Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

بععععععععع! بروبچه های بیان! حالتون چطوره؟! بعععععععد که نیستید خدایی نکرده؟! خب خدا رو شکر! امروز بعععععععععععد از 12 سال عمری که از خدا گرفتم، حالا که از فرطِ پیری و فرتوتیت، ریزش پشم پیدا کردم و یه پاچه م لبِ کشتارگاهه و یکی دیگه ش در محلِ چینشِ پشم، واسه اولین بار بععععععععععد از تولدِ با شکوهم تو طویله ی بععععععرادرانِ پِشکِل پزانِ قزل سفلاییِ قلابی، به همراهِ پسرعمه شمسعلی، [ این طویله هیچ شعبه ی دیگری در محافل داخلی و بین المللی ندارد، حتی شما دوستِ داغان ] هوس کردم فکر کنم و نتیجه ی این تفکر رو بعععععععععععرای شما شرح بدم. همونطور که تا الآن باید فهمیده باشید، من یک گوسفند هستم. [ OVe نوشت: گوسفند خودتانید داغانا! این نوشته از زبانِ یک گوسفنده واقعأ ] گوسفند بودن سخت نیست؛ دععععععععر واقع خیلی ساده تر از آدم بودنه! یعنی منِ گوسفند، واسه گوسفند بودن کارِ خاصی انجام نمیدم، فی الواقع همین کارِ خاصی انجام ندادن باعثِ گوسفند بودنم شده! ولی همین کارِ خاصی انجام ندادن و گوسفند بودنم، از بِععععععععععه اصطلاح آدم بودنِ شماها با خاصیت تر و مفید تره! تعارف که نداریم بععععععچه ها! منِ گوسفند، درسته گوسفندم و واسه این نقش کارِ خاصی نمیکنم، ولی با همین وجود همه چیم مفیده واسه شما به اصطلاح انسان ها! از شیر و پشم بگیر، تا گوشت و کله پاچه، حتی از پی پی که خروجیِ بدنم هست هم واسه کود استفاده میکنین! یعنی بود و نبودِ ما خِیره! خلاصه که ما هم یه سری بعععععععرتری ها داریم، اونقدرا هم که شوما فکر میکنید گوسفند نیستیم بزرگواران! درسته گوسفندیم، ولی هیچ وقت همدیگرو نمیکُشیم! ما گوسفندها تو تاریخمون جنگِ جهانی نداشتیم! اونم با 89 میلیون نفر کشته! من به عنوانِ یک گوسفند از طبقه  و قشرِ کارگر، از کسی دزدی نمیکنم! این بای دیفالت تو وجودم نهادینه شده و بععععععععقیه هم همینطوری هستیم! ما گوسفند های فرهیخته واسه دزدی و کم فروشی و تو پاچه کردن هامون قسمِ حضرت عباس نمیخوریم! فحاشی هامون محدود میشه به دعوا سرِ علوفه، اونم در حدِ " برو بععععععد بعععععععخت! تو میخوای منو بزنی؟! هعععععه! پشمِ اینکارا رو نداری! [ پشم هاشو دیروز کوتاه کردن واقعأ ] " یا " میخوای علوفه ی منو بخوری؟! پِشکِلِ منم نمیتونی بخوری! شاخِ اینکارو نداری ععععععععنترِ تک بُعدیِ پیپیلیست! " من به عنوان یک گوسفند میفهمم که واسه گردش به چپ و راست تو چراگاه باید راهنما بزنم! ما گوسفند های با تقوا پشتِ سرِ هم جیک جیک و غیبت نمی‌کنیم! ما پشتِ سرِ هم فقط " بععع بععععع " میکنیم! اونم با نیتِ خیر! ما گوسفند ها به کسی وعععععععده و قولِ بیخودی نمیدیم! 