دردم اضافه شده بود. آمدم و کنار در ورودی خانه  نشستم. خرج (ماده انفجاری نارنجک) یکی از نارنجک‌ها را به هر شکلی که بود به کمک دندان و دستم، کنار در ورودی، جایی که زیاد دید نداشت تخلیه کردم و باقی نارنجک‌ها را هم گذاشتم کنار همین خرج نارنجک و یک سر طناب را داخل خرج نارنجک گذاشتم و با استفاده از کارتن پاره شده‌ای رویش را پوشاندم و رفتم یک گوشه نشستم. سر دیگر طناب را هم طوری که در دید نباشد نزدیک خودم قرار دادم.

دیگر احساس آرامش وجودم را فراگرفته بود. درد زخمم را فراموش کرده بودم. منتظر ورود سربازان نازی بودم که بیایند و این قصه تلخ را به کامم شیرین کنند. لذیذترین انتظار عمرم را تجربه کردم. تمام نوشته‌های امروزم را تا جایی که ممکن است تا زده و کوچک میکنم و در قوطی کنسروی میگذارم و درش را میبندم و داخل کوله پشتی‌ام میگذارم؛ البته بعد از انجام تمامی کارها. خودم را به محل نارنجک ها و تله‌ای که ساخته بودم و با کارتن پوشانده بودم، میکشانم. در حالی که لبخند میزنم، دستم را با خونِ دستم خیس میکنم و روی دیوار، بالای تله چیزی مینویسم. دوباره خنده‌ام میگیرد. به جای خودم برمیگردم. دیگر وقت نمایش است؛ یک نمایشِ گسِ حماسی.


سپتامبر ۱۹۳۹

بَکستر کونارسکی، یک سربازِ ساده

امضا



صدای خنده و شادی سربازها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد‌. بکستر صبر کرد تا همه‌‌ی سربازها وارد قبرستانشان شوند. همه آمدند و با نگاه‌های تحقیر آمیزی به او نگاه می‌کردند. بکستر مانده بود و آخرین سکانس  فیلم زندگی‌اش. سرباز ها به چهره‌ی از ضعف، سفید شده‌ی بکستر نگاه کردند که با لبخندی ملیح، به روبرویش زل زده بود. انگار هیچ اهمیتی نداشت چند سرباز در خانه هستند و میخواهند چه بلایی سرش بیاورند. گردنش از بی حالی کج شده بود روی شانه‌اش افتاده بود و همانطور به روبرویش زل زده بود. سربازها کنجکاو شدند قبل از گلوله‌بارانش بدانند به چه چیزی اینطور بی خیال و خنده رو زل زده است. نگاهشان که از بکستر برداشته شد، بکستر پوزخندی طعنه آمیز به سمت سربازان زد و فندکی بر سر طناب روشن کرد و با چشمانی باز که خیس بودند، مُرد. سربازان آلمانی لحظه‌ای بعد جایی که برای بکستر‌ آرامش بخش بود را یافتند. روی دیوار، بر روی تلی از کارتن، با خون نوشته شده بود:


:[  BOOOOOM

  • Neo Ted

من: «عماد! یه خشاب دیگه بده،خشابم خالی شد!»

عماد: «بگیرش! دیگه داره تموم میشه. حواست باشه خطا نزنی!»

از زمین و آسمان گلوله و موشک می‌بارید. زوزه‌ی وحشیانه‌ی جنگ، گوش‌خراش بود و اگر لحظه‌ای غفلت میکردیم، سر و مغز تراش‌ هم میشد. آلمان‌ها خیلی بی‌رحم و سنگین حمله می‌کردند. انگار هرچه مهمات داشتند میخواستند بر سر ما خالی کنند و منطقه را با خاک یکسان کنند؛ بدون هیچ ترحمی. کل شهر را تسخیر کرده بودند، به جز همین خانه‌ی متروکه‌ی تقریباً ۱۰۰ یاردی که کاملاً تبدیل به یک سنگر نظامیِ سوراخ سوراخ شده بود . باید مقاومت می‌کردیم تا نیروهای پشتیبانی برسند وگرنه مثل بقیه، جنازه‌های‌مان را هم می‌سوزاندند. ما آخرین سنگر امید شهر بودیم.

از یک گردان ۱۱۳ نفری، فقط پنج نفرمان باقی مانده بود: «اِریک و ایدِک، من و عماد و فلیکس:

همان پنج نفری که در دوره آموزشی با خونِ کفِ دست های‌مان با هم عهد بسته بودیم فقط بعد از پیروزی به خانه‌هایمان برگردیم.

