- ۳۴ نظر
- ۰۶ دی ۹۷ ، ۱۹:۲۴
جشن بود، هالووین؛ ستارهها همچون چراغهای نئونی ریزِ طلایی بر سقفِ سیمانی سیاهِ شب، میتپیدند؛ ابرها طوری به خواب رفته بودند که انگار تمام طول روز، بخاطر بیتفاوتی خورشید، شکسته و تراشیده شده باشند؛ رنگ باخته و سیاه شده بودند؛ کابوسِ صاعقههای خشک؟! شاید. ماه مانند دو شب گذشته نبود؛ گرفته بود؛ کدر و کبود. نگاهش به زمین بود؛ غمش چه بود؟! ماه گرفتگی؟! شاید.
به سطح زمین که مینگریستی، مردم شبیه همیشه نیستند؛ در ظاهر. شیطانهای قلابی زیر ماسکهای پلاستیکی؛ در ظاهر. خیابانهای چراغانی شده پُر بود از شیاطینِ شاد و خوشحال؛ دو شبانهروزِ کامل از جشن گذشته بود و انگار هیچکس خسته نبود! بچهها بالا و پایین میپریدند و سعی میکردند از پشت و ناگهانی، با ادای صداهای کج و معوج یکدیگر را بترسانند؛ میترساندند و بعدش بلندبلند میخندیدند. کدوهای تنبل در اقصی نقاط شهر، لم داده بودند و پوزخندهای همیشگی خود را میزدند؛ چشم و دهانهایشان در تاریکی شب روشن بود و میدرخشید؛ ولی نه روشناییِ امیدوارکننده؛ جنس روشنایی آنها ترسناک بود؛ و طعنهزننده. به آنها که زل میزدی، انگار واقعاً درحال پوزخندزدن بودند. مثل ماه که باز هم کبودتر شده بود. بزرگترها ولی کمتر تحرک داشتند؛ وول نمیخوردند؛ یا کنار هم با همان لباسهای عجیب و غریب و ماسکهای ترسناک قدم میزدند، و یا مقابل هم ایستاده بودند و باز هم با هم حرف میزدند؛ نوشیدنی مینوشیدند، به افتخار دروغهایی که به هم گفتند، خیانتهایی که در حق هم انجام دادند، دزدیهایی که جنسشان از دیوار خانهی یکدیگر بالا رفتن نبود، به افتخار عشقهایی که به کثافت کشانده بودند، ترسهایی که به دل یکدیگر انداخته بودند، خراشهایی که به مغز یکدیگر زده بودند، شکستگیهایی که به قلبهای یکدیگر روا داشته بودند و هزاران عملی که رنگ و بوی انسانی نداشت! و به سادگی و به دور از چشم و حواس هم انجام داده بودند. بزرگترها در زیر ماسکهای شیطانی، مینوشیدند و شوخی میکردند و میخندیدند و شبِ پایانی هالووین را رقم میزدند. سیب گاز میزدند، سیبزمینی میخوردند و پنککیک میبلعیدند. ماه ولی رفتهرفته درحال سیاه شدن بود؛ لکههای تاریکی همچون مادهای سیاه و لزج، آرامآرام، تکهتکه، ماه را فرا میگرفتند. بچهها سرگرم بازیهای خود بودند و بزرگترها هم درگیر بوسهزدن لیوانهای پر از نوشیدنیشان به هم و شوخیهای بیمزه و خندههای الکیِ با طعم الکل. اواخر شب بود که بچهها به سمت خانهها رفتند تا با ادابازیهای کودکانه و مرسوم، آبنبات و آجیل بگیرند. همهچیز به شادی و خوشی پیش میرفت؛ مثل همیشه و طبق معمولِ رسوم. بچهها هدایا را گرفتند و به خیابان برگشتند تا سیب و سیبزمینی و پنککیک بخورند؛ خسته شده بودند و خوابشان میآمد. بزرگترها ولی عین خیالشان نبود، چون مست بودند! جداً عین خیالشان نبود! در این میان که هرکسی درگیر آخرین لحظات هالووین بود، ماه بطور کامل سیاه شد! شهر تاریکتر از همیشه به نظر میرسید. چندی نگذشت که برق شهر دچار اختلال شد. بچهها که خسته بودند و خوابشان میآمد، دیگر احساس خوابآلودگی نمیکردند؛ خیره شده بودند به قطع و وصل شدن روشنایی چراغها و قلبهای کوچکشان تپندهتر از همیشه تلمبه میزد و ترس و وحشت را در وجودشان به جریان میانداخت. بزرگترها که مست بودند، آرامآرام متوجه اتفاقات رخداده میشدند و به دنبال فرزندانشان میگشتند. اوضاع پمپاژ ترس توسط قلبهای بزرگترها تفاوت زیادی با کودکان نداشت؛ شاید فقط سایز قلبها تفاوت داشت که بزرگتر بود. هر دقیقه مدتزمان چشمکزدنهای چراغهای سطح شهر طولانیتر میشد. به شکلی که پس از مدتی باید حدود یک دقیقه صبر میکردی تا تاریکی مطلق تبدیل با روشنایی موقت چند ثانیهای شود. برق که وصل میشد، کودکان جیغزنان پِی والدینشان میگشتند و به اشتباه دست به دامن غریبهها میشدند و بعد از پیبردن به اشتباهشان بلندتر از قبل داد میزدند و اشک میریختند. بزرگترها تلوتلو میخوردند و کورمالکورمال در جستجوی فرزندانشان عرق سرد میریختند. شهر به هم ریخته بود و ترس، کوچه به کوچه، محله به محله، خیابان به خیابان، پیش میرفت و همهجا و همهکَس را دربَر میگرفت. تا جایی که انگار زمان ایستاد، بزرگترها ایستادند، متوقف شدند، مثل میخ در دیوار؛ ساکت شدند و لحظاتی صدای نفسکشیدن هم از آنها خارج نشد. چراغها تندتر چشمک میزدند؛ بزرگترها دیگر نمیترسیدند، نمیتوانستند؛ ولی بچهها! وضعیت بزرگترها را میدیدند؛ با هر چشمک اوضاع عجیبتر میشد. مثل ذرتهای بوداده بالا و پایین میپریدند و جیغ میکشیدند.
