زیارت نامه
السلام علیک یا اهلِ بلاک! أنا کام بک فی وطن! انت لا لازم کیل آف ده کوسفند اند شوتور فی سبیلِ أنا! انأ لا راضی برو! برجم هم لا لازم! نو مو خواد حبیبیون! أنا وییزییزززبززژ ویییژ وییزززژژژ ویییییژززژ [ بیلبیلک رادیو را میچرخاند ] درود دوستان! اینجا ایران است! صدای معدنچی را از خاک وطن میشنوید! آرامش خود را حفظ کرده و در خانه های خویش و از پشت صفحات گوشی یا رایانه ی خود شاهد بازگشت معدنچی یاغی باشید! تمام مسیر های منتهی به حضور این شخصیت در مرز مهران بسته و از جمعیت مملو و قفل شده است و طی این استقبال دو کشته و چند زخمی بر جا مانده.
خا دگه! مقدمه چینی کافیه. راستش اگه بخوام کامل این چند روز رو کامل تشریح کنم، شاید ده تا پست شه! ولی میخوام تو یه پست جمع و جورش کنم. یه سری کلید واژه تو نوت گوشی یادداشت کردم که یادم بمونه و الآن با سر تیتر های همون کلید واژه ها این پست رو مینویسم:
قسمت:
راستش اصلأ قرار نبود که من به کربلا و پیاده روی اربعین برم. دلایلش شخصیه و نه تنها به شما، بلکه به هیچکس دیگه ای هم مربوط نمیشه که بخوام سرتان ر بابتش درد بیارم. ولی کار وقتی جدی شد که عموی کوچیکم زنگ زد و راضیم کرد که بریم و من هم به دلایلی شخصی تر قبول کردم که باز هم!
گله:
به نظرم یه جای کار داره میلنگه! به جای اینکه سال به سال روند صدور ویزا و پاسپورد یا به قول دوستان عراقی باسبورد راحت تر شه، داره مزخرف تر و علاوه بر اون گران تر و دشوار تر و کُند تر میشه! ویزای سه روزه، ده روز طول میکشه صدورش و هزینه ها هم سالانه بیشتر میشه! بعد از همه ی این خان ها با کلی ذوق و شوق میرسی به نزدیکیِ مقصد و با جاده های خراب و خاکی و داغان مواجه میشی که با چند لایه ماشین قفل شده و ... همه ی اینا باعث میشه یه فکری تو سرت وول وول بخوره که خدایی نکرده اینا قصد ندارن که ملت رو از این راه زده و نا امید کنند. ولی نح! همه ش اتفاقیه.
هم سفران:
پدرِ گرام: 45 ساله. سخت گیر و مقرراتی و حرص خور.
عموی گرام: 30 ساله. بلند قامت چو خودم. منظم. تقریبأ باحال و پایه. اهل نصیحت و پند های حکیمانه ی شیخ طور.
آقا سعیدِ رفیق و همکارِ عموی گرام: 32 ساله. با سیاست. زود رنج. تقریبأ پایه. با جنبه در شوخی. متنفر از دودِ سیگار.
اعلی حضرت، قبله ی عالم، جانِ عالم به فدایش باعد، خودم: بیست و چند ساله. به شدت باحال. با مرام و مشتی. با جنبه و نمک. کاریزماتیک و خاص. بازم باحال. اصن همه چی تمام. به همین کوه! [ کوه ترک میخورد و از درون میشکافد ]
گِیت:
شروع حسِ غربت و بی نظمی های عراقی ها.
مسئولیت خطیر:
همون ابتدای کار یه سری تقسیم مسئولیت داشتیم. بنده کادر فرهنگی رو به عهده گرفتم که به شدت در افزایش انگیزه و نیروی افراد گروه برای رسیدن به هدف مؤثر بودم. با پخش مداحی های مرتبط و شور آفرین که اصن حال و صفای خاصی ر به سفر میبخشید. شارژ گوشی ها ر هم من مدیریت میکردم و باطری گوشی ها ر ساپورت میکردم. عَموم بخش تدارکات ر بر عهده داشت. خوراک و مسکن و موکب مسیر ر فراهم می آورد. سعید خان هم مسئول ارتباطات سیار و وای فای بود. پدرم هم ناظر کیفی بود.