اِریک و ایدِک با همان خصلت‌های عجیب و غریبی که از زادگاه‌شان «کراکوف» نشأت می‌گرفت، به طرز جسورانه‌ای از پنجره جلوی خانه به سمت نازی‌ها تیراندازی می‌کردند؛ کراکوفی ها در وطن پرستی و جنگاوری یک سر و گردن بالا تر از باقی شهرهای کشور هستند و اگر در بدو تولد توانایی سخن گفتن میداشتند، یقیناً اولین کلامشان " زنده باد لهستان‌" بود و قبل از بابا و مامان، اسم لهستان را بر زبان جاری میساختند. زمین زیر پای‌شان از عرقی که میریختند خیس شده بود. انگار نه انگار که ما فقط پنج نفریم و دشمن یک گردان. اریک و ایدک دوقلو هستن و جفت‌شان کله شق. بدن ورزیده و موهای قهوه‌ای داشتند که همین دیروز با تیغ  از ته زدنشان که سر و صورتِ دایره‌ای‌شان را بیشتر به چشم  می‌آورد. چندبار با هم پادگان را به هم ریخته بودند و حسابی ژنرال والسکی را عصبانی کرده بودند.

فلیکس که کمرش تیر خورده بود و خونریزی شدیدی هم داشت، با همان هیکلِ لاغر مردنی‌اش یک گوشه کِز کرده بود و لبخندی غم‌زده کنج لبش نشسته بود؛ طبق معمول البته.  فلیکس یکی از اثبات کنندگان نظریه‌ی اثر پذیری کودکان از اسم‌های‌شان است. خوشحالیِ او ذاتیست و در بد ترین شرایط هم نمیتوان صورت استخوانی‌اش را تهی از لبخند دید. به گردن بندش نگاه می‌کرد؛ با همان چشمانِ درشتِ سیاهش. گردن بندی که  لحظه آخر از مادر پیرش گرفته بود. فلیکس و مادرش خیلی به هم وابسته هستند، به حدی که مادرش اجازه رفتن او به سربازی را نمی‌داد. نمی‌توانست صحبت کند، ولی اشک بر گونه‌اش، گویای همه چیز بود. اشک چیزی نیست که بتوان با لبخند قایمش کرد. انگار انتظار کسی را می‌کشید...

من و عماد هم  از حفره‌ای که وسط دیوار بوجود آمده بود برای تیر اندازی استفاده می‌کردیم. ولی عماد هر از چندی که خسته می‌شد، یک گلِ سرِ زیبا که شکل یک شاپرک بود را از جیبش بیرون می‌آورد و  می‌بویید. انگار که نیروی دوباره‌ای می‌گرفت از بوییدن این گل سر. او تازه مسلمان شده و اسمش را تغییر داده‌ است. او مورفینِ گروهمان است. موهای بورِ فر فری‌اش و محاسنِ مرتبِ صورتش که به هیچ وجه از شلختگی موهایش تبعیت نمیکنند و نگاه متین و لب های کشیده و گونه‌های حساس به هیجانش که فوراً سرخ میشوند، مجموعه‌ای را تشکیل داده اند که کافیست به او نگاه کنی تا آرام‌ شوی. البته من‌ معتقدم با زل زدن به او حتی میتوان خوابید! و چقدر خوابم می‌آید. 

دم دمای ظهر بود که وسط باران گلوله‌های آلمانی‌ها و سر و صدای وحشتناک خمپاره‌هایشان، عماد اسلحه را کنار گذاشت و شروع کرد به خاک مالیدن به صورت و بعدش هم دستانش. نمی‌دانستم به چه دلیلی دارد در این وضعیت چنین کار بی‌معنی‌ای انجام می‌دهد. من مشغول تیر اندازی بودم که دیدم یک تیکه سنگ گذاشته جلوی خودش و دارد یک سری جملات را زیر لب زمزمه می‌کند؛ خم و راست می‌شود، سرش را می‌گذارد روی سنگ و... بعد هم کتابی را می‌خواند که به زبان لهستانی نیست؛ ولی ترجمه‌ی لهستانی دارد. انگار کل این شلوغی و سر و صداها را احساس نمی‌کرد. در آن شرایط پر از ترس و اضطراب یک لحظه خنده‌ام گرفت، ولی بعدش در فکر فرو رفتم که این چه کارهایی است که این‌قدر اهمیت دارد برای یک انسان!

جیغ و داد گلوله‌ها، امان‌مان را بریده بود. میخواستم یک آلمانی‌ای که قصد داشت به سمت ما آر پی جی بزند را بزنم که صدای زوزه یک خمپاره بدجوری پرده‌ی گوشم را لرزاند...

یک لحظه بدنم داغ شد. اطرافم را خون فرا گرفت. کنارم یک دست قطع شده را دیدم. نگاهی به دست‌هایم انداختم. دست چپم از ساعد قطع شده بود. خون از دستم با شدت زیادی خارج میشد؛ انگار که از چیزی مثل سگ ترسیده باشد و فقط بخواهد فرار کند. مثل این‌که بعد از چند ثانیه تازه دردش شروع شده بود. پیراهنم را به زور دندان هایم پاره کردم و به هر شکلی که شده، دستم را تقریباً بستم تا جلوی خونریزی را بگیرم ولی تأثیر زیادی نداشت. همچنان خون از بیخِ دستم جاری بود. باورش برایم سخت بود. من یکی از دستانم را از دست داده بودم. حالا اگر زنده بمانم، تا آخر عمر باید با یک دست و نصفی زندگی کنم.