پس از چند دقیقه سکون، بزرگترها در تاریکیِ مرموز، شروع به جنب و جوشی تکاندهنده کردند. چراغهای شهر هم به شکل منظم و با فاصلهی چهار ثانیهای چشمک میزدند؛ بر روی چهرهی والدین.
۱
۲
۳
۴
دست بر صورت انداخته بودند.
۱
۲
۳
۴
انگار چیزی به صورتشان چسبیده باشد.
۱
۲
۳
۴
چنگ بر صورتشان انداختهبودند تا ماسکهایشان را بِکَنند.
۱
۲
۳
۴
با دستهای خونین، سرهایشان را فشار میدادند.
۱
۲
۳
۴
ماسک تمام سر و صورتشان را فراگرفته بود؛ تمام وجودشان.
۱
۲
۳
۴
صاف ایستاده بودند و با گردنهایی خم، و چشمانی سفید، به سمتِ بچهها خیره شده بودند.
۱
۲
۳
۴
صدای قهقههی کدوهای تنبل، میان درندگیهای والدین و جیغهای بچهها زوزه میکشید.
یحتمل این داستانِ پرسشِ "ثروت شما چقدره؟!" از بیل گیتس رو شنیدید که بیل در جواب میگه: "الان یا الان؟!" خب همیشه دوست داشتم یه روزی به یه جایی برسم که این سوال رو از من هم بپرسن! با کمال افتخار باید اعلام کنم من الان اونجام! اونجا کجاست؟! جایی که اون سوال رو از من پرسیدن. به این شکل که:
+ چقدر پول داری؟!
بعد از این پرسش بیل گیتس درونم یه لگد به شکمم زد، ( برای لگد خوردن به شکم حتماً نباید حامله بود! این ر یادتان باشه! یادتان هم نباشه طبیعتاً و از لحاظ فیزیولوژیک من نمیتونم حامله باشم! کلاً نمیتونم یعنی! میفهمید؟! بخوام هم نمیتونم! ) و از درون من رو آگاه کرد که پسر! این همون زمان موعودیه که یَگ عمر منتظرش بودی! منتظر چی هستی لعنتی؟! جواب بده! خب منم جواب دادم! خیلی ساده بود. درد هم نداشت:
- الان یا الان؟!
حقیقتش رو بخواید من تا همینجاش رو بلد بودم. بعد کلاً مسائل دیگهش واسم مطرح نبود. مثل اینکه چقدر پول دارم یا قرض و پول دستیهایی که از بقیه گرفتم چقدره و یا قسطِ این ماه کِی از حسابم کسر میشه و از همه مهمتر، بعد از اون سوال ممکنه سوال دیگهای هم پرسیده بشه که:
+ الان! الان چقدر پول داری؟!
پیامک بانک رسید. موعد کسر خودکار قسط بود. گوشیم دستم بود. زیرچشمی یه نگاهی به پیام انداختم. جذاب نبود. ولی خودم رو نباختم! باید جواب میدادم. یه نفس عمیق کشیدم. بیل دوباره لگد زد. سینه ستبر کردم. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- هیچی!
سرم رو انداختم پایین که راهم رو بکشم و برم، دست انداخت روی شونهم، نگهم داشت، نگاهمون به هم گره خورد، کور! خیلی مصمم و با لحن خشک پرسید:
+ کجا میری؟! الان چقدر پول داری؟! الان!
خیلی سمج بود؛ گیر. چشمهام رو بستهم تا تشویش ذهنم رو رام کنم. دوباره آماده بودم که با قاطعیت و بدون هیچ ترس و شرمی هیچی رو بکوبم تو دهنش که دوباره پیام اومد که:
قصد نداری ۲۰۰ تومن دستیای که ۵ سال پیش بهت دادم رو پس بدی مُنحطِ کلاش؟!
خب اوضاع فرق کرد؛ کمی. ریختم بهم. هنوز داشت نگاهم میکرد؛ زل. خودم رو جمع و جور کردم. سرم رو بالا گرفتم. بیل لگد زد؛ درد داشت! تحمل کردم. نگاهش کردم و نگاهم رو شوت کردم تو تخمِ چشمش وگفتم:
- خیلی هیچی!
بدون مکث و تامل راه افتادم که حرفی نباشه. قدمِ سوم رو برنداشته بودم که چندتا پیام رسید:
* موعد پرداخت قسط خانه
* قسط ماشین
* قسط مغازه
* لامصب چرا پول مردم رو نمیدی؟!
* ۵۰۰ تومن ما چی شد کلاهبردار؟!
* خجالت بکش! پول مردم خوردن نداره!
.
.
.
.
داشتم پیامها رو میخوندم و همزمان یه بغض سنگینی مینشست توی گلوم که یه دست از پشت گذاشته شد روی شونهام؛ ولکن نبود بیصاحاب! اعصابم خورد شد. دستش رو کشیدم سمتِ جلو، خم شدم از روی دوشم پرتش کردم تو جوب. هنوز چشمهام از خشم بسته بود که بیل لگد زد. با آرنج زدم تو شکمش! چشمهام رو باز کردم. تو جوب رو نگاه کردم. داشت از درد دور خودش میپیچید و کل هیکلش خونی و خیس شده بود. پلیس بود؛ یه برگه جریمه هم تو دستش.