ترمینال زیر زمینی:
اواخر شب بود که ما از مرز خارج شدیم و افتادیم دنبال ماشین واسه رفتن به نجف. چند دقیقه راه رفتیم تا رسیدیم به یه مکانِ خوف انگیزناک که چند تا عراقیِ لباس عربی پوش یه ور واستاده بودن، تاریکی افتاده بود روشون و صداهای بلند و مرموزِ مقصد هاشون رو فریاد میزدند و ملتِ زائر هم یه ور که نور افتاده بود روشون میرفتن و چانه میزدند و ماشین انتخاب میکردند و سوار میشدند. خلاصه که اون فضا منو یادِ این باشگاه های شرط بندی غیر قانونی. بوکس و اینا انداخت اصن.
ضیاء و پسر عمه ش:
سوار ونِ مورد نظر شدیم و با تصور اینکه حداکثر دو سه ساعت دگه میرسیم به نجف، دلمان را خوش کردیم. که شکر میخوردیم فی الواقع! شیش ساعت حداقل تو راه بودیم بی صاحاب. ضیاء و پسر عمه ش راننده بودن؛ شیفتی. ضیاء سیگاری بود. مثل پسر عمه ش. مثل خیلی از هم سن و سال هاش. یه بخش رو اختصاص میدم بهش. خلاصه که ضیاء برعکسِ پسر عمه ش هم راحت تر و صمیمی تر بود و همونقدر هم عشقِ به سیگار. شیفتش که تموم میشد، میومد وسط ون دراز میکشید و شروع میکرد به سیگار دود کردن. کاری که سعید باهاش حال نمیکرد اصن و چند بار بهش تذکر داد و یه بار هم به زور میوه راضی به نکشیدنش کرد. ضیاء هم تا حدودی راه میومد البت.
سایه:
سایه ی جنگ و نا امنی جاییه که قدم به قدم بازرسی نظامی و تفتیش بدنی داشته باشه که مبادا یکی بیاد و خودش و باقی رو بترکانه!
سیکار:
من فکر میکردم اوضاع ما تو سیگار و اعتیاد خرابه! البت قبل از اینکه برم و عراق رو ببینم! اونجا سیگار کشیدنِ جوون ها و بزرگسال ها که خیلی چیزِ عادی و روتینیه! ولی مسئله ی اصلی سیگار کشیدن بچه های ده یازده ساله و همین سن و سال هاست که باز هم عادیه! اینجوری بگم که سیگار یکجورهایی جزء کارهای عادیشونه که شده سیکار!
عراق - نجف:
اگه بخوام وضع و اوضاع کشور عراق رو تو این چند روزی که اونجا بودم تشریح کنم، یه تصویر کافیه:
بعد از پنج شیش ساعت راه و دست انداز و بازرسی و داغان بازی رسیدیم به نجف. سریعأ رفتیم سمت حرمِ حضرت امیر. گرد و خاک چیره شده بود بر تاریکی شب. اصن یه وضعی! ماسک زدیم تا بتونیم نفس بکشیم. رفتیم تو حرم و چند دقیقه بعد چشمم به جمالِ نورانی ضریح امیرالمومنین روشن شد. واسه اولین بار. امیر المومنین شخصیت خیلی بزرگیه! در حدی که تو مخیله ی من نمیگنجه! اینکه بعد از سال ها تونستم حرمش رو زیارت کنم خیلی حس خوبی بود که امیدوارم تجربه ش کنید.
