Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

اگه یه روزی قرار باشه ابَرقهرمان بشم، یا قدرتِ فراانسانیِ خاصی داشته باشم، نه بدنِ تنومندِ سبزرنگِ هالک با عربده‌های تکان‌دهنده‌ش رو میخوام، و نه لباس خوش‌رنگ و جذبِ اسپایدرمن و اون تارهای عنکبوتیش؛ چکشِ آزگاردیِ ثور رو هم نمیخوام؛ تمایلی به پوشیدنِ اون شنلِ سیاه و نقابِ عصبانی و خشنِ بتمن هم ندارم؛ کلاً جنسِ اَبَرقهرمانیِ من با این‌ها متفاوته! لباسِ مخصوصِ ابَرقهرمانیِ من یه شلوار کُردیِ مشکی با بادخورِ اضافی خواهد بود! تقریباً پنج برابرِ شلوار کُردی‌های عادی ظرفیتِ ذخیره‌سازیِ هوا خواهد داشت! شنل نخواهم داشت! یک زیرپوشِ آبیِ بد رنگ از کشوی لباس‌های پدرم کِش رفته و با یک ماژیکِ مشکی، با همون خطِ داغانم، روش مینویسم: " Sh.K.B " به معنای پسرِ شلوار کُردی‌پوش! روزِ اولِ ابَرقهرمان‌بودنم رو هم به این شکل، بطور کاملاً رسمی و با رعایت تمامیِ تشریفاتِ  ابرقهرمانانه شروع میکنم: یه بسته پفکِ لوله‌ایِ لینا و یه ساندیسِ انگور قرمز یا سیب-انبه میخرم میرم روی یه تپه‌ی بادگیر، " زیتون تپه "، ( واقع در شهر خودمان ) پفکم رو میخورم، انگشت‌های نارنجیم رو میچُفَم ( میمَکم )، ساندیسم رو هم میخورم، بادگلو رو میزنم، نوکِ انگشتِ شَستم ( من ابَرقهرمانِ خاصی هستم ) رو میکنم تو دهنم، میبرمش رو هوا، وزش باد رو چک میکنم، وزش باد مناسبه! دکمه‌های پیراهنِ آبیِ راه‌راهم رو یکی‌ یکی و با اقتدار باز میکنم، زیرپوشِ آبیِ بد رنگم میزنه بیرون؛ بعدش کمربندم رو باز میکنم، زیپ‌ شلوارم‌ رو هم باز میکنم، دکمه‌ش رو قبلش باز کردم، و در حرکتی ناگهانی یکهو شلوارم‌ رو میکشم پایین! نگران نباشید! لخت که نیستم داغان‌ها! شلوار کُردیِ ابَرقهرمانانم زیرشه! حالا همه چیز آماده‌ی یک روز بادی برای یک اَبَرقهرمانِ متواضع و متدینه که در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشوده! [ :)))) ] یه نگاه به پایین تپه میندازم، و درحال که باد از پاچه‌ی شلوارم وارد میشه و تمام ظرفیتِ بادگیر‌های شلوار رو پُر میکنه، باد لابلای موهام هم میره و چند طُره‌‌ی مو هم میریزه رو پیشانیم و آهنگ حماسیِ کُردیِ شاد پخش میشه، و من طی حرکتی جوگیرانه خودم رو پرت میکنم پایین! ولی طولی نمیکشه که دست‌ به سینه میام بالا و به همون شکل به سمتِ شهر پرواز میکنم. شهر شلوغه‌. نزدیک سطح زمین میشم تا همه من رو ببینن. مردم شهر باید با اَبرقهرمان جدیدشان آشنا بشن‌. مردم خوشحال نیستن. انگار که زندگی داره اذیت‌شان میکنه، درگیرشان میکنه. منم اینا رو میدانم. واسه همینه که اونجام! نزدیک‌شان که میشم میخندم، بلند بلند، قاه قاه، هار هار، قار قار، مردم من رو میبینن، یه ابرقهرمانِ لاغر مُردنیِ درازِ دیوانه که شلوار کُردی به پاشه و زیرپوش آبیِ بد رنگ تنش و بلند بلند میخنده و پرواز میکنه! اونا هم میخندن، بلند بلند، قاه قاه، هار هار، قار قار! اونا هم مثل من دیوانه‌ان! و من عاشق این جنس دیوانگی‌هام!


