Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

همسایه‌ی طبقه‌ی بالا معلوم نیست چکار میکند‌؛ ولی آخر شب‌ها بدجوری شلوغ میکند و صدای جیغ و داد به گوش‌ها میرسد. یک وقت‌هایی از بیرون نیم‌نگاهی به آن بالا دارم؛ گاهی تاریک است و گاهی روشنایی‌اش چشم‌ را میزند، اوقاتی خاکستری و زمان‌هایی رنگی‌رنگی. شب‌هایی میشود که پنجره را باز میگذارد؛ به پنجره‌ی باز اتاقم که نزدیک میشوم، بازتاب اتفاقاتِ عجیبی از پنجره‌اش سُر میخورند در مجاری اتاقم. صدای عشق‌بازی امواج دریا که با ساحل ریخته‌اند روی هم به گوش میرسد؛ نوازش مادرانه‌ی باد، بر سر و روی جنگل‌های دلربای شمال، با همان دامن سبزرنگِ گل‌گلی که گل‌ریزه‌هایش گلبه‌ای‌ست؛ اسکی روی شن، ولی شن‌های روانِ کویر؛ صعود به رشته‌کوه‌های هیمالیا با شلوارک و پیراهنِ آستین‌کوتاهِ سفید با طرحِ فضای سبزِ پارکِ محله‌ی‌مان؛ حضور در ایستگاه شوت‌کننده‌ی شاتل های فضایی، تِیک‌آف با چهارتا بادکنکِ آبی و سیاه، تعطیلات پایانِ هفته در کهکشانِ پاپ‌کورن، سیاره‌ی پاستیل، با زیرپوشِ آبی بد رنگ و شلوار کُردی، درحالی که روی زمین، شخصی به شکم دراز کشیده و اتحادیه‌ی ابلهان جلورویش باز است و جفت‌ پاهایش را به جلو و عقب تکان میدهد، یک گاز از زمین و لحظاتی بعد گردنش را کج و‌ دهانش را به سمتِ آسمان باز و چند پاپکورن میخورد، یک پرچمِ نارنجی هم در کنارش خوش‌رقصی میکند که با رنگ آبی رویش نوشته بیخیال! حضور در میدانِ نبردِ جنگِ تروی، سوار بر یکی از اژدهاهای دنریس تارگرین که برای چند ساعتی با مقدار زیادی لواشک قرض گرفته شده، درحالی که پنجول های اصلان و یال‌های طلایی بلندش را بر دوشش حس میکند؛ و یا سوار بر جاروی پرنده‌ی هری‌پاتر، درحال رنگ‌آمیزی دیوار وستروس با رنگ آلبالویی، البته به کمکِ بیلبو بگینز! مچ گرفتن با هالک و شکست‌دادنش، مسابقه‌ی دو با فلش و خوراندنِ گرد خاک به قوه‌ی بویایی‌اش، رفتن به سالن و یک دست فوتسال با x-men و ریسندگی یک تابلو فرش به کمک مرد عنکبوتی و شب‌گردی با بتمن و دورهمی با جوکر و پاره شدن از خنده بخاطر شوخی‌های بامزه‌اش! مسابقه‌ی ماشین‌سواری با آتوبات‌ها در سایبترون به شرطِ فالوده شیرازی و سر آخر رفتن به یک ساندویچی کثیف با برادران وارنر، البته به جز آلبرت و خوردن یک همبرگر دستی با دوغ و فوقِ تصوراتِ دیگری که لیستش انتها ندارد و هر شبم را میسازد. همسایه‌ی طبقه‌ی بالا خیلی سر و صدا دارد! شلوغ است، گاهی اوقات‌ پیچیده و گاهی هم شلخته، نمیتوان کتمانش کرد که وجودش ساختمان‌ را شبیه دیوانه‌ها کرده؛ دیوانه‌ای که دیواره‌هایش رنگی و پر است از نقش و نگارهای غیر قابل هضم! که تنها نکته‌ی قابل درکش، شاد بودن و بیخیال بودنش است؛ او عاشق این نگارگری های سورئال است و خودش زحمت نقاشی ساختمان‌ را کشیده. چند وقتی میشود که همسایه‌ی طبقه‌ی بالا حامله است! البته چند وقتی که‌ میگویم یعنی هرشب و همیشه! او هرشب، زمانی که با تاریکی هم‌بستر میشود حامله میشود و چند ساعت بعد فارغ! او یک دائم‌الویار است و ویارش توهماتِ کُمدی و خیال‌پردازی‌های افسارگسیخته است. فرزندان زیادی دارد؛ طبیعی است! چیزی که طبیعی‌تر است، نگه‌داری از آن ها درون کاغذهای خالی از نوشته‌ است که خط‌ به خط‌شان در رگه‌هایی از روز و شب، طلب شیر میکنند و او هم سیرشان میکند! قلم را در دهان‌شان به رقص درمی‌آورد و آن‌ها بر روی خط‌ها، سیاه میشوند.


