سایهی نقابها
جشن بود، هالووین؛ ستارهها همچون چراغهای نئونی ریزِ طلایی بر سقفِ سیمانی سیاهِ شب، میتپیدند؛ ابرها طوری به خواب رفته بودند که انگار تمام طول روز، بخاطر بیتفاوتی خورشید، شکسته و تراشیده شده باشند؛ رنگ باخته و سیاه شده بودند؛ کابوسِ صاعقههای خشک؟! شاید. ماه مانند دو شب گذشته نبود؛ گرفته بود؛ کدر و کبود. نگاهش به زمین بود؛ غمش چه بود؟! ماه گرفتگی؟! شاید.
به سطح زمین که مینگریستی، مردم شبیه همیشه نیستند؛ در ظاهر. شیطانهای قلابی زیر ماسکهای پلاستیکی؛ در ظاهر. خیابانهای چراغانی شده پُر بود از شیاطینِ شاد و خوشحال؛ دو شبانهروزِ کامل از جشن گذشته بود و انگار هیچکس خسته نبود! بچهها بالا و پایین میپریدند و سعی میکردند از پشت و ناگهانی، با ادای صداهای کج و معوج یکدیگر را بترسانند؛ میترساندند و بعدش بلندبلند میخندیدند. کدوهای تنبل در اقصی نقاط شهر، لم داده بودند و پوزخندهای همیشگی خود را میزدند؛ چشم و دهانهایشان در تاریکی شب روشن بود و میدرخشید؛ ولی نه روشناییِ امیدوارکننده؛ جنس روشنایی آنها ترسناک بود؛ و طعنهزننده. به آنها که زل میزدی، انگار واقعاً درحال پوزخندزدن بودند. مثل ماه که باز هم کبودتر شده بود. بزرگترها ولی کمتر تحرک داشتند؛ وول نمیخوردند؛ یا کنار هم با همان لباسهای عجیب و غریب و ماسکهای ترسناک قدم میزدند، و یا مقابل هم ایستاده بودند و باز هم با هم حرف میزدند؛ نوشیدنی مینوشیدند، به افتخار دروغهایی که به هم گفتند، خیانتهایی که در حق هم انجام دادند، دزدیهایی که جنسشان از دیوار خانهی یکدیگر بالا رفتن نبود، به افتخار عشقهایی که به کثافت کشانده بودند، ترسهایی که به دل یکدیگر انداخته بودند، خراشهایی که به مغز یکدیگر زده بودند، شکستگیهایی که به قلبهای یکدیگر روا داشته بودند و هزاران عملی که رنگ و بوی انسانی نداشت! و به سادگی و به دور از چشم و حواس هم انجام داده بودند. بزرگترها در زیر ماسکهای شیطانی، مینوشیدند و شوخی میکردند و میخندیدند و شبِ پایانی هالووین را رقم میزدند. سیب گاز میزدند، سیبزمینی میخوردند و پنککیک میبلعیدند. ماه ولی رفتهرفته درحال سیاه شدن بود؛ لکههای تاریکی همچون مادهای سیاه و لزج، آرامآرام، تکهتکه، ماه را فرا میگرفتند. بچهها سرگرم بازیهای خود بودند و بزرگترها هم درگیر بوسهزدن لیوانهای پر از نوشیدنیشان به هم و شوخیهای بیمزه و خندههای الکیِ با طعم الکل. اواخر شب بود که بچهها به سمت خانهها رفتند تا با ادابازیهای کودکانه و مرسوم، آبنبات و آجیل بگیرند. همهچیز به شادی و خوشی پیش میرفت؛ مثل همیشه و طبق معمولِ رسوم. بچهها هدایا را گرفتند و به خیابان برگشتند تا سیب و سیبزمینی و پنککیک بخورند؛ خسته شده بودند و خوابشان میآمد. بزرگترها ولی عین خیالشان نبود، چون مست بودند! جداً عین خیالشان نبود! در این میان که هرکسی درگیر آخرین لحظات هالووین بود، ماه بطور کامل سیاه شد! شهر تاریکتر از همیشه به نظر میرسید. چندی نگذشت که برق شهر دچار اختلال شد. بچهها که خسته بودند و خوابشان میآمد، دیگر احساس خوابآلودگی نمیکردند؛ خیره شده بودند به قطع و وصل شدن روشنایی چراغها و قلبهای کوچکشان تپندهتر از همیشه تلمبه میزد و ترس و وحشت را در وجودشان به جریان میانداخت. بزرگترها که مست بودند، آرامآرام متوجه اتفاقات رخداده میشدند و به دنبال فرزندانشان میگشتند. اوضاع پمپاژ ترس توسط قلبهای بزرگترها تفاوت زیادی با کودکان نداشت؛ شاید فقط سایز قلبها تفاوت داشت که بزرگتر بود. هر دقیقه مدتزمان چشمکزدنهای چراغهای سطح شهر طولانیتر میشد. به شکلی که پس از مدتی باید حدود یک دقیقه صبر میکردی تا تاریکی مطلق تبدیل با روشنایی موقت چند ثانیهای شود. برق که وصل میشد، کودکان جیغزنان پِی والدینشان میگشتند و به اشتباه دست به دامن غریبهها میشدند و بعد از پیبردن به اشتباهشان بلندتر از قبل داد میزدند و اشک میریختند. بزرگترها تلوتلو میخوردند و کورمالکورمال در جستجوی فرزندانشان عرق سرد میریختند. شهر به هم ریخته بود و ترس، کوچه به کوچه، محله به محله، خیابان به خیابان، پیش میرفت و همهجا و همهکَس را دربَر میگرفت. تا جایی که انگار زمان ایستاد، بزرگترها ایستادند، متوقف شدند، مثل میخ در دیوار؛ ساکت شدند و لحظاتی صدای نفسکشیدن هم از آنها خارج نشد. چراغها تندتر چشمک میزدند؛ بزرگترها دیگر نمیترسیدند، نمیتوانستند؛ ولی بچهها! وضعیت بزرگترها را میدیدند؛ با هر چشمک اوضاع عجیبتر میشد. مثل ذرتهای بوداده بالا و پایین میپریدند و جیغ میکشیدند.
پس از چند دقیقه سکون، بزرگترها در تاریکیِ مرموز، شروع به جنب و جوشی تکاندهنده کردند. چراغهای شهر هم به شکل منظم و با فاصلهی چهار ثانیهای چشمک میزدند؛ بر روی چهرهی والدین.
۱
۲
۳
۴
دست بر صورت انداخته بودند.
۱
۲
۳
۴
انگار چیزی به صورتشان چسبیده باشد.
۱
۲
۳
۴
چنگ بر صورتشان انداختهبودند تا ماسکهایشان را بِکَنند.
۱
۲
۳
۴
با دستهای خونین، سرهایشان را فشار میدادند.
۱
۲
۳
۴
ماسک تمام سر و صورتشان را فراگرفته بود؛ تمام وجودشان.
۱
۲
۳
۴
صاف ایستاده بودند و با گردنهایی خم، و چشمانی سفید، به سمتِ بچهها خیره شده بودند.
۱
۲
۳
۴
صدای قهقههی کدوهای تنبل، میان درندگیهای والدین و جیغهای بچهها زوزه میکشید.
- ۹۷/۰۸/۰۷