+ همه‌ی ما پسرها یه تشکر به کُردها بابت اختراع شلوار کُردی بدهکاریم! ممنون کردستان! 

  • Neo Ted

از موستانگِ فوردم پیاده میشم. تو برقِ بدنه‌ی ماشین، کت‌شلوار مشکیم رو چک میکنم؛ محض اطمینان و از روی عادت با دست چندتا زنبوری روی شانه‌هام میزنم، واسه اینکه گرد و خاکی روش نباشه. تو آیینه بغل ماشین، کلاه شاپوی مشکیم رو نگاه میکنم، نوکش رو کج میکنم، صاف می‌ایستم، روی کفش‌های چرمیِ نوک‌تیزِ سیاهم رو با پشتِ شلوارم تمیز میکنم، چک میکنم که برق بزنه. چرا پشت شلوارم مهم نیست که خاکی بشه؟! چون مهم نیست و من با اون حرکت حال میکنم. بعد عینکِ دودیم رو روی چشم‌هام چِفت میکنم، صندوق‌عقب ماشینم رو باز میکنم، یه پیت بزرگ از داخلش بیرون میکشم و به سمتِ پمپ‌بنزین حرکت میکنم. خیلی آرام و جذاب به سمتِ اولین جایگاه سوخت میرم. اواسط شبه و پمپ‌بنزین شلوغه. پُر از ماشین سواری و کامیون‌های باربری. بدون رعایت صف میرم و نازل سوخت رو فرو میکنم تو پیت و اون ماسماسکش رو فشار میدم و بنزین تو دل پیت جاری میشه. کسی که نازل سوخت رو از دستش، به زور گرفته بودم شاکی میشه و با قفل‌فرمان میاد سمتم که استخوان‌های صورتم رو تو خود صورتم خورد کنه. ولی من حواسم بهش هست. نرسیده به یک‌متریم با شوکر از راه دور به تشنج میندازمش؛ ولی دست از پُر کردن پیت نکشیده‌بودم! چند نفر حواسشون به ما پرت شده و نگاهمون میکنن. ولی انگار که بترسن و تو بهت فرو رفته باشن، جلو نمیان و به کارشون میرسن. منم بی‌تفاوت پیت رو پُر میکنم و نازل رو از تو پیت درمیارم و میبرمش سمتِ جک. ( جک اسمیه که رو اون یارو که میخواست با قفل‌فرمان من رو بزنه گذاشتم. اسم واقعی رو نمیدونم. ولی به قیافه‌ش میخوره جک باشه یا حتی بیل! ) نازل رو به طرفش میکشم و درحالی که داره ویبره میره، یه‌دونه با نازل میزنم تو گیج‌گاهش تا دیگه نلرزه. وقتی میلرزید خیلی زشت‌تر و غیرقابل‌تحمل‌تر میشد. وقتی که دیگه نلرزید، نازل رو فرو میکنم تو دهنش و دوباره اون ماسماسک لعنتی رو فشار میدم. انقدری فشارش میدم که بنزین از دهنش سرریز کنه. مردم واقعاً دیگه میترسن و سریع‌ سوار ماشین‌هاشان میشن که بزنن به چاک. واقعاً عیب خیلی از آدم‌هاست که بلد نیستن زود بزنن به چاک. مثل اون یارو چاقالِ کچل که انگار که واسش اهمیتی نداشت یه نفر نازل سوخت رو فرو کرده تو دهن یه آدم و داره خیکش رو با بنزین پُر میکنه. زدن به چاک مسئله‌ایه که به نظرم لازمه جزو واحد‌های درسی دانشگاه بشه. خیلی از مشکلات بشریت با همین زدن به چاک حل میشه. به هرحال واسه من اهمیتی نداره. به کارم ادامه دادم. پیت بنزین رو گرفتم و شروع کردم به خالی کردنش تو سطح پمپ‌بنزین. همه با جیغ و داد فرار کردن؛ زن‌ها رو میگم. انگار اگه جیغ نزنن کل هیکلشون کهیر میزنه. یکی از مسئولین پمپ‌بنزین میاد طرفم که جلوم رو بگیره، ولی من نیومده بودم که جلوم رو بگیرن. بخاطر همین هفت‌تیر کوچیکم رو از پشت کمرم درمیارم و سه‌تا گلوله‌ حرامش میکنم! یکی تو پاش، یکی تو شکمش، یکی هم تو اون کله‌ی پوکِ گنده‌ش! پیت خالی شد. خالیش کردم. ولی کافی نبود. دوباره یه نازل دیگه رو میگیرم و تا میشه خالیش میکنم کف زمین. حالا دیگه کافیه. حرکت میکنم طرف جک. روی زمین میکشمش سمت بیرون پمپ‌بنزین. یکم از دهنش بنزین میریزه بیرون؛ کل مسیر رو با بنزین بدنش خیس کرده. ولش میکنم کف آسفالت و همینجوری الکی یدونه لگد میزنم تو شیکمش؛ میخواستم بفهمم لگد با این کفش‌های نوک‌تیز تو شکمی که پر از بنزینه چه حالی میده! اینم خیلی حال داد. سر شانه‌هام رو میتکانم. کلاهم رو درست میکنم. یه سیگار برگ بزرگ از جعبه‌ی فلزی تاشوی مخصوصش درمیارم. فندک طلاییم رو بیرون میکشم که شبیه اسکلتِ دایناسوره. سیگارم رو روشن میکنم. یه پُک عمیق میگیرم و دودش رو به شکل اسکلت آدمیزاد میدم بیرون. ( خیلی سخته! شما امتحان نکنید. ) فندک رو روشن نگه میدارم. میشینم و دهن جک رو باز میکنم. به شکلی که باز بمانه. بنزین به خورد خیکش رفته. ولی دهنش بوی بنزین میده. ازش فاصله میگیرم. فندک رو میندازم تو دهنش. از بچگی نشانه‌گیریم دقیق بود. یکم طول میکشه. شروع میکنم به سمت ماشینم حرکت میکنم. پشت به جک. چند ثانیه طول میکشه تا منفجر بشه. تیکه‌های بدنش نزدیکی پام پرتاب میشن. بوی گوشت سوخته‌ی خر میدن. واکنشی نشون نمیدم. به سمت ماشینم حرکت میکنم‌. و درحالی که دوربین از دور و با یه موزیک حماسی داره از پُک زدن به سیگارم تصویر میگیره، کل پمپ‌بنزین، به اضافه‌ی اون کچل چاقال منفجر میشه و میره هوا! بوووووووم!


