رازِ داب
پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۲۴ ق.ظ
اسمش داب است؛ قدی بلند و اندامی لاغر دارد. موهای کمپشت سرش هرکدام به یک سمت کشیده شدهاند تا در وسط سرش، جزیرهای استوایی تشکیل شود. چشمانِ خاکستریاش در حدقهای کبود جا خشک کردهاند که رگههای نازک قرمزی، پاپیچشان شدهاند و گویی التماسشان میکنند که پلک بزنند و ببینند. از دماغ استخوانیاش، دو سوراخ سیاه که انگار ته ندارند، از دو دهانهی دایرهمانند، خلاء را جیغ میکشند. لبهای سفیدش را چروکهای دور دهانش به بند کشیدهاند و به سمت خود میکشند. ریش ندارد و تکه تکه کُرک بر روی گونههایش کاشته شدهاند. گردنِ باریکش مثل میلهی پرچمی طوفانزده، استوار است و در وزش فصلها و سالها، ابدیت را به رخ میکشد. ابدیتی که فرسوده شده، ولی هنوز پابرجاست و به مرگ پوزخند میزند.
کل شهر او را میشناسند. چه آنهایی که روی سطحش زندگی میکنند و نفس میکشند، چه آنهایی که زیر سطحش دراز به دراز افتادهاند و با کرمها یک قُل دو قُل بازی میکنند. چون برای یک بار هم که شده، بخاطر پدر یا مادر، دختر یا پسرشان، و یا حداقل دوست یا آشنایشان به او مراجعه کردهاند. همه او را میشناسند؛ به شکلی که پدرم او را به من معرفی کرد؛ همانطور که پدربزرگم او را به پدرم، پدربزرگِ پدرم، او را به پدربزرگم و پدربزرگِ پدربزرگم او را به پدر پدربزرگش معرفی کردهاست. این رابطه در ارتباط با تمامیِ ساکنین شهر صدق میکند. او شاهد تولد و مرگِ چندین نسل از مردمان این شهر بوده و هرکسی که بخواهد ریشه و نیاکانش را بشناسد، به او مراجعه میکند؛ شجرهنامهی یک شهر در دفاترِ یادداشتِ کاریِ او ثبت و ضبط شدهاند.
همه میدانند او نامیراست؛ همه نمیدانند او چند ساله است؛ همه یادشان رفته که او نمیمیرد؛ همه برایشان اهمیتی ندارد؛ همه برایشان اهمیت ندارد که برایشان اهمیت ندارد! ولی من همه نیستم. پنج بار بیشتر او را ندیدم. در شهر دیده نمیشود؛ حداقل در روز. عاکف، دوستم میگوید شبها به بیرون میآید و نیازهایش را برطرف میکند. او از مادرش شنیده که او در زیر آفتاب میسوزد؛ نه که آفتابسوختگی ساده باشد، نه! واقعاً میسوزد و جلز و ولز میکند. عاکف میگوید او انسان نیست؛ یک شیطان است. این افسانههای خیالبافانه دربارهی داب زیاد است. همهی مادرها یک نوع روایت از زندگی او دارند که شبها فرزندانِ بدخواب و شلوغشان را به خواب فرو برند؛ روایاتی که مولدِ هزاران کابوسِ هولناک در خواب بچههای این شهر میشود. من ولی به این افسانهها اهمیتی ندادم. خودم به سمتِ حقیقت قدم برداشتم. قدمِ اول در مراسمِ پدربزرگم بود. کودکی ۷ ساله بودم که در آغوشِ خیس مادرم، چشمانم را از تیررسِ نگاهِ خمارِ داب پنهان میکردم. قدم دوم را در ۱۴ سالگی برداشتم؛ وقتی که بخاطر مادربزرگم به او مراجعه کردیم؛ پدرم سرم را به قفسهی سینهاش تکیه داده بود و میگریست؛ هنوز توان رویارویی با چشمانِ وهمآلود داب را نداشتم. قدمِ سوم به واسطهی پدرِ عاکف برداشته شد. زمانی که ۱۷ سال سن داشتم و عاکف را که اشکهایش دوشم را تَر میکرد، به آغوش کشیده بودم. آنجا بود که برای اولین