Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۰۰
  • Neo Ted

مشقِ نا امیدی و گله از وضع موجود، تنها کاری بود که مردمِ شهرِ سبز به خوبی از آن بر می آمدند. هفته‌ای نبود که خیابان های شهر را بستر‌جوش و خروشِ تظاهرات و فریادهای گوش خراشِ خود، علیه نا بسامانی های پوسیده و زنگ زده نکنند. نا بسامانی هایی که سال هاست خودشان را به حال و روز مردم شهر سنجاق کرده اند. فَساد از سر و کول مسئولین شهرداری بالا میرفت. رشوه و رانت و زمین‌خواری، دیگر جزو امور بدیهیِ سیستم خدمات رسانی شهرداری شده بود. رانندگان تاکسی، هر یک برای خود نرخی مستقل داشتند و در پاسخ به درخواست باقی‌مانده ی پول مسافران، پرخاشگری میکردند و از تفاوت کرایه ی ماشینشان با ماشین های دیگر دم میزدند. آژانس ها دیگر مثل سابق امن نبودند و آمارِ اذیت و آزارهای جنسی توسط رانندگان آژانس ها علیه دختر و زن های جوان روز به روز افزایش میافت. پزشکان جامعه نگاهی ارباب اندر رعیتی نسبت به بیماران خود داشتند و در قبال اشتباهات خنده دار مرگ بار خود، نه تنها پاسخگو نبودند، بلکه وقیحانه از بار مسئولیت پذیری شانه خالی میکردند. بقالی ها کم فروشی میکردند و لباس فروشی ها، گران فروشی. پلیس دیگر نماد امنیت و آرامش نبود و واکنش های خشن و ظالمانه ی نیروهای پلیس در برابر جرم های نه چندان مهم مردم عادی، رعب و وحشتی غریب را با حضور پلیس ها به مردم منتقل میکرد. مردم بجای لبخند، فحش و ناسزا به هم میدادند و جوابِ سلام اخم‌بود. هیچکس دیگری را آدمیزاد حساب نمیکرد و همه خود را قدیسی معصوم میدانستند و دیگری را‌اهریمنی گنهکار. شهر سبز سال ها بود که دیگر سبز نبود. خبری از رویش چمن های با طراوت در حاشیه‌ی خیابان ها و گل های رنگارنگ دل انگیز در بلوار ها نبود. حیاط خانه ها سبز نبود و درختی تنومند و پر ثمره در آن ها وجود نداشت؛ حیاط ها خاکی شده بودند و دیوارهای بلند بتنی جایگزین حصار های کوتاه چوبی شده بودند. از دور که شهر را میدیدی، گرد و غبارِ مرگ و نا امیدی، به سرفه وادارت میکرد. تنها‌امید و دلخوشی مردم، تجمعات روز یکشنبه شان در حاشیه ی رودخانه ی مقدس، و نوشتن نامه هایی با مضمونِ درخواست برای آمدن منجی بود. شهردار و مامورین و کارمندانش، رانندگان تاکسی و آژانس ها، پزشکان و پرستاران، پلیس ها و مافوق های شان، بقال ها و لباس فروش ها، همه و همه در آنجا گرد هم می آمدند و نامه های ادبی از بدبختی هایشان مینوشتند و با اشک و ناله، روانه ی آب میکردند. طولی نکشید که پای این درخواست برای آمدن منجی، به تظاهرات هفتگی هم باز شد و در کنار تجمعات یکشنبه، مردم در تظاهرات هم خواستار آمدن منجی بودند.
گذشت و گذشت تا مردم شاهد اتفاقی عجیب شدند. اعلامیه هایی مبنی بر ظهور منجی در روز یکشنبه ساعت ۱۴ از درون رودخانه ی مقدس بر روی در و دیوارهای شهر دیده شد. آرام آرام بیلبوردهای بزرگ تبلیغاتی هم حاوی همین خبر شدند. کل شهر به پچ پچ کردن درمورد این خبر افتاده بود و همه شاد و متحیر، خبر را دهان‌به دهان میچرخاندند و انتظار روز یکشنبه را میکشیدند. خبر که همه گیر شد، شهرداری بطور رسمی خواستار تجمع مردم در روز یکشنبه در بالای پلِ مشرف به رودخانه ی زلالِ مقدس شد. 
روز یکشنبه فرا رسید و همه طبق اعلامیه های رسمی شهرداری بر روی پل حاضر شدند. استحمام کرده بودند و لباس نو بر تن داشتند و بوی خوبی میدادند. میخندیدند و با لبخند با هم حرف میزدند و دهان های شان عطر خوبی داشت. ساعت به نزدیکی زمان‌موعود رسید و همه با شوق و اشتیاقی وصف ناپذیر، چشم‌به سطح زلال و آیینه مانندِ رودخانه ی مقدس دوخته بودند. شهردار و مامورین و کارمندانش، رانندگان تاکسی و آژانس ها، پزشکان و پرستاران، پلیس ها و مافوق های شان، بقال ها و لباس فروش ها، همه ی مردم دست بر روی شانه های هم انداخته و لبخند بر لب، منتظر ظهور منجی از رودخانه ی زلال مقدس بودند. ساعت ۱۴ فرا رسید و همه متعجب شدند. خبری از منجی نبود. در خیال خود به این فکر افتادند شاید کاری داشته و دیرتر به دادمان میرسد. پس نا امید نشدند. همچنان دست بر شانه ی یکدیگر و امیدوار چشم به سطح رودخانه داشتند. یک ساعتی گذشت و باز هم خبری نشد. دلشان‌نمیخواست نا امید شوند و بیهوده آنجا را ترک کنند. منتظر و مُصر ایستادند و منتظر ظهور منجی ماندند. آن ها تا صبحِ فردا دست بر روی شانه ی یکدیگر ایستادند و تنها یک چیز را در رودخانه ی مقدس دیدند:
شهردار و مامورین و کارمندانش، رانندگان تاکسی و آژانس ها، پزشکان و پرستاران، پلیس ها و مافوق های شان، بقال ها و لباس فروش ها و مردمی که دست بر روی شانه های هم، به خود زل زده اند.
  • Neo Ted