درگیر افکار خودم بودم که یاد عماد افتادم. صورتم را که برگرداندم، عماد را دیدم که  در خون دست و پا می‌زد. رفتم بالای سرش: «عماد منو نگاه کن، عماد! عماد! صدامو میشنوی؟!»

سرم گیج میرفت. او در حالی که خون از دهانش سر ریز کرده بود گفت: «به... به همسرم بگو... خخ... خخیلی... دوس.... دوست...»

چشمان خیسش را بست و رفت؛ خیلی تلاش کرد تا حرفش را کامل کند، ولی نتوانست. دیگر دست و پا نمی‌زد، آرام شده بود؛ طبق معمول. حالت عجیبی در چهره‌اش بوجود آمده بود. او رفت ولی لبخندی از جنس آرامش بر لبش ماند. گویا بال پرواز درآورد دراین قفس بی مرز، و به روشنایی ابدی کوچ کرد.

گل سری که همیشه از آن نیرو می‌گرفت به همراه عکس  آغشته به خون خانومی محجبه از جیبش بیرون افتاده بود، پشت عکس با خط ریز نوشته شده بود: «عماد جان! من ‌و دخترت ریحانه منتظرت هستیم. شیطون خیلی بیتابی تو رو میکنه. بیش تر از این منتظرش نذار. تازه یاد گرفته میتونه اسمت رو صدا بزنه. باید ببینیش. خیلی دوستت داریم. راستی!خیلی دلم واست تنگ شده. به نظرت دیگه کافی نیست؟!»

ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. باید آرام میشدم و به خودم می‌آمدم. به چهره‌ی آرامِ عماد زل زدم. 

 هر لحظه بی‌حال تر از قبل میشدم و احساس تشنگی و عطش با شدت بیشتری پا بر روی وجودم میگذاشت. هنوز از شوک دستم و عماد خارج نشده بودم که...


ادامه دارد...

  • Neo Ted

* بر اساس واقعیت


حاجی‌آقا عاشقِ حاج خانم بود و حاج خانم هم جانش به جانِ حاجی‌آقا گره خورده بود؛ گرهِ کور. از ابتدا هم همین بود و اهل ادا بازی های مزخرف و تظاهر به عاشقی کردن های مقطعی و بر سر نیاز هم نبودند؛ واقعاً عاشقِ هم بودند و عاشقانه با هم زندگی میکردند. وقتی از عاشقانه زندگی کردن مینویسم، یعنی نگاهشون به هم زبان در میاورد و فریاد میزد عاشقتم! وقتی از عاشقی کردن مینویسم یعنی کلمه به کلمه حرف زدن‌های عادی‌شون هم عشق اصیلشون رو داد میزد! حالا بگذریم از وقتایی که بطور مختص دلبری میکردن از هم که خودش چند رمان عاشقانه میطلبه. زندگی رو با هم شروع کردند و تو تلخی و شیرینی هاش عاشق هم بودند و اجازه ندادند سختی ها، عشق و خوشبختی‌شون رو خدشه دار کنه. گذشت تا مو سپید کردند و اون دختر و پسرِ جوون و بی تجربه، حالا واسه خودشون‌ پدر بزرگ مادر بزرگ شده بودند و تماشای ثمره‌های زندگی‌شون اون ها به اوج لذت زندگیشون رسانده بود. اینکه بچه دار بشی و بچه هات جلو چشمت قد بکشن و طبق مرام و معرفت نیکِ روزگار تربیت شن و زن و شوهر کنن و سر و سامان بگیرن، بچه دار شن و نوه‌دار شدنت رو به چشم ببینی، یعنی خوشبختی و تو این آشفته بازارِ دنیا که سرکشی و طغیان بچه ها یه امر عادیه، حرفی واسه گفتن داری. همه چی خوب بود تا دست روزگار سیلیِ کاریِ خودش رو به زندگیِ حاجی‌آقا و حاج‌خانم زد؛ حاج‌خانم به کُما رفت. حاجی دیگه آرام و قرار نداشت. تا جایی که میشد بالا سر حاج‌خانم بود و مثل پروانه دورش میگردید. با وجود سن‌ بالا خستگی واسش معنا نداشت و خواب رو فراموش کرده بود. زندگی بدون حاج‌خانم واسش بی معنی بود. ولی بچه‌هاش نتونستن تحمل کنند و حاجی رو بردن خانه. مثل شمع داشت آب میشد. نگرانش شدند که انقدر به خودش فشار میاورد. بعد از ظهر بود که داشت باغچه رو آب میداد. که شاید قرار بگیره. که گرفت. قلبش تیر کشید. رفت تکیه داد به دیوار. دستش رو گذاشت و قفسه سینه‌ش و رفت. شب به نیمه نرسیده بود که امواج پر تلاطم زندگی حاج خانم‌ هم بر روی دستگاه قرار گرفتند و یک خط صافِ بد صدا، شد ته خط زندگی حاج‌خانم. بچه‌هاشون میگفتند:

همیشه به هم میگفتند کاشکی بشه مرگ همو نبینیم.