از موستانگِ فوردم پیاده میشم. تو برقِ بدنهی ماشین، کتشلوار مشکیم رو چک میکنم؛ محض اطمینان و از روی عادت با دست چندتا زنبوری روی شانههام میزنم، واسه اینکه گرد و خاکی روش نباشه. تو آیینه بغل ماشین، کلاه شاپوی مشکیم رو نگاه میکنم، نوکش رو کج میکنم، صاف میایستم، روی کفشهای چرمیِ نوکتیزِ سیاهم رو با پشتِ شلوارم تمیز میکنم، چک میکنم که برق بزنه. چرا پشت شلوارم مهم نیست که خاکی بشه؟! چون مهم نیست و من با اون حرکت حال میکنم. بعد عینکِ دودیم رو روی چشمهام چِفت میکنم، صندوقعقب ماشینم رو باز میکنم، یه پیت بزرگ از داخلش بیرون میکشم و به سمتِ پمپبنزین حرکت میکنم. خیلی آرام و جذاب به سمتِ اولین جایگاه سوخت میرم. اواسط شبه و پمپبنزین شلوغه. پُر از ماشین سواری و کامیونهای باربری. بدون رعایت صف میرم و نازل سوخت رو فرو میکنم تو پیت و اون ماسماسکش رو فشار میدم و بنزین تو دل پیت جاری میشه. کسی که نازل سوخت رو از دستش، به زور گرفته بودم شاکی میشه و با قفلفرمان میاد سمتم که استخوانهای صورتم رو تو خود صورتم خورد کنه. ولی من حواسم بهش هست. نرسیده به یکمتریم با شوکر از راه دور به تشنج میندازمش؛ ولی دست از پُر کردن پیت نکشیدهبودم! چند نفر حواسشون به ما پرت شده و نگاهمون میکنن. ولی انگار که بترسن و تو بهت فرو رفته باشن، جلو نمیان و به کارشون میرسن. منم بیتفاوت پیت رو پُر میکنم و نازل رو از تو پیت درمیارم و میبرمش سمتِ جک. ( جک اسمیه که رو اون یارو که میخواست با قفلفرمان من رو بزنه گذاشتم. اسم واقعی رو نمیدونم. ولی به قیافهش میخوره جک باشه یا حتی بیل! ) نازل رو به طرفش میکشم و درحالی که داره ویبره میره، یهدونه با نازل میزنم تو گیجگاهش تا دیگه نلرزه. وقتی میلرزید خیلی زشتتر و غیرقابلتحملتر میشد. وقتی که دیگه نلرزید، نازل رو فرو میکنم تو دهنش و دوباره اون ماسماسک لعنتی رو فشار میدم. انقدری فشارش میدم که بنزین از دهنش سرریز کنه. مردم واقعاً دیگه میترسن و سریع سوار ماشینهاشان میشن که بزنن به چاک. واقعاً عیب خیلی از آدمهاست که بلد نیستن زود بزنن به چاک. مثل اون یارو چاقالِ کچل که انگار که واسش اهمیتی نداشت یه نفر نازل سوخت رو فرو کرده تو دهن یه آدم و داره خیکش رو با بنزین پُر میکنه. زدن به چاک مسئلهایه که به نظرم لازمه جزو واحدهای درسی دانشگاه بشه. خیلی از مشکلات بشریت با همین زدن به چاک حل میشه. به هرحال واسه من اهمیتی نداره. به کارم ادامه دادم. پیت بنزین رو گرفتم و شروع کردم به خالی کردنش تو سطح پمپبنزین. همه با جیغ و داد فرار کردن؛ زنها رو میگم. انگار اگه جیغ نزنن کل هیکلشون کهیر میزنه. یکی از مسئولین پمپبنزین میاد طرفم که جلوم رو بگیره، ولی من نیومده بودم که جلوم رو بگیرن. بخاطر همین هفتتیر کوچیکم رو از پشت کمرم درمیارم و سهتا گلوله حرامش میکنم! یکی تو پاش، یکی تو شکمش، یکی هم تو اون کلهی پوکِ گندهش! پیت خالی شد. خالیش کردم. ولی کافی نبود. دوباره یه نازل دیگه رو میگیرم و تا میشه خالیش میکنم کف زمین. حالا دیگه کافیه. حرکت میکنم طرف جک. روی زمین میکشمش سمت بیرون پمپبنزین. یکم از دهنش بنزین میریزه بیرون؛ کل مسیر رو با بنزین بدنش خیس کرده. ولش میکنم کف آسفالت و همینجوری الکی یدونه لگد میزنم تو شیکمش؛ میخواستم بفهمم لگد با این کفشهای نوکتیز تو شکمی که پر از بنزینه چه حالی میده! اینم خیلی حال داد. سر شانههام رو میتکانم. کلاهم رو درست میکنم. یه سیگار برگ بزرگ از جعبهی فلزی تاشوی مخصوصش درمیارم. فندک طلاییم رو بیرون میکشم که شبیه اسکلتِ دایناسوره. سیگارم رو روشن میکنم. یه پُک عمیق میگیرم و دودش رو به شکل اسکلت آدمیزاد میدم بیرون. ( خیلی سخته! شما امتحان نکنید. ) فندک رو روشن نگه میدارم. میشینم و دهن جک رو باز میکنم. به شکلی که باز بمانه. بنزین به خورد خیکش رفته. ولی دهنش بوی بنزین میده. ازش فاصله میگیرم. فندک رو میندازم تو دهنش. از بچگی نشانهگیریم دقیق بود. یکم طول میکشه. شروع میکنم به سمت ماشینم حرکت میکنم. پشت به جک. چند ثانیه طول میکشه تا منفجر بشه. تیکههای بدنش نزدیکی پام پرتاب میشن. بوی گوشت سوختهی خر میدن. واکنشی نشون نمیدم. به سمت ماشینم حرکت میکنم. و درحالی که دوربین از دور و با یه موزیک حماسی داره از پُک زدن به سیگارم تصویر میگیره، کل پمپبنزین، به اضافهی اون کچل چاقال منفجر میشه و میره هوا! بوووووووم!
