ساعت هشت و نیم شده و من هنوز توی خونه ام. ساعت نُه هم باید سرِکار باشم. امان از دست این رویاها و کابوس ها، که جفتشون واقعیتِ عینی و ملموس ندارن، ولی گاهی اوقات قابل لمس ترین احساساتِ زندگی واقعیمون رو تحت شعاع قرار میدن، در حدی که تو یه جاهایی نمیدونی داری تو دنیای واقعی نفس میکشی یا هنوز غرقِ جهانِ خیال و خوابی و یا داری تبعاتِ بیداریِ بعد از خواب و خیالت رو میگذرونی و حس میکنی؟! اینجاست که تا به خودت میای میبینی وسط دنیای واقعی داری درجا میزنی و توهمِ وجودت تو خواب و خیال، فقط چند صفحه به بدبختی هات اضافه کرده.
باید صبحونه بخورم. چون از ساعت شروع وقت اداری تا وقتِ نهار که میشه ساعتِ دو و نیم، نمیتونم چیزی بخورم و میدنم که بدونِ غذا مغزم حتی قابلیت تشخیصِ لپ تاپ از کشوی میز رو هم نداره. یه دونه قرصِ صبحونه از توی یخچال میکشم بیرون و شروع میکنم به جَویدنش. اصولا باید طعمِ کیک توت فرنگی با آب پرتقال رو بده؛ یعنی من واسه همین طعم واسش هشت ویترول پولِ لال و کور و چلاق دادم؛ ولی خب وقتی میخوریش بیشتر مزه ی جوراب گندیده ی شست سوراخ رو میده. البته من جوراب گندیده ی شست سوراخ نخوردم، ولی میدونم به همین اندازه ی طعمِ صبحونه مزخرفه. خیلی دوست دارم، خیلی که نه، دوست دارم همیشه صبحونه ی طبیعی بخورم؛ ولی واقعأ دیگه حوصله شو ندارم. راستش خیلی وقته حوصله آماده کردن صبحونه ی طبیعی رو ندارم. درست از وقتی که مادرم تنهام گذاشت. کانتونیس گرفت و مرد. اول لکنت گرفت، بعد لال شد، دیگه نمیتونست هر روز صبح با داد و فریاد صدام کنه که: رایــــــــــــــــــــــان! رایــــــــــان پسرم! پاشو کیک توت فرنگی واسه صبحونه پختم. بیا بخور که دیرت نشه. دیگه نمیتونست هر روز قبل از رفتن به سرکار بهم بگه مواظب خودت باش، منتظرتم پسرم. دیگه نمیتونست شب ها قبلِ خواب واسه منِ بیست و پنج ساله لالایی بخونه و منم همه ش بهش نق بزنم که من بچه نیستم دیگه. بزرگ شدم مامان. دیگه نمیتونست... یکم بعد هم دست و پاهاش توان و نیروی سابق رو از دست دادن. وقتی واسم میوه ی تازه میاورد، ظرف میوه از دستش میفتاد و خجالت میکشید. منم خودم رو میزدم به اون راه و انگار که حواسم نبوده؛ ولی میدیدیم که چقدر هول هولکی میوه ها رو جمع میکرد تا من متوجه نشم. دیگه نمیتونست حتی واسه خودش آب بریزه تو لیوان. چند بار لیوان و پارچ از دستش افتادن و شکستن. روش نمیشد صدام بزنه که واسش آب بریزم. از یه روزی به بعد، همه ش حواسم بهش بود که تشنه ش نشه یه وقت. گذشت و گذشت تا کاملأ دست و پاهاش از کار افتادن و فلج شد. دکتر گفته بود تحت هر شرایطی فوقش دو ماه زنده س. ولی مادر تو همون هفته ی اول رفت. نه بخاطر کانتونیس، که از غصه دق کرد. از اون حسِ تحقیرِ درونی، که دیگه هیچ کاری نمیتونست کنه. خورد و خوراک، بهداشت و حمام، دستشویی و ... مادر که رفت، تازه فهمیدم حجم نبودنش چقدر بزرگتر از حسِ بودنشه. قشنگ طعنه میزد بهم که حالا فهمیدی چقدر تنهایی رایان؟! فهمیدی چقدر هیچکس دوستت نداره؟! فهمیدی چقدر ساده از کنار لحظه های بودن کنار مادرت گذشتی که الآن نبودنش سیلی بشه تو صورتت؟! جواب همه ی این سؤالات بله بود. من خوب میفهمیدم. هر روز بیشتر از قبل. هر روز بی حوصله تر و متوهم تر و شلخته تر. راستی! هیچ وقت فکر نمیکردم جای خالی یه نفر بتونه انقدر همه چیزو بهم بریزه. من بهم ریختم؛ مثلِ وسایلِ توی خونه. مثلِ لباس های توی کمد. شبیهِ یه روبیکِ دیجیتال که بهم خورده و حتی خودش هم دیگه نمیتونه خودش رو مرتب کنه. این بهم ریختگی رو حتی میوز هم فهمیده. گربه مون رو میگم. خیلی وقته دیگه طرفم نمیاد. میدونه حوصلهی اونم ندارم دیگه. جای خالیِ مادرم بدجور داره تو دلمم خالی میکنه. میتونستم خاطراتِ مادرم رو هم مثل خیلی از کابوس هام از ذهنم پاک کنم؛ ولی مادرم جزئی از منه. جزئی از وجودم، اون هویتمه؛ مثل پدرم که تو جنگِ پِنفیلواسیا کشته شد، بهتره بگم پودر شد. آدم که وجود و هویت و جزئی از خودش رو پاک نمیکنه. باید باهاشون زندگی کنه و نفس بکشه و نفس بکشه و نفس بکشه. خب دیگه رسیدم به خط تاکسی زیر زمینی. اون بالا هرچقدر هم روشن و شیک و مدرن باشه، خیلی آلوده و سرده. حتی سرد تر از این پایین و کثیف تر از مجاورت با مجرای آب فاضلاب. دلیلش هم تفاوت جنسِ سرما و کثافتشه. دیگه باید برم. امروز هرجوری شده باید رایا رو هم ببینم. میدونم دلش برام تنگ نشده، ولی من بدجوری دلتنگشم.
- ۱۴ نظر
- ۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۰:۲۷