انسان مطلق
صد و دوازده سالی میشود که خلاء و فرزندخواندهاش تاریکی، تنها همآغوشان من در این پهنای وسیع و بدون مرزِ کهکشان بودهاند؛ البته که من معتقدم از ابتدای کار اینقدرها هم بدون مرز و محدودیت نبوده و یقیناً یک دیوار یا سدی در این پهنای گسترده وجود داشته است که جدا کنندهی این کهکشان و دنیای بیرونش باشد که موجودی عظیمالجثه و فراانسانی و یا تکهای عظیم از سیارهای منفجر شده، آن را دریده و مرز و سد و دیوار را سوراخ و دنیایی جدید و بدون حد را به تمام موجودات هدیه داده است. البته اجازه دهید حرفم را پس بگیرم. اینکار از خود انسان هم ساخته است. انسانی که خود دیگر فراانسان شده است و جنینهای انسانهایی را تولید میکند که بدنهایشان خود تمام بیماریها و خطراتی که سلامت انسان را تهدید میکند، رفع و درمان میکند. انسانهایی که بافتهای بدنشان پس از پیری خود ترمیم و جوان میشوند و راه را برای خیلی از جاهطلبیهای انسان باز که نه، پاره میکنند! همهچیز عادی بود و انسان خود را به عنوان اشرف مخلوقات به تمام قلههای موجود علمی و صنعتی رسانده بود و برتری خود بر باقی موجودات زمین را بطور مطلق دیکته کرده بود. سالها با همین منطق اشرف مخلوقات بودن خود را راضی کردیم و زمین را خوردیم و جنگلها را بلعیدیم و دریاها را هورت کشیدیم و کوهها را سوراخ کردیم؛ حیوانات را خوردیم و منقرض کردیم، با پوست و استخوان و دندان و عاجهایشنان موزه ساختیم و خانههایمان را مزین کردیم، آنهایی را هم که نخوردیم، در قفس اسیر کردیم و در سیرک به سخرهشان گرفتیم. ما برای اشرف همهی زمین شدن به خودمان هم رحم نکردیم! چون در بین چند میلیارد اشرف، چند صد نفری بودن که از همه اشرفتر بودند و برای اثباتش، جنگ و بیماری راه انداختند و میلیونها اشرف بیگناه مُردند. و حالا پس از میلیونها سال انسان فهمید که باید اشرف مخلوقات عالم بودنش را فراتر از زمین و کهکشان راه شیری بیابد و ثابت کند. برای همین منظور پروژهی "انسان مطلق" را کلیک زدیم و جنینهایی را اصلاحنژاد بیولوژیکی کردیم که هرگز نمیرند! هدف اصلی این پروژه حکمفرمایی انسان بر دورترین سیارهی موجود در کهکشان x tra بود که انسان به وجودش ایمان داشت و میدانست پایانِ پیکرهی هستی همراه با حیات آنجاست. البته که همیشه هستند ثروتمندانی که پروژههای محدود به علم را با پول و ثروتشان دارای تبصرهی ده میلیارد دلاری کنند و جنین فرزندانشان را به دست علم بسپارند و از خود وراثی ابدی به جای بگذارند که جای خودشان تا سالها خون زمین و موجوداتش را بمکند! من هم جزو همین پروژهی عظیم و جاهطلبانهی بشریت هستم؛ البته در محدودهی علمی آن. جنین من از ابتدا برای همین هدف طراحی و پردازش شد که پوزهی پیکرهی هستی را به نمایندگی از بشریت ساکن بر زمین، با کوفتن پرچم اختصاصی سیارهی زمین بر سیارهی xx4 به خاک بمالم! خاکِ یخزدهی سیارهی xx4! همانطور که ابتدا نوشتم صد و دوازده سال است که با سرعتی فزاینده و فرانوری به سمت مقصد در حرکتم. تا انتهای کهکشان راه شیری و ایستگاه فضاییِ آسان (ASAN) که بر روی آخرین ستارهی موجود در این کهکشان وجود داشت مستقر بود، با شاتل فضایی تایرین پیش آمدم و از آنجا به بعد را باید خود به تنها میرفتم؛ توسط لباس فضایی مخصوصم که خود یک شاتل پوشیدنی بود. از آنجا تا مقصد راه زیادی نبود. بُرج را ساخته بودند و مانده بود دکل مخابراتی نوکش! من همان دکل مخابراتی نوک برج هستم که قرار است بر فراز پیکرهی حیات هستی پا بگذارم و این پیروزی و برتری بشریت بر تمام موجودات زندهی هستی را به زمین مخابره کنم. به مقصد که رسیدم تعجب نکردم. دقیقاً شبیه شبیهسازیهایی بود که روی زمین نشانم داده بودند. یک سیارهی یخ زده با منفی صد درجهی سلسیوس. بر فراز سیاره بودم که سیستم گرمایشی لباسم بطور خودکار شروع به فعالیت کرد. وزش نسیمی گرم و ملایم به بدنم، حس خوب و لذتبخشی به من میداد. نزدیکتر که شدم چراغهای روی سرم هم روشن شدند تا در تاریکی سیاره متوجه مکان فرودم باشم. خوب میدانستیم که من اولین موجود زندهای خواهم بود که پا در این سیاره خواهم گذاشت و این دو حس را به من القا میکرد. اول شجاعت و جسارت و خیالی آسوده و راحت که هیج موجود