مردمِ شهر سبز
پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۱۵ ب.ظ
مشقِ نا امیدی و گله از وضع موجود، تنها کاری بود که مردمِ شهرِ سبز به خوبی از آن بر می آمدند. هفتهای نبود که خیابان های شهر را بسترجوش و خروشِ تظاهرات و فریادهای گوش خراشِ خود، علیه نا بسامانی های پوسیده و زنگ زده نکنند. نا بسامانی هایی که سال هاست خودشان را به حال و روز مردم شهر سنجاق کرده اند. فَساد از سر و کول مسئولین شهرداری بالا میرفت. رشوه و رانت و زمینخواری، دیگر جزو امور بدیهیِ سیستم خدمات رسانی شهرداری شده بود. رانندگان تاکسی، هر یک برای خود نرخی مستقل داشتند و در پاسخ به درخواست باقیمانده ی پول مسافران، پرخاشگری میکردند و از تفاوت کرایه ی ماشینشان با ماشین های دیگر دم میزدند. آژانس ها دیگر مثل سابق امن نبودند و آمارِ اذیت و آزارهای جنسی توسط رانندگان آژانس ها علیه دختر و زن های جوان روز به روز افزایش میافت. پزشکان جامعه نگاهی ارباب اندر رعیتی نسبت به بیماران خود داشتند و در قبال اشتباهات خنده دار مرگ بار خود، نه تنها پاسخگو نبودند، بلکه وقیحانه از بار مسئولیت پذیری شانه خالی میکردند. بقالی ها کم فروشی میکردند و لباس فروشی ها، گران فروشی. پلیس دیگر نماد امنیت و آرامش نبود و واکنش های خشن و ظالمانه ی نیروهای پلیس در برابر جرم های نه چندان مهم مردم عادی، رعب و وحشتی غریب را با حضور پلیس ها به مردم منتقل میکرد. مردم بجای لبخند، فحش و ناسزا به هم میدادند و جوابِ سلام اخمبود. هیچکس دیگری را آدمیزاد حساب نمیکرد و همه خود را قدیسی معصوم میدانستند و دیگری رااهریمنی گنهکار. شهر سبز سال ها بود که دیگر سبز نبود. خبری از رویش چمن های با طراوت در حاشیهی خیابان ها و گل های رنگارنگ دل انگیز در بلوار ها نبود. حیاط خانه ها سبز نبود و درختی تنومند و پر ثمره در آن ها وجود نداشت؛ حیاط ها خاکی شده بودند و دیوارهای بلند بتنی جایگزین حصار های کوتاه چوبی شده بودند. از دور که شهر را میدیدی، گرد و غبارِ مرگ و نا امیدی، به سرفه وادارت میکرد. تنهاامید و دلخوشی مردم، تجمعات روز یکشنبه شان در حاشیه ی رودخانه ی مقدس، و نوشتن نامه هایی با مضمونِ درخواست برای آمدن منجی بود. شهردار و مامورین و کارمندانش، رانندگان تاکسی و آژانس ها، پزشکان و پرستاران، پلیس ها و مافوق های شان، بقال ها و لباس فروش ها، همه و همه در آنجا گرد هم می آمدند و نامه های ادبی از بدبختی هایشان مینوشتند و با اشک و ناله، روانه ی آب میکردند. طولی نکشید که پای این درخواست برای آمدن منجی، به تظاهرات هفتگی هم باز شد و در کنار تجمعات یکشنبه، مردم در تظاهرات هم خواستار آمدن منجی بودند.
گذشت و گذشت تا مردم شاهد اتفاقی عجیب شدند. اعلامیه هایی مبنی بر ظهور منجی در روز یکشنبه ساعت ۱۴ از درون رودخانه ی مقدس بر روی در و دیوارهای شهر دیده شد. آرام آرام بیلبوردهای بزرگ تبلیغاتی هم حاوی همین خبر شدند. کل شهر به پچ پچ کردن درمورد این خبر افتاده بود و همه شاد و متحیر، خبر را دهانبه دهان میچرخاندند و انتظار روز یکشنبه را میکشیدند. خبر که همه گیر شد، شهرداری بطور رسمی خواستار تجمع مردم در روز یکشنبه در بالای پلِ مشرف به رودخانه ی زلالِ مقدس شد.
روز یکشنبه فرا رسید و همه طبق اعلامیه های رسمی شهرداری بر روی پل حاضر شدند. استحمام کرده بودند و لباس نو بر تن داشتند و بوی خوبی میدادند. میخندیدند و با لبخند با هم حرف میزدند و دهان های شان عطر خوبی داشت. ساعت به نزدیکی زمانموعود رسید و همه با شوق و اشتیاقی وصف ناپذیر، چشمبه سطح زلال و آیینه مانندِ رودخانه ی مقدس دوخته بودند. شهردار و مامورین و کارمندانش، رانندگان تاکسی و آژانس ها، پزشکان و پرستاران، پلیس ها و مافوق های شان، بقال ها و لباس فروش ها، همه ی مردم دست بر روی شانه های هم انداخته و لبخند بر لب، منتظر ظهور منجی از رودخانه ی زلال مقدس بودند. ساعت ۱۴ فرا رسید و همه متعجب شدند. خبری از منجی نبود. در خیال خود به این فکر افتادند شاید کاری داشته و دیرتر به دادمان میرسد. پس نا امید نشدند. همچنان دست بر شانه ی یکدیگر و امیدوار چشم به سطح رودخانه داشتند. یک ساعتی گذشت و باز هم خبری نشد. دلشاننمیخواست نا امید شوند و بیهوده آنجا را ترک کنند. منتظر و مُصر ایستادند و منتظر ظهور منجی ماندند. آن ها تا صبحِ فردا دست بر روی شانه ی یکدیگر ایستادند و تنها یک چیز را در رودخانه ی مقدس دیدند:
شهردار و مامورین و کارمندانش، رانندگان تاکسی و آژانس ها، پزشکان و پرستاران، پلیس ها و مافوق های شان، بقال ها و لباس فروش ها و مردمی که دست بر روی شانه های هم، به خود زل زده اند.
- ۹۷/۰۱/۲۳