  • Neo Ted
برف میبارد. جاده یخ زده است. برف پاک کن بی امان به چپ و راست لیس میزند. بخاریِ ماشینِ لکنته‌ام نفس نفس میزند و ها ها کنان سعی در گرم کردنِ فضای داخل ماشین دارد. موتورِ ماشین تِر تِر میکند؛ گویی که روغن کرچک قاطی بنزینش کرده باشند و گلاب به روتان اسهال رفته باشد. هوا مِه آلود شده  و محدوده‌ی دید به ده متر رسیده است. چندی نمیگذرد که بخاری از نفس می‌افتد؛ بسانِ پیرمردی فرتوت که بیماری ریوی داشته و اسپری‌اش را بر روی جا کفشی‌ِ خانه‌شان جا گذاشته باشد. سرما بر تخت سلطه‌ی هوای ماشین کمر میزند. حالا نوبتِ ریه‌های من است که خودی نشان دهند. با یک دست فرمان را هدایت میکنم و دستِ دیگرم را به هایی گرم میهمان‌ میکنم. حسِ خوب و لذت بخشی موقتی به وجودم میدهد. نگاهی به ساعت ماشین می‌اندازم. تُف! ساعت ۲.۴۷ دقیقه‌ی بامداد است. پا را بر سرِ پدال گاز فشار میدهم؛ جوری که انگار طلبِ پدربزرگم را از او دارم. سرما هر لحظه مستبد تر میشود و برف هم خیالِ بیخیالی نداد! صدای زد و خوردِ فیزیکیِ زنجیر چرخ با یخ و آسفالت را میشنونم و حس میکنم؛ به راستی که روی مخ است. دست‌ به سمتِ دکمه‌ی کوفتیِ ضبط میبرم‌ تا روشنش کنم. بی صاحاب خراب است. چند مشت با چاشنی دو فحشِ ناقوسی حواله‌اش میکنم. فحش ضبط را درست نمیکند، ولی دل من را خنک‌ میکند. حالا درون و بیرونم هر دو سرد و خنک شده‌اند. فقط آن‌ بالای بالا، سرم داغ کرده و هر لحظه ممکن است آمپر بچسبانم. به راه ادامه میدهم. به منظره‌ی جاده نگاه میکنم. جز تاریکی و سیاهی چیزی نیست که نیست. چند دقیقه‌ای میگذرد که تر تر ماشین‌ شدید میشود. تُف! آن قضیه‌ی اسهال جدی است. آب هم قطع! ماشین با چند پرش به عقب و جلو می‌ایستد. چند مشت به فرمان زده و پیاده میشوم. کاپوت را بالا میزنم و یادم‌ می‌آید هرآنقدر از غنی سازیِ اورانیوم بلد باشم، از تعمیر ماشین هم سر در می‌آورم. پس کاپوت را با شدت زیادی میکوبانم سر جایش و چند لگد به چرخ ماشین میزنم. نگاهی به ساعت می‌اندازم. ۳.۵۳ دقیقه. مصاحبه‌ی استخدامی صبح‌ فردا را از دست میدهم. پس علی‌الحساب خواهر و مادرِ فرضیِ ماشین را مورد عنایت قرار میدهم. کاپشنم را به تن میکنم و کنار جاده می‌ایستم. کرگدنِ تک شاخِ استوایی هم در آنجا پر نمیزند. با فحاشی به گونه‌ی کمیابِ کرگدن تک شاخ استوایی سعی در آرام کردن خود دارم. نگاهی به اطراف می‌اندازم. تابلویی چشمم را میگیرد. پنج کیلومتر تا استراحتگاه. نفسِ نسبتاً راحتی میکشم و قصد راه افتادن دارم که متوجه میشوم دستشویی دارم. تُف! آن لحظه که لیوان به لیوان چای زهر مار میکردم و برنج از دیس میکشیدم، باید فکر چنین وضعی را میکردم. راه رفتن سخت میشود. خودم را مچاله میکنم. گاماس گاماس در زیر بارش آرامِ برف به سمت استراحتگاه میروم. هوا سرد است؛ خیلی! همانطور که راه میروم، زیر پایم خالی میشود و سُر میخورم. تُف! کل جانم درد میگیرد. سرمای لعنتی درد را تا مغز استخوان نفوذ میدهد. لباس هایم خیس و گل میشوند. بدنم‌ کرخت‌ میشود. در همان حین که سعی در بلند شدن دارم، شوهر عمه‌ی وزارت راه و شهر سازی را هم مورد فضل خود قرار میدهم‌؛ با این جاده سازی‌های شان. مدت زیادی طول میکشد ولی بالاخره به مقصد میرسم. استراحت‌گاه! خاموش و سوت و کور است. انگار همه خوابند. شاید هم کلاً تعطیل باشد. ولی الان این مهم نیست. مهم دستشویی است! همه جا را نگاه می‌اندازم. روی دیوار استراحتگاه با خط بد نوشته شده است توالت و فلشی به سمتِ چپ. پِی‌اش را گرفتم به توالت رسیدم. شبیه خرابه های جنگی است؛ و البته خشتی. ولی هر کوفتی که هست برای من بس است. درحالی که سفت خودم را چسبیده‌ام گازش را میگیرم که بروم قضای حاجت کنم که صدایی نخراشیده داد زد که: هووووی عامو! کجا سرت ر انداختی داری میری؟! صلواتی که نیست. پولش ر بده عامو! 
