حرمِ تغییر
شَبه! خیلی هم شبه؛ اواخرشه تقریبأ. یه بادِ سوزدارِ خاصی هم هی باهات شوخی میکنه و میزنه تو صورتت. یکی هم نیست که بهش بابا باد! من آدم با جنبه و ظرفیتی هستم، ولی تو وجدانأ قواعد شوخی رو بلد نیستی دوستِ عزیز. اینجوری میزنی تو صورتِ منِ لاغر و نحیف، خیلی هم با خودت و شوخیت حال میکنی و هو هووو هوووو میخندی؟! منصف باش دگه سرِ جدت! من گوشت که ندارم به اون شکل، اینجوری میزنی به صورت و بدنم، مستقیمأ میرسه به مغز استخوان. طبیعتأ شرایط جذابی نیست.
همینجوری مچاله شده خودم رو میرسونم به کفشداری شماره 19 و بعد وارد رواق امام خمینی میشم و میرم سمتِ حرم. قصد زیارت ندارم الآن، زیارت باشه واسه قبل رفتن به هتل. میخوام یه جای دنج و خلوت پیدا کنم چتر شم؛ ولی قربانِ امام رضا بشم خونه ش میتونه مقر مرکزی و یا فدراسیون چتر بازی هم بشه. از بس چتر باز ریخته اینجا. یه جای خلوت و دنج پیدا نمیشه. هر جا رو میبینی یکی چترشو باز کرده. خلاصه که میگردم و میگردم تا یه جا، نزدیکی کفشداری پیدا میکنم که غلظتِ چتریَّت توش پایینه. چتر باز کمتر هست در واقع! الآن که این ها رو مینویسم، تکیه دادم به یه ستونِ پهن و سرد که اونم شوخ و مسخره س؛ خداییش چرا یه ستون باید انقدر سرد و نچسب باشه؟! یه خادمِ نچسب هم گیر میده که اینجا باید قرق و بسته شه. پاشید برید فلان جا. خا مردمِ مؤمن، تازه جا پیدا کردیم. بذار چتر شیم دگه. ناقض حقوقِ چتر بازان! ای ضد چتر باز! خلاصه که پا شدیم و الآن یه جا، دم در ورودی، که نمیدانم چیه نشستم. بالا درش نوشته 161 فقط. خب. حالا که اونجای دنج و نسبتأ خلوت پیدا شده، وقتشه خوب به دور و اطرافم نگاه کنم. یکی با گوشی ور میره و یحتمل داره از حال و هوای زیارت و مشهد و خرید و اینا براش چت میکنه. یکی دست بچه شو گرفته و که اینور اونور نپره. ولی اون بچه باید اینور اونور بپره. چون بچه س و اینجا هم جا واسه پریدن زیاد. چرا نمیذاره بپره؟! میترسه گم شه؟! خب بشه! آدما تو گم شدن هاشون به خیلی چیزا میرسن که تو پیدا بودن هاشون نمیرسن! یکی داره روسری دخترشو محکم میکنه سردش نشه. یکی دیگه واسه بچه ش ادا درمیاره که بخنده. چقدر هم مضحک ادا در میاره وجدانأ. من جا بچه هه بودم میگفتم پدر انقدر مضحک و بی نمک و تفلون؟! ولی خب اون بچه فوقش سه ماهشه. من هم سنش بودم نمیتونستم حرف بزنم راستش. یکی تسبیح میندازه و ذکر میگه. یکی خوابیده ولی تکیه داده. یکی هم خوابیده ولی واقعأ خوابیده. یکی هم هی رو به حرم حسین حسین میکنه. امیدوارم اشتباه نزنه به هر حال. یکی رو ویلچره و نگاهش به آسمون. یکی سرپاست و سرش پایین. یکی افغانه و یکی پاکستانی. یکی بلوچ و یکی عرب. یکی سیاه و یکی هم سفید. یکی آستین کوتاه و تیشرت، یکی پیراهن و یقه بسته. یکی دورِ موهاشو زده و