- ۴۶ نظر
- ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۵۷
یک روزی میمیرم، بدنم را تشریح میکنند و میبینند، که چای شمالی از درون میجوشد و به غلیان میافتد! و آن روز به جهانیان ثابت میشود که فردی شمالی، از درون استحاله شد و چای وجودش را فرا گرفت!
نوشتن از مشکلات کشور خیلی خوبه، نقد به مسئولین بیفکر و بیسواد هم عالیه، ولی به نظرم یه حد و اندازهای داره. فکر نمیکنم کسی بین ما باشه که ندونه اوضاع مملکت چقدر خرابه، ندونه مسئولین کوتاهی میکنن، ندونه کاسبها نامردی و سوءاستفاده میکنن، ( بعضاً ) یا ندونه احتکار و کمفروشی داریم؛ همهی ما میدونیم اوضاع خرابه دوستان! فقر و فساد و خشونت هم داریم و کسی هم نمیتونه منکر شه! همه میدونیم! ولی مسئله اینجاست بازگوکردن مکرر و چندبارهی این خرابیها چه سودی به حال ما داره؟! جز خرابکردن حال خودمون چه فایدهای داره؟! فکر نمیکنم مسئولین مملکت ۲۴ساعته وبلاگهای ما رو رفرش کنن و منتظر باشن از بدبختیها بنویسیم، یهو حالشون منقلب بشه و با دست بزنن رو پیشونیشون و با همون دست و حالت اندوهگین جلوی چشمهاشون رو بگیرن و آهی بکشن و بگن: عهههههه! واقعاً راست میگن! ما فقر داریم! فساد داریم! دزدی هم داریم! تنفروشی هم داریم که! ای بابا! اعتیاد و بیکاری و طلاق هم هست! یا امام حسین! خدایا من رو ببخش! ولی دگه وقتشه که متحول شم! هرچقدر گند زدم کافیه! برم اول یه توبهی درستحسابی کنم! بعدِ توبه هم آستینهاش رو بالا بده و بره سر میزش شروع کنه به اصلاح امور مملکت!
من در این بازگو کردنهای چندبارهی تلخیها و بدبختیها چیزی جز بدتر شدن حال خرابمون نمیبینم! بیاید به مسائل و اتفاقاتی بپردازیم که ذرهای حالمون رو بهتر کنه! از کوچیکترین اتفاقاتی که حس و حال خوبی دارن نگذریم و اون رو با رفقامون به اشتراک بذاریم. از این فضا برای پاشیدن نمک روی زخمهایی که همه داریم دردشون رو میکشیم، یا کشیدنشون توسط بقیه رو میبینم استفاده نکنیم! مرهم باشیم برای زخمهای هم! نه که نمک بدون یُد روی زخمها!
+ به نظرتان این راهکار درسته؟!
حقیقتاً قصد نداشتم در چالشی که خودم راه انداختم شرکت کنم! و بطور داغانواری صرفاً میخواستم از تجارب بقیه استفاده کنم و راهی بوجود بیارم که همه از این تجارب ارزشمند بهره ببرند؛ ولی از اونجایی که خانم مستور در حرکتی واکنشی که نشانههایی از داغانیّت درش به چشم میآد، به بنده شبیخون زدن و از ایشان رودست خوردم و خودم رو به چالش خودم دعوت کردن! شما فرض کن همه رو شام به صرف کنسرو هویچ(!) دعوت کردم خانهمان و یکی از مهمانان پس از میلکردن کنسرو و مکیدن نوک انگشتان، خطاب به من که سرمجلس جلوس کردم، خطاب میکنند که بفرما منزل خودتان شام به صرف کنسرو هویچ! خا یکی نیست بگه که بابا! شاید میزبان خودش هویچ دوست نداشته باشه! والاع اسیریم! اسیر!