100 روزه و 300 روزه و غیره هم نداره! ما اصولا کلا قول نمیدیم! یهو بعععع بععععع کنان وارد صحنه شده و کارِ مورد نظر رو انجام میدیم! اصن چه کاریه گوسفند جماعت یه علفی بخوره، یه قول بده، واسش زمان تعیین کنه، بعد وقتش که رسید به علف خوردن بیفته که قول؟! وعععععع ده؟! شیبِ طویله؟! بامِ آخور؟! بعععععععععع! ما درسته گوسفندیم همه، ولی وجدانأ جماعتِ روبرومون رو گوسفند فرض نمیکنیم که! نمیگیریم سرِ انتخاباتِ ریاستِ گله، جیره ی علوفرانه رو واسه گوسفندهایی که واسه رضای خدا از این علوفرانه انصراف دادن، واریز کنیم که! ما از این پیپیلیست بازیا نداریم! ما گوسفند ها واسه رعایت کردن این مسائل مدرسه نرفتیم، تو کتابخانه هامون هم پر از کتاب های بیشعوری و من یک گوسفند و گوساله و توله سگ و کره بز و خرمگس هستم نیست! یعنی ما کلا کتاب نداریم که بخوایم واسه دکوری بچینیمشون تو کتابخانه و پستشون کنیم تو اینستا! ما گوسفند ها علاوه بر کتابخانه و کتابفروشی و مدرسه، کلانتری و دادگاه و دادسرا و گعععععععشتِ ارشاد و زندان  پلیس راهنمایی رانندگی و وزارت جنگ و سازمان ملل متحد و لاهه و یونسکو و یونیسف هم نداریم! یعنی لازم نداریم این قرتی بازی ها رو! خلاصه که ما گوسفند ها اینجور شخصیت های فاخری هستیم. ولی اجازه بدید کلامِ آخر رو نطق کنم. کلامِ آخر یه اِعععععععترافِ تلخه! حقیقتی که تو این 12 سال عمرِ به شدت با برکت و خیر فهمیدم و خودمم متأسفانه دچارش بودم! [ دچارِ داغان نه! با تو نیستم سرِ جدم! ] و الآن تو واپسین لحظاِتِ عمرم که صدای پای کامبیز آقا جلاد رو هر شب قبلِ خواب میشنوم، میخوام اعتراف کنم! ما گوسفند ها خیلی خوبیم، خیلی مفیدیم، خیلی باحالیم و با فرهنگیم، [ نیمی از پشم هایش میریزد ] درست! همه اینا هستیم به فضلِ خدا! ولی اجازه بدید یکی از عاداتِ زشت و غریزیِ خودمون رو هم بگم! ایشالاه که تو شما به اصطلاح انسان ها این خصلت نباشه! ما گوسفند ها هرچقدر هم که بزرگ شیم و قد بکشیم، هیچ جا به اندازه ی یه جا قد نمیکشیم و تو چشم نمیایم! یعنی قد میکشیم که فقط اونجا دیده شیم! اونجا هم جا و مکانِ خاصی نیست! یکی از طویله های لاس وگاس یا ونکووِر نیست، چراگاه های مسکو یا دبی نیست! اونجا زمانیه که میخوایم جفت یابی کنیم! هیچ وقت به اندازه ی اون لحظه قد نمیکشیم! هیچ وقت به اندازه  اون لحظه دلمون نمیخواد تو چشم باشیم! 



