Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

هوای شهرمان چند باره بارانی شده؛ دلیلِ اینکه از لفظِ چند باره استفاده میکنم را یحتمل فقط اهالی شمال میدانند. چون باران با آسمان و ابرهای شمال میانه‌ی خوبی دارد و رفیقِ گرمابه و گلستانِ هم‌اند؛ رفیقِ گرمابه و گلستان هم یک یا دوبار به دیدارِ رفیقش نمی‌آید! سرمای استخوان سوزِ زمستان یا گرمای چله‌ی تابستان برایش توفیری نمیکند! او باید به دیدار رفیقش بیاید و چند قطره‌ای هم که شده، طراوت و تازگی میهمانش کند! ولی مسئله‌ی من مختصِ شمال کشور نیست؛ غرض از قلم‌رانیِ این متنِ خیس، چیزِ دیگریست. استرس اکثر مواقع خوشایند نیست؛ گاهی باعث میشود چپ و راستت را تشخیص ندهی و پیشانی‌ات خیس شود؛ گاهی هم سبب میشود لال شوی و زبانت کویر! ولی هستند استرس‌هایی که خوشایند نیستند، ولی منتج به اتفاقی شیرین و جذاب میشوند و سبب میشوند تلخیِ ناخوشایندیِ قبل‌شان، در حلاوت و شیرینیِ نتیجه‌شان گم شود. امشب که باران بارید، یادِ دو نوع استرسِ شیرین و دوست داشتنی‌ام افتادم که ریشه در خاطراتِ نه چندان دورِ زندگی‌ام دارند؛ زمانی که لباسِ فرمِ شبیه به راننده‌های شرکت اتوبوس‌رانیِ واحدم‌ را به تن کرده و کوله‌پشتی به کت و کول، روانه‌ی مدرسه میشدم. یادش ب‌خیر! انسان روز به روز، پلک به پلک، به سمتِ دغدغه ها و مشغله‌های ذهنیِ وسیع تر و پیچیده تر حرکت میکند، که هر کدام تواناییِ سفید کردنِ چندین‌ تار موی آدم‌ را دارند! کافی‌ست به آن‌ها پَر و بال داده و با ناخونک زدن بهشان تغدیه‌شان کنی! جوری مانند ویروس تکثیر شوند که به خودت که بیایی و نگاهی به شخصِ حاضر در آیینه بیندازی، شمارِ موهای سفیدش، از حساب خارج شده‌ است! امشب یادِ دغدغه و مشغله‌های ذهنیِ دوران مدرسه‌ام افتادم‌؛ که گره خورده بود به چاق سلامتیِ باران و ابر و آسمان. یادِ شب هایی که چشمانم زنجیر میشدند به آسمان و گوشم در بندِ اخبارِ هواشناسی بود، مغزم هم درگیر و دارِ معادلات و احتمالات فردا که" باران میاد؟! خدا کنه نیاد! یه وقت نیاد! ای بابا اگه بیاد خیلی ضد حاله که پسر! ولی اگه نیاد چه حالی بده! اگه بیاد و قطع بشه، ولی زمین خیس باشه چی؟! اجازه میدن یا نمیدن؟! " و کلی حرف و حدیث که ذهنم را مشغول میساخت. یعنی تمامِ دغدغه و استرس و مشغله‌ی ذهنی من و خیلی از من ها، در آن زمان همین‌ها بود و این شب های بارانی، عجیب هوس آن استرسِ باران‌زا را کرده‌ام. من از استرس بیزارم، ولی عاشق آن استرسِ شبانه‌ای بودم که خلاصه میشد در دو موضوع: زنگِ ورزش، اردوی جنگل! 

  • Neo Ted

درحالِ پیاده روی‌ به همراهِ همسر در پیاده رو:

خانم اون روسریت ر بکش جلو!

[ همزمان به اعضا جوارحِ سه دختر جوان که از روبرو می‌آیند زل زده و سعی در تجزیه و تحلیلِ بدن‌شان دارد ]

  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۲۵
  • Neo Ted
حقیقت؟! انگار از بدو تولد بشر بوجود اومد که فقط گم و گنگ باشه! که فقط هدف و مقصدی باشه که میلیارد ها نفر بخوان بهش برسن؛ بخوان و بِدَوَن و نرسن! حکایت انسان و حقیقت، مثل عکس هویچ و خرگوشیه که داره برای رسیدن به اون هویچِ توی عکس با تمام توان میدَوِه و نفس نفس میزنه و عرق میریزه و تشنه میشه؛ البته روی تردمیل! اونم با دورِ تند! برای رسیدن به چی؟!