+ راستی بهتون گفتم چرا این پمپ‌بنزین رو فرستادم هوا؟! الان میگم. دلیل خاصی نداشت؛ چون حال میده! تو فانتزی‌هاتان به دنبال دلیل نباشید. حال کنید فقط!

++ از پشت‌صحنه خبر دادن ۶۰۰‌امین پست این وبلاگه! ۶۰۰ عدد جذابیه. 

  • Neo Ted

به نظرتان کجاست که بشریت میتونه فارغ از هرگونه اضطراب و تنش، بند و تبصره، عُرف و حرفِ مردم، به آزادانه‌ و رهاترین شکل ممکن و به دور از هرگونه فشار زندگی کنه؟! در دلِ صحرای نوادا؟! اعماق جنگل‌های آمازون؟! در جوار آبشار نیاگارا؟! یا تحت تابعیت کشور سوئیس؟! هیچ‌کدام! جواب دستشویی خانه‌ی ماست! شاید واسِتان مبهم باشه چرا دستشویی خانه‌ی ما؟! پاسخ این سوال و مسئله‌ی بغرنج بشریت خیلی ساده‌ست، چون دستشویی خانه‌ی ما، دَرِش عایق صدا داره! من خودم میخوام مهاجرت کنم اونجا و کلاً مستقر بشم. در سر دارم که این مکان با ارزش و بکر ر گسترش و وسعت بدم و تبعه و مهاجر هم بپذیرم. دوسال ابتدایی بدون ویزا و پاسپورت، و فقط با اخذ بِرَون‌کارت! هرکَسِ دیگه‌ای هم که درِ دستشویی‌شان عایق صوتی داره اعلام آمادگی کنه اتحادیه بزنیم؛ اتحادیه‌ی... خا رو اسمش باید فکر بشه؛ به توافق میرسیم.

  • Neo Ted

اینکه کتاب "بیشعوری" تو ایران بیش از ۵۰ هزار جلد فروش داشته، تا حد زیادی طعنه‌برانگیز، مقداری نگران‌کننده، تا اندازه‌ای قابل‌تامل و همراه‌ با گشایش تبسمی طنزآلود بر لب‌ها میباشد! 

  • Neo Ted


وسط عزاداری‌هامون، بیاید یکم بترسیم... 


+ "عرش بر زمین افتاد" تازه‌ترین اثر حسن روح‌الامین

  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۶:۰۳
  • Neo Ted

یارو بطور پیش‌فرض، درحالی که تلخ‌ترین آهنگ‌های ابی و داریوش و گوگوش که واسه یه تیکه الماس پخششان کنی از درون میپوکه، بیست‌چهاری تو گوشش پخشه، در منجلابِ ناامیدی و پوچی و افسردگی غوطه‌وره و می‌زیه، جزناله‌هاش گوش و مغز خانواده و ملت رو زخمی و کبود کرده، خودش یه عامل کسری امید به زندگی بین مردمه، حالا که نزدیک محرم شده فاز برداشته که باز محرم داره میاد و این جماعت مذهبی عقب‌افتاده با نوحه و روضه میخوان غم و اندوه و افسردگی رو به ملت ما تزریق کنن! چشم دیدن شادی ما رو ندارن این متعصبینِ خشکِ‌ مذهب! 


+ بعد گروهی دیگه از همین جماعت کاری نیست که تو محرم نکنن! فقط از اینکه نمیتونن تو ملاء‌عام و وسط خیابان بزنن و بکوبن و برقصن و بنوشن، احساس نارضایتی میکنن. چه بسا که عاشورای ۸۸ رو به خاطر داریم! و محاله یادمان بره که چه‌ها کردن...

++ یکی از بهترین و رها‌ترین و سبک‌ترین حالاتی که تو زندگیم تجربه کردم، دقیقاً بعد از تمام شدن مراسمات سینه‌زنی و روضه‌خوانی امام حسین و خروج از هیئته! یعنی هیچ‌وقت‌ نشده افسردگی و حسی که بخواد روانم رو آزار بده، موقع بیرون‌ رفتن از مراسم همراهم باشه. نمیخوام بگم غمگین نیستم، ولی میخوام بگم جنس غمش فرق داره! سنگین و ناامیدت نمیکنه! افسرده‌ت نمیکنه! اونایی که اهلشن میفهمن چی میگم. یه سری هم که هیچ درکی از این مسائل ندارن بهش حمله میکنن. طبیعیه. اصولاً مردم چیزی رو که نفهمن، بهش حمله میکنن! 

+++ فلذا شکوفه‌های نوشکفته‌ی باغ زندگی، شُل کنید بی‌زحمت!


