بیکو عاشق میشود
پیش نوشت:یه خورده طولانیه!هرکسی که حوصله نداره،نخونه لطفأ : )
اولین باری که «بیکو» او را دید،دخترکی خردسال بود که همراه مادرش پیشِ پدر کشاورزش آمده بودند تا غذایی برایش ببرند.
هنوز قدم های ریزش،تعادل کافی نداشتن؛چند باری فقط در برابر چشمانِ «بیکو» زمین خورده و گریه کرده بود.
او خیلی دوست داشت دخترک را از زمین بلند کند و دستانِ خاکی کوچکش را ببوسد تا مانع ریزش اشک هایش شود؛ولی نمیتوانست.نگاهش به دنبالش میرفت،ولی نمیتوانست.
انگار بوجود آمده بود که بترساند.
ترساندن در ذات او و دلیل بوجود آمدنش بود.
همین دلیل برای دور ماندن دخترک از او کافی بود.
بارها تا چند قدمی اش آمده بود و چند لحظه ای به او زل زده بود،ولی کلاه سیاه کثیف،کُت قهوه ای وصله دار و شلوار خاکستری پاره و گِلی او،و چشمان گود افتاده و دندان های سیاهش،ترس و واهمه را در چشمانِ سبز رنگ دخترک،میهمان میکرد؛به حدی که طولی نمیکشید که قدم های کوچکش،پر از استرس،فرار را بر قرار ترجیح میداد و از او دور میشد
سال ها گذشت و دخترک در برابر نگاهش،قد کشید و روز به روز گرهِ وابستگی اش،به دخترک کور تر شد.
دلیلش را نمیدانست،ولی هر بار که نگاهش به چشمان سبز و دامن گل گلی تن دخترک که گل هایش چهار فصل میشدند،می افتاد،گویا در نقطه ای در سمت چپِ بدنش،چیزی مور مور میکرد.
هرچقدر وابستگی اش کور تر میشد،انگار از هیبت ترسناش،کمتر میترسیدند؛همدم شب بیداری های او،کلاغ هایی شده بودند که روزگاری،از سایه اش هم وحشت داشتند.
اولین بار قصه ی وابستگی اش به دخترک را،برای یک کلاغ پیر تعریف کرد و کلاغ هم،او را به سخره رفت.شاید واقعأ هم مسخره به نظر برسد که«بیکو» وابسته ی دختری زیبا و رویایی شود.
ولی هیچ وقت در نظر خودش،مسخره و احمقانه نبود.او ایمان داشت که روزی به او میرسد ودر چشمانش خیره خواهد شد و با لبخندی از روی آرامش،در آغوشش آرام خواهد گرفت
چند وقتی گذشت و دخترک رویایی، دیگر به زمین کشاورزی پدرش نیامد.
هر روز که از ندیدنش میگذشت،گره وابستگی ،شُل تر میشد و در عوض،همان نقطه از بدنش،سنگین تر.
گویا وابستگی در حال تبدیل شدن به چیزی در بدنش بود.
این دوری و فاصله ی بین بیکو و دخترک،به حدی سخت بود که به مرز جنون برسد.مرزی که باعث شد شبی،برای اولین بار،با اینکه آسمان ستاره باران بود،چشمانش خیس شوند.نمیدانست که چه چیزی بود که از چشمان خالی اش بیرون می آمد،ولی خوب میدانست بی ارتباط با جنونش نیست.
یک سال از آخرین دیدارشان میگذشت که در عصر یک روز ابری،چند نفر را دید که به سمت زمین می آمدند.
نزدیک تر که شدند،نگاهش به چشمانی افتاد که سال ها بود به بهانه ی دیدنشان،پابرجا مانده بود.او دخترک بود،یک سال بزرگ تر و زیبا تر.با همان دامن گل گلی اش که اینبار رنگ و بوی بهار را گرفته بود،ولی دستانش قفل در دستان پسری بلند قامت،با موهایی بور و چشمانی آبی بود که پیراهنی آبی رنگ و شلواری خاکستری به تن، و با لبخندی بر لب،غرق نگاه دخترک شده بود.بیکو نمیدانست او چه کسی بود و چرا دستانش در دست دخترک بودند؛ولی هیچ حس خوبی به او نداشت.
آن ها به همراه کشاورز و چند نفر دیگر به آن جا آمده بودند تا سری به زمین کشاورزی بزنند.
