- ۳۲ نظر
- ۲۸ مهر ۹۶ ، ۱۷:۳۲
خب دگه. تو آخرین جلسه عملیات چتر بازی در حرم، امام رضا شخصأ پا شد گفت جمع کن برو دگه! مگه خانه زندگی نداری؟! درس و دانشگاه نداری داغان؟! خسته کردی ما رو از بس چسبیدی به ضریح! کَنه! بایودنت! سیریش! راضی! واسه نصف جمعیت بشریت دعا کردی داغان! چه رویی داری تو! قصد نداری از رو بری؟! بعد خواست یکی از خدام رو بفرسته که سریع و خشن وارد کار بشه که خودم دست به کار شدم چتر رو بستم و زدم بیرون از حرم و حرکت کردیم سمتِ یه جا دیگه. از شوخی که بگذریم. خلاصه که من همه ر دعا کردم وجدانأ. مخصوصأ اونایی که گفتن. فقط یه نکته. تمام اتفاقات خوبِ یک ساله ی اخیر و سه ساله ی آینده ی زندگیتان مربوط به دعاهای من و به برکت وجود من در حرم و دعاهای من واسه شماس! اگه واستان خواستگار آمد، یا زنتان دادن، یا بچه دار شدین چند سال بعد یا سال بعد کنکور قبول شدید یا هر اتفاق خیر و مثبت دگه واسه خاطر دعاهای منه. برید و راضی باشید و واسه رفقاتان تعریف کنید.
+ آقا به شدت کریم و بخشنده س. امیدوارم قسمت همه تون بشه به زودی و واسه مون دعا کنید.
نه دستم لرزید و نه دوربینم بی کیفیت است، دلم لرزید...
8 ریشتر...
دل که به لرزه بیفتد، ناخودآگاه تصویر هم تار میشود...
همه ی تصاویر...
از همه ی زوایا...
منِ عکاس بی تقصیرم؛ دوربین هم. معماریِ دلم ضعیف بنا شده، زلزله هم ویران کننده بود. ویرانی ای که برای آبادیِ دوباره لازم است...
این خانه از پای بست ویرانه است؛ این فعلِ مضارعِ حالِ من است؛ و اصلأ جذاب نیست؛ من بود را میخواهم. ماضیِ گذشته ی فراموش شونده.
شَبه! خیلی هم شبه؛ اواخرشه تقریبأ. یه بادِ سوزدارِ خاصی هم هی باهات شوخی میکنه و میزنه تو صورتت. یکی هم نیست که بهش بابا باد! من آدم با جنبه و ظرفیتی هستم، ولی تو وجدانأ قواعد شوخی رو بلد نیستی دوستِ عزیز. اینجوری میزنی تو صورتِ منِ لاغر و نحیف، خیلی هم با خودت و شوخیت حال میکنی و هو هووو هوووو میخندی؟! منصف باش دگه سرِ جدت! من گوشت که ندارم به اون شکل، اینجوری میزنی به صورت و بدنم، مستقیمأ میرسه به مغز استخوان. طبیعتأ شرایط جذابی نیست.
همینجوری مچاله شده خودم رو میرسونم به کفشداری شماره 19 و بعد وارد رواق امام خمینی میشم و میرم سمتِ حرم. قصد زیارت ندارم الآن، زیارت باشه واسه قبل رفتن به هتل. میخوام یه جای دنج و خلوت پیدا کنم چتر شم؛ ولی قربانِ امام رضا بشم خونه ش میتونه مقر مرکزی و یا فدراسیون چتر بازی هم بشه. از بس چتر باز ریخته اینجا. یه جای خلوت و دنج پیدا نمیشه. هر جا رو میبینی یکی چترشو باز کرده. خلاصه که میگردم و میگردم تا یه جا، نزدیکی کفشداری پیدا میکنم که غلظتِ چتریَّت توش پایینه. چتر باز کمتر هست در واقع! الآن که این ها رو مینویسم، تکیه دادم به یه ستونِ پهن و سرد که اونم شوخ و مسخره س؛ خداییش چرا یه ستون باید انقدر سرد و نچسب باشه؟! یه خادمِ نچسب هم گیر میده که اینجا باید قرق و بسته شه. پاشید برید فلان جا. خا مردمِ مؤمن، تازه جا پیدا کردیم. بذار چتر شیم دگه. ناقض حقوقِ چتر بازان! ای ضد چتر باز! خلاصه که پا شدیم و الآن یه جا، دم در ورودی، که نمیدانم چیه نشستم. بالا درش نوشته 161 فقط. خب. حالا که اونجای دنج و نسبتأ خلوت پیدا شده، وقتشه خوب به دور و اطرافم نگاه کنم. یکی با گوشی ور میره و یحتمل داره از حال و هوای زیارت و مشهد و خرید و اینا براش چت میکنه. یکی دست بچه شو گرفته و که اینور اونور نپره. ولی اون بچه باید اینور اونور بپره. چون بچه س و اینجا هم جا واسه پریدن زیاد. چرا نمیذاره