Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

تاریخِ انقضای مرگ های کثیفِ قرمز رنگ، سال هاست به اتمام رسیده است. جنگ های جهانی با میلیون ها کشته و زخمی، در زیرِ تلی از فراموشی، دفن شده اند. مدت هاست خبری از طالبان و القاعده و النصره و داعش با عملیات های انتحاری و کشتار های چندش آور نیست. سال هاست صدای ناقوس مرگ، دیگر از نوکِ اسلحه های مجازِ در دستِ دانش آموزان آمریکایی شنیده نمیشود! این روزها، در سالِ دو هزار و چندِ میلادی، جهان و مسافرانِ خودخواهش، نوعِ جدیدی از مرگ ها را تجربه میکنند. موجوداتِ زنده، خسته از خون و خون ریزی و کثافت، راه های جدیدی برای قتلِ هم خلق کردند. 

این روزها برای کُشتن، نیازی به مسلسل و چاقو و بمب نیست، ماجرا خیلی تمیز تر و کم هزینه تر شده است. مُردگان هم نیازی به دفن ندارند؛ البته! مگر اینکه از روی کهولتِ سن و بوی گند گرفتنشان باشد! شما میتوانید هر موجودی را بُکُشی، بی آنکه نیازی به کفن و دفن داشته باشد. میتوانی حرکت کردن و حرف زدن و غذا خوردنش را هم ببینی! ولی چیزی که دیده میشود، دیگر زنده نیست! و این بخشِ مهمِ ماجراست. مهم تر اینکه این مسئله حد و مرزی نمیشناسد. بی نهایت بی رحم و مرموز! این ویژگیِ این مدل از مرگ است.

امروزه، برای کشتنِ ماهی ها، دیگر نیازی به طعمه و قلاب و عدمِ دسترسی شان به اکسیژن نیست! کافیست دریا و اقیانوس و رودخانه ها را با شیشه مرز بندی کنید؛ یک آکواریوم مهم نیست چقدر بزرگ باشد، مهم این است که دریا نباشد، اقیانوس نباشد، رود نباشد! یک ماهی وقتی دوبار سرش به شیشه بخورد، نفس میکشد، شنا میکند، ولی دیگر زندگی نمیکند!

برای کشتنِ پرندگان، کمان و تفنگ و تورِ هوایی نیاز نیست! بال هایش را ببندید و پرهایش را بچینید! پرنده ای که راه برود، زنده نیست! او فقط تکان میخورد و راه میرود. متحرکی که چیزی برای از دست دادن ندارد! چون همه چیزش را از دست داده است. شما فقط پرواز را از او نگرفتید، زندگی را گرفتید. شما آسمان را از او نگرفتید، زندگی را گرفتید. او را در قفس کنید تا راحت تر بمیرد! اینکه قفسی سدِ پروازم بود، توجیهِ محترم تری است تا اینکه مرزی وجود نداشت و پرواز نکردم! مرزی نبود، ولی محصور بودم؛ بینِ جایِ زخمِ دو بال و تکِ تکِ پر هایم.

شیر کُشی سخت نیست. تفنگ مخصوص و دوره ی آموزشی شکار نمیخواهد! خرجش یک قفسِ بزرگ، در یک باغِ وحشِ مفرح و زیباست. شیر را در قفس کنید و بگذارید نعره بکشد! او نعره میکشد؛ ولی  یک کودک، از پشتِ قفس برایش موز پرتاب میکند. آن شیر نعره میکشد، ولی همان لحظه که وارد قفس شد، مُرد! هزاران بار در طول روز میمیرد. با هر پرتاب موز و پرتقال از سمت کودکان و تیکه گوشت هایی که خودش شکارشان نکرده!

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر... 

  • Neo Ted
این روزها هر لحظه امکان داره، صبح که بیدار میشم، قاطیِ آت و آشغال ها و گرد و غبار و چیزهای بدرد نخورِ خانه، سرِ کوچه، بغلِ ستون برق، بعدِ یه خمیازه ی پنیر پیتزایی و پاک کردنِ گوشه ی چشم و آبِ دهنِ چسبانکِ گوشه ی لب، سلام علیک و صبح بخیری با گربه ها داشته باشم! احتمالا همونجا هم صبحانه رو با برو میوز ها سرو کنیم! 
  • Neo Ted

که چه خوب میشد ما آدم ها هم مثلِ عسل بودیم! هیچ وقت خراب نمیشدیم! فاسد نمیشدیم! مغزِمون، نگاهمون، قلبمون، ایمانمون، آدم بودنمون! گاهی اوقات هم این ایده به سرم میزنه که خا کاری نداره که! خرجش یه دوشِ عسله! هر روز صبح، قبلِ صبحانه و شروعِ زندگی و روزمرگی؛ ولی خا! ای کاش همینقدر شدنی و شیرین بود؛ همینقدر فانتزی! همین اندازه شیرین! درست مثلِ خودِ عسل. ولی مجددا خا! هم عسل اونقدری گران هست که همه نتونیم دوش بگیریم ازش؛ و هم... هیچی!

