زندگور
* بر اساس واقعیت
حاجیآقا عاشقِ حاج خانم بود و حاج خانم هم جانش به جانِ حاجیآقا گره خورده بود؛ گرهِ کور. از ابتدا هم همین بود و اهل ادا بازی های مزخرف و تظاهر به عاشقی کردن های مقطعی و بر سر نیاز هم نبودند؛ واقعاً عاشقِ هم بودند و عاشقانه با هم زندگی میکردند. وقتی از عاشقانه زندگی کردن مینویسم، یعنی نگاهشون به هم زبان در میاورد و فریاد میزد عاشقتم! وقتی از عاشقی کردن مینویسم یعنی کلمه به کلمه حرف زدنهای عادیشون هم عشق اصیلشون رو داد میزد! حالا بگذریم از وقتایی که بطور مختص دلبری میکردن از هم که خودش چند رمان عاشقانه میطلبه. زندگی رو با هم شروع کردند و تو تلخی و شیرینی هاش عاشق هم بودند و اجازه ندادند سختی ها، عشق و خوشبختیشون رو خدشه دار کنه. گذشت تا مو سپید کردند و اون دختر و پسرِ جوون و بی تجربه، حالا واسه خودشون پدر بزرگ مادر بزرگ شده بودند و تماشای ثمرههای زندگیشون اون ها به اوج لذت زندگیشون رسانده بود. اینکه بچه دار بشی و بچه هات جلو چشمت قد بکشن و طبق مرام و معرفت نیکِ روزگار تربیت شن و زن و شوهر کنن و سر و سامان بگیرن، بچه دار شن و نوهدار شدنت رو به چشم ببینی، یعنی خوشبختی و تو این آشفته بازارِ دنیا که سرکشی و طغیان بچه ها یه امر عادیه، حرفی واسه گفتن داری. همه چی خوب بود تا دست روزگار سیلیِ کاریِ خودش رو به زندگیِ حاجیآقا و حاجخانم زد؛ حاجخانم به کُما رفت. حاجی دیگه آرام و قرار نداشت. تا جایی که میشد بالا سر حاجخانم بود و مثل پروانه دورش میگردید. با وجود سن بالا خستگی واسش معنا نداشت و خواب رو فراموش کرده بود. زندگی بدون حاجخانم واسش بی معنی بود. ولی بچههاش نتونستن تحمل کنند و حاجی رو بردن خانه. مثل شمع داشت آب میشد. نگرانش شدند که انقدر به خودش فشار میاورد. بعد از ظهر بود که داشت باغچه رو آب میداد. که شاید قرار بگیره. که گرفت. قلبش تیر کشید. رفت تکیه داد به دیوار. دستش رو گذاشت و قفسه سینهش و رفت. شب به نیمه نرسیده بود که امواج پر تلاطم زندگی حاج خانم هم بر روی دستگاه قرار گرفتند و یک خط صافِ بد صدا، شد ته خط زندگی حاجخانم. بچههاشون میگفتند:
همیشه به هم میگفتند کاشکی بشه مرگ همو نبینیم.
- ۹۷/۰۲/۱۶
اینجور آدما واقعا نابن.