من عاشق همسایه بالایی هستم
همسایهی طبقهی بالا معلوم نیست چکار میکند؛ ولی آخر شبها بدجوری شلوغ میکند و صدای جیغ و داد به گوشها میرسد. یک وقتهایی از بیرون نیمنگاهی به آن بالا دارم؛ گاهی تاریک است و گاهی روشناییاش چشم را میزند، اوقاتی خاکستری و زمانهایی رنگیرنگی. شبهایی میشود که پنجره را باز میگذارد؛ به پنجرهی باز اتاقم که نزدیک میشوم، بازتاب اتفاقاتِ عجیبی از پنجرهاش سُر میخورند در مجاری اتاقم. صدای عشقبازی امواج دریا که با ساحل ریختهاند روی هم به گوش میرسد؛ نوازش مادرانهی باد، بر سر و روی جنگلهای دلربای شمال، با همان دامن سبزرنگِ گلگلی که گلریزههایش گلبهایست؛ اسکی روی شن، ولی شنهای روانِ کویر؛ صعود به رشتهکوههای هیمالیا با شلوارک و پیراهنِ آستینکوتاهِ سفید با طرحِ فضای سبزِ پارکِ محلهیمان؛ حضور در ایستگاه شوتکنندهی شاتل های فضایی، تِیکآف با چهارتا بادکنکِ آبی و سیاه، تعطیلات پایانِ هفته در کهکشانِ پاپکورن، سیارهی پاستیل، با زیرپوشِ آبی بد رنگ و شلوار کُردی، درحالی که روی زمین، شخصی به شکم دراز کشیده و اتحادیهی ابلهان جلورویش باز است و جفت پاهایش را به جلو و عقب تکان میدهد، یک گاز از زمین و لحظاتی بعد گردنش را کج و دهانش را به سمتِ آسمان باز و چند پاپکورن میخورد، یک پرچمِ نارنجی هم در کنارش خوشرقصی میکند که با رنگ آبی رویش نوشته بیخیال! حضور در میدانِ نبردِ جنگِ تروی، سوار بر یکی از اژدهاهای دنریس تارگرین که برای چند ساعتی با مقدار زیادی لواشک قرض گرفته شده، درحالی که پنجول های اصلان و یالهای طلایی بلندش را بر دوشش حس میکند؛ و یا سوار بر جاروی پرندهی هریپاتر، درحال رنگآمیزی دیوار وستروس با رنگ آلبالویی، البته به کمکِ بیلبو بگینز! مچ گرفتن با هالک و شکستدادنش، مسابقهی دو با فلش و خوراندنِ گرد خاک به قوهی بویاییاش، رفتن به سالن و یک دست فوتسال با x-men و ریسندگی یک تابلو فرش به کمک مرد عنکبوتی و شبگردی با بتمن و دورهمی با جوکر و پاره شدن از خنده بخاطر شوخیهای بامزهاش! مسابقهی ماشینسواری با آتوباتها در سایبترون به شرطِ فالوده شیرازی و سر آخر رفتن به یک ساندویچی کثیف با برادران وارنر، البته به جز آلبرت و خوردن یک همبرگر دستی با دوغ و فوقِ تصوراتِ دیگری که لیستش انتها ندارد و هر شبم را میسازد. همسایهی طبقهی بالا خیلی سر و صدا دارد! شلوغ است، گاهی اوقات پیچیده و گاهی هم شلخته، نمیتوان کتمانش کرد که وجودش ساختمان را شبیه دیوانهها کرده؛ دیوانهای که دیوارههایش رنگی و پر است از نقش و نگارهای غیر قابل هضم! که تنها نکتهی قابل درکش، شاد بودن و بیخیال بودنش است؛ او عاشق این نگارگری های سورئال است و خودش زحمت نقاشی ساختمان را کشیده. چند وقتی میشود که همسایهی طبقهی بالا حامله است! البته چند وقتی که میگویم یعنی هرشب و همیشه! او هرشب، زمانی که با تاریکی همبستر میشود حامله میشود و چند ساعت بعد فارغ! او یک دائمالویار است و ویارش توهماتِ کُمدی و خیالپردازیهای افسارگسیخته است. فرزندان زیادی دارد؛ طبیعی است! چیزی که طبیعیتر است، نگهداری از آن ها درون کاغذهای خالی از نوشته است که خط به خطشان در رگههایی از روز و شب، طلب شیر میکنند و او هم سیرشان میکند! قلم را در دهانشان به رقص درمیآورد و آنها بر روی خطها، سیاه میشوند.
+ قرار بود دو سه خط باشه؛ ولی گفتم که! افسار گسیختهس! افسار پاره کرد و مارو کشون کشون، کشوند اینجا!
++ سرم درد گرفت! :))
- ۹۷/۰۵/۰۴
+به نظرم قشنگ ترین بخش قالبِ وبلاگتون اون عکس از سناتور تد هستش :) همون اول که دیدمش باعثِ لبخندم شد :) قالبتون قشنگ شده. کلی تبریک :)