خواب پدیده ای است شگرف. واقعی نیست، ولی احساساتی که بهت منتقل میکنه کاملاً واقعیه. جوری که تا بیدار نشدی، نمیتوتی تشخیص بدی خواب بودی. اینو نوشتم که برسم به خوابی که دیدم. یه خوابِ سینمایی. به این شکل که بنده افتاده بودم وسط یه فیلم سینماییِ اکشن و یکی از نقش های اصلی فیلم بودم. اصولاً خواب اینجوریه که اول نداره؛ یا وسط ماجرایی یا تهش. حداقل واسه من اینجوریه همیشه. اینبار افتاده بودم وسط ترس و واهمه. نفس نفس میزدم و دنبال راه فرار و رسیدن به جای امن واسه مخفی شدن بودم. توی خواب هم میدونستم توی فیلمم! ولی بازم اون حسِ ترس و واهمه باهام بود و حسش میکردم. یه چیزی دنبالم بود و مشخص بود بدجوری از دستم کفری‌ه. یادم نیست چی بود؛ ولی حدس میزنم انسان نبود! هیچی دوستان. این در به در دنبال ما میدوید. کوچه به کوچه، خانه به خانه. توی یه روستا یا ده کوره مانندی هم بود که حالت خشتی داشتن خانه هاش. این موجود انقدر دنبال ما آمد تا ما رو گرفت. وسط یه محوطه‌ی خاکی بود که گیرم انداخت و شروع کرد به تیکه‌تیکه کردن ما. دقت کنید! من میدونستم اونجا تو فیلم هستم و همه چی فیلمه! ولی احساسات ناشی از فیلم به شخصیتم که توی خواب بود منتقل میشد و من به تبع اون، اون احساسات رو حس میکردم. اونجا فیلم بود، همه چی الکی بود، ولی صحنه‌ای که تیکه تیکه شدم، واقعاً تیکه تیکه شدم. خودم تو خواب کف کرده بودم که بابا مسلمان! کات بده بی شرف! این داغان داره ما ر جدی جدی تیکه‌تیکه میکنه‌. بابا داره خون میاد به مولانا! راست راست‌کیه خونش. عجب گیری افتادیم. عه عه عه! دستم ر قطع کرد! همینجوری داشتم به چشم خویشتن میدیدم که اعضا جوارحم دارن میرن و کاری ازم برنمیامد‌. یه نگاه به اطراف انداختم دیدم خبری از دوربین و صدابرداری و عوامل پشت‌صحنه نیست. کلاً پشت صحنه‌ای در کار نبود. انگار فیلم فقط تا لحظه‌ی گیر افتادن من توسط اون موجود بوده و باقی قضیه واقعیه و من باید جدی جدی تیکه‌تیکه میشدم. و شدم! و جالبه از شدت احساس درد و واهمه از خواب بیدار شدم.