+ قرار بود دو سه خط باشه؛ ولی گفتم که! افسار گسیخته‌س! افسار پاره کرد و مارو کشون کشون، کشوند اینجا!

++ سرم درد گرفت! :))

  • Neo Ted

دو نفری دورِ میز نشسته بودند و آش‌ رشته میخوردند؛ تبِ گپ و گفتِ سر سفره هم مثل آش، بالا و داغ بود. نگار حرف میزد و با هر جمله، هیزم به آتشِ تنورِ بحث میریخت، سارا ولی انگار که سردش باشد و بخواهد خود را گرم کند، دست بر روی آتشِ بحث، سکوت کرده بود و هر از چندی رشته‌های آش را که سعی در گریختن از سرنوشت‌شان داشتند، هورت میکشید؛ ولی ارتباط چشمی‌اش با نگار را طوری حفظ کرده بود که به او میفهماند پیگیر بحث است و حرف‌های نگار برایش اهمیت دارد و گاهی هم سری‌ به نشانه‌ی تایید تکان میداد:

نگار: میدونی سارا! این خراب شده دیگه موندن نداره. هر روز خراب شده تر از روز قبلش میشه و هیچکس ککش نمیگزه! انگار که یه دسته کبک نشستن‌ پشتِ میز پست‌های مدیریتی و اجرائیِ این مملکت و هر لحظه که مردم به نابودی نزدیک‌تر میشن، یه تپه برف زیر میزهاشون آماده دارن که با کله برن توش!

- سارا در همان حال که سرش تا حدودی خم بود تا آش را از قاشق به دهانش منتقل کند، نگاهِ چشمانِ درشتِ قهوه‌ای رنگش را به چشمانِ ریز و سیاهِ نگار دوخته بود که از جدیّتش در بحث، چند شماره درشت‌تر شده بود.

+ مردم دارن از گرسنگی و بدبختی میمیرن، اونوقت هروقت که یه تکونی میخورن و حق طبیعی‌شون رو میخوان، یه جار و جنجال جدید با یه فیلمنامه‌ی دقیق و حساب‌شده راه میندازن و حواس مردم رو از خواسته‌ی اصلی منحرف میکنن.

- سارا آشِ سوار شده بر قاشق را فوت کرد و واسه گشت و گذار فرستادش در دهانش.

+ راستشو بخوای من دیگه امیدی به این خراب‌شده ندارم! اسمش روشه دیگه. خراب شده و قرار هم نیست آباد بشه. یکی دو سال دیگه مردم شلوغ میکنن، یه انقلاب دیگه راه میفته و یه دسته کبک دیگه میان تو کار که عاشقِ برف بازی‌ان! این مملکت نفرین شده و نحسی دامنش رو گرفته! فقط باید جون کَند و پول درآورد و یا مثل چی درس خوند و بورسیه گرفت و از این جهنم‌دره فرار کرد! 