با دست بر پیشانی کوفتم و به سمتش خیره شدم و گفتم: پوووول؟! پولیه مگه؟! از کِی تا حالا واسه شا**دن هم باید پول سلفید؟! 
نگاهی عاقل اندر داغان به سمتم کرد و یک پک به سیگارش زد و دودش را پس زد و گفت:
مثل اینکه تا حالا گذرت به دستشویی تو راهی نیفتاده عامو. هزار بیا بالا که هوا خیلی سوزه.
راست میگفت. تا حالا گذرم به اینجور دستشویی ها نیفتاده بود. ولی این خراب شده‌ی کاه گِلی که امکان کلونی بودن اجنه در آن زیادتر از دستشویی بودنش است، چرا باید پولی باشد؟! و اینکه این عامو این وقت صبح چرا باید بیدار باشد؟! ای تُف! یک چیز دیگر هم ذهنم را درگیر کرده بود و آن این بود که جهان به کجا رسیده است که برای دستشویی کردن هم باید پول داشت؟! بیخیال این مسئله شدم و رسیدن به پاسخ این سوال را به بعد موکول کردم. یک هزاری مچاله شده از جیبم در آوردم و به دستش چسباندم و با کله رفتم تو توالت. کارم‌ را که انجام دادم روحی جدید بر پیکرم دمیده شد. انگار دوباره متولد شده باشم. باید خود را میشستم. نگاهی به شیر آب انداختم. تعجب وجودم را فرا گرفت. این خراب شده آب گرم و سرد جدا دارد. قرمز و آبی. آب گرمش که با عادتم سازگار نیست، پس همان سرد را انتخاب میکنم. آب را که باز کردم، تازه متوجه عمق خراب‌شدگی این خراب شده شدم. سوختم! انگار شلنگ این خراب شده‌ی کاه گِلی به جهنم وصل بوده و من خبر نداشتم! سوختم! کل وجودم شعله کشید. ابتدا کل خاندان آن‌ شخصی که آبی و قرمز شیر دستشویی را اشتباه زده بود به هم پیوند میدهم و بعد که میبینم سوزش آرام نمیگیرد یک ضربه با سر به در حلبی توالت میزنم. یادداشتی بر روی در توجهم‌ را جلب میکند. بز‌رگ و با رنگ قرمز نوشته است:
و اینک آخرالزمان!
  • Neo Ted
شب بود. سرد! بارون میبارید؛ ولی نه بی اعصاب و وحشی؛ دونه‌ دونه‌های ریز؛ مثل اینکه خدا هوس کرده باشه با آب‌پاشِ آرایشگری، پیس پیس‌کنان گرد و غبار شهر رو بگیره. من کلاهِ بافتنیِ سورمه‌ایم‌ رو تا روی گوش‌هام کشیده بودم و زیپِ کاپشنم رو هم تا زیر چونه‌ام بالا داده بودم؛ آخه من خیلی سرمایی‌ام و بدنم عشق سرما خوردنه. اون ولی سوئیشرت تنش بود؛ سبز. کلاهش رو ننداخته بود رو سرش و زیپش رو هم باز گذاشته بود؛ که تیشرتِ سفیدش دیده میشد که روش خارجکی یه چیزایی نوشته بود و یه بخشش تو دید بود. خودمون رو چلونده بودیم تو هم، بالای نیمکت، تو پارک نشسته بودیم. سگ پر نمیزد، ولی ما بودیم. ولی هر از چند گاهی گربه ها گذری رد میشدن میرفتن پی کارشون، ولی سگ نه. باد میزد به تاب و با هر رفت و برگشتش، قیژ قیژ صدا میداد و خیلی رو مخ بود. وقتی رو مخ تر میشد که ما هم حرف نمیزدیم و اون سو استفاده میکرد و بیشتر میرفت تو مخ. باید حرف میزدیم. مثل همیشه. نگاهش کردم. مثل همیشه نبود. از فوتبال دیشب و کام‌بکِ تیم مورد علاقه‌ش چیزی نگفت، بازی رو تحلیل نکرد. تو خودش بود. با زیپ سوئیشرتش ور میرفت. دستم رو از جیبش کشیدم بیرون زدم‌ رو شونه‌ش که:

بازی رو دیدی؟! چیکار کرد رُم. کی فکرش رو میکرد بتونه نتیجه بازی رفت رو جبران کنه! جلو بارسا! اونم سه- هیچ! خیلی حال کردم پسر! تو هم که خر‌ کِیف شدی دیگه! تیمت کام‌بک رویایی داشت.
یه لحظه دست از زیپش کشید و نیم نگاهی بهم انداخت و بی اعتنا و انگار که با بیشتر حرف زدن، به اندازه هر حرف تیر بهش بزنن گفت:
آره

دوباره رفت سر زیپش. دیدم نمیشه. اینو یه مرگش زده. دستم تو جیبم بود. خودم‌ رو بهش چسبوندم با آرنج‌ زدم به پهلوش:

دلار بی صاحابو میبینی مثل چنار میکشه بالا؟! لامصب *یده به بازار. بهونه افتاده دست کاسب جماعت. کفنِ مِیِّت هم بری بخری، اعتراض کنی به چند برابر گرون شدنِ یهویی‌ایش، میگن دلار کشیده بالا! خب آخه لامصب انصافتو شکر! چه حرکتیه میزنی! همه چی از جایی شروع شد که ملت به این رئیسی رای دادن رئیس جمهورش کردن مرتیکه رو! هم دلار کشید بالای ۵ تومن. هم تحریم ها بدتر شدن. قضیه حصر هم که فراموش شد. سایه‌ی جنگ هم که روز به روز بیشتر میاد بالا سرمون.

ول کنِ زیپِ لعنتیش نبود. سرش تو همون بود که دست و پا شکسته و نجویده نجویده گفت:
آره خیلی بد شده.

اعصابم خورد شد. نه بخاطر بی اعتنایی هاش، بخاطرِ وضع و حالش. میخواستم بِکِشمش بیرون از اون زیپ لعنتیش. یه تنه بهش زدم و گفتم:

گفتم سایه‌ی جنگ، این خبر افتادم تو سرم. دیدی آمریکا و متحداش حمله کردن سوریه؟! بی شرفِ اسگول فقط میخواست پولایی که از عربستان سعودی گرفته بود رو حلال کنه. بیخودی چند تا موشک زدن که اکثرشونو رو هوا منهدم کردن. حمله‌ی پلاستیکی کردن دهن سرویسا. قشنگ عربستان رو مثل گاو گیر آوردن دارن میدوشنش. وجدانا با چه...
دیگه صبرم تموم‌ شد. نتونستم حالشو تحمل کنم. هیچ واکنشی به حرفام نشون نمیداد. مثل چوب خشک افتاده بود کنارم. میدونستم بحث چیو بکشم وسط تا حالش خوب شه. خودش همیشه از خوشی و حس و حال خوبش با اون تعریف میکرد و لذت و خوشبختی رو تو چشماش میدیدم وقتی که ازش حرف میزد. دوباره یه تنه بهش زدم و با لحن شوخی گفتم:

راستی از نگار چه خبر؟! تازگیا کِی دیدیش شیطون؟! شیرینی‌تونو کِی بخوریم اصن؟! بگیرش قال قضیه رو بکن دیگه بابا!
حرفم که تموم شد، انگار تازه حس شنوایی‌ش رو بدست آورده باشه و تا قبلش کَر بوده باشه، شروع کرد به واکنش نشون دادن به حرفم. زیپش رو جا انداخت و کشیدش بالا؛ تا جایی که میشد. کلاهِ سوئیشرتش رو کشید رو سرش. یه فیسی به دماغش زد و دستی بهش کشید. بعدم یه لحظه سرش رو چرخوند اونور و با بازوش گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد. بعد دست کرد تو جیب سوئیشرتش، پاکت وینستون رو در آورد و دو تا تقه به تهش زد و یه دونه سیگار از توش در آورد و یه تنه بهم زد و گفت:
آتیش داری سینا؟!

بُهتم رو شکستم و دست کردم فندک رو از جیب شلوارم در آوردم و با اشاره به پاکت سیگارش گفتم:
تو چی؟! یه دونه دیگه سیگار داری؟!

صدای ترقِ فندک و پُک‌هایی که به سیگار میزدیم و دودی که به آسمون میدادیم. دست انداختم‌ رو شونه‌ش بغلش کردم.