تجربه‌ی مشابه داشتین؟! تعریف کنین! البته اگه در چارچوب شئونات اسلامیه :))) بچه مچه رد میشه خلاصه.


  • Neo Ted

ریشه میکنم تو قلبت،

جوونه میزنم تو مغزت؛

وجودت رو استحاله‌ میکنم.

سعی کن درگیرم‌ نشی؛

ولی اگه شدی،

سعی نکن جلوم رو بگیری.

  • Neo Ted
یکم که فاصله میگیری؛ ازشون که دور میشی، گذشته رو فراموش میکنن. نه که کلاً یادشون بره؛ نه! نمیشه اون همه شب‌بیداری رو فراموش کرد. جاهایی که تنهایی اطرافت رو محصور کرده بود؛ وقتایی که تاریکی به سمتت هجوم میاورد تا غرقت کنه؛ اون زمانهایی که خواب سعی میکرد با وعده‌ی رویاهای اغواکننده، وجودت رو در بر بگیره، اونا بودن که دونه به دونه اومدن حصار دورِت رو تَرَک انداختن و شکستنش؛ اونا بودن که یکی یکی خودشون رو پرت کردن کنارت تا غریق‌نجاتت بشن؛ آره پسر! همونا بودن که ستاره شدن و تو تاریکیِ سردت، درخشیدن و گرمت کردن؛ همونا بودن که مثل بذر، کاشته شدن تو باغچه‌ی مغزت و رویاهات رو جوونه میزدن. آره رَفیق! اونا تو رو فراموش‌ نمیکنن، فقط غریبی میکنن. بعد از مدت ها ننوشتن، دارن غریبی میکنن. میدونم که میشناسین‌شون؛ کم و بیش همه‌مون باهاشون رفاقت داریم‌. کلمات رو میگم. فاصله که بیفته، اینجوری میشه. من آغوشم بازه؛ اونا هم تا وسط راه میان، ولی غریبی میکنن دیگه. باید دوباره نازشون رو بکشم، خاطراتمون رو واسشون ورق بزنم، از فردا واسشون بگم که چقدر میتونه جذاب باشه، اونقدر باهاشون دم‌خور بشم که رابطه‌مون بشه مثل سابق؛ همونقدر ساده، همون اندازه صمیمی، به همون مقدار عمیق.
  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۰۴:۰۱
  • Neo Ted

سرِ بی صاحابمون رو از تو اون گوشی های بی صاحاب مانده بکشیم بیرون، یه پامون رو بندازیم رو اون یکی، دو دستمون رو هم با یه حالتِ جذاب بذاریم رو نوکِ زانومون، و به تحلیلِ اتفاقات خاورمیانه، تحرکاتِ مشکوکِ ارتش ترکیه در مرزِ بی در و پیکرِ سوریه، انتخابات شبهه ناکِ روسیه بپردازیم! و یا به مرورِ اتفاقاتِ تلخ و غم انگیزِ سال 96 و گند هایی که مسئولین محترم بطور مسلسل وار خلق میکنن اشاره ای داشته باشیم و ردِ طرح اعاده ی اموال نامشروع برخی از مسئولین، بعد از انقلاب توسط نمایندگان مردم را خاطرنشان کنیم! و یا اصلا رفتار های هنجار شکنانه ی دونالد ترامپ در پستِ ریاست جمهوری ایالات متحده آمریکا رو مورد کنکاشِ روانشناسانه قرار بدیم و از ایوانکا و ملانیا ترامپ بد بگیم! دامن زدن به حواشی خانوادگی سلبریتی های سینما و موسیقی و اینستاگرام هم موردِ خوبیه! شناساییِ دست های پشت پرده ی فساد و مافیای مالی و اخلاقی در فوتبال و سینما هم هست. اصلا چرا سختش کنیم؟! از همون اول شروع کنیم درمورد اینکه چرا دختر خانواده ی میزبان ازدواج نمیکنه و چرا چاقه و لباساشو از کجا و چند خریده بپردازیم و ساعت ها به غیبت پشت سرِ آشنایان و بستگان و وابستگان بپردازیم و رسوم کهن و اصیلِ آریایی و صله ارحام رو به حدِ اعلا و قابل تقدیری به اوج برسانیم! 

