آبی بود، سیاه شد، و سرخ ماند...
نیمههای شب، درست زمانی که ماه در تلاقی آسمان و دریا آبتنی میکند، قطراتِ آب یکدیگر را به آغوش میکشیدند و پسر دریا در قامتِ انسانی بزرگ سر از آب بیرون میآورد. من از لاکپشتِ پیر، رابی شنیدم که او هر شب برای دیدنِ ساحل، سر قرار حاضر میشده است؛ ساحل سالها معشوقهی پسر دریا بود و او به خوشقولی میانِ کلِ ساکنان دریا شُهره بود و هرکس میخواست مثالی از خوشقولی بیاورد، مُهر اعتبارش نامِ پسر دریا بود. هرشب هم یک هدیه برای ساحل میآورد؛ گاهی مروارید و گاهی هم جواهراتِ افسانهای که میگویند از بازماندههای کشتیِ صدفِ کبود بوده است، که صدها سال پیش مورد غضبِ دریا قرار گرفت. شایرون ناخدای صدف کبود بود؛ پیرمردی بلندقامت و لاغر اندام که تمام اصول ناخدای دزد دریایی بودن را داشت؛ محاسن بلند سفیدش همیشه شانه زده و مرتب تا شکمش میرسید، کلاه مخصوص ناخدایان با آرم مخصوص اسکلت آدمیزاد رویش، جلیقه و کتِ سیاه بلندی که مخصوص خودش بود و با فتح هر کشتی و غارتش، یک کشتی بر رویش نقش میبست، یک چشم و یک پایش را هم در نبردهای دریایی از دست داده بود؛ البته زمانی که به ناخدا کارل خدمت میکرد و سربازی بیش نبود. طولی نکشید که طی توطئهای موذیانه سربازان کشتی را خرید و ناخدا را سر برید و جسدش را به خوردِ کوسهها داد. غارت کشتیهای تجاری و تفریحی و رسیدن به ثروتِ افسانهای، او را دچار جنونی افسارگسیخته کرد که اصلاً به مذاق دریا خوش نیامد. بهتر است بنویسم خونِ آبیِ دریا را به جوش آورد و صبر و تحملش را طاق کرد. طی یک طوفانِ دریایی که جزو اتفاقات عادی دریا بود، مشتی از جنس آب از دریا جهید و بر میانهی صدف کبود فرود آمد و غرق آغوشش کرد؛ آغوشی خیس و ابدی با طعم مرگ که تنها کتِ شایرون را به جهان روی آب پس فرستاد؛ کُتی که بر رویش جنگ جهانی کشتیها در جریان بود. هیچوقت، هیچ اثری از صدف کبود بر سطح آب پدیدار نشد.
پسر دریا عاشق ساحل بود. قبل از تقدیم هدایای خود به ساحل، موج میشد و معشوقهاش را غرق نوازش و بوسه میکرد؛ ساحل هم اصول معشوقه بودن را بلد بود؛ با تمام وجود پذیرای موجهای عاشقانهای بود که طعم نوازش و بوسههای پسر دریا را میدادند. هدایای او را هم در خود میفشرد و دور از چشم بقیه نگه میداشت.
پسر دریا فرزند خلفی بود. نه تنها ساحل، بلکه تمام دریاییها دوستش داشتند. ماهیها که بارها توسط امواج درونآبی پسر دریا ناخودآگاه از کمین کوسهها میگریختند و وقتی میفهمیدند که کوسهها از دور حسرت را جای ماهی میخوردند. دلفینها که بارها همراه پسر دریا بر فراز آب شنا میکردند و آواز شادی سرمیدادند. پریدریاییهای مسحورکننده که در هنگام طغیان هشتپای عظیمالجثه، خود را در پناه پسر دریا دیدند؛ پسر دریا بود که هشتپا را رام کرد و در قفسی بزرگ در زیر صخرهی مرجانی، به عنوان مکان توریستی حبس کرد! وال تنها که تنهاییاش را با درد و دل کردن با پسر دریا پر میکرد و همیشه کسی را داشت که دوستانه پای حرفهایش بنشیند و ننالد! ستارههای دریایی که در اعماق دریا، در واقع در کف آن سکونت دارند هم به او عشق میورزیدند. چون او تنها شخصی بود که در اعماق تنهاییهای تاریکشان، صفشکن میشد. همه چیز آرامش و نظم خاص خود را داشت و دریا و پسرش هر روز به شکوه خود میافزودند تا روزی که پای انسانها به دریا و ساحلش باز شد. در طول یک روز کلِ ساحل را با بولدزر و بیل مکانیکیهای عجیبالجثه زیر و رو کردند تا هدایای مخفیشدهی پسر دریا برای ساحل را غارت کنند. کارشان که تمام شد رفتند. نیمهشب که پسر دریا سر رسید، نرسیده به ساحل، از نفس افتاد؛ موج بود که بدل به سطح آبی بی رمق شد. آبی که وجب به وجبِ زخمهای شِنیِ ساحل را نوازش کرد، خیلی آرام و پیوسته. خورشید آسمان را میهمان روشناییاش نکرده بود که پسر دریا رفته بود. رفت تا یک دریا سردرگم و درمانده، اینسو و آنسو شنا کند و به چیزی نرسد! ماهیها طعمهی دلچسب کوسهها میشدند، خبری از دلفینها بر فراز دریا نبود، مگر در جستجوی پسر دریا، پریهای دریایی با اشکهایشان آب دریا را شورتر از همیشه کردند، فریاد تنهایی وال، قلب تپندهی دریا را میلرزاند و ستارههای دریایی اشفته بودند و حال خود را مانند گذشته تاریک و سرد میدیدند. دریا سیاه شده بود و خبری از پسر دریا نبود. ماهها گذشت و انسانها، غارتشان که تمام شد، شروع کردند به بنا کردن یک بندر تفریحی-تجاری بر روی جسم بیجانِ ساحل. بندر بنا شده بود و به رونق رسیده بود. ساحل زیر قدم انسانها کثیف و پر از زباله شد؛ ولی انسانها میخندیدند و بادبادک هوا میدادند و میخندیدند. انسانها خوشحال بودند و سردمدارانشان از دل دریا و ساحل، پول بر روی پول میگذاشتند و زباله روی زباله. تا شبی که مثل شبهای گذشته نگذشت. شلوغ شروع شد، ولی شلوغ به سر نرسید؛ نورانی و پر از چراغهای رنگارنگ آغاز شد، ولی خورشید سر نزده، خاموش شد. شکوهمند بود، ولی زیر و رو شد. آن شب دریا یک میهمان صاحباختیار داشت که همه انتظارش را داشتند. نیمههای شب، درست زمانی که ماه در تلاقی آسمان و دریا آبتنی میکرد، قطراتِ آب یکدیگر را به آغوش کشیدند و پسر دریا در قامتِ انسانی بزرگ سر از آب بیرون آورد؛ ولی مثل گذشته خوشحال و مهربان نبود. موج شد، ولی نه برای نوازش و بوسه، موجی شد، طوفان را صدا زد، سونامی را با هم بیدار کردند؛ سونامیای که بر فراز موجهای خشمگینش، صدفی کبود به چشم میخورد...
+ نقاشی از ویلیام ترنر
++ به بهانهی سفرمان به دریا! :))
- ۹۷/۰۵/۰۸