آخرین سنگر - قسمت دوم و پایانی
قسمت اول
چشمم به فلیکس افتاد. کشان کشان خودم را بر روی سرش رساندم. گوشم را به قفسهی سینهاش چسباندم. خبری از تپش های قلبش نبود. لعنتی هنوز لبخند بر روی لبش داشت. چشمانش به روی گردنبندی که در مشت بستهاش بود خیره مانده بود. هر چه تلاش کردم برگردد، سودی نداشت. او هم رفته بود. اشک از چشمانم جاری بود که با دست خونآلودم چشمانش را بستم. صورت او هم خونی شد.
واقعا نمیدانم دارد چه اتفاقی برایمان میافتد. تنها چیزی که میدانم این است که دارم میمیرم. به هر زحمتی که بود خودم را از زمین کَندم و رفتم وضع و حال اریک و ایدک را ببینم. خونریزی دستم هم شدت گرفته بود. پیراهنم تقریباً بیتأثیر بود، داشت باز میشد. هیچ دوست نداشتم تصویری را که میدیدم باور کنم. ولی انگار حقیقت داشت. اریک و ایدک دست در دست هم جان دادهاند. سرنوشتشان به هم گره خورده بود، درست مثل دستانشان.
انگار اینجا ته خط دنیاست و من آخرین مسافر که ایستگاه آخر را به چشمانش میبیند؛ البته تیره و تار. نگاهی به ادوات نظامی باقی مانده انداختم. یک گلوله برایم باقی مانده بود و ده تا نارنجک و یک گردان آلمانی! نارنجکهایی که در این شرایط هیچ خاصیتی نداشتند. در حالی که هنوز صدای گوش خراش گلولهها و خمپارههای دشمن قطع نشده بود، رفتم یک گوشه تکیه دادم به دیوار، منتظر سربازان آلمانی تا بیایند و نقطه پایان قصهی زندگیام را در آخرین خط دفتر عمرم بگذارند.
خون زیادی از بدنم رفته بود. کم کم بی حال و بی رمق میشدم؛ بیشتر از قبل. انگار متوجه شده اند که کارمان تمام شده، سر و صدای قطرههای مرگ قطع شده است. در همین حین که گوشم را برای شنیدن صدای پوتینهای فرشته مرگ تیز کرده ام، خاطرات تلخ و شیرین همراه خانوادهام مثل فیلمی در ذهنم مرور شدند:
ماریا همسر مهربان و دوست داشتنیام که همیشه به من امید و روحیه میداد. کسی که عشق و عاشق شدن را از او آموختم. عشقی که باعث شد مرا به پسر همکار میلیاردر پدرش ترجیح بدهد.
پدرم که در زمان ورشکستگی اش، گاهی از شرم بی پولی به خانه نمیآمد. چند سالی میشد که لباس و کفشهای چند سال پیشش را میپوشید، ولی هر سال من و خواهرم را نوپوش میکرد.
مادرم که در زمان بیپولی و فقرمان، همیشه بر روی میز غذا، اشتهایش کور میشد و رژیم سبزیجاتش گل میکرد. خواهرم و لج و لجبازیهای همیشگیمان. شاید هیچ وقت از علاقهام به او چیزی نگفتم ولی مگر میشود انسان خواهرش را دوست نداشته باشد؟
دخترم سوزان، که یک ماه بعد به دنیا خواهد آمد و من نمیتوانم چشمان پر از زندگی و امیدش را ببینم. همیشه آرزو داشتم یک روز دختردار شوم ولی...
میترسم مرور این همه اتفاق به تنهایی مرا از پا در آورد. هیچ خوش ندارم یک آلمانی لعنتی این همه لذت و خاطره را از من بگیرد. ترجیح میدهم خودم پایان دهنده این تراژدی باشم. شاید هم پایانی تلخ ولی قهرمانانه. چشمم به نارنجکها افتاد. فکری به سرم زد. دستم بدجور کلافهام کرده بود. خونریزی امانم را بریده بود. رفتم و یک طناب و فندک از کوله پشتی نظامیام برداشتم. صدای نحس آلمانیها نزدیک میشد. استرس هم به دردم اضافه شده بود. آمدم و کنار در ورودی خانه نشستم. خرج (ماده انفجاری نارنجک) یکی از نارنجکها را به هر شکلی که بود به کمک دندان و دستم، کنار در ورودی، جایی که زیاد دید نداشت تخلیه کردم و باقی نارنجکها را هم گذاشتم کنار همین خرج نارنجک و یک سر طناب را داخل خرج نارنجک گذاشتم و با استفاده از کارتن پاره شدهای رویش را پوشاندم و رفتم یک گوشه نشستم. سر دیگر طناب را هم طوری که در دید نباشد نزدیک خودم قرار دادم.
دیگر احساس آرامش وجودم را فراگرفته بود. درد زخمم را فراموش کرده بودم. منتظر ورود سربازان نازی بودم که بیایند و این قصه تلخ را به کامم شیرین کنند. لذیذترین انتظار عمرم را تجربه کردم. تمام نوشتههای امروزم را تا جایی که ممکن است تا زده و کوچک میکنم و در قوطی کنسروی میگذارم و درش را میبندم و داخل کوله پشتیام میگذارم؛ البته بعد از انجام تمامی کارها. خودم را به محل نارنجک ها و تلهای که ساخته بودم و با کارتن پوشانده بودم، میکشانم. در حالی که لبخند میزنم، دستم را با خونِ دستم خیس میکنم و روی دیوار، بالای تله چیزی مینویسم. دوباره خندهام میگیرد. به جای خودم برمیگردم. دیگر وقت نمایش است؛ یک نمایشِ گسِ حماسی.
سپتامبر ۱۹۳۹
بَکستر کونارسکی، یک سربازِ ساده
امضا
صدای خنده و شادی سربازها نزدیک و نزدیکتر میشد. بکستر صبر کرد تا همهی سربازها وارد قبرستانشان شوند. همه آمدند و با نگاههای تحقیر آمیزی به او نگاه میکردند. بکستر مانده بود و آخرین سکانس فیلم زندگیاش. سرباز ها به چهرهی از ضعف، سفید شدهی بکستر نگاه کردند که با لبخندی ملیح، به روبرویش زل زده بود. انگار هیچ اهمیتی نداشت چند سرباز در خانه هستند و میخواهند چه بلایی سرش بیاورند. گردنش از بی حالی کج شده بود روی شانهاش افتاده بود و همانطور به روبرویش زل زده بود. سربازها کنجکاو شدند قبل از گلولهبارانش بدانند به چه چیزی اینطور بی خیال و خنده رو زل زده است. نگاهشان که از بکستر برداشته شد، بکستر پوزخندی طعنه آمیز به سمت سربازان زد و فندکی بر سر طناب روشن کرد و با چشمانی باز که خیس بودند، مُرد. سربازان آلمانی لحظهای بعد جایی که برای بکستر آرامش بخش بود را یافتند. روی دیوار، بر روی تلی از کارتن، با خون نوشته شده بود:
:[ BOOOOOM
- ۹۷/۰۲/۱۹