تاریخِ انقضای مرگ های کثیفِ قرمز رنگ، سال هاست به اتمام رسیده است. جنگ های جهانی با میلیون ها کشته و زخمی، در زیرِ تلی از فراموشی، دفن شده اند. مدت هاست خبری از طالبان و القاعده و النصره و داعش با عملیات های انتحاری و کشتار های چندش آور نیست. سال هاست صدای ناقوس مرگ، دیگر از نوکِ اسلحه های مجازِ در دستِ دانش آموزان آمریکایی شنیده نمیشود! این روزها، در سالِ دو هزار و چندِ میلادی، جهان و مسافرانِ خودخواهش، نوعِ جدیدی از مرگ ها را تجربه میکنند. موجوداتِ زنده، خسته از خون و خون ریزی و کثافت، راه های جدیدی برای قتلِ هم خلق کردند.
این روزها برای کُشتن، نیازی به مسلسل و چاقو و بمب نیست، ماجرا خیلی تمیز تر و کم هزینه تر شده است. مُردگان هم نیازی به دفن ندارند؛ البته! مگر اینکه از روی کهولتِ سن و بوی گند گرفتنشان باشد! شما میتوانید هر موجودی را بُکُشی، بی آنکه نیازی به کفن و دفن داشته باشد. میتوانی حرکت کردن و حرف زدن و غذا خوردنش را هم ببینی! ولی چیزی که دیده میشود، دیگر زنده نیست! و این بخشِ مهمِ ماجراست. مهم تر اینکه این مسئله حد و مرزی نمیشناسد. بی نهایت بی رحم و مرموز! این ویژگیِ این مدل از مرگ است.
امروزه، برای کشتنِ ماهی ها، دیگر نیازی به طعمه و قلاب و عدمِ دسترسی شان به اکسیژن نیست! کافیست دریا و اقیانوس و رودخانه ها را با شیشه مرز بندی کنید؛ یک آکواریوم مهم نیست چقدر بزرگ باشد، مهم این است که دریا نباشد، اقیانوس نباشد، رود نباشد! یک ماهی وقتی دوبار سرش به شیشه بخورد، نفس میکشد، شنا میکند، ولی دیگر زندگی نمیکند!
برای کشتنِ پرندگان، کمان و تفنگ و تورِ هوایی نیاز نیست! بال هایش را ببندید و پرهایش را بچینید! پرنده ای که راه برود، زنده نیست! او فقط تکان میخورد و راه میرود. متحرکی که چیزی برای از دست دادن ندارد! چون همه چیزش را از دست داده است. شما فقط پرواز را از او نگرفتید، زندگی را گرفتید. شما آسمان را از او نگرفتید، زندگی را گرفتید. او را در قفس کنید تا راحت تر بمیرد! اینکه قفسی سدِ پروازم بود، توجیهِ محترم تری است تا اینکه مرزی وجود نداشت و پرواز نکردم! مرزی نبود، ولی محصور بودم؛ بینِ جایِ زخمِ دو بال و تکِ تکِ پر هایم.
شیر کُشی سخت نیست. تفنگ مخصوص و دوره ی آموزشی شکار نمیخواهد! خرجش یک قفسِ بزرگ، در یک باغِ وحشِ مفرح و زیباست. شیر را در قفس کنید و بگذارید نعره بکشد! او نعره میکشد؛ ولی یک کودک، از پشتِ قفس برایش موز پرتاب میکند. آن شیر نعره میکشد، ولی همان لحظه که وارد قفس شد، مُرد! هزاران بار در طول روز میمیرد. با هر پرتاب موز و پرتقال از سمت کودکان و تیکه گوشت هایی که خودش شکارشان نکرده!
میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...