جدای از شوخی باید بنویسم که یک مسئلهای درست به خدمت دوستان محترم رسانده نشده بود و اون این بود که منظور از کتاب تاثیرگذار صرفاً یک کتاب نیست که تحولات عظیم شخصیتی و تغییر مسیر زندگی کبیری رو به شکل ناگهانی و یکهویی به همراه داشته باشه! طبیعتاً خیلی از افراد هستند که به تدریج و با مطالعهی چندین کتاب دچار یکسری تغییرات در شخصیت و مسیر زندگیشان شدن و این هیچ موردی نداره. اینها رو نوشتم که این سوءتفاهم رفع بشه و مقدمهای هم بشه برای پستِ خودم! چون بنده هم به تدریج و از کتابهای متنوعی اثراتی رو دریافت کردم؛ به بیان دیگهای میشه اثراتی کوچیک، از کتابهای زیاد که در ادامه به چندتاش اشاره میکنم ولی به چیزی که بطور مستقیم اشاره نمیکنم، تاثیریه که این عزیزان روی من گذاشتن؛ چون توضیحاتم کاملاً کافی و روشن هستند!
۱ و ۲. ناطوردشت (جیدی سلینجر) و اتحادیهی ابلهان ( جان کندی تول ):
کسانی که هردو کتاب رو خوانده باشند متوجه شباهت شخصیتهای اصلی این دو اثر شدن! یعنی شما اگه وارد دنیای این دو کتاب شده باشی، نمیتونی شجاعت و جسارت هولدن و ایگنیشس در خودِ واقعی بودن رو انکار کنی! هر دو در خود بودن، صریح و بدون ادا هستند و براشون اهمیتی نداره ملت درموردشون چی فکر میکنند و چی میگن! هولدن براش اهمیتی نداره بهش بگن بیادب یا ایگنیشس براش مهم نبود دیوانه و احمق خطابش کنن! نمیخوام زیاد وارد داستان دو کتاب بشم، ولی خلاصه بخوام بگم میشه اینکه هر دو در برخورد با بقیه و در جامعه و اجتماع، چیزی رو بروز میدادن که تو تنهایی در برخورد با خودشون بروز میدادن!
۳. کافکا در کرانه ( هاروکی موراکامی ):
کافکا یه پسر ۱۵سالهس که یه زندگی مرفه و بدون مشکل مالی رو میگذرونه و بعد از یه اتفاقی متوجه میشه که باید از خانه فرار کنه! خب مفهوم فرار شاید تداعی کنندهی ترس و ناتوانی در برابر شدن با یک مسئله یا شخصی باشه! ولی من از این فرار مفاهیم دیگهای رو برداشت کردم. کافکای ۱۵ ساله رو ترسو ندیدم، ناتوان و منفعل ندیدم! من کافکا رو یه پسر جسور و شجاع دیدم که علیرغم سن کمش، هوش و ذکات سرشار و قلب و دلی احساسی داره که از ماجراجویی در کیلومترها دورتر از خانه و شهرش ترسی نداره و همیشه برای مقابله کردن با مشکلات آمادهس! و اگه نیست خودش رو آماده میکنه! کافکا یه پسر باهوشِ احساسیِ مستقله!
۴. دربارهی معنای زندگی ( ویل دورانت ):
در این کتاب ویل دورانت که فکر کنم تقریباً همه به واسطهی تاریخ تمدنش، باهاش آشنا باشن، یک نامهی واحد به افراد مطرح زمان خودش، اعم از نویسنده، دانشمند، نقاش، دیندار و در آخر یک فرد محکوم به حبس ابد میفرسته و پاسخهاشون رو به اضافهی جواب خودش کتاب میکنه! حالا نامه چیه؟! شامل چندتا سواله! که مضمون اصلی سوالها میشه عنوان کتاب که داداش/آبجی! بگو ببینم در رابطه با معنای زندگی چند چندی؟ چه چیزی باعث شده خودکشی نکنی؟! چرا زندهای؟! تاثیر دین، اگه تاثیری داشته رو زندگیت چی بوده؟! خب باید بگم پاسخهای تاثیرگذاری داده شده و توصیه میکنم بخوانیدش! شخصاً هروقت بخوام خودکشی کنم، یه سر به این کتاب میزنم و احتمالاً گره دار رو باز کنم! ضمناً! از شباهت این کار ویل، به چالش قبلی که برگزار کردیم هم نمیشه گذشت! من و ویل از همون بچگی تفاهم فکری زیادی داشتیم!
۵. مادر ( ماکسیم گورکی ):
تغییر سرنوشت هر قومی، به خودش سپرده شده! و این تغییر و تحول، تاوان سنگینی داره! که اگه توان تحمل و عبور ازش رو نداشته باشی، زمین میخوری و تا ابد بدون رشد و پیشرفت، به دور از عدالت و حقوق طبیعی، در تاریکی و ظلم دست و پا خواهی زد! این سرنوشت قومیه که نمیخواد سرنوشتش رو خودش رقم بزنه!