  • Neo Ted
غرض از مراحمت اینکه میخوام چند کلام درمورد بیان و مسائل مربوط بهش بنویسم! تا حدِ ممکن بی پرده و بدونِ تعارف. مسائلی که بطورِ حتم اکثرتان باهاشون مواجه شدین یا حداقل دیدین! بدون مقدمه چینی و فرسایشِ کلمات و حوصله ی شما بریم سرِ اصلِ مطلب:
1. ماورای زمینی ( خطابِ این حرف ها شخص نیست! یه جریان و گروهه ): یه چیزی رو دقت کردید؟! اگه نکردید کنید! جدیداً مادرِ بلاگْ زارج زارج پشتِ سرِ هم داره درویش و عارف و فیلسوف و حضرت و شیخ و مُلّا میزاد! یعنی شما مادرِ حامله ی بیان رو تصور کنید که وقتِ وضع حملشه و دکتر هم بالا سرش! بعد بچه رو جفت پا بطورِ وارونه از شکمِ مادرِ بیان میکشه بیرون. بچه نه گریه ای نه جیغی نه چیزی، نه میذاره نه برمیداره، دست رو به حالتِ تأسف به پیشانی میده و سر رو خم میکنه و با یه مَن ریش و سِبیل خطاب به دکتر میگه: ( آه طبیب! آه! بوسه بر تیغِ بُرّانَت، ولی با خویشتن چرا؟! بنده که در عالمِ ذَر به پروردگارِ جان خاطر نشان کردم جنگاورِ میدانِ کارزارِ این دنیایِ دون و پَست نیستم! طبیبم! ای حبیبم! چرا ما را در عالمی که مالامال از کوته فکری و دشنام و استهزاء غرقه شده دخول کردی؟! وای بر منِ آشفته حال که خویش را آلوده به بن مایه های گره خورده به بن بست های دون مایه و ژنده صفتِ دنیوی میبینم! خیالِ خام مبر و مپندار که خاموشی ام از بهرِ جهالت است! هیهات من الذت! به نیکی آگاهم پشتِ پرده ی این توطئه ی وهم آلود کیست! حقا که هر آنچه میکشیم، از استبداد مغزی و ظلماتِ سید علیست! آن دیکتاتورِ ... ) بیش از این خسته تان نمیکنم دگه! تهش اینه که شما یه راننده تاکسیِ مُلّای دارای کرسیِ مؤثر در سنایِ آمریکا و مجلس خبرگانِ رهبریِ خودمان رو تصور کن که یه جامِ مِی در دستِ راست و یه بسته سیانور هم تو دستِ چپش داره و مُدام یه سری عبارات و جملاتِ گمنام و عجیب و غریب میگه که تو به عنوان مخاطب فقط میتونی بری تو دیوار محو شی و یا بری تو اتاق یا توالت به بدبختی هات فکر کنی! بابا دوستِ عزیز! ای خفن نویس! ای سنگین! ای فاخر و سرآمدِ گنگ نویسانِ عالم! جانِ ارشمیدس! مرگِ ارسطو! به ریشِ رومی قسمِت میدم! یه جوری پست بذار چهارتا آدمیزاد از کنار وبلاگت رد شدن، یا که نه اصلاً! دستشان خورد به کیبورد هدایت شدن به سمتِ وبلاگت، دو خط مطلب بتونن ازت بخوانن! جوری واسه بقیه کامنت بذار که صاحب وبلاگ و مخاطبانش cpu نسوزونن سر هضمِ کامنتت! انقدر با قلنبه سلنبه نویسی و عارف و فیلسوف و ملّا مسلک مآبانه نویسی دور و خیز نکن واسه دور شدن از خودِ واقعیت! انقدر ادا خرج نکن واسه جلبِ توجه و تعریف و تمجید! یا اصلا سواد و پتانسیلش رو داری! درسش رو خواندی! مردِ حساب یه جوری بنویس یه عمومیتی که اعم از اقشار و طبقات مختلف با سطحِ سواد و درکِ متفاوت هستن بتونن حرفات رو بفهمن! اینکه من یه چیزی رو که خودم بلدم بیام هزار دور پیچش بدم و زر ورق دورش بپیچم و چند تا آرایه ادبی و ایسم بهش بچسبونم که کسی جز خودم نتونه چیزی ازش بفهمه که هنر نکردم! هنر رو کسی میکنه که یه مسئله ی سخت و پیچیده رو به عامیانه ترین شکل ممکن ارائه بده تا بجا چهار نفر، هفت نفر بتونن ازش استفاده کنن! 