خلاصه که سرِتان رِ از تو اون بی صاحاب بیارید و بیرون و از این مِنوی طلایی و مخصوص استفاده کنید! انقدر بزرگترها رِ اذیت نکنید! بسم الله!

  • Neo Ted

که سالِ جدید رو چجوری تحویل بگیریم، که واسمون شاخ نشه! بره تو کــــــــــوچه، سگ گازش بگیره، هار بشه، پاچمونو بگیره! 96 رو که یه نمه به روش خندیدیم، هار شد، انفجارِ معدنِ زمستان یورت، حسن روحانی، حمله ی تروریستی داعش به مجلس، زلزله کرمانشاه، انفجار کِشتیِ سانچی، سقوط هواپیما رو تا ته کرد تو پاچه مون! در حدی که درحال حاضر، منی که دارم این کلمات رو به هم میدوزم، و شمایی که داری این متنِ پینه دوزی شده رو میخونی، مهم ترین دستاوردمون تو 96، زنده ماندنه! به نظرم 97 رو به مقدار لازم تحویل بگیریم که علاوه بر زنده ماندن و بقاء، دستاورد های درخشان تر و قابل ذکر تری داشته باشیم! آمین! 

  • Neo Ted

دوباره عید و حال و هواش؛ بساط های کنار خیابون و پیاده رو. سفره های هفت سینِ چینی و آجیل و موزیک های حامد همایون و بهنام بانی و حمید هیراد، با صدای بالا! آکواریوم های بزرگ و ماهی گلی و غذاهای مسخره شون و آب های رنگی با تُنگ های عجیب غریب! خلاصه که شهرها همه بوی عید گرفتن و یه حس و حال خوبی حاکمه تو شهر. حالا من با اینا کار ندارم. بحث زیاده درمورد این حال و هوا و شاید نوشتم در موردش؛ بحثِ الآنِ من در مورد اون بخشِ آکواریوم و ماهی گلی و ایناس! که آقا/خانم! تا چند سال پیش شما فقط یه تشتِ آبی یا قرمزِ پرِ آب میدیدی که توش پُرِ ماهی قرمزه و یه نفر که یه تور و یه دسته پلاستیک دستشه و ماهی میگیرفت مینداخت توش و تِمام! ولی رفته رفته قضیه متفاوت شد و ما سال به سال شاهد اتفاقات عجیب و غریب تری نسبت به سال های گذشته هستیم. یه مدت گذشت تشت ها کم شدن، آکواریوم اومد تو کار. از تو آکواریوم ماهی میدادن به ملت و میدن. یه مدت گذشت غذای ماهی اومد. بابا غذا چیه! این طفلک به سبزی پلو و قرمه سبزی و قیمه و ماکارونی و آبگوشتِ مامان پزِ ما عادت کرده بود! این قرتی بازی چی بود دگه؟! این طفلک هم سفره ی ما بود خلاصه. که با این حرکتِ شنیعِ غذای مخصوص ماهی گل کردن توش! هیچی دوستان! گذشت و گذشت تا دیدیم یه تیکه گوشتِ سیاه رو ریختن قاطی ماهی قرمز ها! ماندیم که الله اکبر! این دگه چیه؟! پرسان و خیزان به این رسیدیم که این تیکه گوشتِ سیاه که دوتا چشم بهش چسبیدن و اینور اونور میجهه، ماهیه. یه موجی راه افتاد یه عده ی کثیری از همین ماهی ها خریدن و میخرن همچنان و بنده همچنان در حالِ جوششِ کف هستم! گذشت و گذشت و چند سالی آرامش داشتیم، تا که دیدیم رنگِ آب رِ تغییر دادن. شاهدِ آب های طلایی، قرمز، آبی، سبز و قهوه ای! بابا با آب چکار داشتین نامسلمونای داغان صفت. ما با آب خاطره داشتیم. مخصوصا آبِ تُنگ. حالا طلایی و قرمز و آبی و سبز قابل هضمه. قهوه ای چرا مؤمن؟! اونو که خودِ ماهی هم ازش برمیومد. بگذریم! بگذشتیم و رسیدیم به همین دوسالِ اخیر. جوجه ها رِ هم ریختن تو بساطِ عیدِ ملت. جوجه آخر؟! وجدانأ جوجه؟! جوجه رنگی؟! عید؟! جوجه رِ هضم نکرده بودیم که امسال یه حماسه ی دیگه خلق شد. باورتان نشه شاید! ولی لاکپشت! به همین تیکه نان لاکپشت هم آوردن میفروشن به ملت. من هیچ! من بطور کلی و اصولی هیچ! لاکپشت رِ کجای پانکراسم بِنَهَم من؟! به روحِ استیون هاوکینگ که جهت شادیِ روحِ سردرگمش فاتحه مع الصلوات، لاکپشت؟ :| 