- یک رشته‌ی دراز که از ترس میلغزید را با دقت هورت کشید، ولی دقتش کافی نبود و اطراف دهانش آشی شد؛ با دستمال کاغذی تمیزش کرد و سرش را با اکراه  به طرفین تکان داد.

+ ولی هرچقدر اینور خراب‌شده و کثیف و درگیر بدبختی و نفرینه، هرچقدر اینور جهنمه، اونور همه‌چی حساب‌شده و شیک و رویایی، مثل بهشته! هرچقدر مردم ما بی‌فرهنگ و بی‌کلاس و عقب‌مونده‌ان، اونوریا فرهیخته و لاکچری و مدرنند! از مسئولین‌شون نگم برات که چقدر به‌فکرند! چه با وجدانن! مسئولیت‌پذیرند! هرچقدر اینجا دزدی و اختلاس و کم‌کاری داریم، اونور وجدان کاری و مسئولیت‌پذیری و پاک‌دستی داریم! فقر و بی‌پولی هم که واسشون توهم و تخیله! فقط تو فیلم‌هاشون فقیر و بی‌پول دارن و تو واقعیت با کمترین ساعت کاری، بیشترین درآمد رو به دست میارن! تو پنج شیش سال کار، اونم یه کار عادی‌ها! نه حرفه‌ای! میشه یه خونه خرید. دزد و متجاوز هم که اوضاع جوریه خونه‌هاشون دیوار ندارن و درهاشون قفل! توی خلوت‌ترین ساعات شب هم‌ میتونی دختر‌بچه‌ت رو بفرستی تو خیابون؛ بدون ترس و واهمه.


نگار یک لحظه مکث کرد و حس کرد دهانش خشک شده؛ پارچ را گرفت و لیوان را سیراب کرد؛ نوشید و لیوان‌ را با شدت نسبتاً زیادی به میز کوبید و حواسش رفت پِیِ کم‌حرفی سارا و برای اینکه او را به حرف بیاورد گفت:

+آش خیلی دوست داری نه؟! خوشمزه شده حالا؟!

- قاشق را درون ظرف گذاشت و لبخندزنان گفت: 

آره خوشمزه که شده؛ فقط پیاز داغش زیاد شده! تو چرا نمیخوری؟! آشت از دهن افتاد که نگار جان.




  • Neo Ted

اختاپوس از ماهی چک داشت و پس از چند ماه دوندگی برای زنده کردنِ پولش، کارد به استخوانِ نداشته‌اش رسید و خرچنگ را به عنوان شَرخر اجیر کرد؛ خرچنگ هم در فرصتی مناسب، در کوچه پس کوچه های تاریک و تنگِ نداشته‌ی ساحل، در نیمه‌شبی سرد و غریب، ماهی را خِفت کرد و پس از گوش‌مالی درست حسابی، پشتِ گردنِ نداشته‌اش را گرفته بود و هی سرش را در آب فرو میکرد و پس از چند ثانیه که میگذشت، بیرون می‌آورد و سرش فریاد میکشید که: این چکِ بی‌صاحاب ر پاس میکنی یا همینجا خَفَت کنم پولکی؟! 

