Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

بیکو عاشق میشود

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ب.ظ

پیش نوشت:یه خورده طولانیه!هرکسی که حوصله نداره،نخونه لطفأ : )


اولین باری که «بیکو» او را دید،دخترکی خردسال بود که همراه مادرش پیشِ پدر کشاورزش آمده بودند تا غذایی برایش ببرند.

هنوز قدم های ریزش،تعادل کافی نداشتن؛چند باری فقط در برابر چشمانِ «بیکو» زمین خورده و گریه کرده بود.

او خیلی دوست داشت دخترک را از زمین بلند کند و دستانِ خاکی کوچکش را ببوسد تا مانع ریزش اشک هایش شود؛ولی نمیتوانست.نگاهش به دنبالش میرفت،ولی نمیتوانست.

انگار بوجود آمده بود که بترساند.

ترساندن در ذات او و دلیل بوجود آمدنش بود.

همین دلیل برای دور ماندن دخترک از او کافی بود.

بارها تا چند قدمی اش آمده بود و چند لحظه ای به او زل زده بود،ولی کلاه سیاه کثیف،کُت قهوه ای وصله دار و شلوار خاکستری پاره و گِلی او،و چشمان گود افتاده و دندان های سیاهش،ترس و واهمه را در چشمانِ سبز رنگ دخترک،میهمان میکرد؛به حدی که طولی نمیکشید که قدم های کوچکش،پر از استرس،فرار را بر قرار ترجیح میداد ‌و از او دور میشد

سال ها گذشت و دخترک در برابر نگاهش،قد کشید و روز به روز گرهِ وابستگی اش،به دخترک کور تر شد.

دلیلش را نمیدانست،ولی هر بار که نگاهش به چشمان سبز و دامن گل گلی تن دخترک که گل هایش چهار فصل میشدند،می افتاد،گویا در نقطه ای در سمت چپِ بدنش،چیزی مور مور میکرد.

هرچقدر وابستگی اش کور تر میشد،انگار از هیبت ترسناش،کمتر میترسیدند‌؛همدم شب بیداری های او،کلاغ هایی شده بودند که روزگاری،از سایه اش هم وحشت داشتند.

اولین بار قصه ی وابستگی اش به دخترک را،برای یک کلاغ پیر تعریف کرد و کلاغ هم،او را به سخره رفت.شاید واقعأ هم مسخره به نظر برسد که«بیکو» وابسته ی دختری زیبا و رویایی شود.

ولی هیچ وقت در نظر خودش،مسخره و احمقانه نبود.او  ایمان داشت که روزی به او میرسد ودر چشمانش خیره خواهد شد و با لبخندی از روی آرامش،در آغوشش آرام خواهد گرفت 

‌چند وقتی گذشت و دخترک رویایی، دیگر به زمین کشاورزی پدرش نیامد.

هر روز که از ندیدنش میگذشت،گره وابستگی ،شُل تر میشد و در عوض،همان نقطه از بدنش،سنگین تر.

گویا وابستگی در حال تبدیل شدن به چیزی در بدنش بود.

این دوری و فاصله ی بین بیکو و دخترک،به حدی سخت بود که به مرز جنون برسد.مرزی که باعث شد شبی،برای اولین بار،با اینکه آسمان ستاره باران بود،چشمانش خیس شوند.نمیدانست  که چه چیزی بود که از چشمان خالی اش بیرون می آمد،ولی خوب میدانست بی ارتباط با جنونش نیست.


یک سال از آخرین دیدارشان میگذشت که در عصر یک روز ابری،چند نفر را دید که به سمت زمین می آمدند.

نزدیک تر که شدند،نگاهش به چشمانی افتاد که سال ها بود به بهانه ی دیدنشان،پابرجا مانده بود.او دخترک بود،یک سال بزرگ تر و زیبا تر.با همان دامن گل گلی اش که اینبار رنگ و بوی بهار را گرفته بود،ولی دستانش قفل در دستان پسری بلند قامت،با موهایی بور و چشمانی آبی بود که پیراهنی آبی رنگ و شلواری خاکستری به تن، و با لبخندی بر لب،غرق نگاه دخترک شده بود.بیکو نمیدانست او چه کسی بود و چرا دستانش در دست دخترک بودند؛ولی هیچ حس خوبی به او نداشت.