* کسی چه میدونه؟! شاید حقیقت هم‌ مثل خیلی از آرمان‌گرایی های بشریت، مثل عدالت و برابری و حقوق بشر، زاییده‌ی توهمات و خیال‌پردازی های یک ذهنِ کنجکاو و خوشبین باشه.
* اندکی ویرایش شد
  • Neo Ted

بهت که فکر میکنم، حواسم‌ از جهان پرت میشه، میفته تو دریای عمیقِ خیالت؛ و غرق میشم و نمیخوام کسی نجاتم بده.


  • Neo Ted

یه نگاه به گذشته‌ی وبلاگیم انداختم، تلی از دشمنی و کینه‌ورزی و سوءتفاهم رو دیدم که بینِ من و عده‌ی نسبتاً زیادی دیوار ساخته؛ البته این قضیه صرفاً مربوط به من نیست! نمونه‌هاش تو کلِ بیان بوده و هست. ولی بذارید از دیواری بگم که بین‌مون فاصله انداخته و هر روز داره قد میکشه. چیزی که طبیعیه اینه که این دیوار از مریخ به سمتِ ما هجرت نکرده و یا از تو خاک سر در نیاورده؛ این دیوار رو ما ساختیم. من ساختم، شمایی که داری این مطلب رو میخونی و با عده‌ای مشکل داری ساختی، اونایی که این‌ متن رو نمیخونن و با یه سری مشکل دارن ساختن! پس چیزی نیست که بخوایم از وجودش متحیر شیم؛ چون خودمون باعث و بانیِ وجودش هستیم. حالا هر شخص به یه دلیل و مسئله. آجر های این دیوار هم از فضا نیومدن؛ خودمون با دست های خودمون بینِ خودمون و دوست‌های سابق و یا اصلاً غریبه ها یه خطِ قرمز کشیدیم و شروع کردیم‌ به گذاشتن آجر روش؛ انتخابات شد، سرِ بحث و جدل های سیاسی، که کمترین ربطی به رفاقت هامون نداشت، به هم توهین کردیم و اجازه دادیم چیزِ ناچیزی مثل سیاست، باعث شه حرمت‌ های بین‌مون رو بشکنیم و از هم دور شیم و آجر رو آجر بذاریم واسه دوری از رفاقت هامون و سدی بشه واسه شروع رفاقت هامون. اختلاف نظراتِ مذهبی باعث شد عقایدِ هم رو به سخره بگیریم و به هم نیش و کنایه بزنیم و فراموش کنیم عقاید انسان ها خطِ قرمزِ فکری‌شونه و آجر گذاشتیم رو آجرِ فاصله‌مون. اختلاف سلیقه‌های هنری مون رو هم آجر کردیم کوبوندیم تو سر و صورتِ هم، بدونِ در نظر گرفتنِ تنوعِ سلیقه‌هامون که هر کدوم واسه هر شخصی قابل احترام و ارزشمنده و باز هم دور تر شدیم. معضلاتِ اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی که منافعِ مشترکِ همه‌مون هست رو سوژه کردیم واسه دعوا و قهر و قشون‌کشی و بالا تر بردنِ دیوارِ بین‌مون. بد قولی و قضاوت و رقابت و هزار آجرِ سیاهِ دیگه رو دست‌به دستِ هم فراهم کردیم و گذاشتیم رو هم تا که نتیجه‌ش شده این. اونقدر این دیوار بالا رفته که دیگه همدیگه رو نمیبینیم، رفاقت و دوستی ها رو نمیبینیم، خاطرات و گذشته رو یادمون میره و خیلی مسائل دیگه که این وسط زیر سایه‌ی اون دیوار ندید گرفته میشن. من و خیلی از دوستانی که با هم به مشکل خوردیم، به راحتی میتونستیم مثل خیلی از افراد که کم هم نیستن، منفعل و خنثی عمل کنیم و تو وبلاگ ها و کامنت ها آدم خوبه و مهربونه و گوگولی مگولیه‌ی داستان باشیم و تو پشت صحنه و کامنت های خصوصی خودِ واقعی‌مون باشیم، ولی ما بلد نیستیم زیر و رو بکشیم! ما رو بازی کردیم؛ ولی قواعد بازی رو بلد نبودیم. بلد نبودیم که از هم دور شدیم و چشم دیدنِ اسم و پروفایل های هم رو هم نداریم‌. انتظار ندارم بعد از این پست انقلابِ دوستی و صمیمیت صورت بگیره و همه با هم دوست باشیم و گذشته ها رو فراموش کنیم و دست بندازیم رو شونه های هم، مثل بچگی ها تو دبستان [ :))) ] ، فقط میخوام بگم من‌ به اندازه‌ی خودم آجر گذاشتم رو این دیوار فاصله و به همون اندازه هم پشیمونم، ولی نه بابت مواضع فکری و مذهبی و سیاسی و هنری و اجتماعی و ... نه! این مسائل چیزهایی نیستن که بابتشون پشیمون شم؛  پشیمونم بابتِ بلد نبودن قواعد بازی که یه جاهایی باعث شد کج برم و رفاقت ها رو فراموش کنم. ولی بقیه هم منصف باشن و قبول کنن سهم دارن تو آجر چینیِ این دیوارِ قد کشیده. بار ها و بار ها عمومی و خصوصی اعلام کردم آماده‌ام آجر های خودم رو بردارم و لهشون کنم و به اندازه‌ای که فاصله گرفتم، نزدیک شم، ولی دوستان تمایلی نشون ندادن و مختارن! الان هم همینه. خیلی ها تو این مدت با هم به مشکل خوردن؛ حالا به هر دلیلی! من همین الان هم حاضرم همه چی مثل سابق نزدیک و خوب و گرم‌ شه. نه فقط برای من و وبلاگم! برای همه‌ی بلاگرها که با هم اختلافاتی دارن. 