2. تتلوییست: یه عده هستن، تخصصِ خاصِ خودشون رو دارن! یعنی بیهوده و بی خاصیت نیستن واقعاً! ولی اکثر مواقع تو پوستِ خودشان نمیگنجن و علاقه دارن تو مسائلی که اندک فهم و سواد و شعوری درِش ندارن، دخالت کنن! مصادیقِ زیادی داره حالا! ولی چیزی که مدِ نظرِ بنده س، دین و مذهب و سیاسته! قصد و نیتشان هم خِیره از قضا! ولی جوری با ندانم کاری و حماقت هاشون به دین و مذهب و نظام و انقلاب ضربه میزنن، که اگه یه دشمن با برنامه ریزی چند ساله اقدام به ضربه زدن به اون مسائل کنه، در اون حجم و ابعاد که اون مدافع و متظاهر به دفاع از دین و نظام و انقلاب ضربه زده، موفق نمیشه! مصداقِ بارزِ کشوریش زیاده! ولی اونی که همه بشناسنش تتلو! هنر و تخصص داشت یه زمانی! محبوبیت داشت یه زمانی! ولی از وقتی درگیرِ مسائلی که بهش ربطی نداشت شد، همه چیز رو ریخت بهم و الآن به یکی از منفور ترین شخصیت های کشور تبدیل شده! مصداق وبلاگی هم زیاده! ولی اونی که اخیرا زیادی داره پفک و چیپسِ پلاسیده میخوره، یه بنده خداییه که تخصص داره مثلأ! یعنی ابتدا قرار بود فقط رو تخصصش مانور بده و خیلی ها هم به واسطه ی همین مسئله تبلیغش رو کردن که کمکی بهش شده باشه! ولی تا دید چند نفر دورش جمع شدن، اونم به واسطه ی تخصصش صرفأ! دور برش داشت و شروع کرد به تولیدِ اراجیفِ احمقانه! شما فکر کن آخرین شاهکارش توهین و گستاخی علیهِ یه بلاگرِ دیگه بود که نسبت به سوء مدیریت و بی فکریِ مسئولین بابتِ مسئله ی سقوط هواپیما نقد داشت! پست زده که: ( دهنت رو ببند! مزخرف و فلان و بهمان نگو فیلانی! اونایی که مُردن، حقشان بود که مردن! تو تقدیرشان بوده اصن! خدا خواسته بابا! به تو چه فلانی! دهنت رو ببند! ای منافق! ای ابلیس! ای منافق! ای معاند! مرگ بر آمریکا! ) و اس قبیل اراجیف که به حسابِ خودش در دفاع از اسلام و انقلاب و آرمان های امام تولید میکنه! ولی خب داره اشتباه میزنه! بدم اشتباه میزنه! به بدترین شکل ممکن داره به چیزایی که ادعای دفاع ازشون داره ضربه میزنه و حالیش نیست! و یا دوستانی که ادعای اسلام و ائمه دارن و دم از این بزرگان میزنن و یهو پست میزنن که مستقیم و غیر مسقیم اشاره به اعمالی داره که خلافِ اسلام و منشِ بزرگی مثلِ حضرتِ زهرا و امام علی علیه السلام هستش! نمیشه من بگم مسلمان و شیعه و مرید و مطیعِ امام علی هستم و کنارش بیام بگم فلانی هم دوست دخترمه و آره خلاصه! رابطه مون هم طبقِ شرع و چارچوبِ احکامه و کاملأ مواظبیم و کنترل شده س و فلان! حق هم ندارید قضاوتم کنید! نمیشه که من بیام پیش زمینه ی فکری واسه شما ایجاد کنم و باعث شم هزارجور فکر و نظر درموردم تو ذهنتون ایجاد شه و بدون هیچ توضیحی بخوام که قضاوت هم نشم! مثلِ اینه من از استخر بیام بیرون و همه هیکلم خیس باشه، بعد بهم بگن رفتی شنا دگه! بعد برگردم بگم برو از خدا بترس حاجی! استخر چیه؟! استغفرالله! چقدر راحت و وقیحانه قضاوت میکنید؟! من رفته بودم استخر آب بخورم! یهو پام پیچ خورد افتادم تو آب! خیس شدم فقط! دگه نمیبخشمت! خدا هم نبخشتت! نه رفقا! این درست نیست! طبق همون دین و مذهب هم باید مواظبِ رفتار و اعمالمون باشیم که در شرایطِ قضاوت و گمان بد قرار نگیریم! و اگر هم گرفتیم، روشن کنیم همه رو! 