  • Neo Ted

در ۲۰ ژوئیه‌ی ۱۹۶۹، نیل آرمسترانگ و باز آلدرین پا به سطح ماه گذاشتند. این فضانوردان ماه‌ها قبل از سفر اکتشافیِ "آپولو ۱۱" به تمرین در بیابانی دورافتاده در غرب آمریکا پرداختند که شبیه کره‌ی ماه بود. آن منطقه سکونتگاه چندین قبیله‌ی سرخ‌پوست آمریکایی بود و داستان _ یا افسانه‌ای _ درباره‌ی ملاقات میان فضانوردان و یکی از افراد این قبیله وجود دارد.

فضانوردان روزی، هنگام تمرین، با سرخ‌پوستی پیر روبه‌رو شدند که از آن‌ها پرسید آنجا چه میکنند. آن‌ها جواب دادند که عضو یک هیئت اکتشافی هستند که به زودی عازم سفر به ماه خواهد شد. پیرمرد با شنیدن این حرف لحظه‌ای سکوت کرد و بعد، از فضانوردان خواست لطفی به او بکنند‌

پرسیدند: چه میخواهی؟!

پیرمرد گفت: مردم قبیله‌ی من معتقدند که ارواح مقدس در ماه زندگی میکنند. نمیدانم آیا میتوانید پیام مهمی را از طرف مردم من به آن‌ها برسانید یا نه.

فضانوردان پرسیدند: چه پیامی؟

پیرمرد چیزی به زبان خود گفت و سپس از فضانوردان خواست آن را بارها تکرار کنند تا درست از بر شوند.

فضانوردان پرسیدند: معنی‌اش چیست؟

پیرمرد گفت: نمیتوانم به شما بگویم.‌ رازی است که فقط قبیله‌ی ما و ارواح ساکن ماه اجازه دارند آن را بدانند.

وقتی فضانوردان به قرارگاهشان بازگشتند، با جستجوهای زیاد فردی را یافتند که زبان آن قبیله را می‌دانست و از او خواستند آن پیام را ترجمه کند. وقتی آنچه از بر داشتند تکرار کردند، مترجم شلیک خنده را سر داد. وقتی که ساکت شد، از او خواستند معنی‌اش را بگوید. او توضیح داد که معنی جمله‌ای که با آن دقت از بر کرده‌اند این است:

حتی یک‌ کلمه از حرف‌هایشان را باور نکنید. اینها آمده‌اند زمین‌های شما را بدزدند‌.