همین دیگه! در آخر هم تشکر میکنم از علوفه فروشیِ باجناق های سازگار، به جز سعیدِ علدنگ و فرید مشنگ، علف هاتون خوب بودن، ولی زیادی تُرد بودن! عرضِ ادبی هم داشته باشم خدمتِ کله پز هایی که بجا کله پاچه ی ما گوسفند ها، کله پاچه ی خر تحویل ملت میدن و باعثِ بدنامیِ جماعتِ زحمت کش و حلال خورِ گوسفند ها میشن! مرسی بعععععععد بدبععععععخت! ممنون تو پاچه کن! خیلی بامرامی عععععععنترِ پلشت! و خب عرض ارادت خدمتِ خانواده ی رجبی! 

و درپایان جا داره بگم: بععععععععععععععع!

و اینکه دیروز یه سلفی از نصفِ صورتم گرفتم واسه پروفایل! قیشنگه؟!



  • Neo Ted

سلاملیکم

عرضم به طولتون که اولِ کاری یه سلام و احوال پرسیِ گرم و صمیمی، ولی در چارچوب موازینِ اسلامی با OVe داشته باشین که حسِ غریبی نکنه. دوم اینکه اگه یادتون باشه تو این پست یه کتاب معرفی کردم به اسمِ مردی به نامِ اُوِه! خب من اون کتاب رو خوندم و به شدت با کتاب و شخصیت اولش، یعنی اُوِه حال کردم! باید بخونید تا بفهمید چی میگم. بر اساس همین رمان هم یه فیلم ساخته شده که رقیبِ یکی از فیلم های اصغر فرهادی که نمیخوام اسمشو ببرم  تو اسکار هم شد و باقیِ مسائلِ مربوط! خلاصه که به دلایلی تصمیم گرفتم دوباره فضای وب رو برگردانم به فضای طنز و خنده. یعنی مِن بعد تصمیم دارم فضای حاکم بر اینجا اکثرأ طنز باشه تا چیزای دیگه. ولی خب بازم از چیزای دیگه خواهم نوشت و دلیل نمیشه صرفأ طنز بنویسم. خلاصه که امیدوارم این آخرین تغییر اسم باشه. 

راستی! حتی اگه یه روز به عمرم مانده باشه، شخصا به آرشیو صدا سیما یورش برده و یا مختارنامه و یوسف پیامبر و جومونگ رو سرقت کرده و در اسید حل خواهم کرد و یا هم که نه، خیالِ همه رو راحت کرده و طیِ یک حمله ی انتحاری کلِ صدا سیما ر به همراهِ خودم منهدم خواهم کرد! [ پفکِ اضافی میخورد ]

  • Neo Ted

«یک سالی می‌شد که کل صحبت‌هایش خلاصه شده بود در یک خودکار خاکستری و دفترچه سبز رنگ. تمام گفتگوهایش را با همان خودکار و دفترچه انجام می‌داد. سکوت، انتخاب امین نبود؛ تنها راهِ موجود، برای ادامه زندگی‌اش بود. شاید هم تنهایی و سکون، اهرم‌های جبری شده بودند که چرخ دهنده‌های حیاتش، دیگر بی‌صدا جابجا شوند.»

این نوشته، آخرین بند از رمانِ هزار و سیصد و هفتاد و شش صفحه‌ایِ «مسکوت» بود؛ به همراه یک جمله در صفحه آخرِ کتاب: پایانِ پنج سال نوشتن و تحملِ تنهایی.

 خودکارش را بر روی میز می‌گذارد و دستانش را به سمت سقف باز کرده و دم و بازدمی عمیق می‌کشد که بوی رهایی می‌داد؛ رهایی از بندِ یک رمان؛ یک جنگِ داخلی.

نگاهش به ظرف عسل روی میزش می‌افتد، با قاشق کوچکی که توی ظرف بود، کمی عسل برمی‌دارد و می‌کشد به سمت دهانش؛ مقداری از عسل می‌ریزد روی محاسنِ بلندش که تقریبأ تا سینه‌اش رشد کرده‌اند. دستمال کاغذی را برمی‌دارد و محاسنش را تمیز می‌کند. عسل، تنها غذایی بوده که طی این پنج سال، در هر وعده مصرف کرده و هفته‌ای دو عدد قرصِ ویتامین D، که ضمیمه‌ ی برنامه‌ ی غذایی‌اش بوده. تلفن همراهش که در قرنطینه بود را روشن می‌کند. یک پیام از بین انبوه پیام‌ها، توجهش را جلب می‌کند. پیامی با این مضمون: «سلام نیما! نمی‌دونم این قرنطینه ی لعنتی کی تموم میشه، ولی یه چیزی رو خوب میدونم؛ اگه تا ابد هم اونجا بمونی و فقط یه روز فرصت زندگی تو بیرون واست مونده باشه، من به امید همون روز نفس میکشم تا بیای. عاشق ابدی تو، نوشین.»