همین! تِمام!
  • Neo Ted

زمستان است و سرما چون گرگی گرسنه، زوزه کِشان پوستت را میدرد! قدم به قدم که راه میروم، دست هایم گِز گِز کنان، طلبِ ذره ای گرما میکنند در این برهوتِ یخ زده! ولی قصه ی پاهایم متفاوت است. آن ها مصمم به سمتِ خانه حرکت میکنند؛ چون به گرمای آن ایمان دارند. پا قلبِ دوم است دیگر! شنیده اید که؟! دل به دل هم که راه دارد! یقینأ حال و هوای قلبِ اول را در جریان است که فقط با گرمای وجودِ یار آرام میگیرد. قلب هم که گرم و آرام شود، گویی تمامِ وجودت رام میشود! این سرما و طبیعیتِ بی رحم وجودِ آدم را وحشی میکند! دوری از یار هم که باشد، وصفِ افسار گسیختگی اش دشوار است. به راه ادامه میدهم و امیدم همان گرمای وجودِ یار است. دست هایِ سیلی خورده از سرمایم را با مرهمِ "ها ها" هایِ دهانم التیام میدهم؛ ولی توفیری با "فووووت" کردن ندارد! به خانه نزدیکتر میشوم و امیدم بیشتر. گرما و حرارتِ عشقِ یار از همین فاصله هم حس میشود. ولی دست ها مطیع فاصله و لمس هستند؛ تجربی گرا! حس گرا! مادامی که تنِ یار را به سیطره ی خود در نیاورده باشند، ول کن نیستند! همچنان سرما را فریاد میکشند. پناهنده شان میکنم به جیب هایم؛ بدونِ اخذِ ویزا و پاسپورت و هزینه ی گزافِ عوارض! جیب ها هم تسلیمِ سرمای زمستانی شده اند. کاربردشان با سردخانه ی پزشکی قانونی فرقی ندارد! ولی دوشواری ای نداریم! به خانه رسیدیم. بویِ عشق یخ بشو نیست! در قطب هم که باشی و باشد، خبر دارت میکند! در را آرام باز میکنم و وارد میشوم. وزشِ گرمای درونِ خانه، وجودم را نوازش میدهد. "آخ جان" را برای همین موقع ها ساخته اند! ولی دست ها همچنان عطشِ لمسِ وجودِ یار را دارند. به سمتِ هال میروم. یار را میبینم که پشت به من و رو به شومینه، کتاب به دست بر روی صندلی اش عقب و جلو میرود و گویی تمامِ جهان را به نامش زدند. به حالش حسودی میکنم! ولی جانم هم برایش در میرود وجدانأ! آرام آرام به سمتش میخزم! لحظه به لحظه به پشتش نزدیکتر میشوم. قلبم در قفسه ی سینه نمیگنجد و دست هایم در جیب! هنوز یخِ یخ هستند و گز گز میکنند. طولی نمیکشد که به پشتِ یار میرسم. غرقِ در دنیای کتابش است و انگار به این جهان تعلق خاطری ندارد. دست ها را از توقیفِ جیب آزاد میکنم و  مجدد به یار خیره میشوم. بدمصب از هر زاویه ای خواستنی و جذاب است این بشرِ دوپا! برهم زدنِ آرامشش، آن هم در این حال خیلی سخت و دشوار است! آدم دلش نمی آید! ولی مغزش بدجور می آید! گرمای تنش، خلأ لمسِ دست هایم را زار میزند! حالا وقتش است! پوزخندی میزنم و دست هایم را بالا می آورم و از پشت، در یقیه اش فرو میبرم! چه گرمایی! چه حرارتی! چه حال و عشقی! چه آخ جانی! "آخ جان" را برای این موقع ها هم ساختند به هر حال! از حال و هوای یار بگویم؟! بیخیالش! بجایش به این سؤال پاسخ دهید که شما دخترها چرا انقدر جیغ جیغو و بی جنبه هستید؟ :| 


* ساخته و پرداخته شده در توهمات و تخیلاتِ نویسنده

  • Neo Ted

خا خا خا خاع! دوستان و همراهانِ عزیزِ ساندارکیِ من! تاریکی بر کره ی زمین سیطره یافت و زمانِ رونمایی از پوستر فصلِ جدید فرا رسید! [ تشویقِ حضار ] به نظرِ خودم که پوستر فوق العاده شده و کاملأ حس و حالِ فصلِ جدید و ساندارک رو منتقل میکنه! نظرِ شما چیه؟! 