بپره؟! میترسه گم شه؟! خب بشه! آدما تو گم شدن هاشون به خیلی چیزا میرسن که تو پیدا بودن هاشون نمیرسن! یکی داره روسری دخترشو محکم میکنه سردش نشه. یکی دیگه واسه بچه ش ادا درمیاره که بخنده. چقدر هم مضحک ادا در میاره وجدانأ. من جا بچه هه بودم میگفتم پدر انقدر مضحک و بی نمک و تفلون؟! ولی خب اون بچه فوقش سه ماهشه. من هم سنش بودم نمیتونستم حرف بزنم راستش. یکی تسبیح میندازه و ذکر میگه. یکی خوابیده ولی تکیه داده. یکی هم خوابیده ولی واقعأ خوابیده. یکی هم هی رو به حرم حسین حسین میکنه. امیدوارم اشتباه نزنه به هر حال. یکی رو ویلچره و نگاهش به آسمون. یکی سرپاست و سرش پایین. یکی افغانه و یکی پاکستانی. یکی بلوچ و یکی عرب. یکی سیاه و یکی هم سفید. یکی آستین کوتاه و تیشرت، یکی پیراهن و یقه بسته. یکی دورِ موهاشو زده و سفیده، یکی موهاشو داده یه ور. چند نفر هم کلأ کچل هستن. یکی میخنده و یکی گریه میکنه. یکی هم کلا توی خودشه و به یه جا خیره س. یکی عصا به دسته و یکی زیر شونه ی پدرشو گرفته که نیفته. یکی تنهاس مثل من. یکی هم تنها نیست مثل این دونفر. اینجا همه جور آدمی هست خلاصه. امام رضا و امام حسین نداره. همه شون از یه نور هستن. نوری که مثل خورشید واسش مهم نیست سمت کی و چی میتابه. دست چین بلد نیست واسه بخشش. اگه ازش فرار نکتی و سمتِ سایه نری، با تابشش گرمت میکنه و نوازشت میکنه و راهتو روشن میکنه. گاهی اوقات هم تو ازش فرار میکنی، ولی اون دنبالت میاد. میاد چون بزرگ و بخشنده س. میاد چون دوست داره راه گم نکنی. میاد چون میدونه میتونی تغییر کنی. تغییر کنی و برسی به مقصد. حالا بستر این تابش مهم نیست. حرم امام رضا یا هیئت امام حسین، تو اتاقت پشت سیستم، یا محل کارِت پشت میز. این نور مکان واسش زیاد مطرح نیست. کافیه دل و مغزت گره بخورن بهش. میگیره و میبرتت اونجایی که لایقشی و باید باشی. جایی که تصوری هم ازش تو ذهنت نیست. چیزی که تو چهره و حال و هوای همه ی این آدما، توی حرم میبینم نیاز به تغییره. یعنی همه به این رسیدن که یه خلاء هایی تو زندگیشون دارن که بابتش یه تغییراتی بوجود بیاد. و برای این تغییرات که کوچیک هم نیستن، لازمه بزرگ و پاک بود. و همه هم به این باور رسیدن اونقدرا پاک و بزرگ نیستن که به این تغییرات برسن. همه پِی یک واسطه ان. که هم بزرگ و آبرومند و معتبر باشه، و هم پاک و منزه از سیاهی ها. این شخص رو توی مشهد و حرم امام رضا پیدا کردند. امام رضا. یکی دنبال تغییر وضعیت مالی واسه ادای قرض و وام و بدهی هاشه، یکی تغییر رو توی رسیدن به یه شخص دیده و رسیدن به اون رو میخواد، یکی بیماره و یا یکی از اطرافیانش مشکل بیماری دارند و تغییر رو توی سلامتی و شفای خودش و یا اونا میدونه، یکی دنبال تغییر توی شاغل شدنه، اون یکی میخواد اعتیاد رو ترک کنه و متحول شه. یکی پسرش افتاده تو مسیر انحرافی و داره میره به تباهی و دوست نداره به عنوان مادر شاهد این تباهی باشه؛ تغییر رو توی تحول پسرش میبینه و طلب میکنه. دیگری خانمش دوستش نداره و همه ی زندگیشه و نمیخواد همه ی زندگیش بی توجه باشه نسبت بهش. به اندازه همه ی افراد حاضر در اینجا طلبِ تغییر وجود داره و من، این وسط فقط یه تغییر میخوام. تغییری که توی وجودم باید رقم بخوره. توی مغزم و قلبم. من تغییری جز تغییر نمیخوام! من خودِ تغییر رو میخوام. تغییری که جز خدا هیچکس متوجهش نخواهد شد. چون اصلا بیرونی نیست. کاملأ درونیه. شاید الآن دارم نقششو بازی میکنم، ولی از درون بهش نرسیدم. من تغییر درونی رو میخوام و امیدوارم بهش برسم.