مساجد کوفه و سهله:
این دو مسجد رو هم رفتیم و زیارت کردیم. مقام های مختار و مسلم و پیامبر و قضاوت امام علی و باقی. و مسئله ای که تو این مساجد و مسیر های منتهی بهشون اذیت کننده بود، وجود حشرات موذی و گربه ها بود. یعنی تو مسیر که گربه همیجور ریخته بود. چپ میرفتی یه گربه یه پوزخند میزد و خمیازه میکشید و میگفت: المیو! المیو المیوعاته المیات! بعد هم یه جا پا مینداخت بهم و فرار میکرد. [ کذب میبافد ] تو مساجد هم که مگس ها حکمفرمایی میکردن. تو صحن نشستی تا بقیه بیان یهو میبینی چند تا مگس یه مگس ر روی یه در نوشابه ی بیبسی روی هوا میارن و همزمان میگن: الویز الویز! اللهم الویز! الویزاتو الیزابت! بعد اون مگس اصلیه یهو میگه: یا ایهالمکسات! الوازئاتو ونزوئلا! الویزاتو من الوزائز! پس فی الواقع برید اعصاب این ملعونِ دراز ر ویز ویزی کنید! بعد یهو اینا حمله میکردن سمت منو اصن یه داغانی! [ شکر میخورد ]
مبیت:
به اواسط شب که میرسی، زمزمه های" مبیت مبیت " به گوش میرسه که اکثرأ توسط بچه های هفت هشت ساله گفته میشه. مبیت همون خانه و محل سکونته. من بهش میگم خانه ی عشق و صفا و سادگی. جایی که به التماس و خواهش میکِشوننت و میبرنت که بهت خدمت کنن. التماس که میگم واقعأ التماس میکنند واسه اومدنت ها! به دست و پات میفتند بعضی هاشون. باید استراحت میکردیم. بهترین گزینه واسه استراحت همین مبیت های بین راهی بود. دوتا نو جوونِ پونزده شونزده ساله گرفتن ما رو سوار موتور سه چرخشون کردن و به همراه دونفر دیگه بردن سمت خونه شون. با شوق و ذوقِ وصف نشدنی! رسیدیم و سریعأ بعد از خوشآمد گویی سفره ر جمع پهن کردن و غذا و میوه و باقی مخلفات ر آوردن و به شدت بهمون رسیدن. غذای ما تمام شد یه کاروان ر برداشتن آوردن. کاروان اصفهانی! سی چهل نفر بودن. خانه ی این عراقی ها بزرگ و سه طبقه بود. ولی ما هم باید راه میرفتیم هنوز و هم استراحت تو جمعِ چهل پنجاه نفری سخت بود. با عذرخواهی از صاحب خانه بیرون زدیم و به راه ادامه دادیم. این واسه زمانیه که هنوز عمود ها ر شروع نکرده بودیم! چون چند کیلومتر باید راه بری تا تازه برسی به اولین عمود!
شروع راهِ خاکی:
بالاخره به اولین عمود رسیدیم. عمود همون ستونه. ستون هایی که وسط مسیر وجود دارند و بالاشون عددشون رو نوشتن و بین هر کدام حدود 50 متر فاصله س. حال و هوای این مسیر همون حال و هوای مداحیِ پستِ قبله. ولی اون فقط یه مداحیِ ساده س. تخیله. توهمه. قابل لمس نیست. کاذبه! وقتی اون مداحی و مداحی های مشابه به اون رو میفهمی که واقعأ قدم قدم پا بذاری، تو جاده ها! تا برسی به کربلا! هر موکب و هر عمود حکایت های خاص خودش رو داره. حال و هوای خودش رو داره. قصه و داستان خودش. باید آدمش باشی و بفهمی و ببینی و بشنوی! یه رودخانه ی جاریه. زلال و خروشان. بستگی به خودت و ظرفت داره چقدر ازش برداری! یکی مثل من لیوان با خودش میبره، یکی بشکه یکی منبع آب و یکی لوله کشی میکنه اصن! هرکی اندازه معرفت و قلبش به نور وصل میشه. هوا خاکی بود. خیلی! در حدی که باید ماسک میزدی. تو این سفر یه خورده فهمیدیم حال و روزِ عزیزانِ جنوبی رو. که چقدر سخته زندگی کردن زیر آسمون پر از ریز گرد و غبار و خاک! بله دوستان. هوا خاکی بود، مثل مردمی که تو مسیر خدمتگذاری زائرین رو میکردن. خاکی تر و با عشق و صفا تر از این انسان ها رو ندیده بودم. هرکسی به اندازه ی خودش نه، به اندازه ی فرا تر از چیزی که داشت خرج این مسیر میکرد. این ملت معتقدند هرچی تو این مسیر و برای زائرین امام حسین خرج کنی کمه و برکت میاره. دار و ندارشون رو خرج زائرین میکنن. با روی گشاده و خندان. با خواهش و التماس. یکی دار و ندارش در حد دستمال کاغذیه. همونو داده دست بچه ی شیش هفت ساله ش که خرج این مسیر کنه.