اشک در چشمانِ آبی رنگش حلقه می‌زند و لبخندی کشیده بر روی لب‌هایش جا خوش می‌کند. به سمت آیینه می‌رود تا بعد از پنج سال، چهره‌اش را بر انداز کند. دستی میان محاسنش می‌کشد و نگاهی به موهای سفید شده‌ی سر و صورتش می‌کند. موهایش هم خیلی بلند و غیرقابل تحمل شده اند. آهی حسرت گونه می‌کشد و به سمت اتاقش می‌رود. قیچی و موزر و تیغ را از دومین کشوی میزش بیرون می‌آورد و دوباره راهی روبروی آیینه می‌شود. عکسی که پنج سال پیش در کنار نوشین گرفته بود را از جیبش بیرون می‌کشد و نگاهی به آن می‌کند. دوباره یک لبخند؛ ولی این بار با چاشنی حسرت. حسرت پنج سال دوری از عشقش که فدای یک کودتای داخلی بود؛ «مسکوت» را می‌گویم.

شروع به اصلاح سر و صورتش می‌کند. با همان مدلی که نوشین دوست دارد. اصلاح که تمام شد، به سمت کمدِ لباس‌هایش می‌رود، همان کتِ تکِ خاکستری و پیراهنِ سفید و شلوار کتانِ مشکی‌اش را به تن می‌کند. همان لباس‌هایی که نوشین دوست داشت. دوباره خودش را در آیینه قدیِ اتاق نگاه می‌کند. لباسش را که می‌بیند، گشادی‌اش توی ذوقش می‌زند. پنج سال پیش همین لباس‌ها، دقیقأ اندازه‌اش بودند. ولی همین که لباس مورد علاقه‌ی نوشین را پوشیده، برای دلخوش بودنش کافیست. به سمت بیرون حرکت می‌کند، پایش را که بیرون می‌گذارد، آفتاب، دیدش را سیاه می‌کند. دست راستش را در برابر نور آفتاب می‌گیرد تا سیاهی نگاهش رفع شود. بعد از چند لحظه تیره و تار دیدن، بینایی‌اش را بدست می‌آورد و به سمتِ نوشین حرکت می‌کند‌.

در طول مسیر فقط در ذهنش، جمله چینی می‌کرد که چطوری بعد از پنج سال سکوت، حرف زدنش را با عشقش شروع کند. به نزدیکی خانه‌شان که می‌رسد، یک پیام با متنِ: «نمیدونم چی بگم، فقط پنج دقیقه دیگه بیا بیرون.»

به سر کوچه که می‌رسد، باورش نمی‌شود که دوباره چشمش به نوشین افتاده. از دور که نگاه می‌کند، چشمش همان شال سبز و چادر سفید با گل‌های صورتی را می‌بیند که خودش برایش خریده بود. آرام آرام به سمتش حرکت کرد. قدم‌هایش می‌لرزید؛ مثل قلبش. نوشین ولی قدرت قدم برداشتن نداشت. فقط نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت.

بالاخره رسید. مسیر پنج ساله تمام شد. خم شد و پایینِ چادر نوشین را گرفت و بوسید. اشک مهمان چشمان نیما هم شده بود. دیگر زمان شکستن تابوی سکوت رسیده است‌. مستقیم در چشمانِ خیسِ نوشین نگاه می‌کند و می‌خواهد حرفی بزند.

ولی... ولی انگار نمی‌تواند‌. هر چه سعی می‌کند حرفی بزند، نمیتواند. عرقِ شرم و ترس، بر پیشانی‌اش می‌نشیند. انتظار نوشین برای حرف زدنش را که می‌بیند، بیشتر شرمگین می‌شود. هرچه قدر تمرکز می‌کند و جمله‌های چیده شده در ذهنش را به یاد می‌آورد تا به زبان آورد، فایده‌ای ندارد‌.

