جای دست هام، روی گرمای تنت
زمستان است و سرما چون گرگی گرسنه، زوزه کِشان پوستت را میدرد! قدم به قدم که راه میروم، دست هایم گِز گِز کنان، طلبِ ذره ای گرما میکنند در این برهوتِ یخ زده! ولی قصه ی پاهایم متفاوت است. آن ها مصمم به سمتِ خانه حرکت میکنند؛ چون به گرمای آن ایمان دارند. پا قلبِ دوم است دیگر! شنیده اید که؟! دل به دل هم که راه دارد! یقینأ حال و هوای قلبِ اول را در جریان است که فقط با گرمای وجودِ یار آرام میگیرد. قلب هم که گرم و آرام شود، گویی تمامِ وجودت رام میشود! این سرما و طبیعیتِ بی رحم وجودِ آدم را وحشی میکند! دوری از یار هم که باشد، وصفِ افسار گسیختگی اش دشوار است. به راه ادامه میدهم و امیدم همان گرمای وجودِ یار است. دست هایِ سیلی خورده از سرمایم را با مرهمِ "ها ها" هایِ دهانم التیام میدهم؛ ولی توفیری با "فووووت" کردن ندارد! به خانه نزدیکتر میشوم و امیدم بیشتر. گرما و حرارتِ عشقِ یار از همین فاصله هم حس میشود. ولی دست ها مطیع فاصله و لمس هستند؛ تجربی گرا! حس گرا! مادامی که تنِ یار را به سیطره ی خود در نیاورده باشند، ول کن نیستند! همچنان سرما را فریاد میکشند. پناهنده شان میکنم به جیب هایم؛ بدونِ اخذِ ویزا و پاسپورت و هزینه ی گزافِ عوارض! جیب ها هم تسلیمِ سرمای زمستانی شده اند. کاربردشان با سردخانه ی پزشکی قانونی فرقی ندارد! ولی دوشواری ای نداریم! به خانه رسیدیم. بویِ عشق یخ بشو نیست! در قطب هم که باشی و باشد، خبر دارت میکند! در را آرام باز میکنم و وارد میشوم. وزشِ گرمای درونِ خانه، وجودم را نوازش میدهد. "آخ جان" را برای همین موقع ها ساخته اند! ولی دست ها همچنان عطشِ لمسِ وجودِ یار را دارند. به سمتِ هال میروم. یار را میبینم که پشت به من و رو به شومینه، کتاب به دست بر روی صندلی اش عقب و جلو میرود و گویی تمامِ جهان را به نامش زدند. به حالش حسودی میکنم! ولی جانم هم برایش در میرود وجدانأ! آرام آرام به سمتش میخزم! لحظه به لحظه به پشتش نزدیکتر میشوم. قلبم در قفسه ی سینه نمیگنجد و دست هایم در جیب! هنوز یخِ یخ هستند و گز گز میکنند. طولی نمیکشد که به پشتِ یار میرسم. غرقِ در دنیای کتابش است و انگار به این جهان تعلق خاطری ندارد. دست ها را از توقیفِ جیب آزاد میکنم و مجدد به یار خیره میشوم. بدمصب از هر زاویه ای خواستنی و جذاب است این بشرِ دوپا! برهم زدنِ آرامشش، آن هم در این حال خیلی سخت و دشوار است! آدم دلش نمی آید! ولی مغزش بدجور می آید! گرمای تنش، خلأ لمسِ دست هایم را زار میزند! حالا وقتش است! پوزخندی میزنم و دست هایم را بالا می آورم و از پشت، در یقیه اش فرو میبرم! چه گرمایی! چه حرارتی! چه حال و عشقی! چه آخ جانی! "آخ جان" را برای این موقع ها هم ساختند به هر حال! از حال و هوای یار بگویم؟! بیخیالش! بجایش به این سؤال پاسخ دهید که شما دخترها چرا انقدر جیغ جیغو و بی جنبه هستید؟ :|
* ساخته و پرداخته شده در توهمات و تخیلاتِ نویسنده
- ۹۶/۱۲/۰۴