  • Neo Ted

ما انسان‌ها همواره در حال امتحان دادن و گذراندن آزمون های مختلفِ زندگی هستیم که نتایج این آزمون ها و امتحانات، ارتباط مستقیم با دهان ما دارد! دسته‌ای از این امتحانات، به آزمون های الهی معروف هستند که خداوندِ متعال، متناسب با حجم و ابعادِ دهانِ کروکدیل مانندمان، در حینِ ادعا کردن در درگاهش، زارج زارج و چپ و راست ما را مورد نوازش و آزمون قرار میدهد تا سیاه و کبود شویم و بیاموزیم وقتی توان عمل نداریم، پفک پلاسیده میخوریم که ادعا میکنیم! دسته‌ای دیگر از آزمون ها و امتحاناتِ زندگی که با دهان‌مان در ارتباطند، و ربطی هم به خداوند ندارند، در شرایطِ مختلف و فضاهای متنوع، توسط خودمان، خانواده، فامیل، دوست و آشنا، مدرسه و دانشگاه، پلیس راهنمایی و رانندگی، بانک، بیمارستان و داروخانه، گرانی، حباب های نترک، اداره‌ی برق، گرما، دیجی‌کالا، رسانه‌ی ملی و راه های نرفته‌اش، کفن و کافور و سنگ قبر فروشی و خدمات پس از فروشش و نهادها و ارگان های دولتی و خصوصی و سایر عوامل انجام میشود! ولی این عوامل واسطه و به نوعی سرمایه‌گذار هستند و پیمانکار اصلی شهرداری و وزارت راه و شهر سازی است! که بطور کنتورات مسئولیت آسفالت سازی دهان‌مان را به عهده گرفته‌اند. این روزها هم که همه دهان ها خاکی! وقتِ این دو نهاد پر و سرشان به غایت شلوغ است. خدمت میکنند و زحمت میکشند بندگان خدا! آن هم جهت رفاه و آسایش حال ما ملت! بگذریم! در آخر ولی یکی از آزمون های ممتد و پیگیری که امانم‌ را بریده تقدیم میکنم. پدر بنده عاشقِ برگزاری آزمون است؛ در حدی که چند باری ابراهیم خدایی، رئیس سازمان سنجش شخصاً به دیدار پدرمان آمد و پس از انجام مراتبِ کف بریدگی و هنگاوری، بطور رسمی از پدرمان خواست که حاجی! از آزمون برگزار کردن برای این بدبختِ بلند بکش بیرون! قول میدهم در کنکور سال آینده، مراقب آزمونت کنم! که پدر پس از تقدیم‌ یک پوزخندِ کج، مراتبِ ناک اوت کردن و کبود سازی اِبی را انجام داد که بیشین بیریم باباع حال نعاریم! ولی آزمون پدر چیست که همه عالم که نه، صرفاً تد داغانِ اوست؟! یکی از محل های برگزاری آزمون سفره‌ی غذا است و مراحل برگزاری آزمون به این شکل که پدر هنوز به غذای خود لب نزده، تکه‌ای از گوشتِ غذای من را به دندان میکشد و میخورد! و اگر هم‌ اعتراضی کنم،‌ برای دوازه هزارمین بار با این‌ جمله روبرو میشوم که: یک بار خواستم امتحانت کنم! ببین چی کولی بازی‌ای در آوردی! من این همه زحمت کشیدم و این همه عمر کار کردم و تو ر به اینجا رساندم، میتانی چنار هرس کنی الان، اونوقت بخاطر یه تیکه گوشت اینجوری میکنی؟! خاک بر سرت! بدبخت! شکم پرستِ دنیا زده! ملعون و ... ( اغراق )

خوب دوستان! من از همین تریبون که میدانم پدر به آن دسترسی ندارد از او میخواهم که پدر جان! فدای دندان و دهان مبارکت شوم،‌ محض تنوع هم که شده یک بار مرا با پیاز امتحان کن و مورد آزمون قرار ده! نا امیدت نمیکنم به والله! والااااااع!

  • Neo Ted


به نام نور

سلام بر پسر تاریکی؛

همین حالا که دست به قلم شده ام، سویِ لامپ های اتاقم به هیچ سویی نمی تابد، ساعت ۳ بامداد است و به نقطه ی آخرِ بیست و چهارمین یادداشتت رسیده ام اما از تاریخ و روزهایی که از آن ها در یادداشت های قبلی ات نوشته بودی سر درنمی آورم که به زبان خودت بگویم الآن در چه روزی از چه ماه و سالی برایت می نویسم. البته راجع به حقیقتِ معنایشان حدس هایی می زنم ولی خب... راستی! چرا یادداشت هایت دیگر روز و تاریخ ندارند؟! این یکی از همان لگدهای کاری و حساب شده است که گذشته را خونین و مالین به دیوار میخ می کند؟!