غذا: اگه بخوام از غذاهایی که تو راه میدادن بگم، الفلافل حرف اول رو میزنه. فقط بحث روی کیفیتشونه! که یکی نونش رو از تو تنور داغ بیرون میاورد و همونجا تازه تحویل ملت میداد، یکی هم خب در این حد تازه و با کیفیت نبود کارش. بنده ر الآن بدنم ر اسکن کنن، 87 درصدش الفلافله! ینی تراکم الفلافل بر آب بدنم غلبه داره! [ مهمل میبافد ] کباب ترکی و کباب کوبیده و برنج و سوپ و آش هم بود. ولی نسبتأ کمتر از الفلافل! ولی صفشون طولانی بود و من هم که میدانید که! خسته ام دوستانم! خسته!
نوشیدنی: چایی عراقی چیست؟! یک استکان کمر باریک چاییِ سیاهِ غلیظِ زهر مار با مقداری شکرِ کفِش! ینی یه استکان چایی اونا یه مجلس امام حسین ما ر تغذیه میکنه! [ کمی پشمک میخورد ] دفعات اول که خوردم داشتم سنگکوب میکردم دگه! اندکی که با فضا آشنا شدیم فهمیدیم که چایی ایرانی هم میدن. به شکلی که همون زهر مار ر سه قطره آب جوش میریختن روش میشد ایرانی مثلأ!
قهوه و شیر و شربت هم به راه بود!
موکب یا همون چادر: اماکن مربوط به استراحت زائرین. که تقریبأ قدم به قدم وجود داشتن و خدمت میرسوندن به ملت که وضعیت بهداشتی نسبتأ خوبی داشتند.
شرمندگی:
شبِ دوم رسید و وقتِ استراحت. باید دنبال یه خانه یا همون مبیت میگشتیم که هم بتونیم یه دوش بگیریم و هم وای فای داشته باشه تا بتونیم یه ارتباط با خانواده ها بگیریم؛ بعدِ دو روز! چون تنها راهِ ارتباطیمون با خانواده ها وای فای و نت بود. داشتیم راه میرفتیم که سر یه تقاطع یه بچه ی یازده دوازده ساله جلومون رو گرفت و ازمون خواست که به خانه شان بریم. بزرگتر ها وضعیت حمام رو ازش پرسیدن و اون هم با خوشحالی اعلام موافقت و آمادگی کرد. پدرش هم همون حوالی بود و به جمع اضافه شد و خوشحالیش رو با چهره ی خندان نشون داد. بعد از این صحبت ها نوبت به وضعیت وای فای رسید که پدر خانواده گفت وای فای ندارن. مسئله باعث شد رفیق عمو اعلام مخالفت کنه؛ چون دو روز بود هیچ اطلاعی به خانواده نداده بود و این نگران کننده بود. خداحافظی کردیم و چند قدم به راه ادامه دادیم که پدرم صدامون زد و گفت پدر و پسر بعد از اعلام مخالفت ما به شدت ناراحت و دلگیر شدن و حتی پدر اشک تو چشمش حلقه زده و این سفر و زیارت با دلشکستگی این دو نفر هیچ فایده ای نداره. عمو و سعید هم به فکر فرو رفتن و پشیمون شدن و برگشتیم. برگشتنِ ما همون جوشش ذوق و شوق صلاح و مِهدی بود. پدر و پسر. با کلی احترام و عزت و خوش رویی ما ر سوار ماشینش کرد و کوله هامون ر مِهدی گرفت و گذاشت تو ماشین و به سمتِ خانه شان حرکت کردیم. هرچی به خانه شان نزدیک تر میشدیم، تعجب و حیرتمان هم بیشتر میشد. کل تصوراتم از جهان سومی و خراب شده بودنِ ایران به گفته ی عاشقان و جان بر کفانِ غرب و امریکا بهم خورد. من مناطق محروم زیاد دیدم تو ایران، روستاهای محروم و مستضعف، ولی جایی که من دیدم خیلی فراتر از این چیزا داغان بود. شما یه منطقه ی کاملأ خاکی و ناهموار رو تصور کن. که تقریبأ شبیه اماکن جمع آوری زباله س و هر چند متر یه خانه ساخته شده. خانه ای از جنس خشت و سیمان که یه سری جاهاش ترک خورده و آماده ی تخریبه. با یه درِ حلبیِ نمایشی. همه ش میشه یه خانه ی چهل پنجاه متری که بهترین اتاقش در اختیار ما بود. با روی باز و خوشحالی و ذوق و اهلأ سهلأ و تفضل تفضلِ مادر و دختر کوچیکشون فاطمه وارد خانه شدیم و نشستیم تا استراحت کنیم. چند دقیقه گذشت که صلاح با چهار نفر دیگه برگشت و خدا ر بابت این رزق و روزیش شکر کرد. خیلی هم! انگار دنیا ر بهشون داده باشی که رفتی خونه شون! اون چهار