+ راستی بهتون گفتم چرا این پمپبنزین رو فرستادم هوا؟! الان میگم. دلیل خاصی نداشت؛ چون حال میده! تو فانتزیهاتان به دنبال دلیل نباشید. حال کنید فقط!
++ از پشتصحنه خبر دادن ۶۰۰امین پست این وبلاگه! ۶۰۰ عدد جذابیه.
صد و دوازده سالی میشود که خلاء و فرزندخواندهاش تاریکی، تنها همآغوشان من در این پهنای وسیع و بدون مرزِ کهکشان بودهاند؛ البته که من معتقدم از ابتدای کار اینقدرها هم بدون مرز و محدودیت نبوده و یقیناً یک دیوار یا سدی در این پهنای گسترده وجود داشته است که جدا کنندهی این کهکشان و دنیای بیرونش باشد که موجودی عظیمالجثه و فراانسانی و یا تکهای عظیم از سیارهای منفجر شده، آن را دریده و مرز و سد و دیوار را سوراخ و دنیایی جدید و بدون حد را به تمام موجودات هدیه داده است. البته اجازه دهید حرفم را پس بگیرم. اینکار از خود انسان هم ساخته است. انسانی که خود دیگر فراانسان شده است و جنینهای انسانهایی را تولید میکند که بدنهایشان خود تمام بیماریها و خطراتی که سلامت انسان را تهدید میکند، رفع و درمان میکند. انسانهایی که بافتهای بدنشان پس از پیری خود ترمیم و جوان میشوند و راه را برای خیلی از جاهطلبیهای انسان باز که نه، پاره میکنند! همهچیز عادی بود و انسان خود را به عنوان اشرف مخلوقات به تمام قلههای موجود علمی و صنعتی رسانده بود و برتری خود بر باقی موجودات زمین را بطور مطلق دیکته کرده بود. سالها با همین منطق اشرف مخلوقات بودن خود را راضی کردیم و زمین را خوردیم و جنگلها را بلعیدیم و دریاها را هورت کشیدیم و کوهها را سوراخ کردیم؛ حیوانات را خوردیم و منقرض کردیم، با پوست و استخوان و دندان و عاجهایشنان موزه ساختیم و خانههایمان را مزین کردیم، آنهایی را هم که نخوردیم، در قفس اسیر کردیم و در سیرک به سخرهشان گرفتیم. ما برای اشرف همهی زمین شدن به خودمان هم رحم نکردیم! چون در بین چند میلیارد اشرف، چند صد نفری بودن که از همه اشرفتر بودند و برای اثباتش، جنگ و بیماری راه انداختند و میلیونها اشرف بیگناه مُردند. و حالا پس از میلیونها سال انسان فهمید که باید اشرف مخلوقات عالم بودنش را فراتر از زمین و کهکشان راه شیری بیابد و ثابت کند. برای همین منظور پروژهی "انسان مطلق" را کلیک زدیم و جنینهایی را اصلاحنژاد بیولوژیکی کردیم که هرگز نمیرند! هدف اصلی این پروژه حکمفرمایی انسان بر دورترین سیارهی موجود در کهکشان x tra بود که انسان به وجودش ایمان داشت و میدانست پایانِ پیکرهی هستی همراه با حیات آنجاست. البته که همیشه هستند ثروتمندانی که پروژههای محدود به علم را با پول و ثروتشان دارای تبصرهی ده میلیارد دلاری کنند و جنین فرزندانشان را به دست علم بسپارند و از خود وراثی ابدی به جای بگذارند که جای خودشان تا سالها خون زمین و موجوداتش را بمکند! من هم جزو همین پروژهی عظیم و جاهطلبانهی بشریت هستم؛ البته در محدودهی علمی آن. جنین من از ابتدا برای همین هدف طراحی و پردازش شد که پوزهی پیکرهی هستی را به نمایندگی از بشریت ساکن بر زمین، با کوفتن پرچم اختصاصی سیارهی زمین بر سیارهی xx4 به خاک بمالم! خاکِ یخزدهی سیارهی xx4! همانطور که ابتدا نوشتم صد و دوازده سال است که با سرعتی فزاینده و فرانوری به سمت مقصد در حرکتم. تا انتهای کهکشان راه شیری و ایستگاه فضاییِ آسان (ASAN) که بر روی آخرین ستارهی موجود در این کهکشان وجود داشت مستقر بود، با شاتل فضایی تایرین پیش آمدم و از آنجا به بعد را باید خود به تنها میرفتم؛ توسط لباس فضایی مخصوصم که خود یک شاتل پوشیدنی بود. از آنجا تا مقصد راه زیادی نبود. بُرج را ساخته بودند و مانده بود دکل مخابراتی نوکش! من همان دکل مخابراتی نوک برج هستم که قرار است بر فراز پیکرهی حیات هستی پا بگذارم و این پیروزی و برتری بشریت بر تمام موجودات زندهی هستی را به زمین مخابره کنم. به مقصد که رسیدم تعجب نکردم. دقیقاً شبیه شبیهسازیهایی بود که روی زمین نشانم داده بودند. یک سیارهی یخ زده با منفی صد درجهی سلسیوس. بر فراز سیاره بودم که سیستم گرمایشی لباسم بطور خودکار شروع به فعالیت کرد. وزش نسیمی گرم و ملایم به بدنم، حس خوب و لذتبخشی به من میداد. نزدیکتر که شدم چراغهای روی سرم هم روشن شدند تا در تاریکی سیاره متوجه مکان فرودم