۶. پیروزی فکر ( اوریزن اسوت ماردن ):
آقا/خانم! فکر ما، مغز ما بیش از اون چیزی که فکر و تصورش رو کنید قدرت داره و این قدرت یعنی اثر مستقیم بر زندگی و آیندهی ما آدمها! که خیلیهامون ازش غافلیم! فکری که میتونه از ما یه آدم غمگین و ضعیف و سست در برابر اتفاقات زندگی بسازه و یا هم که نه! آدمی شاد و با نشاط و محکم در مقابل دشواریهای زندگی شکل بده! و این دست خود ماست! البته دست خودمان نه، دست مغزمان!
۷. مردی بهنام ove ( فردریک بکمن ):
در این رابطه توضیحات آسوکا رو تا حدود زیادی کافی و کامل میدانم.
و در پایان هم دم همگی گرم!
صد و دوازده سالی میشود که خلاء و فرزندخواندهاش تاریکی، تنها همآغوشان من در این پهنای وسیع و بدون مرزِ کهکشان بودهاند؛ البته که من معتقدم از ابتدای کار اینقدرها هم بدون مرز و محدودیت نبوده و یقیناً یک دیوار یا سدی در این پهنای گسترده وجود داشته است که جدا کنندهی این کهکشان و دنیای بیرونش باشد که موجودی عظیمالجثه و فراانسانی و یا تکهای عظیم از سیارهای منفجر شده، آن را دریده و مرز و سد و دیوار را سوراخ و دنیایی جدید و بدون حد را به تمام موجودات هدیه داده است. البته اجازه دهید حرفم را پس بگیرم. اینکار از خود انسان هم ساخته است. انسانی که خود دیگر فراانسان شده است و جنینهای انسانهایی را تولید میکند که بدنهایشان خود تمام بیماریها و خطراتی که سلامت انسان را تهدید میکند، رفع و درمان میکند. انسانهایی که بافتهای بدنشان پس از پیری خود ترمیم و جوان میشوند و راه را برای خیلی از جاهطلبیهای انسان باز که نه، پاره میکنند! همهچیز عادی بود و انسان خود را به عنوان اشرف مخلوقات به تمام قلههای موجود علمی و صنعتی رسانده بود و برتری خود بر باقی موجودات زمین را بطور مطلق دیکته کرده بود. سالها با همین منطق اشرف مخلوقات بودن خود را راضی کردیم و زمین را خوردیم و جنگلها را بلعیدیم و دریاها را هورت کشیدیم و کوهها را سوراخ کردیم؛ حیوانات را خوردیم و منقرض کردیم، با پوست و استخوان و دندان و عاجهایشنان موزه ساختیم و خانههایمان را مزین کردیم، آنهایی را هم که نخوردیم، در قفس اسیر کردیم و در سیرک به سخرهشان گرفتیم. ما برای اشرف همهی زمین شدن به خودمان هم رحم نکردیم! چون در بین چند میلیارد اشرف، چند صد نفری بودن که از همه اشرفتر بودند و برای اثباتش، جنگ و بیماری راه انداختند و میلیونها اشرف بیگناه مُردند. و حالا پس از میلیونها سال انسان فهمید که باید اشرف مخلوقات عالم بودنش را فراتر از زمین و کهکشان راه شیری بیابد و ثابت کند. برای همین منظور پروژهی "انسان مطلق" را کلیک زدیم و جنینهایی را اصلاحنژاد بیولوژیکی کردیم که هرگز نمیرند! هدف اصلی این پروژه حکمفرمایی انسان بر دورترین سیارهی موجود در کهکشان x tra بود که انسان به وجودش ایمان داشت و میدانست پایانِ پیکرهی هستی همراه با حیات آنجاست. البته که همیشه هستند ثروتمندانی که پروژههای محدود به علم را با پول و ثروتشان دارای تبصرهی ده میلیارد دلاری کنند و جنین فرزندانشان را به دست علم بسپارند و از خود وراثی ابدی به جای بگذارند که جای خودشان تا سالها خون زمین و موجوداتش را بمکند! من هم جزو همین پروژهی عظیم و جاهطلبانهی