آن ها به همراه کشاورز و چند نفر دیگر به آن جا آمده بودند تا سری به زمین کشاورزی بزنند.

در حضور دخترک،بدنش بیشتر از هر زمان دیگری،احساس سنگینی میکرد.انگار نیرویی قصد کشاندن بیکو را به سمت او داشت.نیرویی که پاهای در خاک فرو رفته اش را قلقلک میداد.

پس از یک ساعت،تصمیم به ترک زمین کشاوزی گرفتند.ولی دخترک به همراه پسر جوان،قصد داشتند بیشتر بمانند و از تنهایی شان،لذت ببرند.

آن ها لبخند میزدند و چشمان بیکو خیس تر میشدند.

هوا سرد تر شده بود و باران از آسمان آویزان.دخترک و پسر جوان،آن قدر غرق در عشق بازی بودند که زمان از دستشان در رفته بود.

در همان حال که بیکو نگاهشان میکرد،صدای خس خس ترسناکی به گوشش رسید که درحال نزدیک شدن به خودش بود.چندی نگذشت که گرگی بزرگ و درنده،از کنارش عبور کرد و به سمت آن دونفر رفت.دندان های تیز و زبانش،له له میزدند برای تکه تکه کردن.

هر قدم که به آن ها نزدیک تر میشد،پاهای بیکو سبک تر میشدند و اراده اش برای جدا شدن از زمین،محکم تر.انگار چیزی  میخواست از بدنش پر بکشد.

باران شدیدی هم آغاز شده بود و همه جا را گلی کرده بود.

با نزدیک شدن گرگ به آن ها،پسر جوان متوجه شد و دخترک را فراری داد؛ولی دخترک قصد تنها گذاشتن او را نداشت.پسر جوان خیلی سعی کرد گرگ را از پای در آورد،ولی موفق نشد.دخترک تکه تکه شدن پسر جوان را در برابر چشمانش دید و فریاد میکشید و اشک میریخت.

دریدن پسر جوان،گرگ را قانع نکرد،او دخترک را هدف گرفته بود.به سمتش حرکت کرد تا رویای عمر بیکو را بدرد.دیگر توان ایستادن و نگاه کردن را نداشت.کاری که عمری انجامش داده بود.

دخترک پا به فرار گذاشت،ولی دامن گل گلی اش کار دستش داد و زمین خورد.پایش در گل و لای گیر کرده بود و توان حرکت کردن را نداشت.

گرگ زوزه ای کشید و رفت تا کار را تمام کند.


آن جا بود که نیرویی که مدت هاست با دیدن دخترک،شمال غربی بدن بیکو را سنگین کرده بود،به پاهایش منتقل شد و او  را از زمین گلی،کند و با تمام وجود،به سمتش حرکت داد.

آن نیرو بود که او را  به سمت دخترکِ رویایی میکشاند.گرگ به چند قدمی دخترک رسیده بود که بیکو به رویایش نزدیک شد و با تمام وجود خودش را به سمتش پرت کرد و بر روی دخترک افتاد.

سرنوشت چه لحظه ای را برای رسیدن به رویای زندگی اش معین کرده بود.بیکو به باورش رسید.چیزی که به آن ایمان داشت؛ولی چقدر دیر.

گرگ بدن بیکو را میدرید و او،به چشمان دخترک نگاه میکردو لبخند میزد.

گرگ خاکستری،آنقدر پشتش را درید تا پنجه هایش به نزدیکی دخترک رسید.

یک پنجه تا قلب دخترک فاصله داشت که صدای تیری،آرامش کرد.پدر دخترک به موقع به دادش رسید و نجاتش داد.

گلوله گرگ را از پا در آورده بود و زمین را قرمز کرده بود؛ولی مترسک با نگاهی مهربان به گرگ نگاه میکرد،انگار از او تشکر میکرد.


دخترک متحیر از اتفاقی که افتاده بود،بیکو را به آغوش کشید و او را در آغوشش میفشرد. بیکو درحالی که غرق زمرد های سبز رنگ پر از اشک دخترک شده بود با لبخندی بر دهانِ بی لبش،جهانِ خاکی اش را ترک کرد.

دخترک فقط متحیر به چهره ی خیس شده ی بیکو نگاه میکرد و اشک میریخت.