به جز ساندارک فکر نکنم چیزی بتونه حس و انگیزه ی نوشتن و تخیلِ من رو قلقلک بده! پس باید این قول رو بهتون بدم که به امیدِ خدا به زودی فصلِ سوم رو شروع خواهیم کرد و امیدوار ترم که موردِ رضایتِ دوستانِ معدود و البته محبوبِ مخاطبِ "پسرِ تاریکی" واقع بشه که همه شون یه سر و گردن از همه واسم خاص ترن و البته نزدیک تر! حلقه ی مخاطبینِ ساندارک تنگ و تنگ تر شده و خوشحالم که چند نفری که باقی و همراه موندن، از بهترین ها هستند و همیشه خوشحالم کردند و انگیزه بهم دادند! و چیزی که خوشحال ترم میکنه اینه همه شون اهلِ فکر هستن و کتابخوار! دمتون گرم رفقا! به امیدِ روزی که حضوری همدیگرو ببینیم و درمورد ساندارک حرف بزنیم! مثلا تو مراسمِ رونمایی از کتابش ;)


* لازمه تشکر کنم از دوستِ عزیزِ وبلاگی که زحمتِ پوستر رو کشیدن و بنده رو شرمنده کردن. و راضی به اسم بردن از خودشون هم نشدن! ولی بنده اینجا هم ازشون تشکر میکنم!


و حالا هم بریم و داشته باشیم پوسترِ فصلِ سومِ "پسرِ تاریکی" رو:



[ صدای کف و جیغ و هورا همراه با تشنج دو نفر از حضار ]

  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۴
  • Neo Ted

( به نظرم ) جهانِ مدرنیته داره به سمتِ نابودی میره! یعنی بشریت هرچقدر داره از سنت ها و اصولِ سنتیِ خودش فاصله میگیره و دور میشه، به نابودی و انحطاطِ انسانیت نزدیکتر میشه! و منظورم از سنت، خرافات و خزعبلات نیست! چیزاییه که امروزه تبدیل به یک رویای دور و واسه بعضیا هم جوک شده! مثلِ وفا داری، تعهد، انسانیت بدون توقع، عشق، مرام و معرفت، انصاف، وجدان، غیرت و حیا، تعصباتِ بجا و خیلی مسائلِ مثبتِ دیگه که داره روز به روز همگام با مدرن تر شدن جهانِ بشریت، کمرنگ و رو به محو شدگی میره! کلیدِ حلِ این بحران نمیدونم چیه! شاید لازمه چند قدم به عقب برگردیم و یه سری چیزا رو حفظ کنیم!

  • Neo Ted

خنده ام میگیره سارا! میدونم خودم! میدونم دارم گریه میکنم. میدونم خیلی مسخره س! ولی الآن واقعأ نمیدونم این واکنشِ من نسبت به این اتفاق خنده س یا گریه! چون لب هام داره میخنده و چشم هام خیسِ خیسه! لب هام از مغزم پیروی میکنن و چشم هام زنجیرِ به قلبم هستن. قلبی که قبلِ تو فقط یه ماهیچه ی عاشق تکرار بود که فقط میتپید! میتپید بدون اینکه بدونه واسه چی؟! چرا باید 24 ساعته بتپم بدون اینکه حتی بدونم چرا؟! همیشه واسم سؤال بود از این تکرارِ ثانیه ای خسته نمیشه؟! لعنتی من نیم ساعت پیاده روی میکنم خسته میشم! ولی این سؤالات واسه قبلِ اومدنِ تو بود! تو رو که دیدم تازه فهمیدم این ماهیچه ی تکرار کننده ی تپنده، منتظرِ چیه که اینقدر مصممه! تو رو که دیدم فهمیدم این ماهیچه، این یه تیکه گوشت و خون و رگ هم یه چیزایی میفهمه! با اینکه مغز نداره! چرا سخت و طولانیش کنیم؟! تو رو که دیدم، فهمیدم این دنیا و زندگیش، هنوز قشنگی هاش رو داره! تو دختر! تو سارا! تو جهانم! تو به تپش های قلبم معنا بخشیدی و اون تکرارِ کسل کننده شون رو به جذاب ترین صدای عمرم بدل کردی! جوری که وقتی تو رو میدیدم، اول به صدای تپش های قلبم توجه میکردم! که باورم شه هنوز میتپه و جریان داره که دارم نگاهت میکنم؛ که نفست میکشم! که زندگیت میکنم! بعد هم آروم گوشم رو می آوردم میچسبوندم به قفسه ی سینه ت و تپش های قلبِ تو رو گوش میکردم؛ که دلیل شده بودن واسه بودنم! راستش الآن که اینجام و میدونم قراره چی بشه، دیگه منی در کار نیست و نخواهد بود. منِ بدون تو همون چند تیکه گوشت و ماهیچه و رگ و خون و استخونه! با یه چیزِ کسل کننده به اسمِ زندگی! زندگی ای که بعدِ تو خیسه! مثلِ چشم هام.