بشریت هستم؛ البته در محدودهی علمی آن. جنین من از ابتدا برای همین هدف طراحی و پردازش شد که پوزهی پیکرهی هستی را به نمایندگی از بشریت ساکن بر زمین، با کوفتن پرچم اختصاصی سیارهی زمین بر سیارهی xx4 به خاک بمالم! خاکِ یخزدهی سیارهی xx4! همانطور که ابتدا نوشتم صد و دوازده سال است که با سرعتی فزاینده و فرانوری به سمت مقصد در حرکتم. تا انتهای کهکشان راه شیری و ایستگاه فضاییِ آسان (ASAN) که بر روی آخرین ستارهی موجود در این کهکشان وجود داشت مستقر بود، با شاتل فضایی تایرین پیش آمدم و از آنجا به بعد را باید خود به تنها میرفتم؛ توسط لباس فضایی مخصوصم که خود یک شاتل پوشیدنی بود. از آنجا تا مقصد راه زیادی نبود. بُرج را ساخته بودند و مانده بود دکل مخابراتی نوکش! من همان دکل مخابراتی نوک برج هستم که قرار است بر فراز پیکرهی حیات هستی پا بگذارم و این پیروزی و برتری بشریت بر تمام موجودات زندهی هستی را به زمین مخابره کنم. به مقصد که رسیدم تعجب نکردم. دقیقاً شبیه شبیهسازیهایی بود که روی زمین نشانم داده بودند. یک سیارهی یخ زده با منفی صد درجهی سلسیوس. بر فراز سیاره بودم که سیستم گرمایشی لباسم بطور خودکار شروع به فعالیت کرد. وزش نسیمی گرم و ملایم به بدنم، حس خوب و لذتبخشی به من میداد. نزدیکتر که شدم چراغهای روی سرم هم روشن شدند تا در تاریکی سیاره متوجه مکان فرودم باشم. خوب میدانستیم که من اولین موجود زندهای خواهم بود که پا در این سیاره خواهم گذاشت و این دو حس را به من القا میکرد. اول شجاعت و جسارت و خیالی آسوده و راحت که هیج موجود زندهی دیگری در اینجا نیست که نگرانی یا حتی ترسی بابت وجودش حس کنم. و بعد هم احساس غروری غلیظ و عمیق که وجود نه تنها من، بلکه تمام انسانها را قلقلک میداد! به دقت و آرامی بر سطح سیاره فرود آمدم. تا چشم و روشنایی چراغم اجازه میداد یخ بود و یخ! تصاویر این واقعهی تاریخی بطور زنده از تمامی کشورهای جهان قابل دریافت بود و میلیاردها نفر مشتاقانه و با غرور به تماشای این پیروزی نشسته بودند. به سختی شروع به دویدن بر سطح سیاره کردم تا به مکان مشخصی برسم تا پرچم را بکوبم. به مقصد مورد نظر که رسیدم، پرچم را که در آوردم، قصد کوبیدنش را که کردم چیزی توجهم را جلب کرد. توجه بشریت را جلب کرد! همه دیدند که از کوبیدن پرچم بر سطح سیاره منصرف شدم و سرم را به سمت دیگری چرخاندم. در حدود چند صد متر آنطرفتر روشنایی دیده شد. تمام معادلات بهم خورد! در این سیاره نه خورشیدی وجود داشت و نه ماه و ستارهای! کل جهان متحیر خیره به تصاویر مانده بودند. دانشمندان شروع به محاسبهی مجدد فرضیههای خود کردند تا اشتباهشان را بیابند. در همین حین من هم به سمت روشنایی قدم برمیداشتم. به نزدیکیاش که رسیدم متوجه تابش روشنایی از درون گودالی یخی شدم. حفرهای عظیم که روشنایی از آن میتابید. قدم قدم، نفس نفس به شیشهی کلاهم بخار وزیده میشد و خود بطور خودکار پاک میشد؛ تنها چیزی که پاک نمیشد استرس و ترس بود که لحظه به لحظه بر قلب و مغزم بیشتر مستولی میشد. باید خونسردی خودم را حفظ میکردم؛ وگرنه طبق گفتهی مشاورین مخصوصم که در گوشیام داد میزدند، دچار ایست قلبی یا مغزی میشدم. چند نفس