هوا سرد بود. باد میوزید هنوز. تاب صدای رو مخش رو داشت. قیژ قیژ. خبری از سگ‌ نبود. بارون شدیدتر شد. ولی همه‌ی اینا تو حالمون گُم شد. خودمون هم تو حال خودمون گم شدیم.
  • Neo Ted

مشقِ نا امیدی و گله از وضع موجود، تنها کاری بود که مردمِ شهرِ سبز به خوبی از آن بر می آمدند. هفته‌ای نبود که خیابان های شهر را بستر‌جوش و خروشِ تظاهرات و فریادهای گوش خراشِ خود، علیه نا بسامانی های پوسیده و زنگ زده نکنند. نا بسامانی هایی که سال هاست خودشان را به حال و روز مردم شهر سنجاق کرده اند. فَساد از سر و کول مسئولین شهرداری بالا میرفت. رشوه و رانت و زمین‌خواری، دیگر جزو امور بدیهیِ سیستم خدمات رسانی شهرداری شده بود. رانندگان تاکسی، هر یک برای خود نرخی مستقل داشتند و در پاسخ به درخواست باقی‌مانده ی پول مسافران، پرخاشگری میکردند و از تفاوت کرایه ی ماشینشان با ماشین های دیگر دم میزدند. آژانس ها دیگر مثل سابق امن نبودند و آمارِ اذیت و آزارهای جنسی توسط رانندگان آژانس ها علیه دختر و زن های جوان روز به روز افزایش میافت. پزشکان جامعه نگاهی ارباب اندر رعیتی نسبت به بیماران خود داشتند و در قبال اشتباهات خنده دار مرگ بار خود، نه تنها پاسخگو نبودند، بلکه وقیحانه از بار مسئولیت پذیری شانه خالی میکردند. بقالی ها کم فروشی میکردند و لباس فروشی ها، گران فروشی. پلیس دیگر نماد امنیت و آرامش نبود و واکنش های خشن و ظالمانه ی نیروهای پلیس در برابر جرم های نه چندان مهم مردم عادی، رعب و وحشتی غریب را با حضور پلیس ها به مردم منتقل میکرد. مردم بجای لبخند، فحش و ناسزا به هم میدادند و جوابِ سلام اخم‌بود. هیچکس دیگری را آدمیزاد حساب نمیکرد و همه خود را قدیسی معصوم میدانستند و دیگری را‌اهریمنی گنهکار. شهر سبز سال ها بود که دیگر سبز نبود. خبری از رویش چمن های با طراوت در حاشیه‌ی خیابان ها و گل های رنگارنگ دل انگیز در بلوار ها نبود. حیاط خانه ها سبز نبود و درختی تنومند و پر ثمره در آن ها وجود نداشت؛ حیاط ها خاکی شده بودند و دیوارهای بلند بتنی جایگزین حصار های کوتاه چوبی شده بودند. از دور که شهر را میدیدی، گرد و غبارِ مرگ و نا امیدی، به سرفه وادارت میکرد. تنها‌امید و دلخوشی مردم، تجمعات روز یکشنبه شان در حاشیه ی رودخانه ی مقدس، و نوشتن نامه هایی با مضمونِ درخواست برای آمدن منجی بود. شهردار و مامورین و کارمندانش، رانندگان تاکسی و آژانس ها، پزشکان و پرستاران، پلیس ها و مافوق های شان، بقال ها و لباس فروش ها، همه و همه در آنجا گرد هم می آمدند و نامه های ادبی از بدبختی هایشان مینوشتند و با اشک و ناله، روانه ی آب میکردند. طولی نکشید که پای این درخواست برای آمدن منجی، به تظاهرات هفتگی هم باز شد و در کنار تجمعات یکشنبه، مردم در تظاهرات هم خواستار آمدن منجی بودند.
گذشت و گذشت تا مردم شاهد اتفاقی عجیب شدند. اعلامیه هایی مبنی بر ظهور منجی در روز یکشنبه ساعت ۱۴ از درون رودخانه ی مقدس بر روی در و دیوارهای شهر دیده شد. آرام آرام بیلبوردهای بزرگ تبلیغاتی هم حاوی همین خبر شدند. کل شهر به پچ پچ کردن درمورد این خبر افتاده بود و همه شاد و متحیر، خبر را دهان‌به دهان میچرخاندند و انتظار روز یکشنبه را میکشیدند. خبر که همه گیر شد، شهرداری بطور رسمی خواستار تجمع مردم در روز یکشنبه در بالای پلِ مشرف به رودخانه ی زلالِ مقدس شد. 
روز یکشنبه فرا رسید و همه طبق اعلامیه های رسمی شهرداری بر روی پل حاضر شدند. استحمام کرده بودند و لباس نو بر تن داشتند و بوی خوبی میدادند. میخندیدند و با لبخند با هم حرف میزدند و دهان های شان عطر خوبی داشت. ساعت به نزدیکی زمان‌موعود رسید و همه با شوق و اشتیاقی وصف ناپذیر، چشم‌به سطح زلال و آیینه مانندِ رودخانه ی مقدس دوخته بودند. شهردار و مامورین و کارمندانش، رانندگان تاکسی و آژانس ها، پزشکان و پرستاران، پلیس ها و مافوق های شان، بقال ها و لباس فروش ها، همه ی مردم دست بر روی شانه های هم انداخته و لبخند بر لب، منتظر ظهور منجی از رودخانه ی زلال مقدس بودند. ساعت ۱۴ فرا رسید و همه متعجب شدند. خبری از منجی نبود. در خیال خود به این فکر افتادند شاید کاری داشته و دیرتر به دادمان میرسد. پس نا امید نشدند. همچنان دست بر شانه ی یکدیگر و امیدوار چشم به سطح رودخانه داشتند. یک ساعتی گذشت و باز هم خبری نشد. دلشان‌نمیخواست نا امید شوند و بیهوده آنجا را ترک کنند. منتظر و مُصر ایستادند و منتظر ظهور منجی ماندند. آن ها تا صبحِ فردا دست بر روی شانه ی یکدیگر ایستادند و تنها یک چیز را در رودخانه ی مقدس دیدند:
شهردار و مامورین و کارمندانش، رانندگان تاکسی و آژانس ها، پزشکان و پرستاران، پلیس ها و مافوق های شان، بقال ها و لباس فروش ها و مردمی که دست بر روی شانه های هم، به خود زل زده اند.
  • Neo Ted