چیزی که تعجب دخترک را بیشتر میکرد،خون آلود شدن لباس هایش بود.آخر او که آسیبی ندیده بود؛خوب که نگاه کرد،چشمش به نقطه ی شمال غربی بدن بی جان بیکو افتاد.منشأ خون همان جا بود....


  • ۹۵/۰۶/۱۴
  • Neo Ted

نظرات (۳۵)

قبل از خوندن یه سوال بپرسم یه خورده توی شهرشما دقیقا چندصد خطه؟؟:|
پاسخ:
دقیقأ همینقدره :•||

طوماره...حوصله ندارم بخونم...

پاسخ:
نیازی به اعلامش نیستا

چه قشنگ بود وچقدر غمگین گریم گرفت:((((
پاسخ:
ببخشید :(
غمگین بود...
پایان تلخ!خیلی وقت بود داستان با پایان تلخ نخونده بودم..
پاسخ:
امیدوارم خوشتون اومده باشه : )
سلام بیا تا  حرف نو بشنوی و عاشق مطالب بشی!
پاسخ:
الساعه :/
  • بهار مینویسد
  • بیکو ..
    شخصیتش رو دوست داشتم ، احساس همذات پنداری کردم باش :|
    پاسخ:
    :•|
    آخی یاد برنامه کودکای بچگی ها مون افتادم...؛)
    خیلی فضا سازیش خوب بود...و کاملا میشد تصورش کرد؛)
    پاسخ:
    ممنون ک خوندید : )
    وای عالی بود ..خییییلی به دلم نشست
    پاسخ:
    خوشحالم : )
    بابا لنگ دراز؛)
    پاسخ:
    گیر دادیا :|
    میگم نیستم :|
  • پریســآتیـــس (:
  • پس بابا لنگ ڪوتاه :دی
    پاسخ:
    حالا نیگا :|
    بودم میگفتم خب
    نمیشه ک! پست قبلم نخوندم :/ :(
    خدایا حال بده بخونیم ، همشو ! 
    صلواااااات :))))
    پاسخ:
    اختیار دارید خب.
    نخونیدم اتفاقی نمیفته.
    زوری ک نیست : )
  • پریســآتیـــس (:
  • منڪه نگفتم هستی
    گفتی بابا لنگ دراز نیستم ، گفتم پس بابا لنگ ڪوتاهی :))
    دوستش نداری ، باشه ، بابا لنگ متوسط .. این چطوره ؟ :دی
    پاسخ:
    دیه چند شده؟
    :)))
  • دخیـ گمشدهـ
  • :):
    پاسخ:
    :()
    عه :| اینجا چرا همچین شده؟ من تازه هدرتونو آماده کرده بودم! :/

    حالا هدرتونو گذاشتم وبم هرچند دیگه به درد نمیخوره اما خب...یادگاری داشته باشین از طرف من :)
    پاسخ:
    دیر اومدین دیگه :))
    ممنون بابت لطفتون
    فک کنم فردا بخونم بهتره :))
    پاسخ:
    اختیار دارین : )
    من اینو حتما میخونم منتهی الان آخر شبه چشمام آلبالو گیلاس می بینه نمی تونم خوب بخونمش! برا همین میذارم واس فردا :)
    پاسخ:
    هروقت ک راحت ترین : )
    منم فردا میخونم :))
    ولی کامنتِ لیدی باعث شد دو ساعت بخندم D:

    پاسخ:
    : )
    خودشی زیرش هم نزن :)
    من تمام نوشته هاشو میخوندم اون بیکو داشت :)
    پاسخ:
    من خودم از دنبال کننده هاش بود :||
    اونم دانکو بود :||
    بیکو واسه منه
    چرا تهش غمگین تموم شد خب:/
    اصن بااین وضع دختره میمرد براش راحتتر بود:/
    پاسخ:
    فیلم هندی ک نیست :|
  • مَهسا هَسدَم ツ.
  • اخی بیکو :(

    اخه چرا قبول نمیکنی بابالنگ دراز ؟؟؟
    پاسخ:
    چ گیری افتادیما :||
    عاقا من بابالنگ دراز نیستم خب!
    زوریه مگه :|||
    غمگین بود ولی دوستش داشتم...قلبم مچاله شد برای بیکو :(
    خیلی قشن نوشتین درود بر شما
    یه سری تعابیرش واقعا زیبا بود....مثل این:

    تا رویای عمر بیکو را بدرد...
    پاسخ:
    درسته :(
    ولی نمیشه همیشه ته داستانا خوش باشه ک.
    قبول دارین؟
    نظر لطف شماس : )
    خیلی قشنگ بود:( عاشقانه غمگین!!!
    واقعا زیبا مینویسید:)
    پاسخ:
    خیلی لطف دارین شما : )
    اول دمت گرم که نوشتی. همیشه اینجا بنویس از این داستان ها. اگر جدی باشی منم جدی باهات پیش میام. 
    دوم اینکه پسر ایده ت فوق العاده بود. فوق العاده.
    مورد سوم میخوام اول از خوبی ها بگم. اینکه خیلی شاخ و بزرگ ادبی بهش ندادی و ب نظر من این برای داستان خیلی مناسب. ینی من خودم طرفدار سبک مینیمال هستم. اینک بیشتر از توجه به توصیف مکان و اشیا و چبدونم تشبیهات اضافه یه راست اصل مطلب و بیان کنی. این از نظر من خیلی خوبه. یه صحنه ی احساسی قشنگی ک ب قول فراستی در اومده هم اونجایی ک مترسک افتاده رو دختره و داره بهش لبخند میزنه همینطور ک تیکه پاره میشه. ببین خیلی خوشم اومد از اونجاش دمت گرم. در کل میخوام بگم آدم میل میکنه تا تهشو بخون. این خیلی خوبه. دمت گرم
    اما
    ببین روایت و پردازش ایده ت خیلی ب اندازه ی خود ایده خوب نیست. تو یه داستان رئال و تعریف نمیکنی. در واقع داری به یک مترسک جان میدی. بنابراین اگر دوست داری داستانت باور پذیر باشه باید مترسک رو برای من باور پذیر کنی. مثلا دیدی این انیمیشن ها رو یه کاری میکنن هواپیما زنده میشه تو با تمام وجود درک میکنی و باور میکنی. مترسک زنده میشه تو درک میکنی و باور میکنی. 
    یه چیز دیگ.ببین او دو جمله ی آخر که کلا افتضاح:مترسک بود،ولی عاشق شد...قلب نداشت؛ولی عاشق شد.... . اینو نباید می نوشتی. انگار یک جور توضیح اضافه ی. ذهن من توضیح اضافه رو پس میزنه. من خودم میدونم مترسک. میدونم عاشق شده. ینی از خوبی های داستانت همین بود ک حتی اگ نمیگفتی طرف مترسک آدم خودش میفهمیدو توصیفات تو این بخش واقعا خوب بود آخه. 
    در کل مشکل فقط روایت. روایت خلاقیت نداره. ایده ی خوب و خراب میکنه حتی. کلا تو روایت خیلی کار کن. مثلا مقایسه کن با نویسنده های معروف. رو روایت هاشون زوم کن. متوجه میشی چی میگم. مثلا اونا اینقدر توضیح نمیدن. اون دو جمله ی آخر خیلی افتضاح بود بازم تکرار میکنم
    بازم دمت گرم خیلی چسبید:)
    پاسخ:
    اولا که دم شما هم گرم ک اومدی و خوندی و نقد کردی : )
    سپاس حتی : )
    دوما نظر لطف شماس  : )
    سوما خودمم حس کردم اون دوتا جمله اضافیه،ولی ترسیدم نکنه کسی متوجه مترسک بودنش نشه :/
    چهارما حتمأ سعی میکنم روی روایت هم کار کنم : ) من تازه اول کارم.چیز زیادی بلد نیستم.امیدوارم بتونم بهتر بنویسم به امید خدا : )
    خیلی ممنون بابت حضورت : )

