Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

۳۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است


همه ی ما انسان ها واسه خودمون یه نوع «منطقه ی امن»داریم که توش خیلی راحت و آسوده،چه از لحاظ جسمی،چه روحی و فکری زندگی میکنیم و ککمون نمیگزه!خیلی راحت اونجا لَم میدیم و بی خبر از دنیای خارج از منطقه ی امنمون،میخوریم و میخوابیم و با خودمون حال میکنیم که چقدر خوبیم و چه قدر خوبه این منطقه ی امن!

ولی به نظرم لازمه هرچند وقت یک بار از این منطقه ی امنِ چند متری بیرون بیایم و یه گشت و گذاری توی مناطق خطرناک و ممنوعه ی جهان داشته باشیم!یعنی بریم و نظرات و عقاید مختلف رو مطالعه کنیم؛با افراد مختلف که سلایقِ فکری متفاوت با ما دارن بحث و مجادله ی منطقی کنیم!مخالف و نظراتش رو تحمل کنیم و به دلایلش فکر کنیم؛بدون تعصبِ بیجا و کورکورانه!


به نظرم زندگیِ ساکن و راکدِ توی منطقه ی امن،شاید یه نوع ترسِ مواجهه با واقعیت های خارج از این منطقه ست!بیایید خودمون و عقایدمون رو تا چندین کیلومتر خارج از «منطقه ی امن» به چالش بکشیم!

قطعأ زندگی و عقاید کاملتری خواهیم داشت.

  • Neo Ted

یه تیکه کاغذ،که روش یه عدد و عکس و نخ میزنن!

بهش میگن پول!چرک کف دستم گزارش شده.

چرک کف دست،یعنی بی ارزش!یعنی پوچ!یعنی پَست!

خیلیا بخاطرش پست شدن و خدا و هرچیزی که بوی خدا رو میده رو فراموش کردن!

ولی خیلی جالبه که با همین چرک کف دست که میگن خیلی بی ارزشِ،ارزش خیلی چیزا نابود میشه!

مثل معصومیت و پاکیِ یه دختر،که بخاطر اینکه از گرسنگی نمیره یا از سرما یخ نزنه،مجبور میشه تموم غرور و پاکیشو بذاره زیر پای چند نفر که دستشون پُره چرکِ تا فقط واسه یه شب زنده بمونه!

مثل یه پدر که بخاطر اینکه جلو زن و بچه ش،سرش بالا باشه،گردنش رو جلو هر کسی که چرک تو جیبشه خم میکنه!اون پدر غرور و عزتش خم میشه بخاطر همون چرک کف دست!

این تیکه کاغذِ چرکی،آبرو و شرف خیلیا رو به لجن کشیده؛لعنت بهت...

لعنت...

  • Neo Ted

ریشه دواند در خاک

قامت کشید به آسمان

سه جوانه،زاده ی این آمیزش

جوانه ها خواستار غذا

خوراکشان باد


حال بالغ شده و میچرخند

میبلعند باد ها را


میچرخند___

میچرخند____

سرعتشان کم میشود؛ولی...

میچرخند___


ِ هم صنف___

همسان___

هم جنس___

هم عقیده____

میچرخند____

همه برای یک آرمان___

حولِ محور یک باور___

میچرخند___نه!

انگار متوقف شدند

دیگر نمیچرخند

‌.

.

.

.

نسیمی در راه است

.

.

.

.

چرخه ی حیاتشان آغاز شد___

دوباره چرخش____

چرخشی برای تولید جریان___

جریانی که گاهی،وابسته میشود به نسیمی ملایم____


گاهی روشنائی یک شهر،وابسته به جریان نسیمی ملایم!

نسیمی که گردبادی میشود برای یک خاموشی بزرگ.


خیلی ها در شهر، در انتظار همین نسیم هستند.

چرخش خیلی ها نیازمند فقط،یک نسیم ملایم است.

چرخش هایی جریان ساز


سه برادر میچرخند___ولی نه!

آن ها یکی هستند؛یعنی یکی میشوند___

میچرخد_____

ایجاد جریانی که انرژی،زاده ی اوست.