عمیق کشیدم و کپسول اکسیژنسازم مجدداً شروع به تبدیل هوای حاکم بر سیاره به اکسیژن کرد. کمی آرام شدم و همین سبب شد قدمهای سستم بدل به قدمهای استوارتری شوند و به طبع با سرعت بیشتری بر فراز گودال رسیدم. چیزی که من و بشریت دیدیم، علاوه بر منفجر کردن بازارهای بورس جهانی که سقوط سهامی اَبَر کمپانیهای ساخت ماشین و ربات و جنینهای انسان مطلق را به همراه داشت، دایرهی فرضیهها و شبیهسازیهای علمی بشریت را هم منفجر، هزاران دانشمند شاغل در این پروژه را دچار سکتهی مغزی و چشمهای میلیاردها انسان ساکن زمین را از حدقه بیرون کشید! یک پیستِ اسکیرانی روی موجهای خروشانِ برفِ بنفش که در سطح موجها انسانهایی سعی در پریدن از میان حلقههایی داشتند که در دست فردی سیاهپوست بودند که با لباس آستینکوتاه قرمز رنگِ گلگلی با گلهای سفید و شلوارک زرد رنگ، کلاهی لبهدار بر سر داشت و هربار که انسانی موفق به پریدن از میان حلقه میشد قهقههای مستانه و عجیب سر میداد. انسانهایی که بر بدنشان، پشت گردنشان نشانِ مخصوص انسان مطلق حک شده بود که علامتِ بینهایت را نشان میداد. چند دکل بزرگ که بر فرازشان دستگاهی که شبیه به صفحات خورشیدی بود، امواج رادارگریز و یا محوکنندهی اثر حیات را به سمت گودال ساطع میکردند؛ البته این تصور من بود. تنها فرضی که اشتباه دانشمندان ما را توجیه میکند. کارش که تمام شد نگاهی به منبع نور انداخت، منبعی کروی شکل و درخشان و گرم، که سبز رنگ بود و میان چهار اهرم فلزی غولپیکر نگهداری شده بود. با کنترلی که در دست داشت میزان تابشش را بیشتر کرد و به سمت من برگشت. با دوربینی که بر روی یکی از چشمهایش بسته شده بود نگاهم کرد و به سمتم حرکت کرد. برف و یخهای موجود بر سر راهش، توسط حرارتی که کفشهایش تولید میکردند محو میشدند و پس از رد شدنش، دوباره به حالت سابق برمیگشتند. در کسری از ثانیه به روبرویم رسید. چیزهایی که دیدیم آنقدر خارقالعاده بودند که اجازهی فرضیهبافیهای همیشگی را از همه بگیرد. از یکجایی به بعد همه فقط نگاه میکردند؛ چون کاری جز نگاه کردن ازشان برنمیآمد! او را دیدیم. برای بار دوم شوکه شدیم، لرزیدیم، ترسیدیم، تحقیر شدیم، تمام بشریت، همه با هم! آن فرد یک میمون بود! کلاه لبهدارش را برداشت. از لیوان شیرموزی که در دست داشت با نِی هورتی کشید، از جیبش یک موز در آورد و به سمتم گرفت و با پوزخندی قاطعانه و نیشدار گفت: موز بخور! مووووووز!
کلاه مخصوص بر سر داشتم و امکان نفوذ گرد و غبار به درون لباس وجود نداشت. ولی به شدت نشستن خاک بر روی دهانم را حس کردم! حس کردیم...
در دوران حکومت امام علی (ع)، به امام خبر رسید که "ابن هرمه" مأمور حکومتی ناظر بر بازار اهواز، مرتکب خیانتی شده است. امام علی پس از اطلاع، به فرماندار خود در اهواز چنین نوشت:
" هنگامی که نامه مرا خواندی، ابن هرمه را از نظارت بازار برکنار دار و او را به مردم معرفی کن، و به زندانش بیفکن و آبرویش را بریز، و به همه بخشهای تابع اهواز بنویس که من _علی_چنین عقوبتی برای او معین کرده ام. مبادا در مجازات او غفلت یا کوتاهی کنی، که نزد خدا خوار می شوی، و من به زشت ترین صورت ممکن تو را از کار بر کنار می کنم و خدا آن روز را نیاورد.