    +اون دوتا خط رو هم حذف کردم دیگه:))
    من با این کند ذهنی فهمیدم مترسک. کاملا خوب نوشتی بودی. ینی همونطور حرفه ای ک اول معرفیش نکردی اما رفته رفته با توضیحاتی ک در موردش دادی فهمیده شد ک مترسک.خیالت راحت از پسش بر اومدی:)
    افرین ک پاک کردی:))
    پاسخ:
    اختیار دارین بابا :)) کند ذهن چیه!
    کاملا ممنونم بابت نظرتون :: )
    واقعأ اضافی بود چون!
    آره درسته پایان همه ی داستانا خوش نیست...
    مثل زندگی ما...
    اما همه پایان خوش رو دوست تر دارن :))
    پاسخ:
    همه دوست دارن
    ولی خیلی چیزا کلیشه ای شده : )
    متشکرم ^.^
    خودمم ی پست گذاشتم البته!
    پاسخ:
    خوندمش : )
    خیلی خوب بود
    خیلی خوب بود خیلی ..
    فقط اگه من بودم داستان رو اینطور تغییرش میدادم :
    دخترک دست در دست پسر جوان میدوید ک دامن گل گلی اش کار دستش داد . پسر جوان تلاش در کندن دخترک از زمین میکرد ولی کم کم گرگ نزدیک و نزدیکتر میشد تا اینکه بیکو دخترک را در آغوش میگرفت همچنان پسر جوان سعی در دور کردن گرگ داشت . گرگ بیکو را اینقدر دریده بود نزدیک بود پنجه اش ب دخترک برسد ک پدر دخترک بیکو را از پا درمیاورد ... آنوقت بود ک فداکاری بیکو بیش از حد باارزش میشد و و هم پسرجوان و هم دختر سبز رنگ همیشه "عاشقانه" از بیکو یاد میکردن .
    پاسخ:
    خیلی ممنون
    ولی مشکل اینجاس شما جای من نیستین D:
    شوخی نمودیم :)
    ولی خب خیلی لطف کردین :: )
    وای چقدر غم انگیز بود :(( 


    پاسخ:
    ممنون ک خوندید : (
    الان باخوندن مجدد کامنتم . متوجه شدم دیگه پیر شدم . حین نوشتن باید ب کیبورد نگاه کنم :)
    پاسخ:
    باشد ک رستگار گردید : )
    درسته موافقم :)
    پاسخ:
    : )
    با نرگس راجع ب روایت و اینا موافقم و گفتمم قبلنم فک کنم. ولی این خوب تر همیشه بود فک کنم ب نسبت. در کل امیدوارم روز ب روز بهتر شین :))
    ایده رو هم دوس داشتم و برعکس یکی از دوستان مردن پسر و بیکو ب اون شکل. چرا؟
    چون برام جالب بود ک از نگاهی گرگ بد دیده میشد و از نگاهی دیگه خوب ک ب بیکو کمک کرد ی بارم ک شده کنار دخترک باشه. این قسمت ک ب فکر راجع ب گرگ واداشتم برام جالب تر همش بود فک کنم. ندیده بودم همچین موردی ب گمونم تا حالا.
    پاسخ:
    خیلی ممنون ک با دقت خوندین و نقد کردین : )
    سعی میکنم بهتر شم : )
    بازم ممنونم
     خیلی بده ک مرگ و درد همیشه برامون تلخه ها!
    بیکو خوشحال بود، رفت. خیلی هم شیرین بود ب نظر من ک اینجوری بهش رسید. پسره فقط گناه داشت مقداری ک اونم باز خودش خواست از دختره محافظت کنه، پس اونم یحتمل راضیه :))
    پاسخ:
    یه تصور اشتباه میتونه باشه ب نظرم تلخیه مرگ بصورت کلی!
    مرگ همیشه تلخ نیست.
    به نظر منم جفتشون راضی بودن : )
    نباشه:/
    باید تهش خوب تموم شه:)
    پاسخ:
    اوهوع :)
  • بهار مینویسد
  • الان به این نتیجه رسیدم که فقط من نیستم که فکر میکنم شما بابالنگ درازید :))
    پاسخ:
    همه تون توهم زدین :•|
  • دخترِ انار :)
  • خیلی عاااالی بود اصلا تا تهش آدم حدسم نمیزد این بنده خدا مترسک باشه :(
    چیزی که تعجب دخترک را بیشتر میکرد،خون آلود شدن لباس هایش بود.آخر او که آسیبی ندیده بود؛خوب که نگاه کرد،چشمش به نقطه ی شمال غربی بدن بی جان بیکو افتاد.منشأ خون همان جا بود .. پایان واقعا دل انگیز و تاثیر گذاری بود برام ...
    همیشه میگم خوشبحال کسایی که کسی رو دارن که عاشقشون باشه و بیشتر خوشبحال کسایی که عشق رو تجربه میکنن ...
    ممنون بابت همه چی
    بیشتر بلند بنویسید کسی که اهل خوندن باشه میخونه :)

    پاسخ:
    خیلی لطف دارین : )
    ممنون که با دقت خوندید : )
    خوشبحالشون : )