نفر هم شمالی بودند و اهل فریدون کنار. چایی و حمام ر ردیف کردیم و بعدش با مِهدی عکس گرفتیم و باهاش گوشی بازی کردیم. خیلی خوشحال بود؛ و خیلی دوست داشتنی و گل. بعد نشستیم به صحبت با صلاح. همون خانه ر با همون وضع و تمام دارایی و هستیش رو از فضل و بخشش امام حسین و خدمت به زائرین آقا میدونست و بابتش شکر میکرد خدا ر و الحمدالله از زبانش نمیفتاد! میخواستند لباس هامون ر بشورن که یکی از دوستان فریدون کناریمون به دمپای شلوارش اشاره کرد که یعنی اگه امکانش هست بشورن لباس های کثیفش رو. صلاح اشتباه متوجه شد و درجا افتاد رو زمین که پاهای اون دوستمون رو ماساژ بده. با افتخار و خوشحالی. که اون دوست شمالیمون خودشو عقب کشید و متوجهش کرد منظورش چیه. خلاصه اش اینه که خیلی شرمنده شدم و متوجه شدم چقدر بدبختم! من اگه یه روزی یه زائر امام رضا از شهرم عبور کنه، آیا میرم دنبالش و با خواهش و التماس بیارمش تو خانه م و فاصله ی پنج شیش متریِ ناموسم بهش جا بدم؟! حاضرم هرچی دارم و ندارم بذارم براش؟! چقدر بابت داده های خدا شاکرم و بابتِ نداشته هام نا شکر؟! اصن شکر گذار خدا هستم؟! من کجا زندگی میکنم؟! تو چه خانه و منطقه و کشوری؟! حس میکنم لازمه همه ایرانی ها یه ده روزی از دنیاشون تو ایران دل بکنند و بیان عراق پیاده روی. نظرشون راجع به خیلی چیزا تغییر میکنه؛ مثلِ منِ شرمنده.
یه دم و بازدم با طعمِ عشق:
بعد از دو روز و نصف پیاده روی رسیدیم به کربلا. یه نگاه به خیابون ها که انداختم فکر کردم مزرعه س! هر چند متر جلو خونه و موکب ها شتر و گاو و گوسفند دیده میشد که بسته شدن و آماده ن واسه قربانی شدن. ما ایرانی ها هم قربانی میکنیم. ولی چجوری؟ اکثرمون دو سوم گوشت قربانی ر نگه میداریم واسه خودمون و فامیل درجه یک. نقاط بدرد نخور و یک سوم باقی مانده ر تقسیم میکنیم بینِ نیازمندان. ولی تو مسیر کربلا داستان متفاوت بود. هرجا به گوشت نیاز داشتند، درجا مثلا یه شتر قربانی میکردند و همه شو میبخشیدن واسه نذری امام حسین و زائرین.
بعد از کمی استراحت رفتیم به زیارت حضرت علمدار. نزدیکِ اذان ظهر بود که رسیدیم. این یه قسمتِ شیرین بود. چون اکثر زائرین جا گرفته بودن واسه نماز و این یعنی زیارت سخت نیست. به حرم که رسیدم. چشمم که به ضریح افتاد، نا خودآگاه سر به احترام خم کردم و سلام گفتم. حضرت علمداره، حضرت عشق و وفا داری گذشت، الکی که نیست. کسی که یه تعریف جدید از بخشش رو تقدیم تاریخ و بشریت کرد. اینکه اگه من به آب رسیدم و امامم و بچه ها تشنه ان، اگه من تو دست هام پر از آبِ سرد و زلاله، اگه خودمم دارم از تشنگی له له میزنم، نه نمیشه؛ نمیتونم اون آب رو بخورم. اگه امام و اون بچه های کوچیک تشنه و عطشان هستند، من اگه این آبِ زلال و سرد رو بخورم نامردیه. حضرتِ ابوالفضل هم که تهِ مردانگی و معرفت، گذشت از آب و ریختش تو رود، آب که خوبه، از همه چیزش گذشت و ریختشون تو همون رود و راهی خیمه ها شد که آب برسونه به خیمه ها. همه چیز خوب بود تا دست راستش رو قطع کردند. ولی چه اهمیتی داره؟! هان؟! مشکِ آب که سالمه. ادامه داد تا دستِ چپش و هم قطع کردند. ولی بیخیال! مهم نبود! مشک آب سالمه. گرفتتش به دندان. لشکر سیاهی خوب فهمید کجا رو بزنه که کارِ علمدار تموم شه. مشکِ آب رو که زدن حضرت عشق و وفا شکست، ریخت! درست مثل آبی که تو رود ریخت! شرمنده شد. همین شرمندگی کمرِ برادری رو شکوند که آرزوش بود برادر صداش کنه. آقا امام حسین به آرزوش رسید. ولی خب دیر. حضرت علمدار هم به آرزوش رسید. شهادت تو راهِ امامش. هرچند با شرمندگی ...