و اما کلامِ آخر! بیاید یاد بگیریم که میشه با اختلاف نظر در مسائل مذهبی، سیاسی، هنری و ... با هم دوست بود، ولی با توهین و تمسخر و نیش و کنایه علیه عقاید و تفکراتِ هم نه! بیاید آجر نذاریم‌ روی هم و دیوار نسازیم بین خودمون و وبلاگ رو بدل به زندانی نکنیم که خودمون هم نتونیم از دیوارش رد بشیم.

  • Neo Ted

دنیا را تاب تحملم نیست

مگر با زیبایی‌های کوچکش

کوچک همچون ستاره در مقیاس آسمان

ولی پر نور، در قلب سیاهی

دنیا را تاب تحملم نیست

مگر با شنیدن صدایی

تالاپ تولوپ قلب مادرم...

هنوز نوید زندگی می‌دهد 

در این گرداب مرگ آفرین

دنیا را تاب تحملم نیست

مگر با دیدن نقشی بر روی کاغذ

نه به ظرافت و هنر شام آخر داوینچی

به وسعت و عمق قلب برادر کوچکم

که شهر را همچون جنگلی٬ مملو از درخت خلق کرده بود

تا پدر پیرمان، زیر سایه‌ی درختان، اندکی آسوده باشد

دنیا را تاب تحملم نیست

مگر با قدم زدن بر روی خاک

وقتی که دانه‌های باران

عاشقانه بوسه می‌زنند بر گونه خاک

قدم می‌زنم و کیف می‌کنم

از عطر ساده و عاشقانه این بوسه

دنیا را تاب تحملم نیست

مگر با خیس شدنم، زیر بارش امید

از پس ابر تیره نا امیدی

هنوز هم ابرهای تیره،گول زننده‌اند

می‌بارند و عاشقی می‌کنند و عاشق می‌کنند

دنیا را تاب تحملم نیست

مگر به خاطر طلوع عشق

از پس کوه عقل و منطق

هنوز هم کوه، پذیرای نور است

همچون معدنچی، می‌شکافد و میابد

دنیا را تاب تحملم نیست

مگر با رویش صلح

از دل صخره سیاست

هنوز هم صخره، زادگاه رویش است

رویش جوانه‌هایی از جنس انقلاب

دنیا جای خوبی برای زندگی نبود

اگر نبود این ذره ذره‌های عشق و امید

آسمان شب، تاریک است

ولی ستاره هم هست

نور هم هست

کوچک، ولی پر نور

چند صباحی را سر کنیم

طلوع میرسد

خورشید در دامن تاریکی

نور را به سوغات می‌آورد


* من به قصد شعر ننوشتمش حقیقتاً! ولی یه دوستِ شاعری معتقد هستن که شعره! خلاصه که ما قصد جسارت به جامعه‌ی شعرا ر نداشتیم :)) ما ر نزنید :)) من اشتباهی بودم آقای قاضی :))

  • Neo Ted

داشتم به این جمله فکر میکردم:

برای فکر کردن، وقت بخریم! 