زندهی دیگری در اینجا نیست که نگرانی یا حتی ترسی بابت وجودش حس کنم. و بعد هم احساس غروری غلیظ و عمیق که وجود نه تنها من، بلکه تمام انسانها را قلقلک میداد! به دقت و آرامی بر سطح سیاره فرود آمدم. تا چشم و روشنایی چراغم اجازه میداد یخ بود و یخ! تصاویر این واقعهی تاریخی بطور زنده از تمامی کشورهای جهان قابل دریافت بود و میلیاردها نفر مشتاقانه و با غرور به تماشای این پیروزی نشسته بودند. به سختی شروع به دویدن بر سطح سیاره کردم تا به مکان مشخصی برسم تا پرچم را بکوبم. به مقصد مورد نظر که رسیدم، پرچم را که در آوردم، قصد کوبیدنش را که کردم چیزی توجهم را جلب کرد. توجه بشریت را جلب کرد! همه دیدند که از کوبیدن پرچم بر سطح سیاره منصرف شدم و سرم را به سمت دیگری چرخاندم. در حدود چند صد متر آنطرفتر روشنایی دیده شد. تمام معادلات بهم خورد! در این سیاره نه خورشیدی وجود داشت و نه ماه و ستارهای! کل جهان متحیر خیره به تصاویر مانده بودند. دانشمندان شروع به محاسبهی مجدد فرضیههای خود کردند تا اشتباهشان را بیابند. در همین حین من هم به سمت روشنایی قدم برمیداشتم. به نزدیکیاش که رسیدم متوجه تابش روشنایی از درون گودالی یخی شدم. حفرهای عظیم که روشنایی از آن میتابید. قدم قدم، نفس نفس به شیشهی کلاهم بخار وزیده میشد و خود بطور خودکار پاک میشد؛ تنها چیزی که پاک نمیشد استرس و ترس بود که لحظه به لحظه بر قلب و مغزم بیشتر مستولی میشد. باید خونسردی خودم را حفظ میکردم؛ وگرنه طبق گفتهی مشاورین مخصوصم که در گوشیام داد میزدند، دچار ایست قلبی یا مغزی میشدم. چند نفس عمیق کشیدم و کپسول اکسیژنسازم مجدداً شروع به تبدیل هوای حاکم بر سیاره به اکسیژن کرد. کمی آرام شدم و همین سبب شد قدمهای سستم بدل به قدمهای استوارتری شوند و به طبع با سرعت بیشتری بر فراز گودال رسیدم. چیزی که من و بشریت دیدیم، علاوه بر منفجر کردن بازارهای بورس جهانی که سقوط سهامی اَبَر کمپانیهای ساخت ماشین و ربات و جنینهای انسان مطلق را به همراه داشت، دایرهی فرضیهها و شبیهسازیهای علمی بشریت را هم منفجر، هزاران دانشمند شاغل در این پروژه را دچار سکتهی مغزی و چشمهای میلیاردها انسان ساکن زمین را از حدقه بیرون کشید! یک پیستِ اسکیرانی روی موجهای خروشانِ برفِ بنفش که در سطح موجها انسانهایی سعی در پریدن از میان حلقههایی داشتند که در دست فردی سیاهپوست بودند که با لباس آستینکوتاه قرمز رنگِ گلگلی با گلهای سفید و شلوارک زرد رنگ، کلاهی لبهدار بر سر داشت و هربار که انسانی موفق به پریدن از میان حلقه میشد قهقههای مستانه و عجیب سر میداد. انسانهایی که بر بدنشان، پشت گردنشان نشانِ مخصوص انسان مطلق حک شده بود که علامتِ بینهایت را نشان میداد. چند دکل بزرگ که بر فرازشان دستگاهی که شبیه به صفحات خورشیدی بود، امواج رادارگریز و یا محوکنندهی اثر حیات را به سمت گودال ساطع میکردند؛ البته این تصور من بود. تنها فرضی که اشتباه دانشمندان ما را توجیه میکند. کارش که تمام شد نگاهی به منبع نور انداخت، منبعی کروی شکل و درخشان و گرم، که سبز رنگ بود و میان چهار اهرم فلزی غولپیکر نگهداری شده بود. با کنترلی که در دست داشت میزان تابشش را بیشتر کرد و به سمت من برگشت. با دوربینی که بر روی یکی از چشمهایش بسته شده بود نگاهم کرد و به سمتم حرکت کرد. برف و یخهای موجود بر سر راهش، توسط حرارتی که کفشهایش تولید میکردند محو میشدند و پس از رد شدنش، دوباره به حالت سابق برمیگشتند. در کسری از ثانیه به روبرویم رسید. چیزهایی که دیدیم آنقدر خارقالعاده بودند که اجازهی فرضیهبافیهای همیشگی را از همه بگیرد. از یکجایی به بعد همه فقط نگاه میکردند؛ چون کاری جز نگاه کردن ازشان برنمیآمد! او را دیدیم. برای بار دوم شوکه شدیم، لرزیدیم، ترسیدیم، تحقیر شدیم، تمام بشریت، همه با هم! آن فرد یک میمون بود! کلاه لبهدارش را برداشت. از لیوان شیرموزی که در دست داشت با نِی هورتی کشید، از جیبش یک موز در آورد و به سمتم گرفت و با پوزخندی قاطعانه و نیشدار گفت: موز بخور! مووووووز!
کلاه مخصوص بر سر داشتم و امکان نفوذ گرد و غبار به درون لباس وجود نداشت. ولی به شدت نشستن خاک بر روی دهانم را حس کردم! حس کردیم...
- ۹۷/۰۵/۲۳