ولی چشمانش ترسی کهنه را فریاد میزدند...
پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۲۴ ب.ظ
نیمههای شب، تنها در تاریکی، به دیوار اتاق زُل زده بود؛ نورِ گوشی را بر روی صورتش انداختم. یک قدم به عقب برداشتم؛ ناخودآگاه. منظره هولناک بود. مردمک چشمانش سفید شده بودند و گویی قصدِ کَندهشدن از حدقه را داشتند. از دهانِ بستهاش صدای خِرخِر میآمد و خون از گوشها و چرک و عفونتِ سیاه از دماغش سرازیر شده بود. صورت و گردنم داغ شده بودند. صدایش زدم، واکنشی ندیدیم، همچنان خِرخِر میکرد؛ انگار که سگِ هارِ زخمخوردهای در گلویش مهمان بود. نفسی کشیدم. نزدیکش شدم؛ آرام و بدون صدا. حرکتی نکرد. قلبم میتپید؛ تندتر از همیشه. دست بر روی شانهاش گذاشتم. خیس از عرقِ سرد بود؛ عرقی که از سر و گردنش جاری بود. پوست صورت و بدنش تیره و کبود شده بود؛ آنقدر دقیق و غلیظ که انگار یک نقاش زبردست رنگآمیزیاش کرده باشد. به دستانش نگاه کردم که انگشتانش باز بودند. پسِ سرم میخارید؛ طبق معمول وقتهایی که میترسم. باید به او کمک میکردم. دست در دستِ بازشدهاش گذاشتم که به بیرون هدایتش کنم، که هوشیارش کنم. سرد و بیحس بود. میخواستم دستانش را بفشارم تا شاید اتفاقی بیفتد. اثری نداشت. ناامید شده بودم که دستم را در دستش قفل کرد. خیلی سفت و سخت. گردنش با صدای خوردشدن استخوانهایی به سمتم چرخید، مردمکهای سفید چشمانش در برابر نگاهم پلک میخوردند. صدای خِرخِر گلویش شدیدتر شد و همزمان دندانهایش را با قدرت روی هم میفشرد. صدای ساییدگیشان میآمد. انگشتان درازش را به نشانهی تهدید به سمتم گرفت که با یک ضربهی محکم از پشت سر بیهوشش کردند. چند ماه تحت درمان نگهداری قرار گرفت. به خانه که برگشت، هیچوقت حرف نزد؛ هیچوقت نتوانست حرف بزند.
- ۹۷/۱۰/۰۶