باشم. خوب میدانستیم که من اولین موجود زندهای خواهم بود که پا در این سیاره خواهم گذاشت و این دو حس را به من القا میکرد. اول شجاعت و جسارت و خیالی آسوده و راحت که هیج موجود زندهی دیگری در اینجا نیست که نگرانی یا حتی ترسی بابت وجودش حس کنم. و بعد هم احساس غروری غلیظ و عمیق که وجود نه تنها من، بلکه تمام انسانها را قلقلک میداد! به دقت و آرامی بر سطح سیاره فرود آمدم. تا چشم و روشنایی چراغم اجازه میداد یخ بود و یخ! تصاویر این واقعهی تاریخی بطور زنده از تمامی کشورهای جهان قابل دریافت بود و میلیاردها نفر مشتاقانه و با غرور به تماشای این پیروزی نشسته بودند. به سختی شروع به دویدن بر سطح سیاره کردم تا به مکان مشخصی برسم تا پرچم را بکوبم. به مقصد مورد نظر که رسیدم، پرچم را که در آوردم، قصد کوبیدنش را که کردم چیزی توجهم را جلب کرد. توجه بشریت را جلب کرد! همه دیدند که از کوبیدن پرچم بر سطح سیاره منصرف شدم و سرم را به سمت دیگری چرخاندم. در حدود چند صد متر آنطرفتر روشنایی دیده شد. تمام معادلات بهم خورد! در این سیاره نه خورشیدی وجود داشت و نه ماه و ستارهای! کل جهان متحیر خیره به تصاویر مانده بودند. دانشمندان شروع به محاسبهی مجدد فرضیههای خود کردند تا اشتباهشان را بیابند. در همین حین من هم به سمت روشنایی قدم برمیداشتم. به نزدیکیاش که رسیدم متوجه تابش روشنایی از درون گودالی یخی شدم. حفرهای عظیم که روشنایی از آن میتابید. قدم قدم، نفس نفس به شیشهی کلاهم بخار وزیده میشد و خود بطور خودکار پاک میشد؛ تنها چیزی که پاک نمیشد استرس و ترس بود که لحظه به لحظه بر قلب و مغزم بیشتر مستولی میشد. باید خونسردی خودم را حفظ میکردم؛ وگرنه طبق گفتهی مشاورین مخصوصم که در گوشیام داد میزدند، دچار ایست قلبی یا مغزی میشدم. چند نفس عمیق کشیدم و کپسول اکسیژنسازم مجدداً شروع به تبدیل هوای حاکم بر سیاره به اکسیژن کرد. کمی آرام شدم و همین سبب شد قدمهای سستم بدل به قدمهای استوارتری شوند و به طبع با سرعت بیشتری بر فراز گودال رسیدم. چیزی که من و بشریت دیدیم، علاوه بر منفجر کردن بازارهای بورس جهانی که سقوط سهامی اَبَر کمپانیهای ساخت ماشین و ربات و جنینهای انسان مطلق را به همراه داشت، دایرهی فرضیهها و شبیهسازیهای علمی بشریت را هم منفجر، هزاران دانشمند شاغل در این پروژه را دچار سکتهی مغزی و چشمهای میلیاردها انسان ساکن زمین را از حدقه بیرون کشید! یک پیستِ اسکیرانی روی موجهای خروشانِ برفِ بنفش که در سطح موجها انسانهایی سعی در پریدن از میان حلقههایی داشتند که در دست فردی سیاهپوست بودند که با لباس آستینکوتاه قرمز رنگِ گلگلی با گلهای سفید و شلوارک زرد رنگ، کلاهی لبهدار بر سر داشت و هربار که انسانی موفق به پریدن از میان حلقه میشد قهقههای مستانه و عجیب سر میداد. انسانهایی که بر بدنشان، پشت گردنشان نشانِ مخصوص انسان مطلق حک شده بود که علامتِ بینهایت را نشان میداد. چند دکل بزرگ که بر فرازشان دستگاهی که شبیه به صفحات خورشیدی بود، امواج رادارگریز و یا محوکنندهی اثر حیات را به سمت گودال ساطع میکردند؛ البته این تصور من بود. تنها فرضی که اشتباه دانشمندان ما را توجیه میکند. کارش که تمام شد نگاهی به منبع نور انداخت، منبعی کروی شکل و درخشان و گرم، که سبز رنگ بود و میان چهار اهرم فلزی غولپیکر نگهداری شده بود. با کنترلی که در دست داشت میزان تابشش را بیشتر کرد و به سمت من برگشت. با دوربینی که بر روی یکی از چشمهایش بسته شده بود نگاهم کرد و به سمتم حرکت کرد. برف و یخهای موجود بر سر راهش، توسط حرارتی که کفشهایش تولید میکردند محو میشدند و پس از رد شدنش، دوباره به حالت سابق برمیگشتند. در کسری از ثانیه به روبرویم رسید. چیزهایی که دیدیم آنقدر خارقالعاده بودند که اجازهی فرضیهبافیهای همیشگی را از همه بگیرد. از یکجایی به بعد همه فقط نگاه میکردند؛ چون کاری جز نگاه کردن ازشان برنمیآمد! او را دیدیم. برای بار دوم شوکه شدیم، لرزیدیم، ترسیدیم، تحقیر شدیم، تمام بشریت، همه با هم! آن فرد یک میمون بود! کلاه لبهدارش را برداشت. از لیوان شیرموزی که در دست داشت با نِی هورتی کشید، از جیبش یک موز در آورد و به سمتم گرفت و با پوزخندی قاطعانه و نیشدار گفت: موز بخور! مووووووز!