لب هام از مغزم پیروی میکنن و میخندن! مغزی که پره از خاطراتِ خوش و روز و شب های عاشقیمونه و انگار من قوی ترین حافظه ی جهان رو داشتم و خبر نداشتم! میدونی چرا سارا؟! چون الآن، تو این لحظه و تو این انباریِ نمورِ تاریکِ لعنتی، ثانیه ثانیه ی چرخشِ خورشید به سمتِ غروب، وقتایی که با تو بودم رو یادمه! یادمه که الآن دارن روی عصب به عصبِ مغزم قدم میزنن و پا میکوبن! لب هام از مغزم پیروی میکنن و میخندن! نه بخاطر وضعیتی که توش اسیریم! نه بخاطر این نفرینی که دنیا بهش دچار شده نه! اینا خنده دار نیست سارا! خودت خوب میدونی و خوب دیدی که بخاطرِ مرگِ مامان بزرگ کتی، چند شب نتونستم بخوابم و چقدر ناراحت بودم! چون دیدم چجوری آلوده شد و چطوری مغزش رو پوکوندن! آره سارا! من دیدم! این خنده ی مزخرفِ من واسه خاطر این نفرین نیست! واسه خاطرِ اینه که مغزِ لعنتیم نمیتونه اتفاقاتِ این زندگیِ بی ثبات رو تجزیه و تحلیل کنه و با نتیجه ش کنار بیاد! اون کِرمِ پیچ و تاب خورده ی پیچیده، اون مدفنِ خاطراتِ عاشقیمون نمیتونه بفهمه چی شد که این اتفاقات افتاد! چه چیزی باعث شد کره ی زمین اونقدر بچرخه و بچرخه تا خوشبختیمون رو ازمون بگیره! تا خنده هات رو ازم بگیره! تا خنده هام رو ازم بگیره! تا تو رو ازم بگیره و خودم رو از خودم بگیره! چرا انقدر سختش میکنم سارا؟! تا تو رو اینجوری روبروم قرار بده! کاری کنه که خودم با دست های خودم به این صندلیِ چوبیِ زهوار در رفته ببندمت! جوری ببندمت که نتونی تکون بخوری! جوری که دست و پاهات درد بگیرن! ولی فکر نکنم الان حتی بتونی درد رو هم حس کنی! سارا! عزیزم! این تفنگِ پرِ لعنتی، این آهنِ بی رحم، این مزدورِ فرشته ی مرگ، این لعنتی ای که الآن به سمتِ مغزت هدف گرفتم، قلبِ خودم رو هدف گرفته! روحِ زندگیم مقابلشه! اصلأ نمیدونم چرا این همه باهات حرف زدم سارا! تو که اصلأ نمیفهمی من چی میگم! تو الآن تنها خواسته ت اینه که دست و پات رو باز کنم تا خرخره ی من رو بِجَوی! پوزخند رو لبم میاد! ببین این لعنتی چی سرت آورده که به خونِ من تشنه ای سارا! فاصله ی مرگِ من با مرگِ تو یه اندازه بود؛ نه تو الآن دیگه زنده ای، نه من دیگه زندگی میکنم! جفتمون همون سه ساعت پیش، بعدِ اون حمله مُردیم! ولی من میخوام تمومش کنم! چون اینی که الآن جِلوم داره له له میزنه واسه خوردنم تو نیستی سارا! اینی هم که الآن واستاده جلوت و داره مزخرف میبافه به هم تا آروم شه هم من نیستم! پس بذار تیرِ خلاص رو بزنم. خرجش یه خورده فشار بیشتر به مفصل های انگشتِ روی ماشَمه! من همون سه ساعت پیش یه بار مُردم، اینجوری دیدنت، هر لحظه من رو میکُشه سارا! بذار فقط یکبار بمیرم! حالا وقتشه که یه چیزی رو  تموم کنم و یه چیزی رو هم شروع؛ تکون خوردن های بی حسِ تو، تکون خوردن های بی حسِ خودم!


[ چشم هایش را بسته و ماشه رو میکشد ]


* متأثر از سریالِ Walking Dead و قوه ی متوهمِ متخیلِ خودم، وقتی تو جهانِ آلوده به مردگانِ متحرک [ زامبی ها ] کسی که عاشقشم، آلوده و تبدیل به یک مرده ی متحرک میشه!