و چون روز جمعه رسید، او را از زندان درآور و ۳۵ تازیانه به او بزن و او را در بازار بگردان. و هر کس گواهی آورد که ابن هرمه از او چیزی گرفته است، او را با گواه قسم بده، و مبلغ را از مال ابن هرمه بردار و به صاحب آن بپرداز و دوباره او را خوار و سر افکنده و بی آبرو به زندان بازگردان، و پاهایش را در بند بگذار، و تنها برای نماز باز کن و فقط اگر کسی برایش خوراک یا نوشیدنی یا پوشاک یا زیر اندازی آورد به او برسان.
مگذار ملاقاتی داشته باشد، تا مبادا راه پاسخگویی به محاکمه را به او یاد دهند و به آزاد شدن از زندان امیدوارش سازند. و اگر دانستی که کسی چیزی(عذری) به او آموخته است که به مسلمانی زیانی می رساند، او را نیز تازیانه بزن و زندانی کن تا توبه کند.
شبها زندانیان را به فضای باز بیاور تا تفریح کنند، جز ابن هرمه! مگر بترسی که بمیرد، در این صورت او را نیز به حیاط زندان بیاور و اگر دیدی هنوز طاقت تازیانه خوردن دارد، پس از ۳۰ روز، ۳۵ تازیانه دیگر- به جز ۳۵ تازیانه نخستین- به او بزن. و برای من بنویس که درباره بازار(و نظارت بر آن) چه کردی، و پس از این خائن، چه کسی را برگزیدی، در ضمن حقوق ابن هرمه خائن را نیز قطع کن "
دعائم الاسلام ۵۳۳-۵۳۲ / الحیاة ۴۱۰-۴۰۹
نیمههای شب، درست زمانی که ماه در تلاقی آسمان و دریا آبتنی میکند، قطراتِ آب یکدیگر را به آغوش میکشیدند و پسر دریا در قامتِ انسانی بزرگ سر از آب بیرون میآورد. من از لاکپشتِ پیر، رابی شنیدم که او هر شب برای دیدنِ ساحل، سر قرار حاضر میشده است؛ ساحل سالها معشوقهی پسر دریا بود و او به خوشقولی میانِ کلِ ساکنان دریا شُهره بود و هرکس میخواست مثالی از خوشقولی بیاورد، مُهر اعتبارش نامِ پسر دریا بود. هرشب هم یک هدیه برای ساحل میآورد؛ گاهی مروارید و گاهی هم جواهراتِ افسانهای که میگویند از بازماندههای کشتیِ صدفِ کبود بوده است، که صدها سال پیش مورد غضبِ دریا قرار گرفت. شایرون ناخدای صدف کبود بود؛ پیرمردی بلندقامت و لاغر اندام که تمام اصول ناخدای دزد دریایی بودن را داشت؛ محاسن بلند سفیدش همیشه شانه زده و مرتب تا شکمش میرسید، کلاه مخصوص ناخدایان با آرم مخصوص اسکلت آدمیزاد رویش، جلیقه و کتِ سیاه بلندی که مخصوص خودش بود و با فتح هر کشتی و غارتش، یک کشتی بر رویش نقش میبست، یک چشم و یک پایش را هم در نبردهای دریایی از دست داده بود؛ البته زمانی که به ناخدا کارل خدمت میکرد و سربازی بیش نبود. طولی نکشید که طی توطئهای موذیانه سربازان کشتی را خرید و ناخدا را سر برید و جسدش را به خوردِ کوسهها داد. غارت کشتیهای تجاری و تفریحی و رسیدن به ثروتِ افسانهای، او را دچار جنونی افسارگسیخته کرد که اصلاً به مذاق دریا خوش نیامد. بهتر است بنویسم خونِ آبیِ دریا را به جوش آورد و صبر و تحملش را طاق کرد. طی یک طوفانِ دریایی که جزو اتفاقات عادی دریا بود، مشتی از جنس آب از دریا جهید و بر میانهی صدف کبود فرود آمد و غرق آغوشش کرد؛ آغوشی خیس و ابدی با طعم مرگ که تنها کتِ شایرون را به جهان روی آب پس فرستاد؛ کُتی که بر رویش جنگ جهانی کشتیها در جریان بود. هیچوقت، هیچ اثری از صدف کبود بر سطح آب پدیدار نشد.
پسر دریا عاشق ساحل بود. قبل از تقدیم هدایای خود به ساحل، موج میشد و معشوقهاش را غرق نوازش و بوسه میکرد؛ ساحل هم اصول معشوقه بودن را بلد بود؛ با تمام وجود پذیرای موجهای عاشقانهای بود که طعم نوازش و بوسههای پسر دریا را میدادند. هدایای او را هم در خود میفشرد و دور از چشم بقیه نگه میداشت.