کلاه مخصوص بر سر داشتم و امکان نفوذ گرد و غبار به درون لباس وجود نداشت. ولی به شدت نشستن خاک بر روی دهانم را حس کردم! حس کردیم...
نیمههای شب، درست زمانی که ماه در تلاقی آسمان و دریا آبتنی میکند، قطراتِ آب یکدیگر را به آغوش میکشیدند و پسر دریا در قامتِ انسانی بزرگ سر از آب بیرون میآورد. من از لاکپشتِ پیر، رابی شنیدم که او هر شب برای دیدنِ ساحل، سر قرار حاضر میشده است؛ ساحل سالها معشوقهی پسر دریا بود و او به خوشقولی میانِ کلِ ساکنان دریا شُهره بود و هرکس میخواست مثالی از خوشقولی بیاورد، مُهر اعتبارش نامِ پسر دریا بود. هرشب هم یک هدیه برای ساحل میآورد؛ گاهی مروارید و گاهی هم جواهراتِ افسانهای که میگویند از بازماندههای کشتیِ صدفِ کبود بوده است، که صدها سال پیش مورد غضبِ دریا قرار گرفت. شایرون ناخدای صدف کبود بود؛ پیرمردی بلندقامت و لاغر اندام که تمام اصول ناخدای دزد دریایی بودن را داشت؛ محاسن بلند سفیدش همیشه شانه زده و مرتب تا شکمش میرسید، کلاه مخصوص ناخدایان با آرم مخصوص اسکلت آدمیزاد رویش، جلیقه و کتِ سیاه بلندی که مخصوص خودش بود و با فتح هر کشتی و غارتش، یک کشتی بر رویش نقش میبست، یک چشم و یک پایش را هم در نبردهای دریایی از دست داده بود؛ البته زمانی که به ناخدا کارل خدمت میکرد و سربازی بیش نبود. طولی نکشید که طی توطئهای موذیانه سربازان کشتی را خرید و ناخدا را سر برید و جسدش را به خوردِ کوسهها داد. غارت کشتیهای تجاری و تفریحی و رسیدن به ثروتِ افسانهای، او را دچار جنونی افسارگسیخته کرد که اصلاً به مذاق دریا خوش نیامد. بهتر است بنویسم خونِ آبیِ دریا را به جوش آورد و صبر و تحملش را طاق کرد. طی یک طوفانِ دریایی که جزو اتفاقات عادی دریا بود، مشتی از جنس آب از دریا جهید و بر میانهی صدف کبود فرود آمد و غرق آغوشش کرد؛ آغوشی خیس و ابدی با طعم مرگ که تنها کتِ شایرون را به جهان روی آب پس فرستاد؛ کُتی که بر رویش جنگ جهانی کشتیها در جریان بود. هیچوقت، هیچ اثری از صدف کبود بر سطح آب پدیدار نشد.
پسر دریا عاشق ساحل بود. قبل از تقدیم هدایای خود به ساحل، موج میشد و معشوقهاش را غرق نوازش و بوسه میکرد؛ ساحل هم اصول معشوقه بودن را بلد بود؛ با تمام وجود پذیرای موجهای عاشقانهای بود که طعم نوازش و بوسههای پسر دریا را میدادند. هدایای او را هم در خود میفشرد و دور از چشم بقیه نگه میداشت.
پسر دریا فرزند خلفی بود. نه تنها ساحل، بلکه تمام دریاییها دوستش داشتند. ماهیها که بارها توسط امواج درونآبی پسر دریا ناخودآگاه از کمین کوسهها میگریختند و وقتی میفهمیدند که کوسهها از دور حسرت را جای ماهی میخوردند. دلفینها که بارها همراه پسر دریا بر فراز آب شنا میکردند و آواز شادی سرمیدادند. پریدریاییهای مسحورکننده که در هنگام طغیان هشتپای عظیمالجثه، خود را در پناه پسر دریا دیدند؛ پسر دریا بود که هشتپا را رام کرد و در قفسی بزرگ در زیر صخرهی مرجانی، به عنوان مکان توریستی حبس کرد! وال تنها که تنهاییاش را با درد و دل کردن با پسر دریا پر میکرد و همیشه کسی را داشت که دوستانه پای حرفهایش بنشیند و ننالد! ستارههای دریایی که در اعماق دریا، در واقع در کف آن سکونت دارند هم به او عشق میورزیدند. چون او تنها شخصی بود که در اعماق تنهاییهای تاریکشان، صفشکن میشد. همه چیز آرامش و نظم خاص خود را داشت و دریا و پسرش هر روز به شکوه خود میافزودند تا روزی که پای انسانها به دریا و ساحلش باز شد. در طول یک روز کلِ ساحل را با بولدزر و بیل مکانیکیهای عجیبالجثه زیر و رو کردند تا هدایای مخفیشدهی پسر دریا برای ساحل را غارت کنند. کارشان که تمام شد رفتند. نیمهشب که پسر دریا سر رسید، نرسیده به ساحل، از نفس افتاد؛ موج بود که بدل به سطح آبی بی رمق شد. آبی که وجب به وجبِ زخمهای شِنیِ ساحل را نوازش کرد، خیلی آرام و پیوسته. خورشید آسمان را میهمان روشناییاش نکرده بود که پسر دریا رفته بود. رفت تا یک دریا سردرگم و درمانده، اینسو و آنسو شنا کند و به چیزی نرسد! ماهیها طعمهی دلچسب کوسهها میشدند، خبری از دلفینها بر فراز دریا نبود، مگر در جستجوی پسر دریا، پریهای دریایی با اشکهایشان آب دریا را شورتر از همیشه کردند، فریاد تنهایی وال، قلب تپندهی دریا را میلرزاند و ستارههای دریایی اشفته بودند و حال خود را مانند گذشته تاریک و سرد میدیدند. دریا سیاه شده بود و خبری از پسر دریا نبود. ماهها گذشت و