بار به چشمانش نگاه کردم. او کارش را انجام میداد. توجهی به من نداشت. ولی من به چشمانش زل زده بودم. ترسم را شکستم. سنگ نشدم، کور هم نشدم، افسانهها را دور ریختم و به داب فکر کردم. به اینکه او نمرده و نمیمیرد. به اینکه چرا؟! در قدم چهارم بود که فهمیدم باید چه کنم. برایم مهم نبود بخاطر چه کسی، فقط میخواستم هرچه سریعتر بازهم او را ببینم. جاکوب، نجار پیر سبب این دیدار شد. در مراسم شرکت کردم. هرکسی جرئت حضور در این مراسم را ندارد. بستگان درجه یک، آن هم بعضاً با اکراه حضور میابند و حضور من در آن مراسم عجیب و دور از ذهن به نظر میرسید. ولی هیچ منعی هم وجود نداشت. داب کارش را میکرد. چه با حضور یک شهر، و چه با حضور ارواح! یک میز بزرگ و بلندِ چوبی وسط اتاق کارش داشت که رویش را خوب صیغل داده و صاف کرده بود. این میز بزرگ درون یک حوضچه قرار گرفته که به سادگی میتوان آب را در آن جمع یا روانه کرد. او در هنگام کارش، حوضچه را میبست تا آب در آن جمع شود. کارش که تمام میشد، آب به نیمهی حوضچه میرسید. و دقیقاً پس از اتمام کار، همه را از اتاق بیرون کرده و با ارباب رجوع تنها میشد. قدم چهارم ناقص ماند. ولی قدم پنجم محکم و کامل برداشته شد. اینبار بخاطر مردی جوان که نمیشناختمش. مهم هم نبود. مهم حضورم در آنجا بود. مراسم که تمام شد همه را خارج کرد. با آن مرد تنها شد. من هم بیرون شدم. ولی میدانستم پایان کارِ من آنجا نیست. به پشتِ اتاقش رفتم. از بیرون، روی تلی از هیزمها ایستادم که مُشرفِ داخل اتاق بود؛ از راهِ دریچهای کوچک برای ورود هوای آزاد. چشم دوختم. نفس نفس میزدم؛ ولی هر نفس را به خفقانی ساکت دعوت میکردم و آنها را میخوردم. کارش را آغاز کرد. از پا شروع کرد به شستن و به سرش رسید. همزمان وِردی زیر زبان میجَوید. آبِ دهانم را قورت دادم؛ اضطرابم را بالا آوردم. با شستن هر عضو وِردی خاص. به قفسهی سینهاش رسید؛ وردش را خواند. گوشش را به آن چسباند. کفِ دستش را روی آن گذاشت و باز هم چیزی خواند. بدنم داغ شده بود. به سرش رسید، کف دستان بازش را بر فرق سر گذاشت. چیزی خواند. دستانم میلرزیدند و موهای بدنم خبردار ایستاده بودند. کل بدن را شست. حوضچه تا نیمه از آب پُر شده بود. کنار بدن آن مرد ایستاد. وردی را بلند خواند و دو دستش را همزمان از بدن مرد جوان کشید و به بالا آورد. دهانم خشک شده بود و تنفس برایم سخت. انگار که چیزی را بخواهد بیرون بکشد. و بعد جسد را که سفید شده بود، با آرامش به درون تابوتی گذاشت و خود به کنار حوضچه برگشت. جامی طلایی برداشت و از آب حوضچه پُرش کرد. چشمانش را بست و چیزی را زمزمه کرد؛ جام را سر کشید و سرش را بالا نگه داشت. پاهایم سست شده بودند و انگار گرمم شده بود. گویی هیزمهای زیر پایم را آتش زده باشند. رگههایی قرمز از گلویش شروع به حرکت کردند و در زیر لباسش پنهان شدند تا به دستانش رسیدند. سرش را که پایین آورد، صورتش سفیدتر شده بود و رگههای قرمز زیر چشمش بیشتر شده بودند؛ چشمان خاکستریاش روشنتر شده بودند و مردمکشان کوچکتر؛ مردمکهایی که به سمتِ نگاهِ من خیره شده بودند.
- ۹۷/۰۷/۲۶