سفیده، یکی موهاشو داده یه ور. چند نفر هم کلأ کچل هستن. یکی میخنده و یکی گریه میکنه. یکی هم کلا توی خودشه و به یه جا خیره س. یکی عصا به دسته و یکی زیر شونه ی پدرشو گرفته که نیفته. یکی تنهاس مثل من. یکی هم تنها نیست مثل این دونفر. اینجا همه جور آدمی هست خلاصه. امام رضا و امام حسین نداره. همه شون از یه نور هستن. نوری که مثل خورشید واسش مهم نیست سمت کی و چی میتابه. دست چین بلد نیست واسه بخشش. اگه ازش فرار نکتی و سمتِ سایه نری، با تابشش گرمت میکنه و نوازشت میکنه و راهتو روشن میکنه. گاهی اوقات هم تو ازش فرار میکنی، ولی اون دنبالت میاد. میاد چون بزرگ و بخشنده س. میاد چون دوست داره راه گم نکنی. میاد چون میدونه میتونی تغییر کنی. تغییر کنی و برسی به مقصد. حالا بستر این تابش مهم نیست. حرم امام رضا یا هیئت امام حسین، تو اتاقت پشت سیستم، یا محل کارِت پشت میز. این نور مکان واسش زیاد مطرح نیست. کافیه دل و مغزت گره بخورن بهش. میگیره و میبرتت اونجایی که لایقشی و باید باشی. جایی که تصوری هم ازش تو ذهنت نیست. چیزی که تو چهره و حال و هوای همه ی این آدما، توی حرم میبینم نیاز به تغییره. یعنی همه به این رسیدن که یه خلاء هایی تو زندگیشون دارن که بابتش یه تغییراتی بوجود بیاد. و برای این تغییرات که کوچیک هم نیستن، لازمه بزرگ و پاک بود. و همه هم به این باور رسیدن اونقدرا پاک و بزرگ نیستن که به این تغییرات برسن. همه پِی یک واسطه ان. که هم بزرگ و آبرومند و معتبر باشه، و هم پاک و منزه از سیاهی ها. این شخص رو توی مشهد و حرم امام رضا پیدا کردند. امام رضا. یکی دنبال تغییر وضعیت مالی واسه ادای قرض و وام و بدهی هاشه، یکی تغییر رو توی رسیدن به یه شخص دیده و رسیدن به اون رو میخواد، یکی بیماره و یا یکی از اطرافیانش مشکل بیماری دارند و تغییر رو توی سلامتی و شفای خودش و یا اونا میدونه، یکی دنبال تغییر توی شاغل شدنه، اون یکی میخواد اعتیاد رو ترک کنه و متحول شه. یکی پسرش افتاده تو مسیر انحرافی و داره میره به تباهی و دوست نداره به عنوان مادر شاهد این تباهی باشه؛ تغییر رو توی تحول پسرش میبینه و طلب میکنه. دیگری خانمش دوستش نداره و همه ی زندگیشه و نمیخواد همه ی زندگیش بی توجه باشه نسبت بهش. به اندازه همه ی افراد حاضر در اینجا طلبِ تغییر وجود داره و من، این وسط فقط یه تغییر میخوام. تغییری که توی وجودم باید رقم بخوره. توی مغزم و قلبم. من تغییری جز تغییر نمیخوام! من خودِ تغییر رو میخوام. تغییری که جز خدا هیچکس متوجهش نخواهد شد. چون اصلا بیرونی نیست. کاملأ درونیه. شاید الآن دارم نقششو بازی میکنم، ولی از درون بهش نرسیدم. من تغییر درونی رو میخوام و امیدوارم بهش برسم.
- ۹۶/۰۷/۲۲
ان شاءالله تغییر حاصل شه اون چیزی که به صلاحتونه براتون اتفاق بیفته : )