میچرخد_____

سرعت چرخشش کم میشود؛ولی...

هنوز میچرخد_____


 جریان ثبات ندارد.

اصلأ خاصیتش همین است.

امروز وابسته به نسیمی ملایم،نفس زنان قدم میزد.ولی؛ قدم میزد___


اما فردا___

چرا فردا؟

گرد و غبار در دور دست ها،گواه طوفانی را میدهد.



  • Neo Ted

-بذار من عروسی کنم!!اونوقت بهت میگم!

+تو رو صدسال دیگه هم کسی نمیگیرتت!عروسی کجا بود؟؟

-حرف دهنتو بفهم!فکر کردی عروسی کردن کار داره؟؟همین فردا عروسی میکنم!بره تو چشت!

+من که یک عروسی ای داشتم که چشم همه در اومده بود!عالی بود اصن!

-چرت نگو بابا!تو کی عروسی کردی من نبودم؟؟

+تو رو دعوتت کردیم،شوئرت اجازه نداد بیای D:


کلامی چند از مکالمات دو عدد گودزیلای هشت یا نه ساله ی مؤنث رو خوندید که بنده و پسرخاله ی گرامم پس از شنیدن این گوهرافکنی ها،جامه ها دریده و فریاد و فغان ها سر داده و اسید سرکشان،در افق پورد گردیدیم : ()))

خداییش اینا چیَن؟؟چی میشن؟؟

  • Neo Ted

-نیما!

نیما

با توأم!!

+هان؟چیه؟؟چی شده؟

-معلومه چته؟دو روزه تو خودتی و اصلأ حواست به من نیست!خب بگو به من چی شده؟من تحملشو ندارم ببینم کسی که تموم زندگیمه،اینجوری تو خودش باشه و چیزی نگه!

+میدونی چیه رویا؟

بعضی از درد ها رو باید چپوند تو خودت!جوری که هیچ جوری بیرون نزنه!جوری که هیچ کسی نفهمه چته که مبادا اونم حالش داغون بشه با فهمیدن دردهات!منم تحمل داغون شدن تو رو ندارم رویا!خدا میدونه ندارم!

-حالا تو میدونی چیه؟

من هیچ کس نیستم که بخوای درد هاتو ازم مخفی کنی و بچپونی تو خودت که مبادا حالم داغون شه!من زنتم!کسی که قراره یه عمر با هم زندگی کنیم!زندگی هم که قرار نیست همه ش گل و بلبل باشه!اگه الآن کنارت و همدم دردهات نباشم،فایده م چیه تو زندگیت؟اگه قرار باشه دردهاتو به من نگی و بریزی تو خودت،من بدرد چی میخورم نیما؟فردا اگه یه مشکلی واسم پیش بیاد،چجوری روم بشه بیام بهت بگم وقتی باهام راحت نیستی؟

  • Neo Ted

دیروز پس از مدت ها گذرِ عمر،خاله م و پسرش که طبیعتا میشه پسر خاله م اومدن خونه مون.دلیلِ این گذرِ عمر هم یکی نبودنِ شهرهامون هستش!حدودِ دو ساعتی با هم فاصله داریم!عمریه واسه خودش!

بعد از خوردن نهار و‌ صحبت های بعدش،ساعت شیش عصر بود که با پسر خاله ی عزیز،تصمیم به بیرون روی کردیم«!»

راستش من و‌ پسرخاله م از برادر به هم نزدیکتر نباشیم،از نسبت پسرخالگی خیلی بیشتر از حد متعارفش بهم نزدیکیم!یعنی امکان نداره با هم باشیم و بهمون خوش نگذره!شما یه فضای دو در دو متر،زمین خالی به ما بده،حالا دیوار چینی داشته باشه یا نه،فرقی نداره!ما تو همون فضای چهار متری،از خنده میلولیم بهم!

بعد نیم ساعت پیاده روی،رسیدیم بالاشهرمون!جدا از تناقضی که بین دمپایی های بند انگشتیِ پسر خاله م با تیپش و دمپایی هاش با اون فضای سانتی مانتال و کلاس سنگینِ بالاشهر وجود داشت«که شخصأ این تناقض رو به دماغٍ وزیر جنگ گینه ی استوایی فرو میکنم»،یه تناقض دیگه ای بد جور فرو رفت تو لوذالمعده م«!»