پسر دریا فرزند خلفی بود. نه تنها ساحل، بلکه تمام دریاییها دوستش داشتند. ماهیها که بارها توسط امواج درونآبی پسر دریا ناخودآگاه از کمین کوسهها میگریختند و وقتی میفهمیدند که کوسهها از دور حسرت را جای ماهی میخوردند. دلفینها که بارها همراه پسر دریا بر فراز آب شنا میکردند و آواز شادی سرمیدادند. پریدریاییهای مسحورکننده که در هنگام طغیان هشتپای عظیمالجثه، خود را در پناه پسر دریا دیدند؛ پسر دریا بود که هشتپا را رام کرد و در قفسی بزرگ در زیر صخرهی مرجانی، به عنوان مکان توریستی حبس کرد! وال تنها که تنهاییاش را با درد و دل کردن با پسر دریا پر میکرد و همیشه کسی را داشت که دوستانه پای حرفهایش بنشیند و ننالد! ستارههای دریایی که در اعماق دریا، در واقع در کف آن سکونت دارند هم به او عشق میورزیدند. چون او تنها شخصی بود که در اعماق تنهاییهای تاریکشان، صفشکن میشد. همه چیز آرامش و نظم خاص خود را داشت و دریا و پسرش هر روز به شکوه خود میافزودند تا روزی که پای انسانها به دریا و ساحلش باز شد. در طول یک روز کلِ ساحل را با بولدزر و بیل مکانیکیهای عجیبالجثه زیر و رو کردند تا هدایای مخفیشدهی پسر دریا برای ساحل را غارت کنند. کارشان که تمام شد رفتند. نیمهشب که پسر دریا سر رسید، نرسیده به ساحل، از نفس افتاد؛ موج بود که بدل به سطح آبی بی رمق شد. آبی که وجب به وجبِ زخمهای شِنیِ ساحل را نوازش کرد، خیلی آرام و پیوسته. خورشید آسمان را میهمان روشناییاش نکرده بود که پسر دریا رفته بود. رفت تا یک دریا سردرگم و درمانده، اینسو و آنسو شنا کند و به چیزی نرسد! ماهیها طعمهی دلچسب کوسهها میشدند، خبری از دلفینها بر فراز دریا نبود، مگر در جستجوی پسر دریا، پریهای دریایی با اشکهایشان آب دریا را شورتر از همیشه کردند، فریاد تنهایی وال، قلب تپندهی دریا را میلرزاند و ستارههای دریایی اشفته بودند و حال خود را مانند گذشته تاریک و سرد میدیدند. دریا سیاه شده بود و خبری از پسر دریا نبود. ماهها گذشت و انسانها، غارتشان که تمام شد، شروع کردند به بنا کردن یک بندر تفریحی-تجاری بر روی جسم بیجانِ ساحل. بندر بنا شده بود و به رونق رسیده بود. ساحل زیر قدم انسانها کثیف و پر از زباله شد؛ ولی انسانها میخندیدند و بادبادک هوا میدادند و میخندیدند. انسانها خوشحال بودند و سردمدارانشان از دل دریا و ساحل، پول بر روی پول میگذاشتند و زباله روی زباله. تا شبی که مثل شبهای گذشته نگذشت. شلوغ شروع شد، ولی شلوغ به سر نرسید؛ نورانی و پر از چراغهای رنگارنگ آغاز شد، ولی خورشید سر نزده، خاموش شد. شکوهمند بود، ولی زیر و رو شد. آن شب دریا یک میهمان صاحباختیار داشت که همه انتظارش را داشتند. نیمههای شب، درست زمانی که ماه در تلاقی آسمان و دریا آبتنی میکرد، قطراتِ آب یکدیگر را به آغوش کشیدند و پسر دریا در قامتِ انسانی بزرگ سر از آب بیرون آورد؛ ولی مثل گذشته خوشحال و مهربان نبود. موج شد، ولی نه برای نوازش و بوسه، موجی شد، طوفان را صدا زد، سونامی را با هم بیدار کردند؛ سونامیای که بر فراز موجهای خشمگینش، صدفی کبود به چشم میخورد...
+ نقاشی از ویلیام ترنر
++ به بهانهی سفرمان به دریا! :))