یادم هست اولین یادداشتت را در انباریِ نمورِ خانه نوشته بودی که فاصله ی قد تو و ارتفاع آن تا سقف چند سانتی متری بیشتر نبود و چقدر دلت می خواست در اتاق گرم و بزرگ خودت بنشینی و از سقفِ نامتناهیِ آمال و آرمان هایت بنویسی و با آن ها قد بکشی. دلم می خواهد زمانی را تصور کنی که حیات در بحبوحه ی غرق شدن در تاریکی بود اما بوی کهنه ی نور هنوز هم تازگی داشت و تو حق انتخاب داشتی؛ برخلافِ ترجیحِ اجباریِ انباری به شکستنِ ترس از پدر و توصیفاتش از آینده ای وحشتناک؛ برخلافِ خوابِ اجباری ترِ خورشید! حق داشتی انتخاب کنی پا به جهانِ بیرون از خودت بگذاری و انتظار بی صبرانه ی مردم برای ظهور یک منجی را به دلگرمی سبکبالانه ای بدل کنی یا بی تفاوت تر از روزهای اخیر در خودت کِز کنی و شاهد این باشی که آن ها چطور عادت کرده اند در گذشته ای دور و یا آینده ای نامعلوم زندگی کنند و زمانِ حال، عاریتی و مرده باشد!

زمانی را تصور کن که بارانِ نور می بارید؛ از اول تا آخرِ زمستان! سقفِ آسمان مثل آبکش بزرگی سوراخ سوراخ بود و خورشید در آن نورِ بکر و تازه می ریخت که بی رودربایستی به هر جا که می توانست راه می جُست، آنقدر که تمامِ سر و روی شهر زیرِ دوشِ این نور، صفا داده می شد ولی زمانی رسید که حصار کرکس ها دور آسمان پیچیده شد و زمین به جای شنیدنِ رشدِ گل ها و درخت ها، پر شد از صدای هیسسسس! زمانی که به خورشید، شربت غروب خورانده شد و به خوابی عمیق فرو رفت و تو حق داشتی... نه، تو حق داری که انتخاب کنی با گرمای بوسه ای از اعماق قلبت، چشم های یخ زده اش را باز کنی یا کورکورانه چشم بدوزی به بافته شدنِ تارهای عنکبوتِ بیشتر و بیشترِ دورش! خاطرت هست یک بار سعی کردی از اندیشه های خاموشِ حاصل از تاریکی عبور کنی؟! یک بار به عبورِ پیشینت نگاه کن؛ همچون رودخانه ای که به خودش قبل از سرازیر شدن به سوی اقیانوس می نگرد. رخنه ی این یادآوری در رویای تو، دری جدید را به رویت می گشاید؛ دری که تو را برای عبورِ پایانی آماده می کند. لالاییِ مادرانه ی مرگِ تاریکی را به خاطر بیاور، رهایی از تعلقات و وابستگی هایت را، چنگ انداختنِ اسید به صورتت را، چشم های امیدوارِ مونلایت به خودت را، فلایتِ سرسخت را و لحظه ای که حس کردی بر تاریکی چیره شدی اما... کسی نمی تواند بر تاریکی مسلط گردد مگر این که از حقیقتِ آن آگاه باشد. تاریکی ماهیتی دارد که موجب وحشت و ترس برای اکثریت می گردد، آنقدر که کسی نباید زیاد از آن آگاه باشد اما تو به آن نفوذ کن! تاریکی رازهایی را در بر دارد که ترس از پی بردن به آن، محدودیت را به همراه می آورد و دانستن آن موجب هوشیاری می شود! اگر دیگران محدود به تسلیم شده اند، تو این دور باطل را بشکن وگرنه هرگز تو، تو نخواهی بود!