من پنج ساله مدام از کنار کوچه های راسته ی خیابون میگذشتم و به اسم کوچه هاش دقت نکرده بودم!

کوچه هایی که توشون خونه های میلیاردی با سبک های عجیب و غریبِ شرقی و غربی ساخته شده بود ‌و ماشین های چند صدمیلیونی و حتی چند میلیاردی،پارک شده بود،اسمشون عدالت بود«!»من کاری ندارم این دوستان مایه دار و مرفه از چه راهی و چجوری این پول های سرسام آور رو بدست آوردن؛اصلا نوش جونشون و ما هم حسود نیستیم،ولی با یه تناقض نمیتونستم کنار بیام!سخته ببینی توی این خیابون و کوچه های باکلاس و تمیز،چند تا بچه ی هفت هشت ساله با لباس های کثیف و پاره پوره،به دست و پای آدما بیفتن یا از ماشین های شاسی بلند آویزون بشن که ازشون یه دونه باطری یا فال و ... بخرن!

این یعنی تناقض!وقتی یه بچه پول خریدن یه نون رو به زور داشته باشه،ولی یکی دیگه فقط در ماه،یک میلیون تومن پول غذای سگش بشه«!»

دردناک ترین تناقضِ دیروز و تموم عمرم،همون کوچه های عدالت بودن که هرچیز خوب و زیبایی توشون دیده میشد،به جز عدالت!

من نمیگم حق اون کودک مرفه نیست که نوتلا و پاستیل بخوره،ولی میگم حق اون بچه هم نیست که واسه پول نون خوردنش،درحالی که هنوز شخصیتش شکل نگرفته،صدها بار تو طول روز خورد بشه!

خدا میدونه حقش نیست!

نیست...


  • Neo Ted

پیش نوشت:یه خورده طولانیه!هرکسی که حوصله نداره،نخونه لطفأ : )


اولین باری که «بیکو» او را دید،دخترکی خردسال بود که همراه مادرش پیشِ پدر کشاورزش آمده بودند تا غذایی برایش ببرند.

هنوز قدم های ریزش،تعادل کافی نداشتن؛چند باری فقط در برابر چشمانِ «بیکو» زمین خورده و گریه کرده بود.

او خیلی دوست داشت دخترک را از زمین بلند کند و دستانِ خاکی کوچکش را ببوسد تا مانع ریزش اشک هایش شود؛ولی نمیتوانست.نگاهش به دنبالش میرفت،ولی نمیتوانست.

انگار بوجود آمده بود که بترساند.

ترساندن در ذات او و دلیل بوجود آمدنش بود.

همین دلیل برای دور ماندن دخترک از او کافی بود.

بارها تا چند قدمی اش آمده بود و چند لحظه ای به او زل زده بود،ولی کلاه سیاه کثیف،کُت قهوه ای وصله دار و شلوار خاکستری پاره و گِلی او،و چشمان گود افتاده و دندان های سیاهش،ترس و واهمه را در چشمانِ سبز رنگ دخترک،میهمان میکرد؛به حدی که طولی نمیکشید که قدم های کوچکش،پر از استرس،فرار را بر قرار ترجیح میداد ‌و از او دور میشد

سال ها گذشت و دخترک در برابر نگاهش،قد کشید و روز به روز گرهِ وابستگی اش،به دخترک کور تر شد.

دلیلش را نمیدانست،ولی هر بار که نگاهش به چشمان سبز و دامن گل گلی تن دخترک که گل هایش چهار فصل میشدند،می افتاد،گویا در نقطه ای در سمت چپِ بدنش،چیزی مور مور میکرد.

هرچقدر وابستگی اش کور تر میشد،انگار از هیبت ترسناش،کمتر میترسیدند‌؛همدم شب بیداری های او،کلاغ هایی شده بودند که روزگاری،از سایه اش هم وحشت داشتند.

  • Neo Ted

اول کار نوشت:این نوشته مخاطب خاصی نداره و نظر و عقیده ی شخصیِ نویسنده س!

