پیاز داغ
دو نفری دورِ میز نشسته بودند و آش رشته میخوردند؛ تبِ گپ و گفتِ سر سفره هم مثل آش، بالا و داغ بود. نگار حرف میزد و با هر جمله، هیزم به آتشِ تنورِ بحث میریخت، سارا ولی انگار که سردش باشد و بخواهد خود را گرم کند، دست بر روی آتشِ بحث، سکوت کرده بود و هر از چندی رشتههای آش را که سعی در گریختن از سرنوشتشان داشتند، هورت میکشید؛ ولی ارتباط چشمیاش با نگار را طوری حفظ کرده بود که به او میفهماند پیگیر بحث است و حرفهای نگار برایش اهمیت دارد و گاهی هم سری به نشانهی تایید تکان میداد:
نگار: میدونی سارا! این خراب شده دیگه موندن نداره. هر روز خراب شده تر از روز قبلش میشه و هیچکس ککش نمیگزه! انگار که یه دسته کبک نشستن پشتِ میز پستهای مدیریتی و اجرائیِ این مملکت و هر لحظه که مردم به نابودی نزدیکتر میشن، یه تپه برف زیر میزهاشون آماده دارن که با کله برن توش!
- سارا در همان حال که سرش تا حدودی خم بود تا آش را از قاشق به دهانش منتقل کند، نگاهِ چشمانِ درشتِ قهوهای رنگش را به چشمانِ ریز و سیاهِ نگار دوخته بود که از جدیّتش در بحث، چند شماره درشتتر شده بود.
+ مردم دارن از گرسنگی و بدبختی میمیرن، اونوقت هروقت که یه تکونی میخورن و حق طبیعیشون رو میخوان، یه جار و جنجال جدید با یه فیلمنامهی دقیق و حسابشده راه میندازن و حواس مردم رو از خواستهی اصلی منحرف میکنن.
- سارا آشِ سوار شده بر قاشق را فوت کرد و واسه گشت و گذار فرستادش در دهانش.
+ راستشو بخوای من دیگه امیدی به این خرابشده ندارم! اسمش روشه دیگه. خراب شده و قرار هم نیست آباد بشه. یکی دو سال دیگه مردم شلوغ میکنن، یه انقلاب دیگه راه میفته و یه دسته کبک دیگه میان تو کار که عاشقِ برف بازیان! این مملکت نفرین شده و نحسی دامنش رو گرفته! فقط باید جون کَند و پول درآورد و یا مثل چی درس خوند و بورسیه گرفت و از این جهنمدره فرار کرد!
- یک رشتهی دراز که از ترس میلغزید را با دقت هورت کشید، ولی دقتش کافی نبود و اطراف دهانش آشی شد؛ با دستمال کاغذی تمیزش کرد و سرش را با اکراه به طرفین تکان داد.
+ ولی هرچقدر اینور خرابشده و کثیف و درگیر بدبختی و نفرینه، هرچقدر اینور جهنمه، اونور همهچی حسابشده و شیک و رویایی، مثل بهشته! هرچقدر مردم ما بیفرهنگ و بیکلاس و عقبموندهان، اونوریا فرهیخته و لاکچری و مدرنند! از مسئولینشون نگم برات که چقدر بهفکرند! چه با وجدانن! مسئولیتپذیرند! هرچقدر اینجا دزدی و اختلاس و کمکاری داریم، اونور وجدان کاری و مسئولیتپذیری و پاکدستی داریم! فقر و بیپولی هم که واسشون توهم و تخیله! فقط تو فیلمهاشون فقیر و بیپول دارن و تو واقعیت با کمترین ساعت کاری، بیشترین درآمد رو به دست میارن! تو پنج شیش سال کار، اونم یه کار عادیها! نه حرفهای! میشه یه خونه خرید. دزد و متجاوز هم که اوضاع جوریه خونههاشون دیوار ندارن و درهاشون قفل! توی خلوتترین ساعات شب هم میتونی دختربچهت رو بفرستی تو خیابون؛ بدون ترس و واهمه.
نگار یک لحظه مکث کرد و حس کرد دهانش خشک شده؛ پارچ را گرفت و لیوان را سیراب کرد؛ نوشید و لیوان را با شدت نسبتاً زیادی به میز کوبید و حواسش رفت پِیِ کمحرفی سارا و برای اینکه او را به حرف بیاورد گفت:
+آش خیلی دوست داری نه؟! خوشمزه شده حالا؟!
- قاشق را درون ظرف گذاشت و لبخندزنان گفت:
آره خوشمزه که شده؛ فقط پیاز داغش زیاد شده! تو چرا نمیخوری؟! آشت از دهن افتاد که نگار جان.
- ۹۷/۰۵/۰۱