انسانها، غارتشان که تمام شد، شروع کردند به بنا کردن یک بندر تفریحی-تجاری بر روی جسم بیجانِ ساحل. بندر بنا شده بود و به رونق رسیده بود. ساحل زیر قدم انسانها کثیف و پر از زباله شد؛ ولی انسانها میخندیدند و بادبادک هوا میدادند و میخندیدند. انسانها خوشحال بودند و سردمدارانشان از دل دریا و ساحل، پول بر روی پول میگذاشتند و زباله روی زباله. تا شبی که مثل شبهای گذشته نگذشت. شلوغ شروع شد، ولی شلوغ به سر نرسید؛ نورانی و پر از چراغهای رنگارنگ آغاز شد، ولی خورشید سر نزده، خاموش شد. شکوهمند بود، ولی زیر و رو شد. آن شب دریا یک میهمان صاحباختیار داشت که همه انتظارش را داشتند. نیمههای شب، درست زمانی که ماه در تلاقی آسمان و دریا آبتنی میکرد، قطراتِ آب یکدیگر را به آغوش کشیدند و پسر دریا در قامتِ انسانی بزرگ سر از آب بیرون آورد؛ ولی مثل گذشته خوشحال و مهربان نبود. موج شد، ولی نه برای نوازش و بوسه، موجی شد، طوفان را صدا زد، سونامی را با هم بیدار کردند؛ سونامیای که بر فراز موجهای خشمگینش، صدفی کبود به چشم میخورد...
+ نقاشی از ویلیام ترنر
++ به بهانهی سفرمان به دریا! :))
همسایهی طبقهی بالا معلوم نیست چکار میکند؛ ولی آخر شبها بدجوری شلوغ میکند و صدای جیغ و داد به گوشها میرسد. یک وقتهایی از بیرون نیمنگاهی به آن بالا دارم؛ گاهی تاریک است و گاهی روشناییاش چشم را میزند، اوقاتی خاکستری و زمانهایی رنگیرنگی. شبهایی میشود که پنجره را باز میگذارد؛ به پنجرهی باز اتاقم که نزدیک میشوم، بازتاب اتفاقاتِ عجیبی از پنجرهاش سُر میخورند در مجاری اتاقم. صدای عشقبازی امواج دریا که با ساحل ریختهاند روی هم به گوش میرسد؛ نوازش مادرانهی باد، بر سر و روی جنگلهای دلربای شمال، با همان دامن سبزرنگِ گلگلی که گلریزههایش گلبهایست؛ اسکی روی شن، ولی شنهای روانِ کویر؛ صعود به رشتهکوههای هیمالیا با شلوارک و پیراهنِ آستینکوتاهِ سفید با طرحِ فضای سبزِ پارکِ محلهیمان؛ حضور در ایستگاه شوتکنندهی شاتل های فضایی، تِیکآف با چهارتا بادکنکِ آبی و سیاه، تعطیلات پایانِ هفته در کهکشانِ پاپکورن، سیارهی پاستیل، با زیرپوشِ آبی بد رنگ و شلوار کُردی، درحالی که روی زمین، شخصی به شکم دراز کشیده و اتحادیهی ابلهان جلورویش باز است و جفت پاهایش را به جلو و عقب تکان میدهد، یک گاز از زمین و لحظاتی بعد گردنش را کج و دهانش را به سمتِ آسمان باز و چند پاپکورن میخورد، یک پرچمِ نارنجی هم در کنارش خوشرقصی میکند که با رنگ آبی رویش نوشته بیخیال! حضور در میدانِ نبردِ جنگِ تروی، سوار بر یکی از اژدهاهای دنریس تارگرین که برای چند ساعتی با مقدار زیادی لواشک قرض گرفته شده، درحالی که پنجول های اصلان و یالهای طلایی بلندش را بر دوشش حس میکند؛ و یا سوار بر جاروی پرندهی هریپاتر، درحال رنگآمیزی دیوار وستروس با رنگ آلبالویی، البته به کمکِ بیلبو بگینز! مچ گرفتن با هالک و شکستدادنش، مسابقهی دو با فلش و خوراندنِ گرد خاک به قوهی بویاییاش، رفتن به سالن و یک دست فوتسال با x-men و ریسندگی یک تابلو فرش به کمک مرد عنکبوتی و شبگردی با بتمن و دورهمی با جوکر و پاره شدن از خنده بخاطر شوخیهای بامزهاش! مسابقهی ماشینسواری با آتوباتها در سایبترون به شرطِ فالوده شیرازی و سر آخر رفتن به یک ساندویچی کثیف با برادران وارنر، البته به جز آلبرت و خوردن یک همبرگر دستی با دوغ و فوقِ تصوراتِ دیگری که لیستش انتها ندارد و هر شبم را میسازد. همسایهی طبقهی بالا خیلی سر و صدا دارد! شلوغ است، گاهی اوقات پیچیده و گاهی هم شلخته، نمیتوان کتمانش کرد که وجودش ساختمان را شبیه دیوانهها کرده؛ دیوانهای که دیوارههایش رنگی و پر است از نقش و نگارهای غیر قابل هضم! که تنها نکتهی قابل درکش، شاد بودن و بیخیال بودنش است؛ او عاشق این نگارگری های سورئال است و خودش زحمت نقاشی ساختمان را کشیده. چند وقتی میشود که همسایهی طبقهی بالا حامله است! البته چند وقتی که میگویم یعنی هرشب و همیشه! او هرشب، زمانی که با تاریکی همبستر میشود حامله میشود و چند ساعت بعد فارغ! او یک دائمالویار است و ویارش توهماتِ کُمدی و خیالپردازیهای افسارگسیخته است. فرزندان زیادی دارد؛ طبیعی است! چیزی که طبیعیتر است، نگهداری از آن ها درون کاغذهای خالی از نوشته است که خط به خطشان در رگههایی از روز و شب، طلب شیر میکنند و او هم سیرشان میکند! قلم را در دهانشان به رقص درمیآورد و آنها بر روی خطها، سیاه میشوند.