  • Neo Ted
یه روستا، توی شمال، یه خانه‌ی کاه‌گِلی، یه حیاطِ بزرگِ خاکی، حلقه‌ای از مردها که وسط حیاط رو پر از گرد و غبارِ شادی کردن، میخندن، بلند بلند و بدون حساسیت‌های مربوط به مراسم‌های رسمی، فارغ از ترس و اضطرابِ اینکه قیافه‌شون موقع قهقهه‌زدن چه شکلی میشه، روی پشتِ‌بام، زن‌ها و دختر‌خانم‌ها با لباس‌های محلی، لبخند روی لب و با هم حرف میزنن و دست میزنن، توی حیاط، وسط حلقه‌، یه آقایی صندلی به دست میاد و میشینه، همه ساکت و آرام میشن، روی پشت‌بام هم سکوت حکمفرما میشه، کل جمعیت به وسط حلقه متمرکز میشن و منتظر اتفاقی‌ان، یه نفر از بیرون حلقه میاد و یه حلبی روغن‌نباتیِ خالی رو تحویل مردِ وسط حلقه میده، مرد حلبی‌ رو بین زانوهاش گیر میده، یه نگاهی به جمعیت اطرافش و پشت‌بام میندازه، جمعیت اطراف و پشت‌بام هم همچنان به اون چشم دوختن و مشتاقانه و با ذوق منتظرن، مرد وسط حلقه یه ضربِ ساده با حلبی میگیره، انگار که بخواد کوکش کنه، چند ثانیه نمیگذره که ریتمِ شادِ شمالی میگیره و یه ترانه‌ی شادِ شمالی هم روش سوار میکنه و دِ برو که رفتی، حلقه به جنب و جوش میفته و همه شروع به دست زدن میکنن، بالا پایین میپرن و میخندن، انگار که روی ماهیتابه‌ی پُر از ذرت روغن ریخته باشی و زیرش رو هم روشن کرده باشی، چند لحظه‌ای همه دست میزنن تا کم‌کم یکی یکی افراد میان وسط و شروع به رقصیدن میکنن، رقصِ شمالی با ریتم و ترانه‌ی شمالی، دیگه حلقه سر از پا نمیشناسه، پشت‌بام هم دور از این شور و شادی نیست، دست میزنن و کِل میکشن، بعد از ساعتی مراسم به پایانش نزدیک میشه، پایان چطوری رقم میخوره؟! عموماً با یه ریتم و لفظ مشخص که در پایان، یه اوجِ به‌خصوصی رو رقم میزنه. به این شکل که نصف حلقه وسطن و دارن بالا پایین میپرن و میرقصن، روی پشت‌بام هم شادی و شور موج میزنه، که اون مرد حلبی به دستِ DJ مسلک‌طور با یه ریتم منظم و باحالی شروع میکنه به ضرب‌گرفتن و گفتنِ: آی چَکه چَکه چَکه و در اینجا جمعیت میره رو هوا و بر نیروی جاذبه غلبه میکنه. 

* چکه‌زدن به معنای دست‌زدن است!

  • Neo Ted
نیمه‌های شب، 
جنگل در تاریکی غرق میشد،
سرما سوار بر تَرکِ باد جولان میداد،
زوزه‌کِشان میسوزاند و تا ریشه‌ی درختان پیش‌ میرفت،
درختان شاخه بر دوش یکدیگر انداخته و سعی در گرم‌کردن خویش داشتند،
گوشه‌ای از جنگل ولی،
 صدای ناله‌ای شعله میکشید،
شعله‌ای تنها و بی‌کَس که زیر شلاق‌های باد،
 میلِ به خاکستر شدنش بوی اجبار و تاریکی میداد،
به نفس‌نفس افتاده بود و با هر سوزش باد، سُرفه‌ای خش‌دار میزد،
و با هر سُرفه از دهانش، تاریکی بود که به بیرون میجهید و در فضا معلق میشُد،
جنگلی بی‌تفاوت،
درختی کوتاه قامت و جوان،
در چند قدمی آتش از تنهایی میلرزید،
قدش کوتاه بود و درختان جنگل طردش کرده بودند،
شاخه‌های‌شان به روی شانه‌های نحیفش نمیرسید، میرسید، ولی با کمی‌ توجه،
صدای ناله‌های آتش به گوش درخت رسید،
تنهایی‌اش را دید،
تنهایی‌اش را دید،
جنگلی را دید که دست بر روی شانه‌های هم آسوده خوابیده بود،
درخت میلرزید،
آتش سُرفه میزد،
درخت تنها بود، 
شعله نفس‌زنان دستی گرم به سمتش دراز کرده بود،
درخت دو دِل شده بود،
به جنگل نگریست، تنهایی‌اش را بخاطر آورد،
مصمم شد،
به شاخه‌های سردش تکانی داد،
به سمتِ شعله شاخه دراز کرد،
شعله از شوق جانی تازه گرفت، شعله کشید،
درخت با انگیزه‌ای بیشتر به او نزدیک میشد،
نزدیک و نزدیک‌تر، گرم و گرم‌تر،
همه‌چیز برای هم‌آغوشی درخت و شعله آماده بود،
که مردی سراسیمه با مثانه‌ای مالامال از اوره از ماشینش پیاده شد و مکانی جذاب‌تر از شعله‌ی کم‌جان آتش برای کارش نیافت. 


  • Neo Ted