سرِتان ر درد نیارم! به زودی در سال های آتی ایشالاه شاهدِ جک و جانوران عجیب و غریب تری خواهیم بود! اگه دیدین یه دوستِ بزرگواری کنار خیابان بساطِ فروشِ کروکدیل راه انداخته تعجب نکنید! اگه دیدین یه دوستِ عینک ریبن به چشمی، تو آکواریوم کوسه میفروشه کف نکنید! این اتفاق، تنها یک دگردیسی ساده، و رو به جلو در آیین کهن و اصیلِ سفره ی عیده! که شما سر سفره ی عید علاوه بر آجیل و سبزه و سیب و سنجد و فلان، شاهدِ کوسه و کروکدیل و ...خواهید بود! 


+ مرتبط نوشت: ما آدم ها خودمان تهِ تباهی و حیرانی و داغانی هستیم! چه دلیلی داره ماهی و جوجه و لاکپشت و کوسه و کروکدیل :| و این قبیل زبان بسته ها رِ هم قاطیِ تباهیِ خودمان کنیم؟! این مخلوقاتِ خدا ر هم اسیر کردیم به مولانا! نکنید دوستان! نخرید! داغان بازی در نیارین! 

  • Neo Ted
هیچی دوستان! ما یه رفیقی داشتیم معتقد به قطعیتِ نظریاتِ خودش و محتمل بودن نظریاتِ بقیه! به این شکل که در مورد وجود و رشدِ گیاهِ اسطوخودوس در یکی از سیاراتِ کهکشانِ MACS0647 که در فاصله ی 

126,000,000,000,000,000,000,000 کیلومتریِ ما قرار داره، با قطعیت و بدونِ هیچ شکی نظر میده و انگاری رفته خودش  از سیاره ی مذکور، اسطوخودوس چیده، دَمنوشش رو خورده و برگشته! ولی وقتی در برابرش در مورد یه مسئله ی کاملا روشن نظر میدی، برمیگرده میگه: به ظاهر که درست به نظر میرسه! 

شما فرض کن داری در مورد نظریه ی خیس شدنِ اجسام در برابر برخورد با آب حرف میزنی! این دوستِ عزیز برمیگرده میگه: نمیدانم! ولی به ظاهر که درست به نظر میرسه! 
یا داری در مورد سفید بودنِ ماست حرف میزنی، برمیگرده میگه والا نمیدانم! ولی گویا به ظاهر که درست به نظر میرسه! 
یا مثلا طرف بر اثر تصادف سیستمِ اعما و احشاش ریخته کفِ آسفالت و مغزش از کاسه سرش افتاده دو متر اونور تر، برمیگردی بهش میگی: طرف مُرد! برمیگرده میگه: چِمیدانم! به ظاهر که حرفت درست به نظر میاد!
هیچی دوستان! چند وقت پیش با هم رفتیم فوتبال، قبلِ بازی تو رختکن بهش گفتم: بدنِ انسان در برابرِ ضربه ی شدید، درد میگیره دگه! طبق معمول برگشت گفت: مطمئن نیستم! ولی جوری که از ظاهر قضیه برمیاد، حرفت درسته!
دو تیم شدیم. اون تیمِ مقابل بود، منم تیمِ مقابلش طبیعتأ! گرمِ بازی شده بودیم که توپ زیر پاش بود، داشت میرفت سمتِ دروازه، یه دور و خیز کردم جفت پا از پشت رفتم تو کمرش، مثلِ مارِ زخم خورده داشت دورِ خودش میپیچید و ناله میکرد. رفتم بالا سرش! من رو که دید برگشت گفت: چی شد بهرام؟! منم یه پوزخند زدم برگشتم گفتم: هیچی رفیق! جوری که از ظاهر قضیه بر میاد، به چاکِ عظما رفتی!

* من بهرام نیستم :| سو برداشت نشه! 
  • Neo Ted