لطفأ به دل نگیرید!


همیشه برخلاف نظر خیلی ها که میگفتن و میگن روزانه نویسی تو وبلاگ هیچ فایده ای نداره،معتقد بودم و هستم اینطور نیست و از دل خیلی از روزانه نویسی ها میشه خیلی نکات مهم و با ارزشی برداشت کرد!

ولی خب چند وقتیه دیگه اینطور روزانه نویسی کم شده و درحال انقراضه!حداقلش من تو خیل عظیم وبلاگ هایی که سر زدم،چنین چیزی خیلی کم شده که بشه از روزانه نویسیِ شخصی،چیزی یاد گرفت!

البته نه که نشه چیزی فهمید،میشه!

مثلا میشه ساعتِ کلاس های ویولون و گیتار و شنا و ایروبیک و زومبا و نقاشی و زبان رو از توی این روزانه نویسی ها متوجه شد!

یا حتی میشه کل کل ها و دهن به دهن گذاشتن های فرد بلاگر با معلم زبان و سخت گیری هاشو فهمید!

یا حتی میشه فهمید رنگ لاکِ روزِ بلاگر چه رنگیه و کی و واسه چی ازش استفاده کرده و حتی کی واسش زده!حتی این آپشن رو هم در اختیار داری که در مورد رنگ لاک و این که به طرف میاد یا نه،نظر بدی!خیلیه ها!اسم عطر و ادکلن و اینا هم ک بماند!

به همینجا ختم نمیشه قضیه!میشه فهمید در چند روز گذشته،بلاگر چند عدد سوسک رو کتلت کرده و عکس سوسک رو از نواحی مختلف هم ببینی و لذت ببری!

  • Neo Ted

عاشق شدن تو شهریور خریتِ محضه :/

وقتی برزخی مثل پاییز توی راه باشه :|


پ ن:خواهشا اگه تا الآن عاشق نشدین،بذارین سه چهار ماه دیگه عاشق شید :D

والاع راست میگم!عاشق شدن تو شهریور اصن عاقلانه نیست جان اقدس!

عاشق نشو داداش من!!

عاشق نشو خواهر من!

نشو :))

  • Neo Ted


یه جایی خوندم چشم شتر مرغ،از مغزش بزرگتره!یه لحظه دلم واسشون سوخاری شد!!آخه چراااا چشات اینقدر بزرگن؟؟؟یا میشه یجور دیگه مطرحش کرد؛چراااا مغزت اینقدر کوچیکه؟؟

خب واقعأ تقصیری هم ندارن طفلیا!دست خودشون که نبوده!

ولی خب اینجا یه مسئله ی جدیدی مطرح میشه و اون،وجود شترمرغ های انسان نماس!یعنی یه عده شتر مرغ که لباس میپوشن و حرف میزنن!خیلی هم حرف میزنن«!»

این شترمرغ های شهر نشین و متشخص«!»،به راحتی در سطح شهر و اعصاب و روان بقیه راه میرن و ادعای انسان بودن میکنن!

این جانوران عزیز،به شدت قدرت بینایی بالایی دارن و همه چیزو با چشم های بزرگشون آنالیز و پردازش میکنن و بجای مغز،با همون چشماشونم نتیجه گیری میکنن و با دهن گشادشون حکم میدن!بیشتر از مغز خودشون،به مغز تخمه علاقه دارن و ترجیح میدن مغزشون رو نو و آکبند نگه دارن تا خدایی نکرده خال روش نیفته قیمتش بیفته!!

شتر مرغِ عزیز«!»بعد از گشاییدن حفرات چشم و پیش از چاکیدنِ  چاکِ دهن،سلول های خاکستریِ مغزت رو به کار بنداز و چند انگستروم فسفر بسوزون تا مزخرف نبافی و نچسبونی به ملت! اگه تو حیوونی و آبرو سرت نمیشه،ملت آبروشونو از تو طویله پیدا نکردن که توی بیشعور بیای با حرفات،آبروشونو خدشه دار کنی!

آدم که نمیشی،حداقل شتر مرغ متشخصی باش!

با تشکر!


  • Neo Ted