همان‌طور که اشک بر چشمانش جاری بود، تکه کاغذی را از جیبش بیرون می‌آورد و با خودکار خاکستری‌اش چیزی رویش می‌نویسد و در حالی که سرش پایین است، آن را به نوشین نشان می‌دهد: «سلام. سکوتمو به حساب بی‌ادبیم نذار، پنج سال تنهایی و سکون، دوری و جنگ، پشت این سکوته. انگار تو این جنگ به خودم باختم.»


* نوشته شده در تاریخ: ٩٥/٠٤/٢٠

  • ۱۷ آبان ۹۶ ، ۱۹:۳۲
  • Neo Ted

+ چرا آلبوم های عکسِ بچگیت و دفترهای خاطراتت رو بهم ریختی؟! 

- هیچی! دارم دنبالِ یه دوست قدیمی میگردم. [ آلبومِ عکس را ورق میزند ]

+ دوستِ قدیمی؟! بینِ عکس های بچگیت و خاطراتِ گذشته ت؟!

- آره خب. [ صفحات خاطراتش را مرور میکند ]

+ کی هست این دوستِ قدیمیت؟

- خودم 

  • Neo Ted

السلام علیک یا اهلِ بلاک! أنا کام بک فی وطن! انت لا لازم کیل آف ده کوسفند اند شوتور فی سبیلِ أنا! انأ لا راضی برو! برجم هم لا لازم! نو مو خواد حبیبیون! أنا وییزییزززبززژ ویییژ وییزززژژژ ویییییژززژ [ بیلبیلک رادیو را میچرخاند ] درود دوستان! اینجا ایران است! صدای معدنچی را از خاک وطن میشنوید! آرامش خود را حفظ کرده و در خانه های خویش و از پشت صفحات گوشی یا رایانه ی خود شاهد بازگشت معدنچی یاغی باشید! تمام مسیر های منتهی به حضور این شخصیت در مرز مهران بسته و از جمعیت مملو و قفل شده است و طی این استقبال دو کشته و چند زخمی بر جا مانده. 

  • Neo Ted


از لبِ مرزِ مهران پست میذارم و به زودی از مرز رد میشیم. راستش خودمم نمیدونم چه خبره و داره چی میشه و چرا اینجام! الآن فقط میتونم بگم: از اینکه راهم دادی، ممنونم! فکر کنم امضا و مجوز اصلی رو همون مشهد، از امام رضا گرفتم. قطعأ درموردش خواهم نوشت. مفصل! حالا و هوای این چند روزم رو میتونم از همین الآن حدس بزنم. همه ش تو همین فایل هست. خیلی وقته انتظارش رو میکشم. گوش کنید و بدونید به یادِ همه تون هستم و دعاتون میکنم؛ قدم به قدم به یادتون خواهم بود. نیازی به گفتن التماس دعا تهِ کامنتاتون نیست. یه چیزِ جدید بگید وجدانأ :)) 

فعلا یا علی.