1. هرچی فکر میکنم نمیفهمم، منِ به این داغانی، چرا باید واسه دومین بار، بعدِ حدود هفت ماه، قسمتم شه که بیام مشهد و زیارت؟! خدا جان؟! با منی وجدانأ؟! با پشت سریم نیستی؟! گویا نیستی. خلاصه که دوباره آمدم خدمت امام هشتم، رضا علیه السلام. ولی این بار آمدم که یه سری قول و قرار هم بذارم باهاش. هر بار این درو... نه ببخشید. هر بار این قول و قرار رو با خودم گذاشتم، شکستمش؛ فکر کنم تنها کسی که باهاش بدقولم خودمم. ولی الآن اینجام که به آقا قول بدم. دگه خودش هوامو داشته باشه و منم حواسم باشه که این بار این درو... همون قول و قرار رو نشکنم و آدم شم. دفعه پیش خرس بودم چون :)) امیدوارم آدم شم اینبار.
2. نزدیکیم ها. این چند روز قشنگ چتر شم خانه امام رضا :))
3. راستش من بطور پکیجی دعا میکنم همه رو. درسته دعای ما مثل تفنگ ترقه ای فقط صدا داره، ولی خب اگه بخوام به اسم دعا کنم لطف کنید یه حضوری بزنید تا دعاتان کنم. دعا واسه بقیه برمیگرده به خودمان چون :)) پس پذیرای التماس دعاهای پولی و کارتیِ شما هستم :)) هر دعا متناسب با کَرمتان کارت به کارت کنید به این شماره حساب: ****************
بخت گشایی و قبولی در کنکور و پایان نامه، حداقل 800 تومن، به نیت امام رضا بریزید به حساب :)))
مسئله همینجاست دوستانِ عزیز! اغلبِ پسرانِ جامعه ی امروزیِ ما، مطابق با لفظی که این روزها لقلقه ی زبانشان شده، بر خلافِ پدران و پدر بزرگانشان، و حتی پدرِ پدرِ پدرِ پدر بزرگانشان، بیشتر در جستجوی داف هستند تا یار! داف را اولویت دادن به یار، خود فاجعه ای ست بس شگرف و داغان کننده!
+
اغلبِ دختران جامعه ی ما هم، متأسفانه، خیلی متأسفانه، مطابق میلِ اغلبِ پسران، و یا نمیدانم! شاید هم همسو با میل و سلیقه و علایق خودشان، به سمتِ داف شدن سوق پیدا میکنند و یافتنِ یار، میانِ جمع کثیری داف، کاری بس سخت و دوشوار و داغان کننده است!
+
نقش خانواده در این مسئله انکار ناشدنی و به شدت مؤثر میتواند باشد؛ بستگی به نوعِ بافتِ تربیتیِ خانواده و عقاید و تفکراتِ والدین دارد.
+
خلایق هرچه لایق دوستان! آن نری که در جستجوی داف نفس نفس میزند، تصور و فهمی از مفهومِ یار ندارد؛ پس چه بِه که هر داف، نصیبِ یک نر، و هر یار نصیبِ یک مرد شود. همه با هم: آمین!
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می روند
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده ایم...
#سعدی
آبلومویسم واژه ای است برای بیان ویژگی های روانی شخصیتی مبتلا به بی دردی درمان ناپذیر و بی ارادگی و ضعف نفس. این ویژگی ها ممکن است در جامعه ای به صورت بیماری مزمن و همه گیر درآید، چنان که از خصوصیات ملی آن جامعه شود.
آبلومویسم (Oblomovisme) به سستی، خمودگی، بی رمقی، از کارافتادگی، خستگی بیمارگونه، بی حسی و بی توجهی به زندگی، دوری از عشق و احساسات و پناه آوردن به خواب گفته میشود.
این واژه از روحیه آبلومف، شخصیت رمان ایوان گنچاروف گرفته شده است.