زمستان است و سرما چون گرگی گرسنه، زوزه کِشان پوستت را میدرد! قدم به قدم که راه میروم، دست هایم گِز گِز کنان، طلبِ ذره ای گرما میکنند در این برهوتِ یخ زده! ولی قصه ی پاهایم متفاوت است. آن ها مصمم به سمتِ خانه حرکت میکنند؛ چون به گرمای آن ایمان دارند. پا قلبِ دوم است دیگر! شنیده اید که؟! دل به دل هم که راه دارد! یقینأ حال و هوای قلبِ اول را در جریان است که فقط با گرمای وجودِ یار آرام میگیرد. قلب هم که گرم و آرام شود، گویی تمامِ وجودت رام میشود! این سرما و طبیعیتِ بی رحم وجودِ آدم را وحشی میکند! دوری از یار هم که باشد، وصفِ افسار گسیختگی اش دشوار است. به راه ادامه میدهم و امیدم همان گرمای وجودِ یار است. دست هایِ سیلی خورده از سرمایم را با مرهمِ "ها ها" هایِ دهانم التیام میدهم؛ ولی توفیری با "فووووت" کردن ندارد! به خانه نزدیکتر میشوم و امیدم بیشتر. گرما و حرارتِ عشقِ یار از همین فاصله هم حس میشود. ولی دست ها مطیع فاصله و لمس هستند؛ تجربی گرا! حس گرا! مادامی که تنِ یار را به سیطره ی خود در نیاورده باشند، ول کن نیستند! همچنان سرما را فریاد میکشند. پناهنده شان میکنم به جیب هایم؛ بدونِ اخذِ ویزا و پاسپورت و هزینه ی گزافِ عوارض! جیب ها هم تسلیمِ سرمای زمستانی شده اند. کاربردشان با سردخانه ی پزشکی قانونی فرقی ندارد! ولی دوشواری ای نداریم! به خانه رسیدیم. بویِ عشق یخ بشو نیست! در قطب هم که باشی و باشد، خبر دارت میکند! در را آرام باز میکنم و وارد میشوم. وزشِ گرمای درونِ خانه، وجودم را نوازش میدهد. "آخ جان" را برای همین موقع ها ساخته اند! ولی دست ها همچنان عطشِ لمسِ وجودِ یار را دارند. به سمتِ هال میروم. یار را میبینم که پشت به من و رو به شومینه، کتاب به دست بر روی صندلی اش عقب و جلو میرود و گویی تمامِ جهان را به نامش زدند. به حالش حسودی میکنم! ولی جانم هم برایش در میرود وجدانأ! آرام آرام به سمتش میخزم! لحظه به لحظه به پشتش نزدیکتر میشوم. قلبم در قفسه ی سینه نمیگنجد و دست هایم در جیب! هنوز یخِ یخ هستند و گز گز میکنند. طولی نمیکشد که به پشتِ یار میرسم. غرقِ در دنیای کتابش است و انگار به این جهان تعلق خاطری ندارد. دست ها را از توقیفِ جیب آزاد میکنم و  مجدد به یار خیره میشوم. بدمصب از هر زاویه ای خواستنی و جذاب است این بشرِ دوپا! برهم زدنِ آرامشش، آن هم در این حال خیلی سخت و دشوار است! آدم دلش نمی آید! ولی مغزش بدجور می آید! گرمای تنش، خلأ لمسِ دست هایم را زار میزند! حالا وقتش است! پوزخندی میزنم و دست هایم را بالا می آورم و از پشت، در یقیه اش فرو میبرم! چه گرمایی! چه حرارتی! چه حال و عشقی! چه آخ جانی! "آخ جان" را برای این موقع ها هم ساختند به هر حال! از حال و هوای یار بگویم؟! بیخیالش! بجایش به این سؤال پاسخ دهید که شما دخترها چرا انقدر جیغ جیغو و بی جنبه هستید؟ :| 


* ساخته و پرداخته شده در توهمات و تخیلاتِ نویسنده

  • Neo Ted