  • Neo Ted
در عرض دو روز، به سه روحانی حمله شد و دوتاشون کشته شدن! [ خبر ] صدای هیچکس در نیومد!  ککِ هیچ منور الفکری نگزید! مدافعان حقوق انسانیت و اخلاق خفه خون گرفتن! درحالی که واسه مسائل اسید پاشی به صورت خانم ها و یا عدم حضور خانم ها در ورزشگاه ها یا حیوان آزاری یا کودک آزاری، ترندِ توییتر میشدیم و سرورهای تلگرام و اینستاگرام رو پاره میکردن! خب اینجا یه مسئله ی خیلی پیچیده و خاص هست؛ عرضم به حضورتون که ... ولی چرا خاص و پیچیده ش کنم؟! روحانی هایی که بهشون حمله شد و کشته شدن حقشون بود! والاع! چرا؟! چون سه تا جرم داشتن. بدون جرم که کسی اینجوری کشته نمیشه! اونا اول از همه جرمشون این بود که زن نبودن؛ زنی که ترجیحأ اعتقادی به حجاب هم نداره! بهتره بگم جرمشون این بود که مرد بودن. به درک که مردن. اهمیتی نداره. دوم اینکه بچه نبودن؛ ترجیحأ دختر بچه. واقعأ چه اهمیتی داره حالا که دختر بچه نبودن که بهشون تجاوز شده یا آزار جنسی بهشون نشده؟! هوم؟! به اسفل السافلین دوستان! به کلیه راستِ مهناز افشار! جرم آخر که مهم ترین و سنگین ترین جرمشون محسوب میشد، روحانی بودن و یا به گفته ی خیلیا آخوند بودنشونه! آخوند! موجودی مالِ مردم خور، هوس باز و زن باره و علاقه مند به صیغه نمودنِ دخترهای جوانِ زیبا و بدبخت، دروغگو و کذاب، ساندیس خور و مزدورِ رِجیم! خا... نه! معذرت میخوام! بهتره یه جور دیگه بگم. چابلوس و بادمجون دور قاب چینِ اون یارو کیه؟! دیکتاتوره، دست کجه، خامه ای بود خافعی بود چی بود؟! آها! خامنه ای! خدا لعنتش کنه بی **** و ******* های دیگه. خلاصه آخوند بودن دگه! زن و بچه بماند، پست تر از انسانیت هستن! این زالو ها پست از حیوان و اون سگ هایی هستن که ترند توییتر شدن و ابراز تأسف های منور الفکر ها تلگرام و اینستا رو خفه کرده بود! آره دوستان. آخوند جماعت ارزش و لیاقت زنده موندن نداره! باید بمیرن همه شون خلاص شیم.
:: تفکرات و عقاید بخش نسبتأ زیادی از هموطنانِ آریایی و سکولار و آتئیست و ضد نظام و فمینیسم و مدافع حقوق بشریت و کودکان و حیوانات رو نسبت به قشر روحانیت خوندید. نه اون دخترِ قربانیِ اسید پاشی، نه خانم هایی که نمیتونن برن ورزشگاه، نه اون بچه های قربانیِ جنون جنسی و نه اون حیواناتِ اذیت شده و کشته شده حقشون نبود اون اتفاقاتی که واسشون افتاد و به درستی و به حق این اعمال و معضلات محکوم و مورد اعتراض و انتقاد قرار گرفتن؛ ولی چرا همین انتقاد و اعتراض و محکومیت، علیه این قتل و ضرب و جرح ها علیه روحانیت انجام نشد؟! چون روحانی بودن؟! چون آخوند بودن؟! جالبه. ولی... ولی بماند. کلامِ آخر. اکثرِ جماعتی که قشر روحانیت رو جزء کثیف ترین موجودات میدونن و آدم هم حسابشون نمیکنند و این قتل و ضرب و جرح های زنجیره ای به هیچ جاشون نبود و نیست و نخواهد بود، حجت الاسلام سید محمد خاتمی رهبر و مولا، مرحوم آیت الله رفسنجانی اسطوره و جناب حجت الاسلام حسن روحانی بُتِ ضد ضربه ی عقایدشونه! این تناقض رو من نمیفهمم! شما میفهمید؟! خودشون میفهمن؟! 
  • Neo Ted


یکی از تفریحاتِ لاکچری و لوکسِ جوانانِ قاجاری، خر سواری بوده! یعنی اشراف زاده ها و بچه مایه های قاجار،  افسارِ خرِ ( سوییچ ) پدر ر قرض میگرفتن، تیپ میزدن و روغن و تف و اینا میزدن به موهاشون، میفتن تو مناطق بالا شهر دور دور! شما فرض کن پسره با خر، با سرعتِ زیاد از کنارِ اِکیپِ دخترهای داف و سانتی مانتالِ قاجار،