+ قرار بود دو سه خط باشه؛ ولی گفتم که! افسار گسیختهس! افسار پاره کرد و مارو کشون کشون، کشوند اینجا!
++ سرم درد گرفت! :))
دو نفری دورِ میز نشسته بودند و آش رشته میخوردند؛ تبِ گپ و گفتِ سر سفره هم مثل آش، بالا و داغ بود. نگار حرف میزد و با هر جمله، هیزم به آتشِ تنورِ بحث میریخت، سارا ولی انگار که سردش باشد و بخواهد خود را گرم کند، دست بر روی آتشِ بحث، سکوت کرده بود و هر از چندی رشتههای آش را که سعی در گریختن از سرنوشتشان داشتند، هورت میکشید؛ ولی ارتباط چشمیاش با نگار را طوری حفظ کرده بود که به او میفهماند پیگیر بحث است و حرفهای نگار برایش اهمیت دارد و گاهی هم سری به نشانهی تایید تکان میداد:
نگار: میدونی سارا! این خراب شده دیگه موندن نداره. هر روز خراب شده تر از روز قبلش میشه و هیچکس ککش نمیگزه! انگار که یه دسته کبک نشستن پشتِ میز پستهای مدیریتی و اجرائیِ این مملکت و هر لحظه که مردم به نابودی نزدیکتر میشن، یه تپه برف زیر میزهاشون آماده دارن که با کله برن توش!
- سارا در همان حال که سرش تا حدودی خم بود تا آش را از قاشق به دهانش منتقل کند، نگاهِ چشمانِ درشتِ قهوهای رنگش را به چشمانِ ریز و سیاهِ نگار دوخته بود که از جدیّتش در بحث، چند شماره درشتتر شده بود.
+ مردم دارن از گرسنگی و بدبختی میمیرن، اونوقت هروقت که یه تکونی میخورن و حق طبیعیشون رو میخوان، یه جار و جنجال جدید با یه فیلمنامهی دقیق و حسابشده راه میندازن و حواس مردم رو از خواستهی اصلی منحرف میکنن.
- سارا آشِ سوار شده بر قاشق را فوت کرد و واسه گشت و گذار فرستادش در دهانش.
+ راستشو بخوای من دیگه امیدی به این خرابشده ندارم! اسمش روشه دیگه. خراب شده و قرار هم نیست آباد بشه. یکی دو سال دیگه مردم شلوغ میکنن، یه انقلاب دیگه راه میفته و یه دسته کبک دیگه میان تو کار که عاشقِ برف بازیان! این مملکت نفرین شده و نحسی دامنش رو گرفته! فقط باید جون کَند و پول درآورد و یا مثل چی درس خوند و بورسیه گرفت و از این جهنمدره فرار کرد!
- یک رشتهی دراز که از ترس میلغزید را با دقت هورت کشید، ولی دقتش کافی نبود و اطراف دهانش آشی شد؛ با دستمال کاغذی تمیزش کرد و سرش را با اکراه به طرفین تکان داد.
+ ولی هرچقدر اینور خرابشده و کثیف و درگیر بدبختی و نفرینه، هرچقدر اینور جهنمه، اونور همهچی حسابشده و شیک و رویایی، مثل بهشته! هرچقدر مردم ما بیفرهنگ و بیکلاس و عقبموندهان، اونوریا فرهیخته و لاکچری و مدرنند! از مسئولینشون نگم برات که چقدر بهفکرند! چه با وجدانن! مسئولیتپذیرند! هرچقدر اینجا دزدی و اختلاس و کمکاری داریم، اونور وجدان کاری و مسئولیتپذیری و پاکدستی داریم! فقر و بیپولی هم که واسشون توهم و تخیله! فقط تو فیلمهاشون فقیر و بیپول دارن و تو واقعیت با کمترین ساعت کاری، بیشترین درآمد رو به دست میارن! تو پنج شیش سال کار، اونم یه کار عادیها! نه حرفهای! میشه یه خونه خرید. دزد و متجاوز هم که اوضاع جوریه خونههاشون دیوار ندارن و درهاشون قفل! توی خلوتترین ساعات شب هم میتونی دختربچهت رو بفرستی تو خیابون؛ بدون ترس و واهمه.
نگار یک لحظه مکث کرد و حس کرد دهانش خشک شده؛ پارچ را گرفت و لیوان را سیراب کرد؛ نوشید و لیوان را با شدت نسبتاً زیادی به میز کوبید و حواسش رفت پِیِ کمحرفی سارا و برای اینکه او را به حرف بیاورد گفت:
+آش خیلی دوست داری نه؟! خوشمزه شده حالا؟!
- قاشق را درون ظرف گذاشت و لبخندزنان گفت:
آره خوشمزه که شده؛ فقط پیاز داغش زیاد شده! تو چرا نمیخوری؟! آشت از دهن افتاد که نگار جان.