  • Neo Ted

" در هنگامِ لنباندنِ غذا، اون تلویزیونِ بی صاحاب ر خاموش کن! " این نوایِ درونیِ بنده پس از تجاربِ تلخی بود که در طیِ سال ها زندگی و خوردنِ غذا در برابر تلویزیون به دست آوردم! شاید واستان سؤال بشه که چجوری؟! شایدم سؤال نشه چجوری! ولی حالا ما فرض رو بر این میگیریم که واستان سؤال شده چجوری؟! [ شما هم جوونِ مردم رو ضایع نکنید جانِ شوهر عمه هاتان! ] جواب سؤالتان رو میخوام در قالبِ یک خاطره ی زهرِ مار توضیح بدم!


آقا ما بر خلاف هیکلِ غلط اندازمان، به شدت غذا دوست و شکم پرور هستیم. البته شکم رو میپرورانیم، ولی اون به روی خودش نمیاره کلأ و به شدت دارای ثبات هستش و چاق بشو نیست خوشبختانه! بینِ غذاهای موجود در مِنوی دستپختِ مادرمان هم غذای ته چین مرغ رو خیلی بیشتر دوست میداریم. پس از مدت ها مادر تصمیم به پختِ این غذای جان نمود. هیچی آقا/خانم غذا آماده شد و سفره پهن شد و ما هم به قصدِ غارت، به سمتِ سفره و غذاش هجوم بردیم. در همون بین دیدیم ساعت 21 شده و پدر هم که گوش دادن به خبر جزو اصولِ دینش محسوب میشه، دستور به روشن کردن تلویزیون داد. ما هم مخالفتی نکردیم [ هرچند میکردیم هم فایده ای نداشت :/ ] و گفتیم خوبه همراه غذا از اوضاع احوال مملکت و جهان و با خبر میشیم. بسم الله رو گفتیم و قاشق اول رو به سمتِ دهان بردیم که خبری با این مضمون اعلام شد:


سخنگوی دولت، از احداثِ 57 دستشوییِ عمومی در اقصی نقاط پایتخت خبر داد. به گزارش خبرگزاری سیرنا دولت برای جلوگیری از گرفتگی چاه های توالت های عمومی و بالا آمدنِ محتویاتِ چاه، تصمیم به احداث دستشویی های عمومی بیشتری گرفته تا از این بحران جلوگیری کند.


اون قاشق اول نرسیده به مِری زهرِ یخ زده شد. کلِ خاطراتِ ناخوشایندمان از توالت های عمومی آمد جلو چشممان. شاعر در همین راستا خطاب به توالت های عمومی میفرماد: خاطراتِ شما محاله یادم بره!


خلاصه که اون قاشق که زهر شد بر ما، خواهش کردیم از پدر که بزنه یه شبکه دیگه. مستند مثلأ. غذا خوردن رو ادامه دادیم. مستند هم شروع به پخش کرد:


در این لحظه،کرمِ حلقویِ نر، برای جفتگیری اقدام میکند، که با مخالفت و ممانعتِ کرمِ آسکاریس مواجه شده و با این حرف روبرو میشود:" من آسکاریسم. تو حلقوی هستی! داری اشتباه میزنی عامو :| برو مزاحم ما نشو. تو این کوره راه آبرو داریم "و در کسری از ثانیه توسطِ پسر همسایه ی غیرتیِ کرمِ آسکاریسِ ماده، موشِ کور له شده و روده ی کوچکش به روده ی درازش گره خورد.


اون چند قاشقی که حینِ دیدنِ این مستندِ وزین خوردیم هم بدل به کوفت شد و حالمان متحول گشت.


" بزن یه شبکه دگه جانِ جدت! حالمان بد شد وجدانأ "


هیچی دیگه! گفتیم به کدام شبکه اعتماد کنیم؟! من شبکه چهار رو پیشنهاد دادم دادم دادم دادم داد دا دا د... [ شاید مجددا واستان سؤال شده باشه که چرا اینجوری شد جمله؟! طبیعیه خا! شبکه چهار یه خورده زیادی خالی و خلوته! یه حالتِ خلاء داره شما اسمشم بیاری پژواک داره ] زدیم چهار. شبکه چهار به هر حال مکان برنامه های فاخر و روشن فکری و کلاه لبه دارِ کج و مو و ریشِ بلند و کلا جای خیلی شیک و خلوتیه! زدیم و با خیال تخت خیرِ سرمان شروع به خوردنِ ته چین کردیم. غذا رو داشتیم میخوردیم که برنامه اصلیِ شبکه شروع شد:


+ امروز با دکتر چلنگر زاده ی چلایی و تیمِ متخصصشون همراه هستیم برای پوششِ زنده ی تشریحِ طحال سگِ هار! خب جناب دکتر چلنگر زاده ی چلایی! میتونید شروع کنید. [ رو دیوارِ اتاق هم عکس های مربوط به جوزامی و سوختگیِ درجه یک و قند و ... دیده میشد. ]


- بله چشم. خب دوستان. شکم رو جِر بده پسر. [ قاااااااارجز ] خب بینندگان عزیز. حالا باید روده ها رو جدا کرده و از بدنِ سگ خارج کنیم. و بعد از کنار زدنِ کبد و ...

بیاید درمورد اون چند قاشق غذایی که خوردم حرف نزنیم اصلأ! به سرعت وارد عمل شدم و خودم زدم شبکه سلامت. اونجا دکترهاش تمیز ترن. سر و کارشون با آدم هاست حداقل. شیک و اتو کشیده میان درمورد بیماری های خاص حرف میزنن. اتفاق خاصی هم نمیفته. زدیم و برای چندمین بار شروع به لمباندن کردیم:


+ امروز برای اولین بار در تاریخ جمهوری اسلامی و علی الخصوص صدا و سیما و شیما و شیوا و سارا، قصدِ پوششِ کاملِ خبریِ زنده و مستقیم یک جراحیِ مهم را داریم. جراحی ای که تا به الآن در خاورمیانه انجام نشده و پزشکانِ حاذق کشور عزیزمان ایران برای اولین بار قصدِ انجامش را دارند! جامعه ی جهانی پزشکی به خود خواهد بالید که چنین پزشکانِ نخبه و نابغه ای در خود گنجانده! بله! امروز شاهدِ عملِ جراحیِ پیوند پروستات را خواهیم بود و از تمام شما عزیزان میخواهیم که با دعای خود ما را در این امر مهم یاری نمائید! خب جناب دکتر! به نظرم بشکافید!


- بله همینطوره! با نام و یاد خداوند عزیز و با دلگرمی به دعای بینندگان عزیز شروع میکنیم. دکتر! اون تیغ رو بده. [ قِررررررررجز ] ...

غذا بطور کامل کوفت و زهر مارم شد! چندبار هم تا مرز گلاب به روتان رفتم! ولی کنترلش کردم. در خاموش کردن تلویزیون درنگ نکردم دیگه! خاموش کردم و یه نفس عمیق کشیدم که ادامه ی غذا رو با آرامش و لذت بخورم خبرم! داشتم غذا رو میخوردم! جویدم جویدم دیدم یه چیزی اون وسط زبانم داره مور مور میکنه! گفتم توهم زدم حتمأ! دوباره جویدم جویدم دیدم نه! اون وسط یه چیزی هست! بعد اون وسط پایان کار نبود! تا تهِ حلقم ادامه داشت و همینجور حس میشد! دست انداختم ببینم چه خبره؟ چیه این کوفتی! با خودم گفتم حتما یه سنگی آشغالی چیزیه! نگران نباش! دست که انداختم دیدم چه فاجعه ی عمیقی رخ داده! اون لهنتی مو بود! باز خواستم نیمه ی پر لیوان رو ببینم! به خودم گفتم سخت نگیر! همین یه ذره س! الآن تموم میشه این کابوسِ سیاه! هیچی دوستان شروع کردم به کشیدنِ مو به سمتِ بیرون! کشیدم و کشیدم دیدم این تمام نمیشه! با یه دستم سر مو رو میگرفتم میکشیدم بیرون، با اون یکی ادامه شو میکشیدم! طنابِ ظرفِ تهِ چاه رو چجوری میکشن؟! کشیدم کشیدم! مگه این تمام میشد؟! بلند شدم یه پام رو ستون کردم به دیوار و با شدت بیشتری شروع به کشیدن مو به بیرون کردم! کشیدم کشیدم دیدم این بدمصب تمامی نداره! اون یکی پام رو هم ستون کردم! جفت پا ستون به دیوار و جفت دست درحالِ کشیدنِ مو به سمتِ بیرون ادامه دادم! هیچی دیگه! نیم ساعتی طول کشید تا مو رو از بینِ روده ی بلند و پرزهای معده م بکشم بیرون! تمام که شد افتادم زمین و نفس نفس زنان رو به سقف اتاق و خطاب به خدا گفتم:


گرفتگیِ چاه توالت عمومی و طحال سگ و پیوند پروستات قابل هضم بود، ولی این آخری به عظمتت قسم حقم نبود!


  • Neo Ted