گوش کن؛ بادها مرثیه می خوانند، پنجره ها ضرب می گیرند و هم نوا با باد آه می کشند و آسمانِ غم زده، بیقرارِ آوازِ آفتاب است. من از لابه لای پرده ی چشم هایت طلوعی پرحرارت را می نگرم که از شوقِ مبارزه با تاریکی سوزان است، هرچند خاطره ها سوگوارِ بصیرتِ بی هنگامِ اندیشه ی تاریکی اند اما از دل سوخته ی تو، آفتاب گردان هایی قد علم می کنند که حواسشان به خورشید جمع شده است و من ایمان دارم از جاده ی خواب رفته ی نگاهت، غبارِ دلتنگیِ نور زدوده می شود...

ستاره های امید هنوز بیدارند...


کسی که سر به بالین ماه دارد!


+ به قلمِ خانم مستور

++ دنبال کننده‌های پسر تاریکی میتونن در قالب یه یادداشت، یه نامه به پسر تاریکی یا هرکدام از شخصیت های این داستان بنویسند و بفرستن تا به همین‌ شکل منتشر شه. مچکرم.

+++ پست قبلی ر برداشتم؛ چون سو برداشت ها ازش،‌ باعث دلخوری یه عده شد! این دنیا هم ارزش این حرفا ر نداره وجداناً :))

  • Neo Ted


و حتی وطنم پاره‌ی تنم رسماً!


+ قالب و هدر جدید چی میگه؟ 

+ دست کی درد نکنه؟! همون همیشگی! داستان ها و قضایا داشتیم سر این تغییرات با چارلی :))) دو داغان به هم افتاده بودیم و هِچی! نزدیک یه هفته درگیری داشتیم تا نتیجه حاصل شد! خلاصه که دمت گرم داغان جان!

  • Neo Ted

وضعیتِ استقرار و جای‌گیریِ پلیس راهنمایی رانندگی در جاده‌های بیرون شهری، من رو یادِ گروه‌های تکاوری میندازه که پشتِ بلندی‌های بادگیر و در لابلای انبوهِ بوته‌ها و خس و خاشاک، استتار و همزمان کمین کردن و منتظرن یه گُردانِ داعشی از راه سر برسه و تا با اون دوربینِ مرموز و دفترچه‌ی جریمه‌ی دردآور بپرن وسط جاده و در حالی که دست‌هاشان ر از جلوی چشم‌هاشان برمیدارن با یه حالتِ لوسی جیغ بزنن:

داااااالی موشه! خا کافیه شوخی و خنده! آماده باش که میخوام سلاخیت کنم! سرباز! ببریدش اون پارکینگ تَهی عه!

  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ تیر ۹۷ ، ۱۳:۰۸
  • Neo Ted

همیشه شَق و رَق بود! انگار که سیخ کرده باشی تو ک... آهان! کلِ بدنش! آره همین بود. پیراهن اتو کشیده داخل شلوار پارچه‌ای که قابلیت قاچ کردن دو سه تا هندوانه رو داشت. موهای همیشه کوتاهِ مشکیش رو یه ور میداد و همیشه میدرخشیدند! انگار که واکس کفش زده باشه بهشون. نمادِ جدیت و قاطعیت تو مدرسه بود. هرجا پا میذاشت انگار که پادگان باشه و اون هم تیمسار، همه سیخ میشدن! مثل موهای کله که بهشون تافت زده باشی. یه شلنگ هم دستش داشت که به عنوان اهرم تهدید و ارعابِ بچه ها ازش استفاده میکرد و یه جاهایی هم از تهدید و ارعاب به عمل میرسید و زهر چشم‌ میگرفت. توی مدرسه امکان نداشت بخنده؛ حداقل جلو بچه ها! همیشه چهره‌ش جدی و قاطع بود. دست‌هاش رو پشت کمرش قلاب میکرد و قدم میزد؛ انگار که بخواد از یه لشکر سرباز سان ببینه. الان که ویژگی هاش رو چیدم کنار هم به این رسیدم که چقدر شبیه رضاخان بوده سیاست و ویژگی هاش. حتی بد دهن بودنش! البته بد دهن نه در حد زیاد و عجیب و غریب! نه! ولی به یه تیکه کلام شهره شده بود و همه با همین تیکه کلام میشناختنش. وقتایی که جایی شلوغ میشد،‌ به سرعت سر میرسید و به در یا میزی میزد و اعلام حضور میکرد و یه اَبروش رو میداد بالا و اون یکی پایین و رو به شخص مورد نظر فریاد میزد که: هِی الاغ! مگه گاوی؟! 