یه نفس عمیق کشیدم رو به ضریح و عشق و صفا رو استشمام کردم. حالم جا اومد. زندگی بود اون دم و بازدم. زیارت کردم و یاد همه تون بودم. همه. نماز رو خوندیم و رفتیم واسه نماز مغرب برگشتیم که بریم زیارت حضرتِ بزرگواری و کرامت. آخه آقا جان شما چقدر بزرگوار و باحالی که منِ بی سر و پاه شدم زائرت؟! چقدر خوبی که منِ آواره و گم شده تو این دنیای کثیف رو پناه میدی پیش خودت؟! چقدر مهربون آقایی که خوب و بد واست مطرح نیست؟! دم و بازدمِ دوم رو خرجِ همین حرم و ضریح کردم که عشق و زندگی رو نفس کشیدم. اصلأ یه حالی. امیدوارم قسمت همه شه! همه.
هدست:
دلتگی یعنی حالِ من
دلتنگی شد وبال من
دلتنگی سخته واسه اونکه هوایی میشه
بیتابی یعنی گریه هام
بیتابی بغض تو صدام
بیتابی یعنی نوکرت کربلایی میشه
[ دانلود ]
تپش تپش هر ضربان قلب من، ذکر علی الدوام من، حسین حسین
حسین حسین میگم، تا آخرین نفس، ای مهربون امامِ من، حسین حسین
یه رو سیاه بازم به سوی تو اومد
تو این حرم فرقی نداره خوب و بد
دعاهامون، مستجابه زیرِ گنبد
علم علم، حسینیا از هر کجا میان به پابوس شما، آقام آقام
ستون ستون منم میام، تا برسم به موکبِ امام رضا
به تو دل سپردنم، عاقبت بخیریه
الهی فدات بشم، وسط حسینیه
[ دانلود ]
با این مداحی تو مسیر پیاده روی یه جا جمع شدیم و سینه زدیم. عجیب غریب ترین حال و هوای سینه زنی ای که تو عمرم تجربه کردم تو همین سینه زنی بود:
باید قلبم، برا تو حرم باشه
دائم بساطِ روضه ی تو، علم باشه
وقتی زندگیم شده عاشقی و دلبرم حسینه
روز و شب ندارم و حرفِ اول و آخرم حسینه...
صرف تو شد همه روز و شب های من
با تو سر شد شب و روز دنیای من
حسین آقای من ...
[ دانلود]
شب های جمعه، میگیرم هواتو
اشکِ غریبی میریزم برا تو
بیچاره اونکه حرم رو ندیده
بیچاره تر اونکه دید کربلاتو ...
[ دانلود ]
کلام آخر:
حرف زیاد بود که نزدم. همین الآن هم طولانی شد و خیلیا نمیخونن. امیدوارم وقتتون رو بیهوده نگرفته باشم. حتمأ این سفر رو تجربه کنید. حتمأ!
از گفتن زیارت قبول هم امتناع ورزید لطفأ :))) یه چیز جدیدِ دگه بگید :))
این مصاحبه ی تاریخیِ من ر هم داشته باشید و برید و راضی باشید [ از شوخی های بینِ راهی که مخاطبش پدرم و سعید، رفیقِ عموم هستش ] :
- ۹۶/۰۸/۱۴
از عراق خیلی چیزها شنیده بودم، از وضعیت بد کشورشون و خرابی خونه ها تا ماشین های باکلاسشون:)
اما عکس واقعا شکه ام کرد:|