خاکی ولی پنج ستاره
جمعه, ۲ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۴۲ ب.ظ
وقتی که گرگان بودیم، پسرعمهی پدرم واسه مدتی یه سوپرمارکت خریده بود و تازه میخواست کار کنه. شروع کارش بود و کمک لازم داشت. تنها خانوادهای هم که تو گرگان میشناخت ما بودیم. رو انداخت و منم روش رو زمین ننداختم، چون خاکی میشد. [ خیلی هم نمک ] چند شب رفتم پیشش تو مغازه کمکش کردم؛ تمیزکاری و مرتبکردن وسایل و چیدنشان و این قبیل کمکها. یه شب بیرون از مغازه مشغول حرف زدن بودیم که یه آقایی با ظاهر و تیپ آراسته ولی ساده، خیلی متواضع و خاکی و گرم، سلام و احوالپرسی کرد و رفت. تحتتاثیر رفتار گرم و صمیمانهش بودم که پسرعمهی پدرم برگشت گفت: میشناختیش طرف رو؟! میدونی کی بود؟!
گفتم: نه والا! از کجا بشناسم. ولی دمش گرم. آدم باحالی بود.
گفت: هتل پنج ستارهی فلانجای شهر رو دیدی؟!
گفتم: آره بابا. لامصب خیلی شیک و باکلاسه.
گفت: صاحبش همینی بود که دیدی!
ناخودآگاه حس خوبی وجودم رو فراگرفت؛ ولی همزمان چهرهی آدمای تازه به دوران رسیدهای در ذهنم شکل گرفت که بوی خُرطوم فیل میدادن!
- ۹۷/۰۶/۰۲