در حضور دخترک،بدنش بیشتر از هر زمان دیگری،احساس سنگینی میکرد.انگار نیرویی قصد کشاندن بیکو را به سمت او داشت.نیرویی که پاهای در خاک فرو رفته اش را قلقلک میداد.
پس از یک ساعت،تصمیم به ترک زمین کشاوزی گرفتند.ولی دخترک به همراه پسر جوان،قصد داشتند بیشتر بمانند و از تنهایی شان،لذت ببرند.
آن ها لبخند میزدند و چشمان بیکو خیس تر میشدند.
هوا سرد تر شده بود و باران از آسمان آویزان.دخترک و پسر جوان،آن قدر غرق در عشق بازی بودند که زمان از دستشان در رفته بود.
در همان حال که بیکو نگاهشان میکرد،صدای خس خس ترسناکی به گوشش رسید که درحال نزدیک شدن به خودش بود.چندی نگذشت که گرگی بزرگ و درنده،از کنارش عبور کرد و به سمت آن دونفر رفت.دندان های تیز و زبانش،له له میزدند برای تکه تکه کردن.
هر قدم که به آن ها نزدیک تر میشد،پاهای بیکو سبک تر میشدند و اراده اش برای جدا شدن از زمین،محکم تر.انگار چیزی میخواست از بدنش پر بکشد.
باران شدیدی هم آغاز شده بود و همه جا را گلی کرده بود.
با نزدیک شدن گرگ به آن ها،پسر جوان متوجه شد و دخترک را فراری داد؛ولی دخترک قصد تنها گذاشتن او را نداشت.پسر جوان خیلی سعی کرد گرگ را از پای در آورد،ولی موفق نشد.دخترک تکه تکه شدن پسر جوان را در برابر چشمانش دید و فریاد میکشید و اشک میریخت.
دریدن پسر جوان،گرگ را قانع نکرد،او دخترک را هدف گرفته بود.به سمتش حرکت کرد تا رویای عمر بیکو را بدرد.دیگر توان ایستادن و نگاه کردن را نداشت.کاری که عمری انجامش داده بود.
دخترک پا به فرار گذاشت،ولی دامن گل گلی اش کار دستش داد و زمین خورد.پایش در گل و لای گیر کرده بود و توان حرکت کردن را نداشت.
گرگ زوزه ای کشید و رفت تا کار را تمام کند.
آن جا بود که نیرویی که مدت هاست با دیدن دخترک،شمال غربی بدن بیکو را سنگین کرده بود،به پاهایش منتقل شد و او را از زمین گلی،کند و با تمام وجود،به سمتش حرکت داد.
آن نیرو بود که او را به سمت دخترکِ رویایی میکشاند.گرگ به چند قدمی دخترک رسیده بود که بیکو به رویایش نزدیک شد و با تمام وجود خودش را به سمتش پرت کرد و بر روی دخترک افتاد.
سرنوشت چه لحظه ای را برای رسیدن به رویای زندگی اش معین کرده بود.بیکو به باورش رسید.چیزی که به آن ایمان داشت؛ولی چقدر دیر.
گرگ بدن بیکو را میدرید و او،به چشمان دخترک نگاه میکردو لبخند میزد.
گرگ خاکستری،آنقدر پشتش را درید تا پنجه هایش به نزدیکی دخترک رسید.
یک پنجه تا قلب دخترک فاصله داشت که صدای تیری،آرامش کرد.پدر دخترک به موقع به دادش رسید و نجاتش داد.
گلوله گرگ را از پا در آورده بود و زمین را قرمز کرده بود؛ولی مترسک با نگاهی مهربان به گرگ نگاه میکرد،انگار از او تشکر میکرد.
دخترک متحیر از اتفاقی که افتاده بود،بیکو را به آغوش کشید و او را در آغوشش میفشرد. بیکو درحالی که غرق زمرد های سبز رنگ پر از اشک دخترک شده بود با لبخندی بر دهانِ بی لبش،جهانِ خاکی اش را ترک کرد.
دخترک فقط متحیر به چهره ی خیس شده ی بیکو نگاه میکرد و اشک میریخت.
چیزی که تعجب دخترک را بیشتر میکرد،خون آلود شدن لباس هایش بود.آخر او که آسیبی ندیده بود؛خوب که نگاه کرد،چشمش به نقطه ی شمال غربی بدن بی جان بیکو افتاد.منشأ خون همان جا بود....
- ۹۵/۰۶/۱۴