خیلی از مواقع شرایطی تو زندگی‌هامون پیش میاد که لازمه وسط بحث با طرف مقابل یا در پاسخ به مسئله یا پیشنهاد و یا سوالی که ازمون پرسیده میشه، از شخص مقابل یه فرصت مناسب بخوایم تا با تمرکز کافی و توی آرامش به اون مسئله، پیشنهاد یا سوال خوب فکر کنیم و تمام‌ جوانب و عواقبش رو بسنجیم و بعد به طرفمون پاسخ بدیم. ولی متاسفانه خیلی‌هامون این کار رو نمیکنیم و در آنِ واحد رو هوا حرف میزنیم و پاسخ میدیم و چوبش رو هم میخوریم‌.

  • Neo Ted

ببینید دوستان! اصولاً هیچ اهمیتی نداره میز مربوط به کدام نهاد و ارگان و یا شغلی باشه، اهمیتِ قضیه تو میز بودنِ اون میزه! میز بما هو میز! اون ذاتِ میز بودن مهمه. حالا چه دستای نماینده‌ی مجلس رو اون میز باشه، یا شهردار و فرماندار، یا سرِ کارمندهای اداره‌ی آموزش پرورش روش باشه، یا پاهای مسئول امور کلاس‌های دانشگاه، و حتی اون میزی که جلو دستشویی‌های بینِ راهی تحت اختیار دوستِ عزیزِ مسئولِ شستشویِ دستشویی؛ اصلاً هیچ فرقی نداره میز تحت اختیار چه شخصی باشه! میز بطور ذاتی افراد رو دارای توهمِ پادشاهی میکنه که باعث میشه افراد مراجعه‌کننده رو به چشمِ رعیت و زیر‌دست و نوکرِ خانه‌زاد ببینه! بعد یکی نیست بهش بگه آخه پفک‌مغز! پلشت روی! چاقال صفت! تنها چیزی که باعث شده من واست احترام قائل شم و باهات محترمانه حرف بزنم و انسان حسابت کنم و اون شخصیتِ عقده‌ای و پر از خلاء های فرهنگی و ادبی و عاطفی و شعوری‌ت رو تحمل کنم و با لگد نیام تو بصل‌النخاعت، کاریه که دارم و وابسته‌ شده به توعه داغان! وگرنه که خارج از محدوده‌ی میزِت، اندازه موهای زائدِ تو گوشِ گربه‌ی سرِ کوچه‌مان هم واسه اشخاصِ عقده‌ی ریاست و میز و پُستی مثل تو ارزش قائل نیستم! پس از فازِ ارباب-رعیتی بیا بیرون، امضاتو کن بابا! واسه من فازِ امپراطور جومونگ بر ندار! تو یونگپویی بیش نیستی بدبخت!

  • Neo Ted
شب بود. سرد! بارون میبارید؛ ولی نه بی اعصاب و وحشی؛ دونه‌ دونه‌های ریز؛ مثل اینکه خدا هوس کرده باشه با آب‌پاشِ آرایشگری، پیس پیس‌کنان گرد و غبار شهر رو بگیره. من کلاهِ بافتنیِ سورمه‌ایم‌ رو تا روی گوش‌هام کشیده بودم و زیپِ کاپشنم رو هم تا زیر چونه‌ام بالا داده بودم؛ آخه من خیلی سرمایی‌ام و بدنم عشق سرما خوردنه. اون ولی سوئیشرت تنش بود؛ سبز. کلاهش رو ننداخته بود رو سرش و زیپش رو هم باز گذاشته بود؛ که تیشرتِ سفیدش دیده میشد که روش خارجکی یه چیزایی نوشته بود و یه بخشش تو دید بود. خودمون رو چلونده بودیم تو هم، بالای نیمکت، تو پارک نشسته بودیم. سگ پر نمیزد، ولی ما بودیم. ولی هر از چند گاهی گربه ها گذری رد میشدن میرفتن پی کارشون، ولی سگ نه. باد میزد به تاب و با هر رفت و برگشتش، قیژ قیژ صدا میداد و خیلی رو مخ بود. وقتی رو مخ تر میشد که ما هم حرف نمیزدیم و اون سو استفاده میکرد و بیشتر میرفت تو مخ. باید حرف میزدیم. مثل همیشه. نگاهش کردم. مثل همیشه نبود. از فوتبال دیشب و کام‌بکِ تیم مورد علاقه‌ش چیزی نگفت، بازی رو تحلیل نکرد. تو خودش بود. با زیپ سوئیشرتش ور میرفت. دستم رو از جیبش کشیدم بیرون زدم‌ رو شونه‌ش که:

بازی رو دیدی؟! چیکار کرد رُم. کی فکرش رو میکرد بتونه نتیجه بازی رفت رو جبران کنه! جلو بارسا! اونم سه- هیچ! خیلی حال کردم پسر! تو هم که خر‌ کِیف شدی دیگه! تیمت کام‌بک رویایی داشت.
یه لحظه دست از زیپش کشید و نیم نگاهی بهم انداخت و بی اعتنا و انگار که با بیشتر حرف زدن، به اندازه هر حرف تیر بهش بزنن گفت:
آره

دوباره رفت سر زیپش. دیدم نمیشه. اینو یه مرگش زده. دستم تو جیبم بود. خودم‌ رو بهش چسبوندم با آرنج‌ زدم به پهلوش:

دلار بی صاحابو میبینی مثل چنار میکشه بالا؟! لامصب *یده به بازار. بهونه افتاده دست کاسب جماعت. کفنِ مِیِّت هم بری بخری، اعتراض کنی به چند برابر گرون شدنِ یهویی‌ایش، میگن دلار کشیده بالا! خب آخه لامصب انصافتو شکر! چه حرکتیه میزنی! همه چی از جایی شروع شد که ملت به این رئیسی رای دادن رئیس جمهورش کردن مرتیکه رو! هم دلار کشید بالای ۵ تومن. هم تحریم ها بدتر شدن. قضیه حصر هم که فراموش شد. سایه‌ی جنگ هم که روز به روز بیشتر میاد بالا سرمون.

ول کنِ زیپِ لعنتیش نبود. سرش تو همون بود که دست و پا شکسته و نجویده نجویده گفت:
آره خیلی بد شده.

اعصابم خورد شد. نه بخاطر بی اعتنایی هاش، بخاطرِ وضع و حالش. میخواستم بِکِشمش بیرون از اون زیپ لعنتیش. یه تنه بهش زدم و گفتم:

گفتم سایه‌ی جنگ، این خبر افتادم تو سرم. دیدی آمریکا و متحداش حمله کردن سوریه؟! بی شرفِ اسگول فقط میخواست پولایی که از عربستان سعودی گرفته بود رو حلال کنه. بیخودی چند تا موشک زدن که اکثرشونو رو هوا منهدم کردن. حمله‌ی پلاستیکی کردن دهن سرویسا. قشنگ عربستان رو مثل گاو گیر آوردن دارن میدوشنش. وجدانا با چه...
دیگه صبرم تموم‌ شد. نتونستم حالشو تحمل کنم. هیچ واکنشی به حرفام نشون نمیداد. مثل چوب خشک افتاده بود کنارم. میدونستم بحث چیو بکشم وسط تا حالش خوب شه. خودش همیشه از خوشی و حس و حال خوبش با اون تعریف میکرد و لذت و خوشبختی رو تو چشماش میدیدم وقتی که ازش حرف میزد. دوباره یه تنه بهش زدم و با لحن شوخی گفتم:

راستی از نگار چه خبر؟! تازگیا کِی دیدیش شیطون؟! شیرینی‌تونو کِی بخوریم اصن؟! بگیرش قال قضیه رو بکن دیگه بابا!
حرفم که تموم شد، انگار تازه حس شنوایی‌ش رو بدست آورده باشه و تا قبلش کَر بوده باشه، شروع کرد به واکنش نشون دادن به حرفم. زیپش رو جا انداخت و کشیدش بالا؛ تا جایی که میشد. کلاهِ سوئیشرتش رو کشید رو سرش. یه فیسی به دماغش زد و دستی بهش کشید. بعدم یه لحظه سرش رو چرخوند اونور و با بازوش گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد. بعد دست کرد تو جیب سوئیشرتش، پاکت وینستون رو در آورد و دو تا تقه به تهش زد و یه دونه سیگار از توش در آورد و یه تنه بهم زد و گفت:
آتیش داری سینا؟!

بُهتم رو شکستم و دست کردم فندک رو از جیب شلوارم در آوردم و با اشاره به پاکت سیگارش گفتم:
تو چی؟! یه دونه دیگه سیگار داری؟!

صدای ترقِ فندک و پُک‌هایی که به سیگار میزدیم و دودی که به آسمون میدادیم. دست انداختم‌ رو شونه‌ش بغلش کردم.

هوا سرد بود. باد میوزید هنوز. تاب صدای رو مخش رو داشت. قیژ قیژ. خبری از سگ‌ نبود. بارون شدیدتر شد. ولی همه‌ی اینا تو حالمون گُم شد. خودمون هم تو حال خودمون گم شدیم.
  • Neo Ted