رد میشده، بعد واسه جلب توجه یه سیخ میکرده تو ... نه ببخشید! اِهِع اِهع! با چوب پشتِ خر را مورد نوازش و ارادت قرار میداده و خرِ بیچاره به ناچار عَر عری از خود بیرون میرانده که حالا اشاره ای به صداهای دیگه ای که بیرون میرانده نمیکنم، خب حالا شما یه بار دگه قضیه رو بررسی کن از اول! یه بچه مایه، یه کینگ، یه شاخ، یه 4 درصدی یا ژن خوب، با خرِ شاسی بلندِ باباش میاد تو بالا شهر دور دور، بعد یه اکیپِ داف میبینه، به لطایف الحیلی عر عر خر در میاد، یورتمه کشان از کنار اکیپ رد میشه! یهو سه تا داف ضعف میکنند! دو تا لال میشن! چند تا هم یه پیچشی به سیبیلشون میدن و سعی میکنن بی تفاوت نشون بدن خودشون و الکی مثلأ هر روز بساطِ ما همینه و با خرِ شاسی بلند واسمون عر عر میکنن و ما خیلی کویینیم و اینا، ولی سه متر از محل نگذشته فشارشون میفته و سیبیل هاشون میریزه، یکی هم از فرداش دچار ریزشِ ابرو میشه! این وسط اون پسره داغانه هم جوگیر میشه و حواسش پرت میشه و با خر چپ میکنه و میره تو باقالی ها! هم خیط میشه و هم داغان! چون نه به هدفِ شومش رسید و به شدت موجباتِ خنده و شادیِ حجره نشینان و داف ها و باقی مردم ر فراهم کرد و هم چون خر بیمه نبوده، باید خسارت باقالی فروش و گاریش ر بده! خودِ خر هم سپر و درِ جلوش کلأ رفته و باید رنگ بخوره! اوضاع مع الأسفی میشه خلاصه! در کل بخوام بگم دور دور های این مدلی از ابتدای تاریخ سرانجام خوشی نداشته! 

این بود شرح یک واقعه در توصیفِ دور دور های قاجاری طور و مصائب مربوط به آن!


  • Neo Ted
پس:
 " خ خ خ خخخخ خیلی دوسِت دارم "
این لکنت، بی حکمت نیست!

:: بی مخاطب و اینا

  • Neo Ted

گذشت


ساعت هشت و نیم شده و من هنوز توی خونه ام. ساعت نُه هم باید سرِکار باشم. امان از دست این رویاها و کابوس ها، که جفتشون واقعیتِ عینی و ملموس ندارن، ولی گاهی اوقات قابل لمس ترین احساساتِ زندگی واقعیمون رو تحت شعاع قرار میدن، در حدی که تو یه جاهایی نمیدونی داری تو دنیای واقعی نفس میکشی یا هنوز غرقِ جهانِ خیال و خوابی و یا داری تبعاتِ بیداریِ بعد از خواب و خیالت رو میگذرونی و حس میکنی؟! اینجاست که تا به خودت میای میبینی وسط دنیای واقعی داری درجا میزنی و توهمِ وجودت تو خواب و خیال، فقط چند صفحه به بدبختی هات اضافه کرده.