چند باری هم از پشت میکروفن این پیوند ژنتیکی حساس رو انجام داد! نامبرده عاشق علم ژنتیکِ حیوانات بود!

  • Neo Ted

زندگی سخت شده؛ آدم از جهات مالی، جانی و جسمی، روحی و روانی تحت فشار و هجوم قرار میگیره و زخمی میشه، البته اگه نمیره و زنده بمونه! البته که تهش مرگه به هر حال! ولی شما حساب کن خودت! آدم اگه تحت فشار تورم و رکود اقتصادی، کمر خم نکنه و زیر خط فقر خفه نشه، تو جاده و بر اثر تصادف میمیره! اگه پیاده هم نباشه، سرنشین پراید هم باشه کافیه که عزرائیل جان باهاش رفیق فاب بشه! کلاً عزرائیل رو پراید کراش داره! اگه تصادف هم نکنیم، باید شانس بیاریم که مورد تجاوز دسته جمعی قرار نگیریم! این روزها مد شده یکم! تجاوز رو هم رد کنیم، میرسیم به قتل های زنجیره‌ای! یارو هشت‌گانه‌ی اَره ر میبینه میاد ایده‌هاش ر بدون رعایت حق کپی رایت، رو ملت پیاده میکنه! بابا خوش انصاف اون هشت‌گانه ر با تفکرات تخیلی و هالیوودی غلظت دادن! نکن اینکارِ ر با ما! اونم تو واقعیت! از این بزرگواران هم بگذریم میرسیم به نزاع های خیابانی! شانس نداریم که! داریم از خیابان رد میشیم، یه تبر میاد میره وسط پیشانی‌مان جا خوش میکنه! چی شد چی نشد؟! میبینی اونور خیابان دو نفر بخاطر راه ندادن یکی به دیگری در خیابان درگیری خونینی راه انداختن! البته که با اقتباسی از دو گانه‌ی نگهبان فیل! بدون جلوه‌های ویژه و کاملاً واقعی! فشار مالی و جانی رو هم رد کنیم و ضمناً از قحطی و خشکسالی و زلزله و سیل هم جان سالم به در ببریم، یقیناً عوارض گذراندن این مراحل دامن و شلوارمان ر میگیره و دچار انواع امراض روحی روانی میشیم! به اینا فکر میکردم که به یه راه نجات رسیدم. رو کردم به خدا و گفتم: خدا جان! نوکرتم! چی میشه ما هم چند صد سال بیفتیم مثل خرس بخوابیم و وقتی که بیدار شدیم همه چی خوب شده باشه؟! این دوره از زمان اصلاً جذاب و دوست‌داشتنی نیست! این طاعون جهانیه!

یعنی یه روزی تاریخ‌نویسان بنویسند: گروهی از مردمِ قرن ۲۱، پس از خوابِ چند صدساله، از خواب جهیدند و پس از مشاهده‌ی تغییر و تحولات مثبت جهان، تاب نیاورده، اُوِردوز کرده و پس از تشنجی کوتاه و بالا آوردن کفِ زیاد، در اقدامی عجیب، دار فانی را وداع گفتند! به این گروه از آدمیان، اصحاب کف گویند! ( دیدید گفتم تهش مرگه؟ ) 

هضم اون حجم از تغییر، ظرفیت میخواد به هر حال!

  • Neo Ted