 باید صبحونه بخورم. چون از ساعت شروع وقت اداری تا وقتِ نهار که میشه ساعتِ دو و نیم، نمیتونم چیزی بخورم و میدنم که بدونِ غذا مغزم حتی قابلیت تشخیصِ لپ تاپ از کشوی میز رو هم نداره. یه دونه قرصِ صبحونه از توی یخچال میکشم بیرون و شروع میکنم به جَویدنش. اصولا باید طعمِ کیک توت فرنگی با آب پرتقال رو بده؛ یعنی من واسه همین طعم واسش هشت ویترول پولِ لال و کور و چلاق دادم؛ ولی خب وقتی میخوریش بیشتر مزه ی جوراب گندیده ی شست سوراخ رو میده. البته من جوراب گندیده ی شست سوراخ نخوردم، ولی میدونم به همین اندازه ی طعمِ صبحونه مزخرفه. خیلی دوست دارم، خیلی که نه، دوست دارم همیشه صبحونه ی طبیعی بخورم؛ ولی واقعأ دیگه حوصله شو ندارم. راستش خیلی وقته حوصله آماده کردن صبحونه ی طبیعی رو ندارم. درست از وقتی که مادرم تنهام گذاشت. کانتونیس گرفت و مرد. اول لکنت گرفت، بعد لال شد، دیگه نمیتونست هر روز صبح با داد و فریاد صدام کنه که: رایــــــــــــــــــــــان! رایــــــــــان پسرم! پاشو کیک توت فرنگی واسه صبحونه پختم. بیا بخور که دیرت نشه. دیگه نمیتونست هر روز قبل از رفتن به سرکار بهم بگه مواظب خودت باش، منتظرتم پسرم. دیگه نمیتونست شب ها قبلِ خواب واسه منِ بیست و پنج ساله لالایی بخونه و منم همه ش بهش نق بزنم که من بچه نیستم دیگه. بزرگ شدم مامان. دیگه نمیتونست... یکم بعد هم دست و پاهاش توان و نیروی سابق رو از دست دادن. وقتی واسم میوه ی تازه میاورد، ظرف میوه از دستش میفتاد و خجالت میکشید. منم خودم رو میزدم به اون راه و انگار که حواسم نبوده؛ ولی می‌دیدیم که چقدر هول هولکی میوه ها رو جمع میکرد تا من متوجه نشم. دیگه نمیتونست حتی واسه خودش آب بریزه تو لیوان. چند بار لیوان و پارچ از دستش افتادن و شکستن. روش نمیشد صدام بزنه که واسش آب بریزم. از یه روزی به بعد، همه ش حواسم بهش بود که تشنه ش نشه یه وقت. گذشت و گذشت تا کاملأ دست و پاهاش از کار افتادن و فلج شد. دکتر گفته بود تحت هر شرایطی فوقش دو ماه زنده س. ولی مادر تو همون هفته ی اول رفت. نه بخاطر کانتونیس، که از غصه دق کرد. از اون حسِ تحقیرِ درونی، که دیگه هیچ کاری نمیتونست کنه. خورد و خوراک، بهداشت و حمام، دستشویی و ... مادر که رفت، تازه فهمیدم حجم نبودنش چقدر بزرگتر از حسِ بودنشه. قشنگ طعنه میزد بهم که حالا فهمیدی چقدر تنهایی رایان؟! فهمیدی چقدر هیچکس دوستت نداره؟! فهمیدی چقدر ساده از کنار لحظه های بودن کنار مادرت گذشتی که الآن نبودنش سیلی بشه تو صورتت؟! جواب همه ی این سؤالات بله بود. من خوب میفهمیدم. هر روز بیشتر از قبل. هر روز بی حوصله تر و متوهم تر و شلخته تر. راستی! هیچ وقت فکر نمی‌کردم جای خالی یه نفر بتونه انقدر همه چیزو بهم بریزه. من بهم ریختم؛ مثلِ وسایلِ توی خونه. مثلِ لباس های توی کمد. شبیهِ یه روبیکِ دیجیتال که بهم خورده و حتی خودش هم دیگه نمیتونه خودش رو مرتب کنه.  این بهم ریختگی رو حتی میوز هم فهمیده. گربه مون رو میگم. خیلی وقته دیگه طرفم نمیاد. میدونه حوصله‌ی اونم ندارم دیگه. جای خالیِ مادرم بدجور داره تو دلمم خالی میکنه. میتونستم خاطراتِ مادرم رو هم مثل خیلی از کابوس هام از ذهنم پاک کنم؛ ولی مادرم جزئی از منه. جزئی از وجودم، اون هویتمه؛ مثل پدرم که تو جنگِ پِنفیلواسیا کشته شد، بهتره بگم پودر شد. آدم که وجود و هویت و جزئی از خودش رو پاک نمیکنه. باید باهاشون زندگی کنه و نفس بکشه و نفس بکشه و نفس بکشه. خب دیگه رسیدم به خط تاکسی زیر زمینی. اون بالا هرچقدر هم روشن و شیک و مدرن باشه، خیلی آلوده و سرده. حتی سرد تر از این پایین و کثیف تر از مجاورت با مجرای آب فاضلاب. دلیلش هم تفاوت جنسِ سرما و کثافتشه. دیگه باید برم. امروز هرجوری شده باید رایا رو هم ببینم. میدونم دلش برام تنگ نشده، ولی من بدجوری دلتنگشم.



  • Neo Ted